هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰ شنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۷

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
باران می‌بارد !

مری : اومدم پست بزنم ...
لرد : خسته نشدی ؟ ، حالا مثلاً پست میزنی این همه چی میشه ؟
مری: خوبه دیگه چیزی می‌نویسم ... کیف میده !
لرد : برای کیف کردن مینویسی ؟ هزار جای دیگه هست که ...
مری : آره اما هزار جای دیگه نوشتن عادی شده ! باید جایی نوشت که ... جایی که ... جای که چمیدونم گیرا باشه ، زنده باشه ، زندگی باشه !
لرد : هیچی توش زندگی نیست ، هیچی !


دنیای جادویی منقلب می‌شود !

سالها گذشت ، دنیا پیشرفت کرد ، همه جا تغییر کرد ، دیگر هیچ جایی نبود که همانند گذشته باشد ، تغییرات به تندی تندی صورت می‌گرفت ، کسی که در گذشته زندگی می‌کرد دیگر نمی‌توانست در این دنیا زندگی کند ، شاید برای همین بود که سالهای اول آمار خودکشی بالا گرفت ... کسی تحمل تغییر را نداشت ؟!!!

جادوها نیز تغییر کرد بود ، دیگر کسی به آن وردهای دست و پا گیر اکتفا نمیکرد ، دیگر کسی توجهی به آوداکداورا و یا اکسپلیارموس نداشت ، اولین فردی که هفته گذشته این ورد را به زبان آورد آنچنان مورد تمسخر قرار گرفت که حتی نتوانست روی پای خود بایستد ، شاید برای همین بود که به سرعت مامورانی از سنت مانگو او را دستگیر کردند و به بالاترین قسمت ساختمان انتقال دادند !

آنچه گذشت آتی !

لرد تغییر کرد ، دیگر آن فردی نبود که کسی قبلاً او را میشناخت ، رو به سیاهی مطلق آورد و هر لحظه برای رسیدن به آن تلاش میکرد ، اما این طناب سر دیگری نیز داشت که اگر آن را برعکس دنبال میکردی به تنها چیزی که میرسیدی یک اثر بود !

مری تغییر کرد ، دیگر آن فردی نبود که کسی قبلاً او را میشناخت ، رو به پیچیدگی آورد و هر لحظه برای رسیدن به معماهای گوناگون تلاش میکرد ، اما این کلاف دو سر دیگر داشت که اگر آن را بر عکس دنبال میکردی به تنها چیزی که میرسیدی یک عکس بود !


باران شدت گرفت !

مری : بازم نمیزاری ؟
لرد : چون میخوای لوس بازی در بیاری ، تازه هر کاری بکنی من ادامه نمیدم !
مری : اصلاً هم لوس بازی نیست ، خیلی لذتبخشه !
لرد : چی توش میبینی ؟!
مری : با نوشتن زندگی میکنیم ، لذت میبریم ، غم هامونو توش میگیم ، ناراحتی هامون ، وقتی از دست داداشمون یا دوستمون ناراحتیم توش خودمونو خالی میکنیم ، گلایه میکنیم ، داد میزنیم ، فریاد میکشیم ، طوری رفتار میکنیم که انگار چیزی نیست اما بعضی وقتا خیلی چیزا رو توش قرار میدیم ، حرفامون ، ناگفته هامون ! خنده هامون ،دوستیامون ،صحبت در مورد خواهرمون ، علاقمون و عشقمون ... !
لرد : باید یاد بگیری چطوری میشه سیمان و بتن رو قاطی کرد ! اصلاً تو معجون سازی پاس کردی ؟
مری : من سلطان معجونم !
لرد : آره ، وقتی داشتی جرعه جرعه فرو می‌دادیش فهمیدم ...


دنیای درونی منقلب می‌شود !

روزها گذشت ، وضع بر همین منوال بود ، رولهای جدیدی شکل گرفت ، شاید برای همین بود که کسی اگر میخواست خود را با این وضع همگون کند ، بایستی زمان زیادی را صرف میکرد ، زمانی که یا وجود نداشت و یا اصلاً کسی حال تغییر را نداشت و باز هم آما خودکشی بالا رفت !

سبکها نیز تغییر زیادی کرده بود که کسی طاقت نگاه کرد به آن را نداشت ، گویی کس ، جایی طلسمی بر روی نویسنده ای اجرا کرده بود که باعث شد بود سیمهای سرور بلند برج هایی همچون میلاد سایه بلندی بر روی ساختمانهای کوچک بگسترد که حتی با ذره بین هم دیده نمی‌شد ، اولین فردی که چنین سخنی را ایراد فرمود ، باعث شد بزرگترین ذره بین دنیا را به عنوان عینک به او بدهند تا بتواند خیلی چیزها را ببیند !


آنچه رخ می‌دهد آتی !


او به آنچه میخواست رسیده بود ؟ اینطور بنظر نمیرسید ، گویی فقط برای این دنبال سیاهی رفته بود که به خود ثابت کند که اصلاً کسی را دوست ندارد و یا کسی او را دوست ندارد ، و شاید از هر دوی آنها فراری بود ... فرار تامر ... نه آنقدر زیاد ... بهتره بگم فرار تا مدت طولانی !

او به آنچه میخواست رسیده بود ؟ اینطور بنظر میرسید ، اما چه فایده دستانش که اکنون خالی از حضور اوست ! ، پس شاید برای این بود که کلاف را بیشتر و بیشتر دور خود می پیچید ، تا جایی که دیگر کسی نتوانست آن را باز کند ، حتی خود او ! و تا مرگ ... آری تا مرگ پیش رفت !

