هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
عزیزم شما مطمئن هستید که این خودشه؟این آقا خیلی شبیه به اون مرده توی روزنامست...
- آره خودشه.همون یارو قاتله که..
بلاتریکس سریع خودش را به بارتی رساند و با نیشگونی وی را ساکت نمود.
- منظورش اینه که بله شما درست میگید.دایی من بخاطر اختراعی که تازگیا کرده عکسش رفته تو روزنامه.
دکتر نگاهی عجیب به بلاتریکس نمود و سپس با تعجب گفت:
شما تو تلفن گفتید که ایشون عموتون هستن.
- خی میدونین چیه،ایشون هم عموم میشه هم داییم.

دکتر با چشمان گشاد به بلاتریکس خیره شد.بلا نگاهی به دکتر و سپس نگاهی به مرگخواران نمود و بعد من من کنان گفت:
اهه یعنی چیزه...ما در خوانوادمون به داییمون میگیم عمو.


دکتر سر خود را با ناخنهای درازش خاراند و سپس بسوی لرد رفت.
دکتر نگاهی به لرد نموده و سپس با دستانش مشغول دست زدن به کله مبارک شد که ناگهان،لرد نگاهی از روی عصبانیت به وی نمود:
مردک مگه دامبلدوری که به کله من دست میکشی؟من به ناز و نوازش تو چکار دارم مردک؟

دکتر چینی به دماغ خود انداخت و جواب لرد را داد:
من میخواستم فقط پوستت رو ببینم چطوره.حالا برام از بچگیات بو گو.

لرد با چشمان قرمز و ابروهای درهم رفته ابتدا نگاهی به بلاتریکس و سپس به دکتر نمود و سپس با علامتهایی مخصوص به خود،به بلاریکس فهماند که باید وی را از ان جا دور کند.

بلا که نگاه لرد را اشتباه فهمید،از اتاق خارج شده و لرد و دکتر را در اتاق تنها گذاشت.

_____________


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۳ ۲۰:۴۱:۴۲
ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۳ ۲۰:۴۵:۴۹

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵ جمعه ۱۲ مهر ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
اگه يه نفر ديگه موضوع رو بكشونه به عشق و خواستگاري و اينا من ميدونم و اون...لرد سياهه.جيني نيست كه از عشق افسردگي بگيره.
--------------------------------------------
خلاصه:
لرد سياه دچار افسردگي شده و از اتاقش خارج نميشود.مرگخواران نگران ارباب هستند ولي هيچ روشي براي شاد كردن ارباب موثر نيست.هيچكس علت ناراحتي لرد سياه را نميداند.
-----------------------------------------------------------

بوووووووووق....

مونتي با عصبانيت دست بلا را از روي گوشي كنار زد.
-اي بابا چرا قطع ميكني؟الان فكر ميكنن مزاحم شديم.ميرن شكايت ميكنن.ميفتم زندان.لرد مياد ضامنم ميشه سند ميذاره ميام بيرون.بعد محفليا براي انتقام حمله ميكنن.ممكنه همه خطاي تلفنمونو قطع كنن تازه جريمه هم بايد...

ملت مرگخوار:

بلاتريكس تلفن را از دسترس همه خارج كرد.
-وضعيت روحي لرد خوب نيست.نميفهمه چي ميخواد.به نظر من مشكلش عشق نيست.اونم عشق اون دختره بي ريخت محفلي.ارباب مشكل بزرگتري داره.

مورفين سي و سومين فنجان چاي را سر كشيد.
-بابا من كه دارم ميييگم..اين خشته شده.بايد اشتراحت كنه.چاره شم ده گرمه.همين.حالا قهر كرد نخواشت.براش صد گرم گير ميارم.

بليز پوستر بزرگي از آسپ را به ديوار چسبانده و در حال تمرين كروشيو بود.پوستر فرياد هاي گوشخراشي ميكشيد.بليز چوب دستيش را كنار گذاشت و سرگرم آماده كردن دارت هاي مخصوصش شد.

بلا مرگخواراني را كه كنجكاوانه دور تلفن جمع شده بودند كنار زد.گوشي را برداشت و با آرامش شماره گرفت.
-الو سنت مانگو؟من بلات...اهم..من بلاتريوس لستريوس هستم.ببخشيدعموي پير من دچار مشكلات روحي شده.بعلت مشكلات جسمي نميتونيم بياريمش اونجا. اگه ممكنه يه روانشناس بفرستين به اين آدرس..دهكده ليتل هنگلتون-خانه ريد...حالا شما تشريف بيارين ما بچمونو ميفرستيم راهنماييتون كنه.

