هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶:۲۳ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲

ریونکلاو، محفل ققنوس

جوزفین مونتگومری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۴۸:۳۷
از بالای درخت!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 290
آفلاین
- چرا سوزن توی پا می‌ره ولی پا توی سوزن نمی‌ره؟

دامبلدور پلک زد.
- نمی‌دونم باباجان.

جوزفین حدس زد:
- چون پا از سوزن بزرگ‌تره؟

پیرمرد ناخودآگاه سر پایین انداخت تا نگاهی به پای خود بیاندازد.
پایش در هوا آویزان بود.
- ای وای! من این بالا چیکار می‌کنم؟
- یاد جوانی می‌کنید! مگه نه اینکه همیشه دلتون می‌خواس به‌یاد کودکی‌ها درخت‌نوردی کنید، ها؟

دامبلدور به حافظه‌ی خود رجوع کرد اما چنین چیزی به خاطر نیاورد.
در گذشته هم به خاطر نیاورده بود.

جوزفین آبنبات لیمویی‌ای از جیب بی‌انتهایش درآورد و به او داد.
- هر از گاهی فعالیت بدنی لازمه!
- منکر نمی‌شم عزیز... ولی ورزش‌های کم‌خطر‌تری هم برای پیرمردی به سن من وجود...
- الان دلم می‌خواد یه مشت بچه مچه دور خودم جمع کنم شعر بخونم براشون. یا داستان... یا نمایشنامه... همچی دراماتیکم بخونم که کیف کنن!
- خب می‌تونیم...
- اگه آدم سوار گاو بشه چی می‌شه؟
- اگه گاو آرومی باشه...
- پرده‌ی سفید یا آبی؟
- س‍-سفید؟

دخترک رو به آسمان لب ورچید. تک‌شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- گمونم مغز من اضافه‌کاری داره. نکنه حقوقش کمه؟ راستی پروف، یه چیز جدید پیدا کردم که...

انتهای جمله ناشنیده باقی ماند و آبنبات لیمویی‌، نامکیده.


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۰ ۲۲:۰۶:۳۰
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۰ ۲۳:۳۱:۴۱

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱:۳۰:۵۱ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲

هافلپاف

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۲:۰۳:۵۶
از کجا انقد مطمئنی؟!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
پیام: 147
آفلاین
دامبلدور با صدای باد مانندی درون مکانی بزرگ و وسیع منتقل شد. بیابانی در کنار علفزار و کمی آنطرف تر صحرایی سفید، پوشیده شده از برف!

- آلبوس! تو اینجا چیکار میکنی؟!
- من خودمم نمیدونم اینجا چیکار یا اصلا کجا چکار کن... نیوت! بابا جان! حالت چطوره یا نه؟!
- عالی ام آلبوس! ولی تو چرا تو آرزوی منی؟!
- تو کجاتم بابا جان؟!
- توی یکی از بزرگترین آرزوهای من!
- ببین باباجان! من خودم به شخصه و فی نفسه هیچ خبر ندارم اینجا چه خبره؟! به قول یارو گفتنی دور سر خودم میچرخم!
- حالا بامن بیا که درمورد آرزوم بهت بگم!

دامبلدور و نیوت به راه افتادند. سه صحرا، با خطی مرئی جدا شده بودند و صحرا تا جایی که چشم کار می کرد، خالی از موجود زنده بود. نسیمی از میان علفزار می گذشت و صورتشان را قلقلک می داد. کمی آنطرف تر در بیایابان خشک، تبدیل به باد گرمی اذیت کننده می شد و هنگامی که از صحرای سفید گذشت، طوفانی سرما آور لرزه به تنت می انداخت.

- نیوت بابا جان! گفتی آرزو! این آرزوت کیه؟!
- چیه!
- چیه؟!
- اینجا، آرزوی منه! یبار آرزو کردم که جایی باشه، که هر موجودی با هر طبع دمایی، بتونن در کنار هم خوش و خرم زندگی کنن!
- چقد فرحبخش!
- اینم بهت بگم آلبوس، اینجا به هر موجودی فکر کنی، میاد!

ناگهان از فراسوی دید نیوت و آلبوس، ققنوسی به پرواز در آمد و لحظه به لحظه نزدیکتر می شد. ققنوس آمد و روی شانه آلبوس جای گرفت. نیوت با لبخند به آلبوس نگاه کرد و هردو از منظره لذت بردند. ققنوس به پرواز در آمد و در سه صحرا جولان میداد.