باران کند می‌بارد ، یا بارانی نیست ؟

مری : ادامه میدی ؟
لرد : شاید ... من اینطوریم ...
مری : من نمیتونم ... نمیتونم ... دیگه نمیتونم !
لرد : کار نداره !
مری : دیگه تحمل ندارم ، خســـــــــــته شدم ... پس کی تموم میشه ؟

.


ویرایش شده توسط مری باود در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۳۰ ۱۸:۵۶:۰۰

خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
خسته بود. نگاه خود را به موجود داخل آینه دوخت. موهای طلایی ژولیده، چشم های فرورفته با خطوطی که یار همیشگی زیر چشمش شده بودند.صورتی که تا چندی پیش سفید و شفاف بود و اکنون، زرد و زار...

چطور توانسته بود تحمل کند؟ چگونه چنین روز شومی را پشت سر گذاشته و زنده مانده بود؟ چنین بی رحم بود و خود نمی دانست؟ چگونه می توانست یار نازنینش را به بی وفایی متهم کند زمانیکه خود هنوز نفس می کشید؟

نفس می کشید... آری... تنها نفس می کشید، نه بیشتر!

- من دلم واسه مامی تنگ شده بلا.

- اون دیگه رفته سیسی. بهش فکر نکن. تو که تنها نیستی، تو من و پاپا رو داری هنوز.

- خوب، ولی تو که قصه های مامی رو بلد نیستی. تو مث اون موهامو نمی بافی، مث اون شعر نمی خونی. تو منو مث اون دوس نداری.

- چرا خواهر کوچولو. من تو رو دوس دارم، قد همۀ ستاره های آسمون و ماهیای دریا دوستت دارم.

- قول میدی هیچ وقت تنهام نذاری؟

- قول میدم عزیزم. تو همیشه سیسی کوچولوی منی و هیچ وقت تنهات نمیذارم.

اما دروغ گفته بود. رفته بود و تنهایش گذاشته بود. با کوهی از درد در قلبش و بغضی فرو نشسته در گلویش که یارای گشوده شدن نداشت. نگاه تلخ خود را به عکس کنار آینه دوخت. تنها دلخوشی هایی که در زندگی داشت. دراکوی عزیزش که حال، روحی تاریک جانشین سادگی و شیرینیش شده بود و لوسیوس، که جز قدرت و مقام به چیزی نمی اندیشید و با از دست دادن این دو، غیر قابل تحمل شده بود.

به روز گذشته اندیشید. زمانی که آسمان بر سرش خراب شده بود.در میانۀ نبرد نهایی، لوسیوس و نارسیسا مالفوی در میان جمعیت می دویدند و بی آن که کم ترین تلاشی در مبارزه بکنند، نام پسرشان را فریاد می زدند. از پله ها بالا رفتند و دراکو را در یکی از کلاس ها یافتند که سرش را روی دست هایش گذاشته بود و سکوت اختیار کرده بود.

نارسیسا دست پسرش را گرفت و نوازش داد. نگاه سرد دراکو قلبش را تکان داد، ناخودآگاه به یاد چشمان دیگری افتاد که به شدت به دراکو شباهت داشت. با نگرانی از کلاس بیرون دوید و از بالای نرده ها، دید آنچه نمی خواست ببیند.

طلسم مالی از زیر دست بالا آمدۀ بلاتریکس رد شد و درست به وسط سینه اش و بالای قلبش خورد.
لبخند شادمانۀ بلاتریکس بر لبش خشک شد و به نظر رسید که چشم هایش از حدقه بیرون زد و سپس به زمین افتاد. جمعیتی که شاهد آن صحنه بودند فریاد شادی سر دادند و ولدمورت نعره زد.

در این فریادهای شادمانه و نعرۀ خشم آلود لرد سیاه، کسی نالۀ ضعیفی که از عمق جانش برآمد نشنید. زانوانش خمید و تمام وجودش لرزید. بدن خواهرش را می دید که زیر دست و پای کسانی که خود را سپید می خواندند، لگدکوب می شد، کسانی که همچون وحشیان، از مرگ او شادمان بودند و حرکاتشان بی شباهت به رقص نبود.

چشمانش خشک بود و هیچ اشکی نداشت. حتی دست لوسیوس را که بر شانه اش قرار گرفت احساس نکرد. با قلبی یخ زده به همراه پسر و همسرش به سرسرای بزرگ رفت و کمی بعد، که جنگ پایان یافته بود، وانمود کرد که از پایان جنگ و نیستی شادمان است و قلب خود را خاموش نگه داشت.

خاموش نگه داشت؟ آیا لزومی به خاموش نگه داشتن یک مرده هست؟

اما امروز... نیازی به تظاهر نداشت. حالا که می دانست دراکو راه زندگی خود را یافته و لوسیوس، حتی لحظه ای به اندوه او پی نبرده بود و نشان داده بود، همدردی و درکی را نمی توان از او انتظار داشت، فهمیده بود که چقدر تنها مانده.

با تمام خشونتی که در ظاهر بلا وجود داشت، قلبش همیشه برای خواهرش می تپید. همیشه می دانست چطور می تواند سیسی کوچکش را بخنداند و یا حتی، به موقع تشر بزند تا بیش از اندازه در اندوه فرو نرود.

- اوه، بلا... کجایی؟ نمیگی درست همین حالا بهت احتیاج دارم؟

چه حرف احمقانه ای. از یک بانوی اصیل زاده انتظار نمی رفت با خودش حرف بزند. یا ضعف نشان دهد و احساساتش را آشکار کند.