بلا لبخندي زد و گوشي را گذاشت.
-بارتي.زود برو تو ورودي دهكده وايسا.دكتره رو بيارش اينجا.كمي تو دهكده بچرخونش كه نفهمه داري كجا ميبريش.

بارتي رداي مرگخواريش را از روي كاناپه برداشت.بلاتريكس با عصبانيت ردا را گرفت.
-اي بچه بوقي.اينو ميخواي بپوشي؟برو يه رداي معمولي پيدا كن.

بارتي اشك ريزان از اتاق بيرون رفت.صدايش همچنان به گوش ميرسيد.
-ولي بابايي اينو برام خريده بود..اهووو...اهووو

نارسيسا با نگراني به اتاق لرد اشاره كرد.
-اربابو چيكارش كنيم؟روانشناسا معمولا براي ريشه يابي مشكل وارد كودكي بيمار ميشن.يعني ارباب راضي ميشه باهاش حرف بزنه؟


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۲ ۱۸:۱۱:۲۱



Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ جمعه ۱۲ مهر ۱۳۸۷
#99

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
لرد همچنان به چهره خود در آینه خیره شده بود.خطهای کوچک نشانه از چروکهای افسردگی میدادند.لرد به گودالهای زیر چشمانش نگاه انداخت وسپس،به عکسی که در دستانش داشت خیره شد.عکس دخترکی شاد با فرد دیگر،که صورتش بطور وحشیانه ای از عکس جدا شده بود.از صورت مرد،تنها ریش سفید و درازی بجا مانده بود که این ریش،بیشتر از نصف بدن مرد را پوشانده بود.لرد آهی حاوی از درد کشید و زیر لب،چیزی را زمزمه نمود:
آنیتا...آنیتای من.یعنی من بتو میرسم؟


_____

خاله خاله خودم شنیدم...خودم شنیدم که بابایی گفت.خودش گفت "آنیتای عزیزم یعنی بهت میرسم؟".بعدش هم دستشو از زیر چونش دراورد کرد تو دماغش.
- بگو ببینم خاله تو بدون اجازه تو اتاق بابایی چکار میکردی؟
- خ چیه؟رفته بودم به پاپا تامی بوس سورپرایز کننده بدم که اینارو شنیدم.

نارسیسا لبخند ملیخی به بارتی زد و سپس خطاب به مرگخواران گفت:
پس واقعا عاشق شده.باید یک کاری بکنیم.وگرنه این مورفین لرد میشه هممون رو جواتی میکنه.باید بریم برای لرد خواستگاری.


با شنیدن این حرف،هیاهو در خانه ریدل سر گرفت.بلا فریاد کشان گفت:
- این امکان نداره!من اینجا باشم و اون وقت لرد ...منظورم اینه که نمیشه لرد با محفلی بره و.
نارسیسا چینی به دماغ خود داده و سپس به در میان حرف بلاتریکس پرید:
چرا نمیشه؟عشق همچین چیزایی رو نمیشناسه.تازشم،لرد رئیس مرگخواراست.هرچی اون بخواد همون میشه.کی رابطش با این محفلیا خوبه که بگیم بره قرار بذاره باهاشون؟
بلا نگاه تنفرانه ای به عروسک شبیه به آنستا انداخت و سپس با صدای آرامی گفت:
دایی مونتی.یک هفته پیش براش نامه اومد بابای حقیقش آرتور ویزلی بوده!داداش جینی میشه.
- پس پارتیش با مدیر خیلی کلفته نه؟ مونتی...مونتی؟

دایی منتی غرولند کنان از مرلینگاه بیرون آمد. عینکش را بر روی دماغش جابجا نمود.
-چی میگین هی فریاد میکشین.اسم من مگه از این اسم های هیچ و پوچیه که توی هر هجونامه ای پیدا میشه؟چی میخوای که منو از اون تو کشوندی بیرون؟
بلاتریکس نگاه خشنی به مونتی کرد و سپس چشمان خود را نازک نمود.
- البته چون خواهر بلاتریکسی عیبی نداره. حالا بگو عزیزم ببینم چی میخوای؟

نارسیسا ابتدا نگاهی به مرگخواران نموده وسپس رو به مونتی گفت:
خوب باید با این فامیلات صحبت کنی تا یک روزی مشخص کنن ما بریم خواستگاری.
- عجب...برای خودت یا برای دراکو؟
- آخخ برای پسر عزیزم هم یک روزی میریم خواستگاری.ولی نه.این بار برای یک کس دیگست.برو زنگ یزن یک روزی رو مشخص کنن

مونتی عینکش را از چشم دراورده و سپس مشغول تمیز کزدن آن شد:
خب بگید این داماد محترم کیه تا بعد من زنگ بزنم.
- نمیخواد.فقط برو زنگتو بزن.