- او راستی بهت گفتم که هاگرید اژدهای جدیدی گرفته؟! انقد خفنه؟!
- آلبوس! خریدن حیوانات و موجودات اصلا کار درستی نی... تو الان به یه اژدها فکر کردی؟!

یک اژدهایی از گونه دم شاخی از پشت سر آنها به پرواز در آمد و از بالای سرشان رد شد. آلبوس که اوضاع را خیط و عرصه را تنگ می دید. سوتی کشید و ققنوس به سمتش به پرواز در آمد. اما ققنوس تنها موجود پرنده ای نبود که به سوت جذب می شد. پس ناگهان آلبوس، نیوت، ققنوس و اژدها از صحنه سه صحرا محو شدند و فقط بند پیژامه کز خورده نیوت باقی ماند.



.یادگار گذشتگان.


سفر کردم که از یادم بری، دیدم سفر لازم نبود
خود همین کارها که کردی، رفتنت واجب نمود


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۳:۳۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 150
آفلاین
- شرورم دهنتونو باژ کنین! بگین عااااا.

همین که دامبلدور فرود آمد، با صحنه ای عجیب و کاملا غیر طبیعی مواجه شد.
پسرکی کوچک که در دست قاشق داشت؛ روی میز رفته بود و به زور سعی می کرد قاشق را داخل دهان لرد سیاه ببرد.

- نمی خوریم بچه! ولمون کن!
- شرورم باور کنین اژ اون شربت تلحای مامانی نیشت. بشتنیه!

لرد سعی داشت از دست قاشق فرار کند ولی از آنجایی که به صندلی بسته شده بود؛ نمی توانست.
کوین بالاخره توانست به زور قاشق را وارد دهان او کند. دامبلدور که دیگر نمی توانست با دیدن این صحنه چگونه خنده اش را کنترل کند ریشش را در دهانش فرو کرد. اولش ریش باعث قطع شدن خنده اش شد ولی یکم بعد او را تا مرز خفه شدن برد.

- ک..م...عع..ک

کوین که حالا رو به روی دامبلدور قرار داشت محکم ریش هایش را گرفت و از حلقش بیرون کشید. البته از آنجایی که ریش های او بسیار بلند و در سن رشد بودند ؛ بیرون کشیدنشان نیم ساعتی طول کشید.

-مرلین میدونه چطوری این همه ریشو کردین تو دهنتون!
- ممنون....اههه... ممنون باباجان.

دامبلدور که حالا داشت نفسی راحت می کشید؛ با مهربانی به ناجی کوچکش خیره شد که عصبانی به نظر می رسید.
- بابابژرگ امیدوارم دلیل منطقی ای برای حراب کردن جشنم داشته باشین.
- باباجان من واقعا نمی خواستم جشن تو و تامو خراب کنم. اشتباهی اومدم تو خاطراتتون.
- اینا که حاطره نیشتن! تشورات و فکر و حیال منه.

با شنیدن این حرف؛ دامبلدور کمی گیج شد. تا آن موقع نمی دانست که می تواند وارد تصورات مردم هم بشود. نگاهی به اطرافش انداخت که با انواع بادکنک و عروسک تزئین شده بود. کمی ذوق کرد که وارد تخیلات یه بچه شده نه یک مرگخوار بی رحم. کمی هم تمایل به ماندن در آنجا، در او ایجاد شد.

- بابابژرگ نگفتین کارتون چیه؟

بچه مهمان نواز به نظر نمی رسید. بنابراین دامبلدور، برخلاف چیزی که واقعا می خواست، سعی کرد تمایلاتش را کنترل کند.
- ببین فزرندم شما دیالوگ یا تکه کلام معروفت رو بگو من خودم رفع زحمت می کنم.
- بی فرهنگا! لعنتیا! تمه! شینه....
- بابا جان گفتم دیالوگت رو بگو. چرا داری فحش میدی؟
- میشه بغلتون کنم؟

و قبل از این که کوین بتواند حرفی بزند در آغوش دامبلدور غرق شد.

- بابا بژارینم ژمین! داشتم دیالوگم رو می گفتم!

دامبلدور که متوجه اشتباهش شده بود؛ به آرامی کوین را زمین گذاشت و کوین که حالا به سر و صورتش کلی ریش چسبیده و او را شبیه بابانوئل کرده بود مشغول جدا کردن آنان شد.

- فرزندم میشه عجله کنی؟
- رودولف حیلی بی تر بیته... مورفین بد آموژی داره... من حاله بلا و اربابو دوشت دارم...