دیگر خسته شده بود. از اینکه غمگین باشد و وانمود کند شاد است. از اینکه نیاز به گریه داشته باشد و گریستن را نامناسب بداند. دلش خواهرش را می خواست. خواهری که همیشه با او بود. همیشه...

برای آخرین بار دفتر خاطراتش را گشود. جایی که تمام احساسات فرو خوردۀ خود را در آن می نوشت. چند دقیقه ای مشغول آن شد و سرانجام سر بلند کرد. انگشتر زمرد خاندان بلک که به عنوان کوچکترین دختر خانواده به ارث برده بود، از کشو در آورد. نگین متحرک آن را کناری زد و به گرد سفیدی که در آن بود چشم دوخت. آنچه آینده اش را به خواهرش پیوند میداد. سیانور.

یک ساعت بعد، دراکو مالفوی مادرش را تکیه داده بر صندلی و روبروی دراور یافت درحالی که دفتر خاطرات گشوده اش در مقابلش بود و دستانش بدون حس از دو طرف فرو افتاده بودند.

---------------------

پ. ن 1: بی نهایت از کسانی که خودکشی می کنن متنفرم. این صرفا یه پست سیاه بود. یا سعی کرده بودم باشه. به عنوان ماگلی که شناسۀ نارسیسا رو یدک می کنه این کارش رو تایید نمی کنم!

پ. ن 2: قسمتهایی از کتاب 7 رو به ودیعه گرفتم، با اندکی تلخیص!


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۶ ۱۷:۳۳:۵۵


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۰:۳۷ یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۷

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
2-1

- آوداک ...
- اکسپلیارموس !

چوب‌دستیش از دستانش رها شد و بر گوشه‌ای از اتاق فرود آمد ، با آنکه آن لحظه از اطرافش هیچ متوجه نمی‌شد ، نتوانست تعجبش را پنهان کند !

- لــــــــــــــــــرد ؟!

از کنار دستانش موش کوچکی به سرعت رد شد و خود را به چوب‌دستی رساند ، تا جایی که می‌توانست آن را در زیر دندانهای تیز و ظریفش به قسمتهای کوچک و کوچکتری تبدیل کرد !

- نــــــــــــــه ! بزار تمومش کنم ...
- هیچ وقت ، هیچ چیز تموم نمیشه !

اتفاقات به همان صورتی که شکل گرفته بود در حال از بین رفتن بود ، فقط در آخرین لحظات به طرف او برگشت و خیره در چشمانش گفت :

- دیگه توی این گروه پیدات نمیشه ! جای خالی برات نداریم ...

و اکنون نوبت دختر کوچکی بود که دستش را گرفت و از روی زمین بلند کرد ، دستانی که پیر و چروکیده فقط می‌لرزید ...

- بریم خونه ! مرینا منتظرته ...


به زحمت نشست و دستانش را رو به آسمان گرفت !

دست راست ......................................................... دست چپ
.
.
.


خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
یخ ها را از توی کاسه برداشتم و درون لیوان ها انداختم.در بطری نوشدنی را باز کردم و تا لیوان را تا لب پر کردم.ولی در لیوان دوم نوشیدنی نریختم.آب تمشک جنگلی.نوشیدنی مورد علاقه ام.
لوسیوس با تعجب پرسید:برای خودت نوشیدنی نمیریزی؟
به لوسیوس نگاه میکنم.موهایش مثل قبل بلند،طلایی و مرتب است.انگار نه انگار که همه مرگخوارها دچار مشکل شده اند!
سرم را تکان میدهم و میگویم:من الکل نمیخورم.هیچ وقت.همیشه به هوشیاری ام احتیاج دارم.

لوسیوس لبخند میزند و لیوان را کامل بالا میکشد.لیوان را روی میز میگذارد و این بار به من نگاه میکند و میگوید:چه خبرا؟این مدت زیاد آفتابی نشدی.البته کار خوبی هم کردی.شاید خودت ندونی ولی مودی رو برای پیدا کردنت فرستادن.
میپرسم:الستور مودی؟
سرش را تکان میدهد.برایم زیاد مهم نیست.کاراگاه کاراگاه است.یکی قوی تر،یکی ضعیف تر.زیاد مهم نیست.همه شان یک مشت ابله بیشتر نیستند!

با لحنی ناراضی میگویم:وضع تو که خوبه لوسیوس.خودت رو خیلی خوب نشون دادی.مثل یه آدم عوضی که تحت تاثیر طلسم بوده و از کارش پشیمون شده.
لوسیوس عصبانی میشود.لیوان رو روی میز میکوبد و میگوید:همه تون همین رو میگین.آخه احمق یه کم فکر کن.به نظرت مرگخوار مرده بهتره یا مرگخوار زنده؟من فعلا آروم گرفتم.ولی بعدا اگه لازم باشه دوباره برمیگردم و به ارباب خدمت میکنم.

با تمسخر میگویم:تو معنی واقعی وفاداری هستی لوسیوس!
ولی با شنیدن نام ارباب چهره ام در هم میرود.کاش آن شب یکی از ما برای سر به نیست کردن پاترها میرفتیم.
از روی صندلی بلند میشوم و توی اتاق قدم میزنم.چوب جادویم را بین انگشت هایم میچرخانم و میگویم:لوسیوس.من ترجیح میدم یه مرگخوار باشم و یه مرگخوار بمیرم.نه اینکه برای زنده بودن خودم رو انکار کنم.من تو رو نمیفهمم.چون من فقط بلدم بجنگم و بکشم.من سر خودمو برای زندگی پیش یه مشت ابله خم نمیکنم.

