لرد همچنان به چهره خود در آینه خیره شده بود.خطهای کوچک نشانه از چروکهای افسردگی میدادند.لرد به گودالهای زیر چشمانش نگاه انداخت وسپس،به عکسی که در دستانش داشت خیره شد.عکس دخترکی شاد با فرد دیگر،که صورتش بطور وحشیانه ای از عکس جدا شده بود.از صورت مرد،تنها ریش سفید و درازی بجا مانده بود که این ریش،بیشتر از نصف بدن مرد را پوشانده بود.لرد آهی حاوی از درد کشید و زیر لب،چیزی را زمزمه نمود:
آنیتا...آنیتای من.یعنی من بتو میرسم؟
_____
خاله خاله خودم شنیدم...خودم شنیدم که بابایی گفت.خودش گفت "آنیتای عزیزم یعنی بهت میرسم؟".بعدش هم دستشو از زیر چونش دراورد کرد تو دماغش.
- بگو ببینم خاله تو بدون اجازه تو اتاق بابایی چکار میکردی؟
- خ چیه؟رفته بودم به پاپا تامی بوس سورپرایز کننده بدم که اینارو شنیدم.
نارسیسا لبخند ملیخی به بارتی زد و سپس خطاب به مرگخواران گفت:
پس واقعا عاشق شده.باید یک کاری بکنیم.وگرنه این مورفین لرد میشه هممون رو جواتی میکنه.باید بریم برای لرد خواستگاری.
با شنیدن این حرف،هیاهو در خانه ریدل سر گرفت.بلا فریاد کشان گفت:
- این امکان نداره!من اینجا باشم و اون وقت لرد ...منظورم اینه که نمیشه لرد با محفلی بره و.
نارسیسا چینی به دماغ خود داده و سپس به در میان حرف بلاتریکس پرید:
چرا نمیشه؟عشق همچین چیزایی رو نمیشناسه.تازشم،لرد رئیس مرگخواراست.هرچی اون بخواد همون میشه.کی رابطش با این محفلیا خوبه که بگیم بره قرار بذاره باهاشون؟
بلا نگاه تنفرانه ای به عروسک شبیه به آنستا انداخت و سپس با صدای آرامی گفت:
دایی مونتی.یک هفته پیش براش نامه اومد بابای حقیقش آرتور ویزلی بوده!داداش جینی میشه.
- پس پارتیش با مدیر خیلی کلفته نه؟
مونتی...مونتی؟
دایی منتی غرولند کنان از مرلینگاه بیرون آمد. عینکش را بر روی دماغش جابجا نمود.
-چی میگین هی فریاد میکشین.اسم من مگه از این اسم های هیچ و پوچیه که توی هر هجونامه ای پیدا میشه؟چی میخوای که منو از اون تو کشوندی بیرون؟
بلاتریکس نگاه خشنی به مونتی کرد و سپس چشمان خود را نازک نمود.
- البته چون خواهر بلاتریکسی عیبی نداره.
حالا بگو عزیزم ببینم چی میخوای؟
نارسیسا ابتدا نگاهی به مرگخواران نموده وسپس رو به مونتی گفت:
خوب باید با این فامیلات صحبت کنی تا یک روزی مشخص کنن ما بریم خواستگاری.
-
عجب...برای خودت یا برای دراکو؟
- آخخ برای پسر عزیزم هم یک روزی میریم خواستگاری.ولی نه.این بار برای یک کس دیگست.برو زنگ یزن یک روزی رو مشخص کنن
مونتی عینکش را از چشم دراورده و سپس مشغول تمیز کزدن آن شد:
خب بگید این داماد محترم کیه تا بعد من زنگ بزنم.
- نمیخواد.فقط برو زنگتو بزن.
________________
بوق...بوق...بوق...
-الوسلام من خوبم تو خوبی؟
- جیمزی جون سلام.منم دایی مونتی.
- جیــــــــــــــــــــــــغ داییی توییی؟سلام دایی...داییــــــــــــــــــــی داییی کی میای ؟دایی برام آب میوه بیار دایــــــــــــــی جیــــــــــــــــــــــغ.
-باشه داییجون برات میارم گوشی رو بده مامان کار مهم دارم.
- باشه صبر جیـــــــــــــغ.