کوین رگباری جمله می گفت ولی اتفاقی نمی افتاد.

- من عاشق بشتنیم...میشه برام بشتنی بحری؟... بشتنی می حوری؟
- بله باباجان. ممنون از دعوتت!

دامبلدور تا خواست برود روی صندلی بنشیند؛ کوین جلویش را گرفت.
- من فقط اربابو حاله بلا رو دعوت می کنم!... عه ارباب کو؟

متاسفانه لردسیاه طناب ها را باز کرده و رفته بود.
-بیاین! لردشیاه فرار کرد! حالا شما می حواین با من باژی کنین؟

دامبلدور هرگز فرصت نکرد جواب بچه را بدهد زیرا که دیگر غیب شده بود.


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me







پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ شنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۰

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین

با اینکه تلپورت بسیار سریع انجام میشد اما در همون نیم ثانیه هم دامبلدور آرزو کرد ایندفعه روی زمین خونه ی گریمولد فرو بیاد تا یک کشتزار. دامبلدور با قدم های نرم و آرام در فضای آرامش بخشی فرود اومد. دوباره هم در یک دشت بود اما تا چشم کار میکرد چادر های رنگارنگ بود.
دامبلدور مدتی منتظر ایستاد تا بلکه اتفاقی بیوفته؛ بارون بیاد،قلمو بخوره تو سرش، صدای دعوا بیاد، اما انگار هیچ اتفاقی قرار نبود بیوفته.

-نکنه ما در خلاء هستیم؟
-خیر! پرفسور شما در یک دشت هستید.

دامبلدور به دنبال منشاء صدا گشت. اما چیزی پیدا نکرد.

-نکند صدای قلبمان است؟
-خیر! صدای من است.
-تو کی هستی باباجان؟ و کجایی؟
-اینجام پرفسور.

دامبلدور با دقت بیشتری به اطرافش نگاه کرد. انگار داشت مه فضا رو میگرفت.

-باباجان...تیکه کلام مخصوصت را بگو، مارو به خیر تو را به سلامت.
-من تیکه کلام ندارم.
-اسمت چیه باباجان؟ تو محفلی؟
-بله.


دامبلدور هر لحظه بیشتر نگران میشد؛ مه غلیظی فضا رو در بر گرفته بود. هرچه فکر میکرد خاطره ای به یاد نمیاورد.

-باباجان، این مه طبیعیه؟
-کدوم مه پرفسور؟ الان هوا گرگ و میشه!
-باباجان، الان کجاییم؟
-پرفسور، شما مگه نیومدین مسابقه رو نگاه کنید؟
-کدوم مسابقه باباجان؟
-جام جهانی کوییدیچ دیگه پرفسور...هر چهارسال یه بار این مسابقات برگزار میشن؛ توی کتاب "کوییدیچ، زندگی ما!" دربارش خیلی توضیح داده؛ اگه نخوندین کتابشو میتونم بهتون بدم بخونید، فقط باید سر ساعت هشت برش گردونید به مادام پینســــ...

صدای گابریل به سرعت محو شد و پرفسور به زمان دیگری انتقال پیدا کرد.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ سه شنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۰

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۵۷:۲۷ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
از کی دات کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
دامبلدور وارد خاطره بعدی شد. این بار بالاخره در جایی خشک فرود آمده بود، بنابراین ریشش را چلاند تا آن را خشک کند اما باز هم ریشش آب داشت. آب زیادی به ریش دامبلدور جذب شده بود و همین باعث شد که او چندین بار ریشش را بچلاند. در هر بار چلاندن، میزان زیادی آب از ریش او خارج می شد. بالاخره بعد از مدتی ور رفتن با ریش هایش موفق شد که کار را به پایان برساند.

از کمی دور تر صدایی شنیده می شد. هر چقدر هم که سن دامبلدور بالا می بود، باز هم می توانست از آن فاصله صدای خودش که دارد با ولدمورت بحث می کند را تشخیص دهد.
- بابا جان، تام، این در به بیرون باز میشه یا به داخل؟
- ما تام نیستیم بی خرد. در هم به هر دو طرف باز میشه. درمون بسیار تواناست.

در آن لحظه دامبلدور علاقه خاصی به گفتن جمله «بچه بیا پایین» داشت اما به علت برخی محدودیت های سنی از انجام این کار خودداری کرد. جلو تر رفت و خود سابقش را دید. کمی چپر چلاق به نظر می رسید و شیرین می زد. به او گفت:
- سلام بابا جان! من خودتم از آینده. حالا لطف کن و دیالوگ معروفتو بگو.