لوسیوس نگاهی به اطراف خانه می اندازد و با طعنه میگوید:اوه.پس برای همینه که توی این خونه مخفی شدی؟فکر میکنی الان کارت خیلی شجاعت امیزه نه؟اره مخفی شدن خیلی کار شرافتمندانه ای!
با خشم نگاهش میکنم.میگویم:فکر میکنی من مخفی شدم؟
میگوید:یعنی دقیقا داری کار دیگه ای انجام میدی؟

به طرفش میروم.از روی صندلی بلند میشود و میگوید:هی دیوونه نشو.شوخی کردم.نمیخوام دعوا راه بندازی.
می ایستم.حق با اوست.من در این مدت مخفی شده بودم.سری تکان میدهم و میگویم:حق با توئه.من مخفی شدم.
به طرف صندلی میروم و ردایم را میپوشم.چوب جادویم را توی جی شنلم میگذارم و یخ های آب شده درون لیوان را سر میکشم.

لوسیوس با تعجب میگوید:چی شده؟کجا داری میری؟
لیوان را روی میز میگذارم و میگویم:دارم میرم بیرون.میرم بجنگم.مثل همیشه.این زندگی منه.
لوسیوس میخواهد چیزی بگوید ولی با دست نشان میدهم که نیازی به صحبت کردن نیست.من باید به زندگی ای که از خودم میشناسم احترام بگذارم.از وقتی که میدانستم سیاه بودم.نمیخواهم باعث شرمندگی زندگی گذشته ام شوم.به لوسیوس سری تکان میدهم و در برابر نگاه تاسف بار او خود م را غیب میکنم...


پشت دیوار سنگر میگیرم و طلسم هایی را که از جلویم رد میشوند نگاه میکنم.مودی دارد وحشیانه میخندند و رجز میخواند.چوب جادو را در دستم فشار میدهم.چیزی درون جیبم در تمام مدت مبارزه مزاحمم بود.آن را بیرون میاورم.دفترچه خاطراتم...
اخرین برگش متعلق به گفتگوی من و لوسیوس درون مخفیگاه بود.قبل از اینکه به دنبال مودی بروم.
دفترچه را آتش میزنم.فکر نمیکنم دیگر نیازی به ان داشته باشم.لبخند دیوانه واری میزنم.مودی احمق نمیداند خنده های من از او وحشیانه تر است!با فریاد میگویم:آهای کارگاه احمق.این طلسم رو بگیر بچسبون به دماغت!
و با خنده ای وحشیانه از پشت دیوار بیرون میپرم و سیل طلسم هایم از میان طلسم های گاراگاهان به سمت مودی میفرستم.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۷

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
- میدونستی خیلی دوست دارم ؟
- اینکه چیزی نیست ... من عاشقتم .
- اگه یه لحظه نباشی من چکار کنم ؟ خدا قبول میکنه خودمو بکشم تا بیام پیشت ؟
- این چه حرفیه میزنی ... من همیشه پیشت میمونم ، میشه از تو هم ...
- آره منم همیشه پیشت میمونم ...

سپس دستانش را بار دیگر دور گردن او حلقه کرد ، شاید کاری بود که همیشه عادت داشت آن را انجام دهد ، امری عادی ... اما این بار گویی فرق داشت ، برق چشمانش طور دیگری بود . احساس امنیت در نگاهش موج میزد ،امنیتی که اکنون در آغوش او نصیبش شده بود !

هر دو در کنار هم بهترین و زیباترین لحظات را سپری میکردند ، لحظاتی که شاید برای همه لحظه و ثانیه بود اما برای آنها بیش از ماهها و سالها و عمرها سپری می‌شد و او ... او نیز شاد بود ... به بهترین شکل ممکن ...

خانه ساکت و آرام بود ، سکوتی وصف ناپذیر ... که ناگهان !

- بگیرینش ! کروشیو !
- هععععععععععععععععععععععععععع !
- اینجا ... اینجا چه خبره ؟ تو * ... نـــــــــــه ... نه ..خواهش میکنم ... به هر چی اعتقاد داری دست ...

فلش بک !


*- وقت داری ؟ بهم کمک میکنی ؟ من خیلی به کمک یه دوست احتیاج دارم !
- من همیشه برای همه وقت دارم ، چی هست کارت ؟
- ...

او طرحهای خود را برایش تعریف کرده بود ، طرحهایی که شاید روزی به جاهای بزرگی میرسید ، از آن روز بود که آنها دو دوست صمیمی شده بودند ، گرچه ابتدای کار آنچنان که باید برایشان آسان نبود ، اما آنچه بین آنها بوجود آمده بود شاید بالاترین دوستی دنیا بود ...

پایان فلش بک !

- هعععععععععع ، عععععععععععععععععععع
- به هر کسی که میپرستی اینکار رو نکن ، نــــــــــــــه! منو ... منو به جاش شکنجه بده ...
*- ها ها ها ... کروشیو !


فلش بک !


- ای داد بیداد ، چنین اتفاق خوبی افتاده و تو نمیخندی ؟
*- آخه اینا همه اش به خاطر توئه ، من که کاری نکردم ... زحمات تو !
- زحمت اینا رو بزار کنار موضوع اینه که طرح تو توی مسابقات برنده شده ، قطعاً من اسمی توی آن مسابقه نداشتم .
*- اما ...
- اینا رو بیخیال ... بخند دیگه ! ناز نکن !

و او دلش آرام گرفت ، شاید خنده‌ی یک دوست از ته دل ، برایش بالاترین موهبتی بود که میتوانست نصیب خود کند ... و اکنون بدان آرزو رسیده بود ...

پایان فلش بک !

