- شرورم دهنتونو باژ کنین!
بگین عااااا.
همین که دامبلدور فرود آمد، با صحنه ای عجیب و کاملا غیر طبیعی مواجه شد.
پسرکی کوچک که در دست قاشق داشت؛ روی میز رفته بود و به زور سعی می کرد قاشق را داخل دهان لرد سیاه ببرد.
- نمی خوریم بچه! ولمون کن!
- شرورم باور کنین اژ اون شربت تلحای مامانی نیشت. بشتنیه!
لرد سعی داشت از دست قاشق فرار کند ولی از آنجایی که به صندلی بسته شده بود؛ نمی توانست.
کوین بالاخره توانست به زور قاشق را وارد دهان او کند. دامبلدور که دیگر نمی توانست با دیدن این صحنه چگونه خنده اش را کنترل کند ریشش را در دهانش فرو کرد. اولش ریش باعث قطع شدن خنده اش شد ولی یکم بعد او را تا مرز خفه شدن برد.
- ک..م...عع..ک
کوین که حالا رو به روی دامبلدور قرار داشت محکم ریش هایش را گرفت و از حلقش بیرون کشید. البته از آنجایی که ریش های او بسیار بلند و در سن رشد بودند ؛ بیرون کشیدنشان نیم ساعتی طول کشید.
-مرلین میدونه چطوری این همه ریشو کردین تو دهنتون!
- ممنون....اههه... ممنون باباجان.
دامبلدور که حالا داشت نفسی راحت می کشید؛ با مهربانی به ناجی کوچکش خیره شد که عصبانی به نظر می رسید.
- بابابژرگ امیدوارم دلیل منطقی ای برای حراب کردن جشنم داشته باشین.
- باباجان من واقعا نمی خواستم جشن تو و تامو خراب کنم. اشتباهی اومدم تو خاطراتتون.
- اینا که حاطره نیشتن! تشورات و فکر و حیال منه.
با شنیدن این حرف؛ دامبلدور کمی گیج شد. تا آن موقع نمی دانست که می تواند وارد تصورات مردم هم بشود. نگاهی به اطرافش انداخت که با انواع بادکنک و عروسک تزئین شده بود. کمی ذوق کرد که وارد تخیلات یه بچه شده نه یک مرگخوار بی رحم. کمی هم تمایل به ماندن در آنجا، در او ایجاد شد.
- بابابژرگ نگفتین کارتون چیه؟
بچه مهمان نواز به نظر نمی رسید. بنابراین دامبلدور، برخلاف چیزی که واقعا می خواست، سعی کرد تمایلاتش را کنترل کند.
- ببین فزرندم شما دیالوگ یا تکه کلام معروفت رو بگو من خودم رفع زحمت می کنم.
- بی فرهنگا! لعنتیا! تمه! شینه....
- بابا جان گفتم دیالوگت رو بگو. چرا داری فحش میدی؟
- میشه بغلتون کنم؟
و قبل از این که کوین بتواند حرفی بزند در آغوش دامبلدور غرق شد.
- بابا بژارینم ژمین! داشتم دیالوگم رو می گفتم!
دامبلدور که متوجه اشتباهش شده بود؛ به آرامی کوین را زمین گذاشت و کوین که حالا به سر و صورتش کلی ریش چسبیده و او را شبیه بابانوئل کرده بود مشغول جدا کردن آنان شد.
- فرزندم میشه عجله کنی؟
- رودولف حیلی بی تر بیته... مورفین بد آموژی داره... من حاله بلا و اربابو دوشت دارم...
کوین رگباری جمله می گفت ولی اتفاقی نمی افتاد.
- من عاشق بشتنیم...میشه برام بشتنی بحری؟... بشتنی می حوری؟
- بله باباجان. ممنون از دعوتت!
دامبلدور تا خواست برود روی صندلی بنشیند؛ کوین جلویش را گرفت.
- من فقط اربابو حاله بلا رو دعوت می کنم!
... عه ارباب کو؟
متاسفانه لردسیاه طناب ها را باز کرده و رفته بود.
-بیاین! لردشیاه فرار کرد! حالا شما
می حواین با من باژی کنین؟ دامبلدور هرگز فرصت نکرد جواب بچه را بدهد زیرا که دیگر غیب شده بود.