8/8/87
روز تولد یک سالگیم
امروز یک روز خوبه چون من یه سال پیش ، تو این روز به دنیا اومدم. صبح که از خواب پا شدم بلیز اومد تختم رو مرتب کرد ولی بهم تبریک نگفت. منم سرش جیغ کشیدم و چند تا کروشیو نثارش کردم تا بهش بفهمونم که تولدمه ! ولی اون مثل همیشه داد زد و از اتاق بیرون رفت.
سر میز صبحانه ، آنی مونی پیشبند صبحانه ام رو برام بست و دور لب هامو هم که آب پرتقالی شده بود پاک کرد. اما اونم بهم تبریک نگفت.
بعد صبحانه حتی تلویزیون هم برنامه ی " فیتیله روز تولد لرد تعطیله " رو نذاشت.
بعدش زنگ زدم خونه ی دامبل اینا و بهش گفتم که نمیخواد بهم چیزی بگه؟ و اون گفت که من یک کچل بی خاصیت هستم و گفت که الان میاد و همه ی هورکراکس هامو تو ریش سیاهچال فضایی وحشتناکش غرق میکنه.
و بعد اون اومد و همه ی هورکراکس هامو تو ریش سیاهچال فضاییش غرق کرد و رفت خونه شون چون مامانش برای ناهار ماکارونی با سس درست کرده بود.
منم گریه کردم و به دایی مورفین گفتم که بهم برای امروز تبریک بگه و اون با صدای بلند گفت که نمیدونه امروز چه روزیه و بهتره که من دهنمو ببندم چون سر صبحونه سیر خوردم و دهنم بوی کوییرل میده.
و من دهنمو بستم ولی قبلش دایی مورفین جون رو فرستادم اتاق تسترالها.
ظهر رو با بلا قرار گذاشتیم و برای ناهار رفتیم رستوران سنتی حاج دامبل و شرکا، بلا خیلی صورتی و عشغولانه ، اشقولانه، اشقعولانه؟ ولش کن.. همونی که همه فک میکنن من نمیشناسم ، بود؛ من فکر کردم که میخواد تولدمو تبریک بگه اما اون بهم پیشنهاد ازدواج(اضدواج؟ اظدواج؟عذدواج؟ ) داد. منم که نمیدونستم یعنی چی قبول کردم ولی قبلش اونو هم فرستادم دژ مرگ یه دو ماه آب خنک بخوره.
بعدش دامبل یه کوبیده بهم داد و من فکر کردم که میخواد تولدمو تبریک بگه اما اون بهم گفت که کوبیده ام شیش گالیون میشه و چون من پول نداشتم عین کارتون ها تو هوا برعکسم کرد و هورکراکس های باقیمونده ام رو هم از جیبم برداشت و تو ریش سیاهچاله فضاییش فرو کرد.
بعدازظهر مورگان پیشنهاد داد که برای بازدید بریم نیروگاه اتمی و چند تا بمب بترکونیم. دیگه داشتم مطمئن میشدم که جشن تولد اصلیم رو اونجا گرفتن و میخوان با آتیش بازی شبانه و ترکوندن خوشحالم کنن. اما وقتی دیدم فقط دارن نقشه ی ترکوندن هاگرید رو میکشن همشونو تو خشاب تفنگ اتمی گذاشتم و به طرف هسته شلیک کردم و با کمکشون اورانیم رو غنی سازی کردم.
وقتی برگشتم خونه دیگه شب شده بود و فقط نجینی تنها تو کاناپه چمباتمه زده بود و زل زده بود به تلویزیون و داشت تخمه میخورد.
رفتم کنارش نشستم و اون یهو فکشو اندازه ی ریش دامبل باز کرد و جیغ کشید و من فک کردم که داره تولدمو به روش ماری تبریک میگه اما بعد فهمیدم که من رو دمش نشستم.
شب که رفتم تو اتاقم ، تابلو های آویزان به دیوار هم تولدمو تبریک نگفتن و فقط بهم خبر دادن که دامبل آخرین هورکراکسمو هم به داخل ریش سیاهچال فضاییش فرو کرده. اشکال نداره. فردا دوباره بچه ها رو میفرستم برن درش بیارنـ...ا.. بچه ها که منفجر شدن.. اشکال نداره ، چیزی که زیاده مرگخوار.
ولی خب ، خودم که میتونم تولدمو به خودم تبریک بگم. رفتم سر صندوقچه ی خدابیامرز آقام . آقاجون سالازارو میگم.
درشو که باز کردم یه عالمه مار و مارمولک ازش ریختن بیرون ، اونا هم تولدمو تبریک نگفتن ولی میتونم قسم بخورم به زبون ماری بهم دیگه میگفتن که من خیلی خوشتیپم و قیافه ام آخرین مد خزنده اس.
بعدشم هر کدومشون رفتن تو یه سوراخی قایم شدن.
بعد چشمم افتاد به لباس عروسی ننه مروپم. خدابیامرزتش ، همیشه میگفت ..همیشه میگفت... همیشه چی میگفت؟ من که هیچ وقت ندیدمش.
ولی لباس عروسی خیلی قشنگه. میذارمش کنار.
بعد از اون ، یه بسته پودر سفید پیدا کردم که نمیدونم چی توش بود . ولی هر چی که بود بوی خدابیامرز دایی مورفینمو میداد.
دوباره دستمو بردم تو صندوقچه ، یه دوربین عکاسی قدیمی پیدا کردم. مشنگیه ، عکس ها توش حرکت نمیکنن. میتونم باهاش از خودم یه عکس بگیرم. مال بابا تام ریدله که نمیخوام اسم کثیفشو یدک بکشم. ولی خدابیامرز بابای خوبی بود. فقط نمیدونم چرا یهو تنهامون گذاشت. نمیدونم ، من که هیچوقت ندیدمش...چرا ، یه بار دیدم!
وقتی که کشتمش.
خب دیگه دستم خورد به ته صندوقچه ، تموم شد.
تمام یادگاری های خانواده ی من همینا بودن.
برمیگردم و لباس عروسی ننه رو برمیدارم. میرم پشت پرده ی پنجره ی اتاقم که کسی موقع پوشیدن لباس صورتی نیاد تو اتاق و منو نبینه ، ولی فک کنم یه دو سه چار پنج شیش هفت نفری تو کوچه وایسادن و به پنجره اتاقم خیره شدن.
بلاخره از پشت پرده اومدم بیرون و رفتم جلوی آینه. لباس یکمی تنگ بود ولی شبیه ننه شدم حتما. از خودم یه عکس میگیرم؛
بعدش دستامو از هم باز میکنم و تولدمو به خودم تو آینه تبریک میگم.
تولد ، تولدت ، تولدت مبارک ولدی ناز و کوچک...
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۸ ۲۳:۲۸:۳۱