*- خب فکر میکنم داری میبینیش ... خیلی دوسش داری؟ ... آخی داره زجر میکشه میخوای راحتش کنم ؟
- نــــــــــــــــــــه ! نه ... تو نمیتونی ... تو ... تو بهترین دوستم بودی ... مقاومت کن ... مقاومت کن !
*- الهی بمیرم ... مقاومت کنه ؟ بزار ببینم چقدر مقاومه ، کروشیو !
- ععععععععععععععععععع !
- نکن ... راحتش بزار ، این کار رو باهاش نکن ، نمیبینی داره زجر میکشه ؟
*- پس بزار راحتش کنم ، آوداکداورا ...

فلش بک !


*- میگم من بلد نیستم اینو بگم ، لرد اذیتم میکنه ؟ ... اه ... اه داره اعصابمو خورد میکنه ...
- آخه این چیزی نیست که بخواد اعصابتو خورد کنه بزار من یادت میدم ... بگو آودا ...
*- من نخوام این ورد مسخره رو یاد بگیرم باید چکار کنم ؟ کی گفته یه مرگخوار باید از این چیزا بلد باشه ؟
- ارباب گفته ... حالا این همه من گفتم یه بارم تو بگو ... الان کلی باهات کار کردم ، صد در صد الان دیگه بلدی اداش کنی و ورد کار میکنه ...
*- آوداکداورا !

پایان فلش بک !



همه چیز با سرعت صورت گرفت ، کسی جلوی چشمان او از بر روی زمین افتاد و همه به سرعت از آنجا دور شدند ، با اینکه او را به دیوار بسته بودند اما خود را نزدیک او رساند ... و در آغوشش کشید !
چشمانش هنوز باز بود ، برق زیبای آن را میتوانست هنوز حس کند ... اما ... اما پلکهایش تکان نمیخورد ... دیگر بری او لبخند نمیزد ... لبهایش هنو زمان زیادی نگذشته بود که به سیاهی می‌گرایید و او یک سیاه ِ ...

آنچه در ذهن داشت برایش سخت اما ممکن بود ، دیگر نمیتوانست بدون او ادامه دهد ، پس تمامی گناهان را به جان خرید ، چوب دستی که در کنار ش بر روی زمین افتاده بود را برداشت و ...

- آوداک ...


-----------------------
خب اینم از این ، آخریشم ارسال شد ... لطف میکنی برام بفرستیش با پخ ...


خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ یکشنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۷

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
برگی از دل نوشته های فنریر گری بک

اون شبو خوب یادم میاد اولین باری که دیدمش ، هیچ وقت یادم نمیره. شب پانزدهم ماه دسامبر 1963 بود ، از اون شبای سرد زمستونی لندن بود و بارون و برف با هم میبارید. هنوز پی به گرگینه بودنم نبرده بودم و از بی کسی توی دامداری اون آشغال دائم الخمر کار میکردم ...

-شرق...(صدای شلاق)

-قک کردی من خرم هان؟

-شرق...

-حرف بزن دیگه لعنتی...

-شرق...

-که یادت نمیاد کی گوسفندارو تیکه پاره کرده؟هان؟

-شرق...

-نه تومثل اینکه نمیخوای حرف بزنی. به حرفت میارم بچه.

جیکوب گردنم را گرفت و با کارد ی که همیشه همراهش بود خطی عمیقی را روی صورتم کشید .فریاد بلندی کشیدم.سپس مرا از جا بلند کرد و از خانه بیرون انداخت. سر تاپایم خونی و گلی شده بود ولی سردی برفهای به جای مانده روی زمین کمی به زخمهای بدنم التیام می داد. غلطی زدم و 4 دست و پا کمی جلو رفتم ، توانم تمام شده بود . به پشت رو زمین افتاده بودم و خود را تسلیم سرنوشت نکبتم کرده بودم. چشمانم را بستم . قطرات یخ و باران به صورتم میخورد و خون روی صورتم را میشست. دوباره چشمانم را باز کردم.

درب خانه باز شد و جیکوب در حالیکه تفنگ وینچستر خود را پر می کرد به من نزدیک میشد.چهره ی او مثل همیشه به خاطر مصرف زیاد الکل بر افروخته بود، کمی تلوتلو میخورد و مستانه فریاد می کشید...

-حرومزاده ی کثافت... همون روز اول که تو جنگل پیدات کردم باید میکشتمت...

تقریبا به بالای سر من رسیده بود که ایستاد ولی بازهم تکان میخورد با دستان لرزان خود تفنگ را روی من نشانه می گرفت. من همچنان روی زمین افتاده بودم و امیدی به بلند شدن نداشتم.شاید اینطوری بهتر بود .شاید راحت تر بود. شاید بعد از مرگم شرایط بهتری انتظارم را می کشید، پس دوباره چشمهایم رابستم.

.
.
.

آنچند لحظه برایم هزاران سال گذشت.

-پاشو فنریر...

لحظه ای فکر کردم مرده ام ، ولی هیچ چیز تغییر نکرده بود چشم هایم را باز کردم باران همچنان میبارید ، فقط جسد جیکوب به طرز فجیعی تکه تکه شده بود .به خود که آمدم فهمیدم صدای مار مانندی که شنیده بودم از آن مردسیاهپوشی بود که از آن پس مرا به خودم شناساند. مردی که هنوز به او وفادارم ، لرد ولدمورت...