________________
بوق...بوق...بوق...
-الوسلام من خوبم تو خوبی؟
- جیمزی جون سلام.منم دایی مونتی.
- جیــــــــــــــــــــــــغ داییی توییی؟سلام دایی...داییــــــــــــــــــــی داییی کی میای ؟دایی برام آب میوه بیار دایــــــــــــــی جیــــــــــــــــــــــغ.
-باشه داییجون برات میارم گوشی رو بده مامان کار مهم دارم.
- باشه صبر جیـــــــــــــغ.


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۲ ۱۶:۱۰:۲۶

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ جمعه ۱۲ مهر ۱۳۸۷
#98

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
پیتر با وحشت نامه را مچاله و به گوشه ای پرتاب کرد .مورفین بی خیال روی کاناپه دراز کشیده بود و بلا با عصبانیت طول سالن را می پیمود
_ این نامه قلابیه.من می دونم ارباب تا بحال به هیچ کس ...

بارتی در حالی که نجینی کوچکش را نوازش می کرد گفت :خاله جون پس انیت چیه؟

بلا با عصبانیت به مورفین نگاه کرد که بی خیال بسته های کروئین (بر وزن کروشیو ) رو در دست گرفته بود و به طرف اشپزخانه می رفت .سپس به سماور داغونی که از یکی از محله های فقیر نشین ماگلی دزدیده شده بود نگاه کرد و بعد با لحن سردی گفت :کجا تشریف می بری مورفین؟

مورفین در حالی که با خونسردی تمام یک چایی برایش خود ش می ریخت و نباتی را در ان حل می کرد لبخندی را تحویل بلاتریکس داد و گفت :دارم چایی می خورم می بینی که

نارسیسا که متوجه عصبانیت بلا شده بود نامه را جرواجر کرد و بعد دست بارتی را گرفت و به اتاق دراکو برد

انتونین با نگرانی به اتاق لرد خیره شده بود.بلا به مورفین نگاه کرد که با خونسردی چایی نباتش را سر می کشید و بی توجه به اطرافش در فضا!! به سـر می برد .با عصبانیت کروشیویی به طرف لیوان وی فرستاد
_مورفین معتاد مفنگی ،این نامه از کجا اومده بالای دیوار سالن پذیرایی خانه ریدل! خیلی سریع کاملا توضیح می دی فهمیدی؟ تصویر کوچک شده

مورفین با خونسردی چیز را کنار گذاشت و در حالی که زیر نگاه سنگین مرگخواران در فضا بسر می برد با صدای ضعیفی گفت :روژه اخر تام منو کژید کنار گفت دایی گفتم جوون دایی بیا دژتمو ببوس گفت نه بعد گفتتژ من عاشقه هرمیون هژتم دایی برام ژن میگیری؟گفتم نه! گفت دایی من از بلا بدم می اد بهژ می گی؟گفتم اره

بلا : تصویر کوچک شده
مرگخوارا!! تصویر کوچک شده

مورفین در حالی که سر در یقه برده بود و کم کم خوابش می برد ادامه داد
_بعد گفتژ دایی گفتم بله تام،گفتژ دایی من این چن روز اعصابم ریخته بهم نمی تونه مدیریت خوبی داژته باشم .گفتم دایی برات بمیره گفتژ دایی تو این چن روز لرد باژ .گفتم باشه

مرگـــــــــــــــــــــــــــخوارا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

مورفین : تصویر کوچک شده
________________________________

در راستای درست کردن سوژه بود.حالا مورفین با گندی که زده و حرفای قاطی پاتیش یک کاری کرده شما کروشیو !