دامبلدور دیگر که خودش را دیده بود پشم هایش ریزش کردند. البته پشم های دامبلدور آن قدری بود که هر چقدر بریزند باز هم از تعداد آن ها کم نشود.

- خودم؟ اگه راست میگی نشانه بده بابا جان!

دامبلدور کمی فکر کرد و سپس پاسخ خودش را داد:
- خب... این لباس هایی که پوشیدی در حال حاضر بسیار خز و سمی تشریف دارند.
- کاملا منطقی بود، پذیرفتم. حالا بگو چی می خواستی عزیزِ بابا؟
- دیالوگ معروفت رو بگو.

دامبلدور کمی فکر کرد و بعد گفت:
- اممم... از سایه ها نترس، تو تانوسی بابا جان!

اتفاقی نیفتاد. دامبلدور قدیمی هم متوجه این شد.

- از سایه ها نترس، تو... ناموسی بابا جان!
-
- اممم... پا بوس؟

تلاش های دامبلدور نتیجه ای نداشت. جرمی که می خواست خود را به هر نحوی که شده وارد سوژه کند اسهال فضل اظهار فضل کرد و گفت:
- تو ققنوسی بابا جان؟

دامبلدور می خواست برای این که به خودش ثابت کند آن زمان آن قدر ها هم خنگ نبوده، به طور مستقیم کمکی نکند. به همین دلیل گفت:
- اون چه کلمه ایه که با ف شروع میشه و با ‍انوس تموم؟

همه به فکر فرو رفته بودند. حتی مرگخوار های سفید هم در حال تفکر بودند. بعد از مدتی تفکرشان آنقدر عمیق شده بود که متوجه جرمی نشدند که دستش را برده بود بالا تا برای دستشویی رفتن اجازه بگیرد.

- تموم نشد عزیزانِ بابا؟

گویا کمی دیگر از زور زدن ها و نفهمید هایشان باقی مانده بود. وقتی کارشان تمام شد دامبلدور گفت:
- خب، نتیجه این همه فکر کردن چی شد حالا؟
- من به این نتیجه رسیدم که به این کار ما دو نفر میگن خوددرگیری.

دامبلدور که دیگر از خودش نا امید شده بود گفت:
- یک جمله ای هست که میگه «از سایه ها نترس، تو فانوسی بابا جان». اگر دوست داشتی اون رو به زبون بیار عزیز دل بابا.
- تو چالوسی بابا جان؟

دامبلدور دیگر مثل خود گذشته اش رد داده بود. بنابراین کتی را که دم دستش بود نیشگون گرفت. کتی جیغی بلند کشید. دامبلدور قدیمی بدون لحظه ای درنگ رو به کتی کرد و گفت:
- چرا ترس؟ از سایه ها نترس، تو فانوسی بابا جان!

دامبلدور قبل از این که بتواند از خوشحالی حرکات موزونی که بیشتر روی نواحی اطراف کمر تمرکز داشتند را اجرا کند، به مکان و زمانی دیگر منتقل شد.


ویرایش شده توسط جرمی استرتون در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۲۶ ۹:۴۵:۵۹
ویرایش شده توسط جرمی استرتون در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۲۶ ۱۱:۳۱:۲۳

RainbowClaw




پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۳:۰۰ دوشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۰

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ دوشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۳:۴۱ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه‌ها نترس، تو فانوسی بابا جان!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 18
آفلاین
خلاصه تا پایان این پست: دامبلدور توی پورتالی افتاده که میبردش به خاطرات رندومی از گذشته های دور و نزدیکِ محفلیا و مرگخوارا، و فقط در یک صورت میتونه از یه خاطره به خاطره بعدی بره، اونم اینه که صاحب خاطره ی مبدا، دیالوگ معروف یا تکیه کلامش یا سوژه شخصیتیش رو بگه. الانم غیب شده و تو پست بعدی باید ظاهر شه.


همه چیز سم بود. بچه روی دامبلدور جیش کرده بود، لی لی و جیمز روی شرفش پی پی کرده بودند و خودش هم در اثر اینهمه عقب و جلو کردن در زمان کمی عرق کرده بود. این بار که فرود آمد، زمین زیر پایش نرم بود. دیگر در فرود آمدن ماهر شده بود، برای همین فقط کمی سکندری خورد. قطرات باران موهایش را به سرش چسبانده بودند و دامبلدور نمی‌دانست چرا نمیشود بخاطر خدا یکی از این فلش‌بک ها خشک باشند.

