خلاصه:
لرد مدتی به مرگخوارها استراحت داده و اونها تصمیم دارن تو خونهی ریدلها خوشگذرونی کنن اما از اون لحظه مدام اتفاقات ترسناک براشون افتاده.
سالازار و مارولو گانت تصمیم گرفتن اداره خانه ریدل ها رو بر عهده بگیرن.
.........................
سالازار در گوشه ای از خانه ریدل ها روی تپه ای از جسد ایستاده بود.
-یاران نواده من! گوش فرا دهید. این هایی که زیر پای من هستند، کسانی هستند که گول امثال همین مارولو گانت را خورده اند. گول نخورید و زیر پرچم سالازار کبیر جمع شوید.
در سمت دیگر خانه، مارولو گانت روی چند تکه لباس ایستاده بود.
-یاران نوه من. این دروغ می گویه. اون اجساد رو من آورده بودم که ازشون برم بالا و سخنرانی کنم... ولی این فسیل همه را کش رفت. ضمنا یادش رفته که خود من هم از نواده هاش هستم و در نتیجه شما یاران من هستید. به سمت من بشتابید... شتافیدید؟
مرگخواران خسته و آشفته در وسط ایستاده بودند.
گابریل اسپری کوچکی در آورد و چند فیس کوچک به تپه اجساد زد. اجساد، آلوده بودند. چند تایی را هم که به نظرش غیر قابل ضدعفونی کردن بودند به خورد ایوا داد.
سالازار که دید کسی ذوق و شوقی برای پیوستن به او ندارد، با عصبانیت طلسمی به سمت مجسمه ای فرستاد و سرش را قطع کرد.
-ترسیدید؟ حالا به ما بپیوندید!
-امممم... اون مجسمه خودتون بود.
-ارباب عصبانی می شه.
-اربابتان من هستم ای ملعون ها.
فریاد آخر از سمت متعلق به مارولو گانت به گوش می رسید.