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۲ ۱۵:۰۶:۱۳

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۱:۳۳ جمعه ۱۲ مهر ۱۳۸۷
#97

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
روزها از پي يكديگر مي گذشت.بدون اين كه روحيات لرد تغيير كند.ديگر مرگ خواران نيز نا اميد شده بودند.24 ساعت مي شد كه ديگر در اتاق لرد باز نشده بود.مورگان مي توانست قسم بخورد كه از همان روزي كه لرد را افسرده ديده بودند،از جايش تكان نخورده است. حال مرگ خواران به جاي ارائه راه حل مشغول بازي هاي مهيج بودند:

-كلــــــــاغ!

-پر!

-گنجشك!

-پر!

-نجيني!

-پر!اي واي!نجيني كه پر نداره خودش خبر نداره!

در حالي كه همه مرگ خواران كوچك ترين توجهي به لرد نداشتند،او تكه كاغذي را تا مي كرد و سعي مي كرد آن را به پاي يك جغد سياه ببندد.بادي شروع به وزيدن كرد.كاغذ پوستي قبل از آن كه لرد بتواند كاري كند،از انگشتان كشيده اش جدا شد و بيرون از پنجره افتاد.حتي افسون آكسيوي لرد هم نتوانست چاره ساز شود.كاغذ پيچ و تاب خورد و درست از پنجره ي بيروني خانه ريدل، به درون اتاق پذيرايي افتاد.لرد آهي از ته دل كشيد.افسرده تر از هميشه بر روي بالشت خود لم داد.

در اتاق پذيرايي

-آني موني اون چيه؟

-كاغذه!

-زحمت كشيدي گفتي!كاغذ چيه؟

-چه بدونم!يكي بره برداره بياره!

و چون ديواري كوتاه تر از پيتر پيدا نشد،او مجبور شد دست از بازي كردن بردارد و به سوي كاغذ برود.به محض باز كردند كاغذ،بوي خوشي از آن بلند شد كه حتي مشام پيتر كه در حد مرغ پايين بود،توانست آن را حس كند.كاغذ را باز كرد و آن را به آرامي خواند:

سلام هرميون

من تو را خيلي دوست مي دارم!من دوستانت كتي و لونا را هم دوست مي دارم!اما تو را بيشتر دوست مي دارم!من مي خواهم با تو ازدواج كنم!اگر مي شود شماره تلفن خود را به من دهيد!اگر مي شود آدرس محل زندگي خود را به من دهيد تا بتوانم با شما ملاقات كنم!حتي مي توانيم براي غذا خوردن به رستوران ساعي همدان برويم!من تمامي عكس هاي شما را از سايت مشنگي جادوگران به دست آورده ام!من تو را خيلي دوست مي دارم!خواهش مي كنم به اين نامه جواب بده!اگر جواب ندهي ناراحت مي شوم!

قربانت-عاشق هميشگي تو تامي!


= = = = == = = = == = = =

-زپلشك آيد و زن زايد و مهمان ز در آيد!

-چيزي گفتي پيت؟

-چيزي كه ازش مي ترسيديم اتفاق افتاده!لرد عاشق هرميون گرنجر شده!

-جـــــــــــــيغ!نه!

-جدا از اون دو تا رقيب داره!رون ويزلي و توحيد ظفر پور!


[b]تن�


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۱:۰۸ جمعه ۱۲ مهر ۱۳۸۷
#96

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
سووووووت.... شپلخ!

نكات صدا شناسي: اولي پرواز مورفين بود، دومي افتادنش روي زمين!


با پرت شدن مورفين، 40 گرم گرد به هوا ميره و پس از مدتي در حلقوم همگان جا ميگيره!


مورفين:

مرگخوارا:


.....:: مدتي بعد::.......


نارسيسا كه يه كمي دلش نازك تر از بقيه هست، رو به بليز ميكنه:

_ ميگما، قبل از كشتن يه بچه، بيايم از لرد بپرسيم ببينيم خوشحال ميشه از اين قضيه يا نه! گناه داره بچه ست خب!

بليز كه ميبينه نزديكه تيرش به سنگ بخوره، با خشانتي مثال زدني ميگه:

_ سيسي؟ يعني الان اعتراف كردي كه تو از كشتن مي ترسي؟!!!

_ نه بابا! ميخواستم مطمئن بشم تو اين كار رو براي مقاصد خودت انجام نميدي!!!

بليز:!!!!!