دور تا دورش تا چشم کار میکرد علف زار عظیمی گسترده بود. چشمانش را پشت شیشه های نیم دایره ای عینکش ریز کرد تا صاحب خاطره را پیدا کند، اما نتوانست او را بیابد؛ نه تا زمانی که قلموی چوبی آغشته به رنگی از بالای درختی در مقابلش پایین افتاد.

_لعنت... کی میخواد تا اون پایین بره...

نقاش که هنوز مهمان ناخوانده اش را ندیده بود، سعی کرد از شاخه ای که روی آن نشسته بود پایین بیاید، اما حجم عظیم فرهای موهایش تقریبا تمام شاخه ها را با خود پایین کشید. دستش را بالا برد تا موهایش را آزاد کند، شاخه از زیر پایش در رفت و تلو تلو خورد و همراه با افتادنِ چند برگ، نقاش از موهایش آویزانِ درخت شد.

زیر لب غر غر کرد و دست و پا زد، اما تعجب نکرد، انگار کارِ همیشه اش باشد. اما تفاوت این بار با دفعات قبل، صدایی بود که تقلایش را قطع کرد.
_کمک نمیخوای بابا جان؟

به منشا صدا که نگاه کرد، پیرمردی را دید که از پایین به او لبخند میزند، و قلمویش را برایش بالا گرفته است.
_اینو لازم داشتی پلاکسِ بابا؟

پلاکس اخم کرد. قطرات رنگ قرمز زیر باران روی ریش های دامبلدور میریختند و باعث میشدند شبیه یک قاتل دیوانه بنظر برسد.
_تو اینجا چیکار میکنی؟

دامبلدور با خونسردی پلک زد.
_طبیعیه، درکت میکنم. گیج شدی، و شاید حتا کمی میترسی.
_نمیترسم، فقط میخوام بدونم تو-
_راستشو بخوای، منم میترسم.
_پروفسور...
_اما آیا زیباییش در این نیست که باهم بترسیم؟
_اینجا حیاط خونه ریدل هاست...

دامبلدور مکث کرد. حالا دیگر واقعا کمی ترسیده بود. نفس عمیقی کشید، نمیخواست بگذارد این مسئله خونسردی اش را مختل کند.
_میدونم اون بالایی و شرایطت سخته بابا جان، اما یه درخواست برات دارم. دیالوگ معروفتو بگو‌.

با اضطراب به ساختمان و رفت و آمد داخلش چشم انداخت.

_دیالوگ معروفمو بگ-
_وقت نداریم بابا جان، لطفا؟ بخاطر زمانی که پروفسور پیرت بودم؟
_آم... خب من پلاکسم... نقاشی دوست دارم!

هیچ اتفاقی نیفتاد، و پروفسور کمی این پا و آن پا کرد. پلاکس کم کم داشت مضطرب میشد.
_آم... با جرمی دوستم؟!

دامبلدور لبخند معذبی زد. میتوانست مرگخوارانی را ببیند که از ساختمان بیرون و به سمتشان می آمدند.
_بابا جان اینا الان میان میفهمن من از محفلم پوست کله مو میکنن.
_محفل؟! محفل چه سوت و کور شده راستی!

خوشبختانه، پلاکس بدون آنکه خودش بخواهد این بار جرقه را فعال کرده بود. یکی از مرگخواران برای پیرمردی که خیس و آب کشیده جلوی پلاکسِ آویزان ایستاده بود دست تکان داد.
_هی، تو! تو شبیه پروفسور-

اما پروفسور دیگر رفته بود.


برید کنار پیری نشید!


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۰

جیانا ماریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
از ایران_اراک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 175
آفلاین
این بار دامبلدور فرود نرمی داشت. گرچه بعد ، از شدت گیجی دوباره زمین خورد! او کنار تخت پسری تقریبا یک و نیم ساله ایستاده بود ، با اولین نگاه او را شناخت!

-عصر بخیر هری!
-ادااااا
-اوه خدای من چقدر کوچولو بودی!

از بیرون صدای لیلی به گوش می رسد:
-جیمز ، عزیزم فکر کنم هری بیدار شده، میشه بری بهش سر بزنی؟
-البته!

در باز می شود و جیمز در حالی که چشم هایش از تعجب گرد شده اند به دامبلدور نگاه می کند.

