مدیران لحظه به لحظه نزدیکتر میشدند.
لرد سیاه به فکر فرو رفته بود.یعنی هیچ راه نجاتی نبود؟
-زود همه درا رو ببندین.
فریاد لرد سیاه مرگخواران را متوجه جدی بودن اوضاع کرد.
صدای ضعیفی از بین مرگخواران به گوش رسید.
-ار...ارباب...درا بسته نمیشه.هیچ دری به روی مدیرا بسته نمیشه.اونا هر جا بخوان میرن.محفل...اینجا و هر جای دیگه.
غم سنگینی روی چهره لرد سایه انداخت.یعنی همه جا تا این حد ناامن بود؟یعنی هیچ محدوده ای برای زندگی خصوصی افرارد وجود نداشت؟
دروازه های محکم و سنگین خانه ریدل با ورود مدیران درهم شکست.صدای فریاد چند مرگخوار بلاک شده به گوش میرسید.
لرد سیاه پنجره را باز کرد.
-با مرگخوارا کاری نداشته باشین.چی میخوایین؟
صدای قهقه مدیران مرگخواران لرد را خشمگین کرد.تا آن لحظه کسی جسارت کرده بود در جواب لرد قهقهه بزند.سه چوب دستی بطرف مدیران گرفته شد.لرد سیاه چوب دستی ها را کنار زد.
-نه بلا،نه نارسیسا،نه مونتی.نمیتونیم جلوشونو بگیریم.وضعو از اینی که هست بدتر نکنین.
آنیتا با چهره ای غمگین روی زمین فرود آمد.مشخص بود که او هم از وظیفه ای که بر عهده داشت ناراضی بود.
-ما فقط یه نفرو میخواییم.کسی که دکمه رو زده.ما مجبوریم لرد.میفهمی؟کل جامعه جادوگری درخطره.اگه اون یه نفر بلاک نشه هممون نابود میشیم.
راجر با عصبانیت چند قدم جلوتر رفت.
-حالا زود بگین کار کی بوده؟بهتره خودش تسلیم بشه وگرنه برای اطمینان مجبوریم کل خانه ریدلو بلاک کنیم.اینطوری حد اقل سفیدا نجات پیدا میکنن.
سکوت مطلق....
-ب..ب...بابایی؟
لرد سیاه با عصبانیت بارتی را کنار زد.
-برو بچه.چند دفعه باید بگم من بابای تو نیستم؟
-ب...بابایی
-گفتم الان وقتش نیست.برو کنار.
-بابایی..من...من بودم.من دکمه رو زدم.
لرد سیاه با ناباوری به بارتی خیره شد.به سهل انگاری و خرابکاریهای همیشگی او عادت داشت ولی اینبار بارتی اشتباه جبران ناپذیری کرده بود.
-واقعا تو بودی؟
اشکهای بارتی به او مجال صحبت کردن نمیداد.
-م..من بودم....فکر کردم میشه باهاش بازی کرد.نمیدونستم اینجوری میشه.
لرد سیاه به فکر فرو رفت.بی اختیار یاد اولین روزی که با بارتی آشنا شده بود افتاد.جادوگر ضعیف و کوچکی که به محض ورود مورد حمله و تمسخر قرار گرفته بود تا وقتی که خودش از او حمایت کرده بود.بعد از آن لحظه بارتی تحت تعلیم لرد سیاه بزرگ شد،پیشرفت کرد.هیچوقت کامل نبود ولی همیشه جای مخصوصی در قلب سیاه لرد سیاه داشت.گرچه ارباب هرگز به این موضوع اعتراف نکرده بود.و حالا سرنوشت مرگخواران(زندگی بقیه جادوگران برای او اهمیتی نداشت)به نابودی بارتی بستگی داشت.
با چهره ای سرد و مصمم به حیاط خیره شده بود.
-خوب بارتی...میدونی که باید چیکار کنی.برو.
بارتی برای آخرین بار به لرد نگاه کرد.به پدر دومش.به استادش...مجبور بود...تعظیمی کرد و به آرامی از اتاق خارج شد.
لرد سیاه بطرف اتاق برگشت.قادر به دیدن این صحنه نبود.
چند لحظه بعد بارتی درمیان قهقهه و فریاد مدیران بلاک شد.
پایان سوژه