::.... اتاق دير لرد!......::


بليز وارد ميشه و بي مقدمه ميگه:
_ ارباب نظرتون با با كشته شدن اسپ و وزير شدن خودتون چيه؟؟؟


دوربين خارج خونه ريدل ها رو نشون ميده كه در يك حركت آنتحاريك، از فرياد" نهههههههههههه" لرد، شروع به لرزش ميكنه!!!


لحظاتي بعد، بليز با موهايي به عقب رفته و چشماني كه گرخيدگي در اون موج ميزنه، از اتاق ارباب خارج ميشه!



_ كسي نظر ديگه اي نداره؟


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۲ ۱۲:۲۷:۵۰

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ پنجشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۷
#95

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
همچنان که مرگخواران در حال چیدمان احتمالات مختلف بودند، لرد زانوهایش را بغل کرده و روی طاقچه ی پنجره ی اتاقش چمباتمه زده بود. نجینی بخت برگشته دور زانوهای لرد گره خورده بود، اما لرد بی توجه و افسرده به آسمان ابری لندن خیره شده بود.
مورفین گانت نیز با بی خیالی روی تخت لرد دراز کشیده بود و خواهرزاده اش را تماشا می کرد:

- چیه دایی؟ چرا دپرسی؟
-
- چای نبات میخوری بیارم؟
-
- میخوای بگم بچه ها یه تور شکار مشنگ واست ردیف کنن؟
-
- میخوای دامبل رو بگیرم بیارم، مثل اوندفعه باروت بریزیم تو دهنش، ریشش رو آتیش بزنیم؟
-
- دلت واسه مامانت تنگ شده! مگه نه دایی؟
-
- واسه بابات تنگ شده؟
-
- نه! نه! غلط کردم! ببخشید!

لرد دوباره محو تماشای آسمان ابری شد و مورفین بی آنکه کروشیویی دریافت کند، سخنانش را ادامه داد:

- جوون که بودم، یه مدت منم مثل تو شدم. احساس پوچی بهت دست داده. مگه نه؟
- هوم
- حس می کنی هیچکس به خاطر خودت دوستت نداره. نه؟
- هوم
- احساس می کنی همه به خاطر منافع خودشون دورت رو گرفتن. نه؟
- هوم
- حس می کنی مغزت خسته شده. نیاز به یه پناهگاه داری. نه؟
- هوم
- به شدت نیاز به یه آرامش عمیق روحی و جسمی داری! آرامشی عمیق تر از خواب. مگه نه؟
- هوم
- 10 گرم کارت رو راه میندازه؟
- هوم؟!
- خب، میگی چیکار کنم؟ الان همش 40 گرم دارم دایی. 30 تا مال من، 10 تا مال تو دیگه!
-
- پس چی؟ توقع داری 30 تا رو بدم به تو؟!!! چرا متوجه نیستی دایی! من مصرفم بالاست. باید سهم من بیشتر باشه وگرنه شب از زور استخون درد خوابم نمیبره.
- پاشو برو بیرون!
- 15 تا مال تو، 25 تا مال من. ها؟ خوبه دیگه... بابا، مثل اینکه دارم از جیب خودم میدم ها!
- گفتم برو بیرون!
- جهنم ضرر! 20 تا تو، 20 تا من!خوبه دایی؟
-

فریاد خشمگین لرد، خانه ی ریدل را لرزاند:

- عملی بدبخت! خجالت نمیکشی؟کارت به جایی کشیده که اومدی تو اتاقم، رو تخت من لم دادی، اراجیف میبافی که منو معتاد کنی؟ کروشیو بر تو باد! از اتاق من برو بیرون! دیگه هم به من نگو دایی! من خواهرزادت نیستم، اربابتم! فهمیدی؟!

لحظاتی بعد مورفین به بیرون از اتاق پرت شد و در پشت سرش با شدت بسته شد.


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۲ ۰:۲۴:۵۷


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ پنجشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۷
#94

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
همه در فکر عمیقی فرو رفته بودند .بلا در فکر آنیتا بود و این چنین فکر می کرد که شاید وضعیت لرد به علت عشق پنهانش به انیتا باشد و با این فکر لبش را گزید .انی مونی سخت سرش را می خاراند و می اندیشید که شاید غذای ان روز مشکلی داشته است و سیسی همچون مادری مهربان بر سر و کله اش می زد که نکند پوشک لرد مشکل دارد

بلا (وای اگه به خاطر اون دختره باشه چی؟چی کار کنم ! کروشیو انیت از راه دور کروشیو )

انی مونی (فکر کنم سالاده مشکل داشت.نباید گوشت اسپ رو توش می ریختم.بهتر بود از مری یا املاح و امشاحه گابریل استفاده می کردم.وای اگه به خاطر سالاد باشه چ؟)

نارسیسا (فکر می کنم به خاطر پوشکه باشه وای نه کسی نباید بفهمه که به خاطر پوشکه.وای من مطمئنم از پوشک مای لرد با چسب چیک چیک استفاده کردم.وای نکنه پوشک پنبه ایه بارتی رو اشتباهی ..)