- اوه پروفسور شما این جا چکار می کنین؟ریشتون چرا این شکلی شده و خیس آبین!

-عزیزم داری با کی حرف می زنی؟
-خب باورت نمیشه بگم!
-چی؟

لیلی هم دامبلدور را می بیند ولی به جای تعجب ناگهان میزند زیر خنده!

-خدای من! ببخشید پروفسور ولی ...
-ببخشید سر زده مزاحم شدم داستانش طولانیه!

هری را بغل می کند ولی همان موقع حس می کند که پیراهنش گرم می شود!

- هری! اوه خدای من متاسفم!
-هری!

دامبلدور که متوجه قضیه می شودسرخ می شود و هری را سر جایش می گذارد همان موقع پرتال دوباره او را می بلعد.جیمز از خنده کف زمین ولو میشود و هری هم بی خبر می زند زیر خنده. لیلی سرخ می شود!

-هری! آخه اون چه کاری بود ! جیمز یه چیزی بگو آخه!
-
-واقعا که!



اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۰

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۶ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
دامبلدور چرخید و چرخید تا اینکه بالاخره پورتال او را به زمان دیگری برد و دامبلدور با سر بر روی زمین چوبی ای فرود آمد.
در ابتدا بلند شد و کمی سرش را مالید سپس به اطرافش نگاه کرد، هیچ چیز در اتاق نبود، جزء یک تخت بچه که بر رویش نام "آلبوس" حک شده بود و همچنین بچه ای که درون آن به خواب رفته بود.
دامبلدور به سمت تخت بچه راه افتاد و در کنار آن ایستاد. بچه صورت کشیده ای دقیقا همانند صورت دامبلدور داشت. ابرو هایش با آنکه سنی نداشت، کشیده و بلند بود.
دامبلدور که هم آن بچه و هم آن اتاق برایش بسیار آشنا بود، دستش را به قصد ناز کردن بچه به سمتش پیش برد و شروع به ناز کردنش کرد.
- آخی باباجان! قربونت برم من! سفیدیت حتی بر من هم رسوخ کرد، باباجان!

که در همین حین بچه با شنیدن صدای پیر دامبلدور بیدار شد و شروع به گریه کردن، کرد.
- مواَ! مواَ! مواَ!
- عه... باباجان! گریه نکن، باباجان! گریه نکن باباجان! اصلا بیا بغلم باباجان!

دامبلدور بچه را به بغل می گیرد و بلافاصله بچه گریه اش قطع می شود و شروع به بازی کردن با ریش دامبلدور کرد.

- عه، باباجان! ریش های منو ولکن! من اینارو با عرق جبـــ... نکن! چونه رو نکش باباجان! اونجا حساس ترین جای ریشه! نـــکــــش!

اما بچه هیچ کدام از حرف های دامبلدور را متوجه نمی شد. دامبلدور همینطور آخ و اوخ می کرد تا اینکه صدای باز شدن در، از بیرونِ اتاق آمد.

- کندرا یه چایی ای، قهوه ای چیزی بیار. یه سرم به بچه بزن...
- پاشو مرد! خودت برای خودت چایی بریز، زن نگرفتی که کلفتت باشه!
- نخواستیم، بابا! برو یه سر به بچه بزن، اینو که می تونی؟
- پسر تو هم هستا! ولی حالا مهم نیس! میرم یه سر می زنم...

با شنیدن آن صدا، دامبلدور بچه را به نحوی از ریشش جدا کرد و در تختش گذاشت، در ذهنش سوالات زیادی پیش اومد ولی بسیاری از موضوعات هم برایش روشن شد. او در زمان بچگی هایش بود و صاحب آن دو صدا، پدر و مادرش بودند، یعنی پرسیوال و کندرا دامبلدور.
اشک در چشمان دامبلدور حلقه زد، خاطرات قدیمی و خوش و ناخوشی که داشت، تک تک جلوی چشم دامبلدور آمد.

در همین حین کندرا در را باز کرد و با دیدن دامبلدور چند قدم عقب رفت و جیغی کشید و پرسیوال را صدا کرد. پرسیوال با عجله پیش کندرا آمد و گفت:
- چی شده کنی؟

کندرا با لکنت در پاسخ به او گفت:
- پر... سی! پــرســی! یه غریبه تو خونه ست!

پرسیوال چوبدستی اش را به سمت او گرفت و گفت:
- تو کی هستی، پیری؟
- بابا، مامان! منم، آلبوس...
- هه! آلبوس اون بچه ست که الان تو تختشه! بگو تو کی هستی تا لت و پارت نکردم!