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۰ ۱۶:۱۰:۰۷
ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۰ ۱۶:۱۳:۳۳
ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۰ ۱۶:۱۵:۱۱
ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۱ ۱:۰۰:۲۶

[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ پنجشنبه ۷ آذر ۱۳۸۷

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
یعنی بچه بدی نیست....فقط...فقط خوب نیست.همین.
یعنی بچه دوست داشتنیی نیست.درسته؟
-چرا...دوست داشتنیه.وقتی خوابه خیلی دوستداشتنیه.ولی وقتی بیداره...وای.وقتی بیداره آدم یکم نموره فکر میکنه جن دیده.
مرد آهی از روی بیحوصلگی کشید و عینک نیم گرد خود را روی بینی جابجا نمود.حدود دو ساعت بود که مشغول جمع آوری اطلاعات در مورد پسر یتیم،که گویا قدرتهایی منحصر به فرد داشت بود .مرد دستی به موهای خود کشید و سپس گفت:
خانم محترم پس بچه شیطونیه.درسته؟
دخترک با دستپاچگی به مرد خیره شد و همان طور که با انگشتان خود بازی میکرد گفت:
آره...ولی نگران نباشید.اتفاقا بچهای شیطون بهتر از بچهای آرومن.شما اگر اینو از اینجا ببرید هم برای خودتون،هم برای اون بهتره.
لبخند کم رنگی بر لبان مرد نقش بست.وی جرعه ای از قهوه خود نوشید و بعد،همان طور که مشغول پاک کردن لبان خود بود گفت:
در مورد اون نگران نباشید.من این پسرک رو چه شیطون باشه یا آروم از اینجا میبرم.فقط از شما خواهش میکنم واقعیت رو به من بگید.میخوام بدونم چطور بچه ایه.
زن که گویا باری از روی شانه اش برداشته شده بود آهی کشید و همان طور که به بیرون از پنجره خیره شده بود شروع به صحبت کرد:
اه...نمیدونید ما از دست این پسرک چی میکشیم!هر روز یک چیزی.دیروز رفته بود بالای کمد و میخواست خودشو از بالا پرت کنه روی یکی از پرستارامون.چندروز پیش هم که سه تا موز رو باهم کرد تو...روتون به دیوار...کرد تو دماغش تا به ما نشون بده که دماغ هم کاربرد جیب رو داره.هفته پیش هم که خودشو تو اتاق قفل کرده بود و مبگفت حتما باید تو وان آب پیاز حموم کنه چون که پیاز خیلی باکتری و از این جونورا رو میکشه.خلاصه کلی یک دندست.خواهش میکنم ببریدش...خواهش میکنم.
مرد از روی صندلی خود بلند شد.وی لیئان قهوه خود را تا آخر نوشید و بعد لبخندزنان گفت:
بسیار خوب...من تام مرولو رو تا سه روز دیگه میام و میبرم.لطفا آمادش کنید.
خنده جوان و جانانه ای بر لبان زن نقش بست.زن با خوشحالی گفت:
خیلی ممنون آقای دامبلدور.امیدوارم بتونیم جبرا...یعنی امیدوارم دوران خوبی رو باهم بگذرونین.




لرد از داخل قدح اندیشه بیرون آمد.ردایش همچون خفاشی در هوا پروازمیکرد.وی چوب خود را از جیبش بیرون کشید و سپس،ورد سبز رنگی را بسوی زن پیر،که وحشت زده بر روی صندلی افتاده بود روانه ساخت.آنه ماری،پرستار بازنشسته یتیمخانه حتی فرصت فریاد کشیدن نداشت.وی نیز همچون آلبوس دامبلدور کشته شد.


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۰:۰۹ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۸۷

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
چند برگ از دفترچه خاطرات مروپ گانت

سه شنبه 8آبان 1386

هوا داره كم كم سرد ميشه. ديروز پاپا ماروولو شومينه رو ورشن كرد. ولي دود آتيش كه بلند شد يه مرتبه يه عالمه از اين جك و جونورا و مارهاي فس فسوي مورفين ريختن پايين؛ بـــگو كجا قايمشون ميكرده بوقي.

امروز ظهر ساعت 14:39 بار شيشه ام رو گذاشتم زمين. چقد شبيه تام عزيز مرلين بيامرز منه مورفينو فرستادمش براش شير خشك نستله بگيره.

چهارشنبه 8 آبان 1387

خيلي آرومه و اصلن گريه نميكنه. دو تا دندون در آورده و به كمك پاپاييم تاتي تاتي ميكنه. الهي قربونش برم يه كلمه ي جديد ياد گرفته...آواداكداورا!

پنج شنبه 8 آبان 1388

ديروز پاپا مرد. حالم اصلن خوب نيست. امروز وقتي از خواب بلند شدم ديدم زمين خيس شده و يه خرده شيشه رفت توي پام. ماهي هاي آكواريوم همشون مرده بود. خم شدم شيشه رو از پام در بيارم كه ديدم تام نشسته توي قنداقش و چوب دستي قديمي پاپا رو گرفته توي دستشه و به حالت بهم زل زده. من بايد به خاطر تامي كوشولو هم كه شده زندگي كنم.

جمعه 8 آبان 1389

عهه! خسته شدم از بس رفتم رختاي اينو اونو شستم. بايد برم گردنبند پاپا رو بفروشم. آره! امروز ميرم مغازه ي كاراكتاكوس بورگ!

شنبه 8 آبان 1390

چه خامه ي كيك تولد تام شيرين بود، ايـــــــش! دلمو زد. براش يه جوب جادوي پلاستيكي خريدم.

امروز سالمرگ تامه! ديروز رفتم دارلمجانين؛ براي آرامش روحش آب كدو حلوايي خيرات كردم. داره بارون مياد؛ دلم براش تنگ شده.