ناگهان بارتی بدون مقدمه جیغ ویغ کنان وسط دایره پرید و با خوشحالی گفت :من می دونم چی شده.شاید ارباب می خواد یک داداش واسه من بیاره.افسردگی دوران داداش به دنیا اوردنه من فهمیدم خودم تنهایی !

ناگهان بلا با عصبانیت به طرف بارتی رفت و در حالی که یقه اش را می کشید و به طرف نارسیسا برد و بعد با لحن سرد و اشفته ای گفت :
_سیسی بهتره به این بچه ادب یاد بدی.هرچی دراکو اقاس این بارتی ..

نارسیسا با دلسوزی سر بارتی را نوازش کرد و بعد در حالی که یقه اش را صاف می کرد گفت :خاله ئی بابا ها که افسردگی دوران بارداری نمی گیرن! این حرفا زشته نزن باشه؟!

بارتی با عصبانیت خودش را از بغل نارسیسا بیرون کشید و در حالی که به طرف اتاقش می رفت زیر لب غر غر کرد:

_خودم توی مجله خوندم که باباها هم میگیرن .اه من خودم شاهت بودم سر بدنیا اومدنم بابایی افسرده شده بود

بلا که از عصبانیت سرخ شده بود سر جایش نشست و به فکر فرو رفت .

بلیز که در رویای کشتن اسپ به سر می برد فکری کرد اگر اسپ کشته می شد او خیلی راحت تر به ان کلاه طلایی دست پیدا می کرد دستی به موهای ژولیده اش کشید و گفت :فکر می کنم فهمیده باشم دلیلو

مرگخوارا :ها چیه؟
بلیز :نمی گـــــــم! تصویر کوچک شده
مرگخوارا :د بگو
بلیز :اه همیشه من باید گند های شما هارو جمع کنم .اه شما هیچی نمی فهمین اسم خودتونم گذاشتین مرگخوار من که همیشه در همه حال با ارباب بودم می فهمم.همش من باید گند هاتون رو جمع کنم.این بار هم کمکتون می کنم ولی بار اخره ها از دفعه دیگه خودتون گندتون رو جمع می کنین
مرگخوارا :!! بلیز توورو خدا بگو
بلیز: خیلی خب من فکر کنم که لرد می خواد وزیر بشه برای همین اسپ باید کشته شه!
مرگخوارا!!!!


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۱ ۲۱:۰۵:۴۰

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۰۲ پنجشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۷
#93

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
ملت مرگخوار با توجه به بوقی بودن حرکات مورگان عقب گرد به سمت تالار برگشتند . پیتر که با دیدن آنها از مردن پشیمان شده بود ، مشتاقانه پرسید :
- چی شد ؟ از زیر زبونش کشیدین عاشق کی شده ؟

مورگان کیک جدیدی برداشت که به پیتر بزند ولی با نگاه های چپ چپ بلاتریکس منصرف شد و فقط به حالت قهر در گوشه ای نشست .

بلیز متفکرانه ، دور اتاق قدم زد که فکر کند . ملت پس از کمی تماشای بلیز به دلیل سرگیجه حاد ، سرگرم تفکرات منفردانه شدند .

پس از مدتی ، بلیز فریاد کشید :
- اورکا !

ملت مرگخوار :
- خوب باو ! فهمیدیم تاریخ ریاضی بلدی ... بگو چی شده ؟

بلیز :
- گمونم حوصله ارباب سر رفته و سفر لازم داره !

مورگان از انتهای تالار داد زد :
- فراموش کردی ؟ ما تازه از سفر برگشتیما !

بلاتریکس با امیدواری گفت :
- شاید ارباب به سوژه های جدیدی برای کروشیو نیاز داره ! این محفلیا که دیگه بوق شدن و کروشیو زدنشون مزه نمیده !

نارسیسا :
- تو بوق شدنشون که شکی نیس ! ولی مشکل ارباب این نیس که !