دامبلدور می خواست برای او توضیح دهد ولی در همین پورتال دوباره شروع به چرخیدن کرد و دامبلدور را به درون خود بلعید...


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۳۰ ۱۳:۲۶:۴۴
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۳۰ ۱۳:۳۴:۵۴
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۳۰ ۱۳:۳۵:۴۷
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۳۰ ۱۵:۵۴:۴۸

اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ دوشنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۰

آرتمیسیا لافکین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۱:۵۸ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۰
از فلورانس، خیابان نورلند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 57
آفلاین
«درون پورتال»


دامبلدور که هنوز در شوک بود از بالا برروی زمین پرتاب شد.
_آییی.... سرم
دستانش را برای بلند شدن به آسفالت های داغ تکیه داد و خودرا بلند کرد.
دستی به صورتش کشید و در انتها دستش را به سمت ریشش برد و آبشان را گرفت.

لباسهایش که از شدت خیسی حالا به تنش چسبیده بودند را با دست تا حد امکان آبشان را گرفت.
از روی زمین بلند شد. به دور و اطراف نگاه میکرد.
انگار دنبال نشانه ای، پلاکی و یا حتی انسانی میگشت.

به پشت که چرخید ماشین بستنی فروشی را دید.
_انگار بازه..... ولی کو بستنی فروش؟

به سمت صندلی راننده رفت. راننده ای در ماشین نبود! به شیشه چسبید و بادقت نگاهی انداخت.
_نه انگار...... نیست

چند متر جلوتر تابلویی را دید. نزدیکتر رفت؛ تابلویی آبی رنگ بود که انگار نام خیابان را نوشته بود.

_نِوِرلَند؟

با دستش ، ریشش را خاراند.
_یعنی کدوم یکی از....

که ناگهان در خانه ای که روبروی ماشین بستنی فروش بود ، باز شد.
دختر بچه ای با کلاهی مشکی برسر ، پیرهن آستین کوتاه و دامن بیرون آمد.
صدای مادرش که از توی خانه داد میزد از بیرون شنیده میشد.

_آرتمیسیا!.....سریع برگردیا
کودک آرام قدم برمیداشت و به سمت ماشین بستنی فروشی میرفت.

دامبلدور همانطور که با چشمان گرد شده به کودک نگاه میکرد، به سمت ماشین بستنی فروشی رفت.
کودک وقتی به ماشین بستنی فروشی رسید، روی سینه ی پایش ایستاد و انگار درون ماشین دنبال کسی میگشت.

_خوش اومدی خانم کوچولو
بستنی فروش که روبروی کودک ظاهر شده بود، لبخند زنان به او نگاه میکرد.
کودک که از یهویی آمدن بستنی فروش تعجب کرده بود، چند قدم به عقب برداشت.

دامبلدور به بستنی فروش که رسید سلامی کرد و به کودک نگاه میکرد.
_سلام آقای محترم
_ممنون.... بی زحمت یک بستنی لیمویی میخواستم
سپس رو به آرتمیسیا ی کوچک کرد و گفت:

_شما چی میخواید..... بانوی جوان؟

آرتمیسیا که تعجب کرده بود سریع سکه هایش را جلوی صندوق گذاشت و گفت:
_ممنون..... من دارم خودم
دامبلدور لبخندی زد و گفت:
_باشه!
_همین الان میارم خدمتتون!

مرد بستنی فروش لبخندی زد و رفت.
آرتمیسیا ی کوچک پوفی کرد و دستش را زیر کلاه برد.
دامبلدور نگاهی کرد و گفت:
_چرا موهاتو زیر کلاه قایم کردی؟ آبی که قشنگه
آرتمیسیا از سفید به سرخ تبدیل شد و گفت:
_خجالت میکشم

«پاق»صدای ریزی شنیده شد و صحنه تاریک و مبهم شد. و دوباره به پورتال بازگشته شد.