يك شنبه 8 آبان 1391

نميدونم تامو كدوم مهدكودك ثبت نام كنم خانم مالفوي لوسيوسو گذاشته يه مهد خصوصي؛ ولي من اينقد پول ندارم.
تام واسه اولين بار باهام قهر كرد؛ميگه منم ميخوام با لوسي و رابس برم يه مهدكودك؛ ميخوام باهاشون كروشيو به هوا بازي كنم


ویرایش شده توسط كورمك مك لاگن در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۹ ۱۰:۳۲:۲۵

در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ چهارشنبه ۸ آبان ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
8/8/87
روز تولد یک سالگیم

امروز یک روز خوبه چون من یه سال پیش ، تو این روز به دنیا اومدم. صبح که از خواب پا شدم بلیز اومد تختم رو مرتب کرد ولی بهم تبریک نگفت. منم سرش جیغ کشیدم و چند تا کروشیو نثارش کردم تا بهش بفهمونم که تولدمه ! ولی اون مثل همیشه داد زد و از اتاق بیرون رفت.


سر میز صبحانه ، آنی مونی پیشبند صبحانه ام رو برام بست و دور لب هامو هم که آب پرتقالی شده بود پاک کرد. اما اونم بهم تبریک نگفت.
بعد صبحانه حتی تلویزیون هم برنامه ی " فیتیله روز تولد لرد تعطیله " رو نذاشت.
بعدش زنگ زدم خونه ی دامبل اینا و بهش گفتم که نمیخواد بهم چیزی بگه؟ و اون گفت که من یک کچل بی خاصیت هستم و گفت که الان میاد و همه ی هورکراکس هامو تو ریش سیاهچال فضایی وحشتناکش غرق میکنه.
و بعد اون اومد و همه ی هورکراکس هامو تو ریش سیاهچال فضاییش غرق کرد و رفت خونه شون چون مامانش برای ناهار ماکارونی با سس درست کرده بود.


منم گریه کردم و به دایی مورفین گفتم که بهم برای امروز تبریک بگه و اون با صدای بلند گفت که نمیدونه امروز چه روزیه و بهتره که من دهنمو ببندم چون سر صبحونه سیر خوردم و دهنم بوی کوییرل میده.
و من دهنمو بستم ولی قبلش دایی مورفین جون رو فرستادم اتاق تسترالها.

ظهر رو با بلا قرار گذاشتیم و برای ناهار رفتیم رستوران سنتی حاج دامبل و شرکا، بلا خیلی صورتی و عشغولانه ، اشقولانه، اشقعولانه؟ ولش کن.. همونی که همه فک میکنن من نمیشناسم ، بود؛ من فکر کردم که میخواد تولدمو تبریک بگه اما اون بهم پیشنهاد ازدواج(اضدواج؟ اظدواج؟عذدواج؟ ) داد. منم که نمیدونستم یعنی چی قبول کردم ولی قبلش اونو هم فرستادم دژ مرگ یه دو ماه آب خنک بخوره.
بعدش دامبل یه کوبیده بهم داد و من فکر کردم که میخواد تولدمو تبریک بگه اما اون بهم گفت که کوبیده ام شیش گالیون میشه و چون من پول نداشتم عین کارتون ها تو هوا برعکسم کرد و هورکراکس های باقیمونده ام رو هم از جیبم برداشت و تو ریش سیاهچاله فضاییش فرو کرد.


بعدازظهر مورگان پیشنهاد داد که برای بازدید بریم نیروگاه اتمی و چند تا بمب بترکونیم. دیگه داشتم مطمئن میشدم که جشن تولد اصلیم رو اونجا گرفتن و میخوان با آتیش بازی شبانه و ترکوندن خوشحالم کنن. اما وقتی دیدم فقط دارن نقشه ی ترکوندن هاگرید رو میکشن همشونو تو خشاب تفنگ اتمی گذاشتم و به طرف هسته شلیک کردم و با کمکشون اورانیم رو غنی سازی کردم.
وقتی برگشتم خونه دیگه شب شده بود و فقط نجینی تنها تو کاناپه چمباتمه زده بود و زل زده بود به تلویزیون و داشت تخمه میخورد.
رفتم کنارش نشستم و اون یهو فکشو اندازه ی ریش دامبل باز کرد و جیغ کشید و من فک کردم که داره تولدمو به روش ماری تبریک میگه اما بعد فهمیدم که من رو دمش نشستم.


شب که رفتم تو اتاقم ، تابلو های آویزان به دیوار هم تولدمو تبریک نگفتن و فقط بهم خبر دادن که دامبل آخرین هورکراکسمو هم به داخل ریش سیاهچال فضاییش فرو کرده. اشکال نداره. فردا دوباره بچه ها رو میفرستم برن درش بیارنـ...ا.. بچه ها که منفجر شدن.. اشکال نداره ، چیزی که زیاده مرگخوار.
ولی خب ، خودم که میتونم تولدمو به خودم تبریک بگم. رفتم سر صندوقچه ی خدابیامرز آقام . آقاجون سالازارو میگم.

درشو که باز کردم یه عالمه مار و مارمولک ازش ریختن بیرون ، اونا هم تولدمو تبریک نگفتن ولی میتونم قسم بخورم به زبون ماری بهم دیگه میگفتن که من خیلی خوشتیپم و قیافه ام آخرین مد خزنده اس.
بعدشم هر کدومشون رفتن تو یه سوراخی قایم شدن.
بعد چشمم افتاد به لباس عروسی ننه مروپم. خدابیامرزتش ، همیشه میگفت ..همیشه میگفت... همیشه چی میگفت؟ من که هیچ وقت ندیدمش.
ولی لباس عروسی خیلی قشنگه. میذارمش کنار.
بعد از اون ، یه بسته پودر سفید پیدا کردم که نمیدونم چی توش بود . ولی هر چی که بود بوی خدابیامرز دایی مورفینمو میداد.
دوباره دستمو بردم تو صندوقچه ، یه دوربین عکاسی قدیمی پیدا کردم. مشنگیه ، عکس ها توش حرکت نمیکنن. میتونم باهاش از خودم یه عکس بگیرم. مال بابا تام ریدله که نمیخوام اسم کثیفشو یدک بکشم. ولی خدابیامرز بابای خوبی بود. فقط نمیدونم چرا یهو تنهامون گذاشت. نمیدونم ، من که هیچوقت ندیدمش...چرا ، یه بار دیدم!
وقتی که کشتمش.