و با توجه به نگاههای دیگران به سمت خود ، جوگیر شد و با افاده زیاد گفت :
- دیشب تو یه شایعه پارتی ، شنیدم یکی از ساحره ها می گفت از آلبوس شنیده که اونم خودش تو شومینه از جیمز پاتر شنیده که وقتی جیمز پاتر داشته از کنار اتاق هری رد می شده شنیده که هری پسرش آسپ رو دعوا می کرده که چرا همه جا پر کرده که بلیز میخواد وزیر شه !

بلیز با حیرت گفت :
- کی ؟ من ؟ کی گفته ؟ من عمرا برم به این آسپ ..... ( سانسور ) بگم که می خوام وزیر شم ! همش شابعه س باو ! می خواد اینجوری غیر مستقیم واسه خودش تبلیغ کنه !

نارسیسا با بی خیالی جواب داد :
- اینشو دیگه نمی دونم ! ولی از لوسیوس شنیدم که چن وخ پیشا از ارباب شنیده بوده که جز دراکوی نازنین ما ( و با غرور به خودش اشاره کرد ) هیچ مرگخوار دیگه ای نمیره وزیر شه چون وزارت تازگیا خیلی سفید شده ! به درد نمی خوره ! اون موقعی هم که دراکوی عزیز ما ( و باز با غرور به خودش اشاره کرد ) وزیر شد ، چون ملت جادوگر و ساحره دیگه خیلی به دست و پاش افتاده بودن اینه که ناچار شد قبول کنه بچه م !

مرگخوارها به فکر فرو رفتند . شاید این فکر درست بود ! ولی از کجا می شد فهمید ؟

در این میان ، پیتر هم با اصرار نظر خودش را در میان جمع پرتاب کرد :
- من که می گم احتمال عاشق شدنشم هس ...

بلیز :
- احتمال اینکه حوصله ش سر رفته باشه هم هس ...

بارتی :
- انگاری باید اول احتمالاتو بذاریم کنار هم تا ببینیم چی شده .

آیا احتمال دیگری بود ؟ همه به فکر فرو رفتند ....


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۱ ۲۰:۲۰:۰۵
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۱ ۲۱:۰۷:۰۸


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ پنجشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۷
#92

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
همه ی مرگخواران با هم دیگه بر سر پیتر فریاد زدند.

پیتر: باب بوقی ها من مطمئنم! قبل از اینکه لرد این طوری شه، روز آخر منو کشید کنار گفت : پیتر! گفتم بله ارباب بذارید دستتونو ببوسم. اولش نذاشت بعد گذاشت! بعد گفت: حالا که دستمو بوسیدی بهت میگم؛ من از اولشم عاشق بودم.

ملت مرگخوار :
بلیز: حالا مثلا عاشق کی میتونه شده باشه؟
بلا: بریم ازش بپرسیم!
ملت:

پیتر با ناراحتی یخه ی مورگان رو گرفت و او را بلند کرد. سپس او را به سوی در هل داد و گفت:
- برو دلقک بازی در بیار شاید بخنده! اگه نخندید یعنی عاشق شده.
- نمیشه من نرم!
- اتفاقا لرد روز آخر منو کشید کنار گفت: پیتر ، گفتم: بله ارباب..
ملت مرگخوار: اههههههههه!

و همگی از سر میز بلند شدند و پیتر تنها در آشپزخانه ماند.
- از اولشم زیادی بودم! اههه!

و اههه به علت داشتن کپی رایت ِ راجریسم تو حلق پیتر گیر میکنه و پیتر خفه میشه میمیره.


اتاق ولدی

- ارباب.. ارباب منو!
ولدی:

مورگان خودش رو به دور میله ی پیچیده بود و چشمانش از حدقه بیرون زده بودندو خون پشت آنها روی زمین میچکید.
ولدی:
مورگان : ولدی چرا کلیت کردی.. بخند دیگه!

مورگان خودش رو به بوقی تبدیل کرده و زده شد! سپس به حالت قبلی برگشت. کیکی از جیبش بیرون کشید ( تریپ تام و جری) و سپس به سوی صورتش زد .

-
-

تق!

مورگان کیک رو توی صورت لرد کوبید!
-

و سپس، فردی گوله شده از اتاق لرد به بیرون پرتاب شد.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۱ ۱۹:۴۵:۳۰

[b]دیگه ب







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.