Magic bridge for different hostsʕ´•ᴥ•`ʔ


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ شنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۰

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ دوشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۳:۴۱ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه‌ها نترس، تو فانوسی بابا جان!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 18
آفلاین
سوژه جدید

احساس خستگی میکرد، اما وقتِ زیادی نداشت. کارت دعوت ها فرستاده شده بودند و فردا همان موقع، محفلی ها می آمدند بازگشت پروفسورشان را جشن بگیرند. ویلای صدفی ابدا توی موقعیت مناسبی برای مهمانی گرفتن نبود. میز ها خاک گرفته بودند، یخچال خالی بود و یوآنی نبود که با شوخی های باکیفیتش کمردرد حاضرین را برطرف و پوستشان را شفاف کند. پروفسور دامبلدور که اینجا دیگر از کریچر هم نمی توانست کمک بگیرد، در ها را گردگیری کرد، دیوار ها را گردگیری کرد، زمین را گردگیری کرد، و درحالیکه داشت پنجره ها را گردگیری میکرد دیگر کم کم خسته شد و کمی آهسته تر گردگیری کرد.

دیوارها را تزئین کرد، چراغ های مشنگی را به سقف آویزان کرد و تابلوی "خوش اومدم" را دم در برافراشت و آن موقع بود، درست در لحظه ای که از صندلی پایین آمد و عرق پیشانی اش را با پشت دست گرفت، که آن صدا را شنید. صدای وز وز خفیفی که انگار از همه سمت شنیده می شد، و بطرز عجیبی دامبلدور را به سمت خودش می کشاند. در جستجوی صدا به طبقه ی بالا رفت، سپس دوباره برگشت پایین. زیر شیروانی را گشت، و حیاط را هم همینطور. و در نهایت، زیر تنها درختِ محوطه ی ویلا پیدایش کرد، درختی که سالها پیش، زمانی که همه شان هنوز جوان تر بودند، خودش کاشته بود. پورتال بزرگ و آبی رنگی، درخشان و چرخان، هوا را در خود میکشید و به او چشمک میزد. با صدای وز وزش فرایش می خواند، و دامبلدور، با اینکه میدانست هنوز غذاها را آماده نکرده است و پرده ها را وصل نکرده است، یک قدم به سمتش برداشت.

ذهنش کار نمیکرد، و غرایزش هم همینطور. پاهایش بی اختیار به سمت چیزی قدم برمیداشتند که اگر آنقدر درخشان و وسوسه برانگیز نبود می شد به یک سیاهچاله ی کوچک تشبیهش کرد. نزدیک تر و نزدیک تر شد، هرچه نزدیک تر می شد فکرِ غذاهای آماده نشده و مهمان های ناامید و کادو های کاغذپیچ نشده بیشتر و بیشتر به خاطره ای گنگ و دوردست می ماند. پایش را بلند کرد تا قدم به داخلش بگذارد، و با اولین تماس، با صدای "پاق" نه چندان بلندی، به زمان و مکانی بسیار دور منتقل شد.

درون پورتال-کودکیِ یوآن

پروفسور با سر توی وانِ آبی فرود آمد که در کمال وحشت، خیلی زود متوجه شد درون آن تنها نیست. درحالیکه خودش را با احتیاط عقب می کشید و پاهایش را توی شکمش جمع میکرد، چون راستش را بخواهید وانِ خیلی کوچکی بود، به پسربچه ای خیره شد که با دو گوشِ روباهیِ نارنجی رنگ و دمی نصفه و نیمه بیرون از آب، به او زل زده بود. پروفسور اخم کرد، و پیشانی اش را مالید، چون کودک برایش خیلی خیلی آشنا بود اما نه به اندازه ی کافی که بتواند او را بشناسد.

بنظر میرسید که پسرک از ظهور ناگهانی یک پیرمرد در وان آبش ابدا تعجب نکرده است. به دامبلدور خیره شد و لبخند زد.
_نمیخوای بپرسی شاهدم کیه؟!

دامبلدور هنوز نمیدانست در چه موقعیتی قرار دارد، و اینکه آیا این کودک میتواند خطرناک باشد یا نه، برای همین سریعا به خواسته اش تن داد.
_...شاهدت کیه پسرم؟

پسرک دم نارنجی رنگش را توی دستش گرفت و مثل پنکه سقفی چرخاند.
_...دمم!
_حالا شناختمت.
_

دامبلدور تلاش کرد با کودک حرف بزند، اما برای این کار زیادی دیر بود. همین که یوآن دیالوگ معروفش را به زبان آورد، چیزی در فضای حمام تغییر کرد، انگار با گفته شدنِ دیالوگِ معروفِ یوآن چیزی فعال شده باشد. صدای "پاق" کوتاهی به گوش رسید، و در یک چشم بهم زدن، پروفسور که مثل یک اسفنجِ خیس نم پس میداد و به اندازه ی یک غول غارنشین گیج بود، به زمان و مکان دیگری منتقل شد.


برید کنار پیری نشید!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.