خب دیگه دستم خورد به ته صندوقچه ، تموم شد.
تمام یادگاری های خانواده ی من همینا بودن.
برمیگردم و لباس عروسی ننه رو برمیدارم. میرم پشت پرده ی پنجره ی اتاقم که کسی موقع پوشیدن لباس صورتی نیاد تو اتاق و منو نبینه ، ولی فک کنم یه دو سه چار پنج شیش هفت نفری تو کوچه وایسادن و به پنجره اتاقم خیره شدن.
بلاخره از پشت پرده اومدم بیرون و رفتم جلوی آینه. لباس یکمی تنگ بود ولی شبیه ننه شدم حتما. از خودم یه عکس میگیرم؛
بعدش دستامو از هم باز میکنم و تولدمو به خودم تو آینه تبریک میگم.
تولد ، تولدت ، تولدت مبارک ولدی ناز و کوچک...

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۸ ۲۳:۲۸:۳۱


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۷ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
مامان گفت که خانم سوزان از بعد از ظهر امروز برای اموزش من و انددرو و سیسی می اید.بابا تاکید داشت که او یک اصیل زاده است و پدر و پدر بزرگ و پدر پدربزرگ و پدر پدر بزرگ و پدر پدر بزرگ و پدر پدر پدر پدر بزرگش در سازمان کشتن مشنگ ها کار می کردند من خیلی دوست دارم زودتر اورا ببینم اخر می گویند او خیلی خانم خبیثی هست.من هشت سالمه ولی خیلی از این خانم خوشم می اید .سالازار کند که او زودتر بیاید

امروز خودم موهای سیسی را بافتم و نازش کردم.من سیسی را خیلی دوست دارم.او خیلی دوست داشتنی است .همش باد بزن مامان را برمیدارد و می گوید که من یک اشراف زاده هستم.خیلی خوشم می اید که ادای خانم بزرگ ها را در می اورد و ناخن مصنوعی های مامان سیریوس را برمیدارد.مامان سیریوس من و سیسی را خیلی دوست دارد ولی وقتی اندرو رو می بیند دماغش را می گیرد.من هم از او بدم می اید چون او یک بچه ی نق نقو و پررو است .او کلی گریه کرد که من موهایش را نبافتم و مامان دعوایم کرد که چرا او را دوست ندارم ولی من می دانم وقتی مامان بیرون برود من اندرو را ان قدر کروشیو می کنم تا دیگر نتواند گریه کند و باعث بشود که مامان من را دعوا کند.تازه سیسی هم کروش کروش می کند و کمکم می کند .ولی او هنوز کوچولو است

خانم سوزان امروز امد.او خیلی عصبی و بدخلق است ولی من خیلی از او خوشم می اید.من و سیسی و اندرو امروز سر کلاس نشستیم او امروز سیسی را دعوا کرد که موهایش را بافته است و من با او دعوا کردم چون دیدم که سیسی گریه اش گرفته است .من نمی خواستم سیسی ناراحت شود اندرو می خندید من دوست داشتم اورا خفه کنم .

او امروز خیلی سعی کرد به من طلسم های س..س..را بیاموزد ولی من یاد نمی گرفتم .من فقط کروشیو خوشم می اد و این اورا عصبانی می کرد.او میگفت که من نباید کروشیو کنم .وگرنه دختر بدی می شوم ولی من ان را دوست دارم.او وقتی که دعوا می کرد و جیغ می کشید من خنده ام می گرفت و خوشم می امد و سیسی هم موهای فرفری طلایی اش را تکان می داد و می خندید ولی اندرو با وحشت خودش را جمع می کرد.اه او خیلی ترسو است

خانم سوزان می گفت که من با این وضعم به هیچ جا نخواهم رسید.او می گفت که من فقط بلد هستم کروشیو کنم و هیچ کار دیگری نمی توانم انجام دهم.او می گفت من همین طور کودن می مانم اما من که ناراحت شده بودم و غرو.غر.و..غرورم جریحه دار شده بود گفتم که یک روز اورا می کشم .من کلمه ی غرور را تازه از سیسی یاد گرفته ام .گفتم که او ادای خانم بزرگ هارا در می اورد.بعد او همه چیز را به مامان گفت و دیگر نیامد ..من می ترسم که بی سواد بمانم ولی می دانم که مامان اجازه نمی دهد که ما سه تا بی سواد بمانیم.خب من چی کار کنم؟از طلسم های..س..س...خوشم نمی اید! تصویر کوچک شده

برگی از نوشته های بلاتریکس بلک 8 ساله

بیست سال بعد :

و اینک شبکه ی اختصاصی مرگخواران اعلام می دارد:

خانم سوزان مکافن دیروز خونین در جوی اب کنار سازمان کشتار مشنگ های رها شده بود.بدن شقه شقه اش که مشاهده می کنید گواهی بر این سخن است.اطرافیان اظهار داشتند که ساحره ی مو مشکی که صورتش را با شنل پوشانده بود وی را به قتل رسانیده است..این خبر تا چه اندازه صحیح است ؟


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.