هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

اگر خیال می‌کردید وزارت سحر و جادو حق و حقوق اقلیت‌های جامعه جادویی را نادیده گرفته است، باید بگوییم اشتباه کردید! وقتی وزیر سحر و جادو خودش از اقلیت‌ها باشد، مشخص است که شما را فراموش نخواهد کرد.


از تمامی اقلیت‌های جادویی و باقی اعضای این جامعه جادویی دعوت به عمل می‌آوریم تا در برنامه‌های ویژه وزارتخانه برای اقلیت‌ها شرکت کنند.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۸:۴۱ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳

هافلپاف

فلیسیتی ایستچرچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹:۵۱ شنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۱۲:۳۵
از همه‌تون ممنونم!
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 12
آفلاین
همان‌طور که اسکورپیوس دست‌ها و پاهای دامبلدور را با طناب می‌بست، دامبلدور به هوش آمد و خودش را با دست‌های بسته‌شده پیدا کرد. اسکورپیوس سخت مشغول محکم‌کردن طناب‌های دور پاهای دامبلدور بود. دامبلدور پرسید:
- داری چی‌کار می‌کنی باباجان؟

اسکورپیوس عقب رفت و طوری به طناب‌ها نگاه کرد انگار می‌خواست مطمئن شود که خوب محکم شده‌اند.
- تا من می‌رم ارباب رو خبر کنم، تو همین‌جا می‌مونی!

اسکورپیوس بیرون رفت و در را پشت‌سرش قفل کرد. همان‌موقع دامبلدور نگاهی به اطرافش انداخت و متوجه فلیسیتی شد که او هم با دست‌ها و پاهای بسته شده کنار او بود.
- سلام!


هیچ‌وقت سعی نکن خودتو تغییر بدی، چون مطمئن باش همه همون‌جوری که هستی دوستت دارن.


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷:۰۶ جمعه ۲۶ مرداد ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۴۶:۳۴
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 207
آفلاین
- شب به خیر، اسکورپیوس.

مالفوی جلو آمد و اول به تندی به اطرافش نگاه کرد تا مطئن شود با دامبلدور تنهاست. بعد به آسمان خیره شد که در وسط آن خورشید برایشان دست تکان میداد و دلبری می کرد.
- حالت خوبه پیرمرد؟
- این چیزیه که من باید از تو بپرسم. یا شاید به تنهایی دست به کار شدی؟
- هن!؟

اسکورپیوس که گیج شده بود با تعجب نگاهی به دامبلدور انداخت و کم کم مطمئن شد خوراکی هایی که در دست کوین بود چندان هم بی خطر نبوده اند.
از آن طرف دامبلدور هم با دیدن قیافه ی بهت زده اسکورپیوس فهمید چه گندی زده و کمی دست پاچه شد.
- امم ببخشید باباجان یه لحظه تو رو با پدرت اشتباه گرفتم و دیالوگ هایی که تو کتاب شاهزاده دورگه گفته بودمو به کار بردم.

ابروهای اسکورپیوس بالا پریدند:
- کتاب شاهزاده دورگه!؟
- آره فرزندم. همون کتابی که داخلش برای آخرین بار تو عمرم با بابات حرف زدم. ولی بعدش اسنیپ منو از برج پایین انداخت. خیلی غم انگیز بود که در پایان من مردم.
- مردی؟! شنیده بودم که می گفتن مخت تاب داره ولی نه دیگه این همه!

قیافه اسکورپیوس نشان میداد که حرف های دامبلدور نه تنها آرامش نکرده بلکه کمی هم او را ترسانده. دامبلدور هم نمی خواست کسی را که به تکیه کلامش برای نجات یافتن از آن وضعیت نیاز داشت بترساند؛ پس سعی کرد یکجوری قضیه را درست کند.
- بی خیال کتاب متاب حالا ... حرف بابات شد... خیلی پسر با استعدادی بود!

این حرف باعث خوشحالی اسکورپیوس شد و با غروری آمیخته به شادی گفت:
- درسته! میگن اولین دانش آموزی بوده که تونسته مرگخوارا رو داخل قلعه هاگوارتز راه بده بدون اینکه کسی متوجه بشه.
- و بعد بزنه با کمک اسنیپ منو بکشه ... چیز... یعنی آره خیلی پسر خوب و گلی بود. البته نه به اندازه هری پاتر! هری پسر محبوب تری بود!... شنیدم تو دوست پسرشی!

رنگ مالفوی با شنیدن این سخن فوری سرخ شد. ولی قبل از اینکه بخواهد به سمت بینی دامبلدور یورش ببرد تا مشتی نثارش کند، پیرمرد دستانش را به نشانه تسلیم بالا آورد و فریاد زد:
- وایسا فرزندم! به مرلین منظوری نداشتم! فقط فکر می کردم تو دوستِ پسرِ هری، یعنی دوست آلبوس سوروس هستی. اشتباه می کردم؟

چشمان آبیِ معصومِ دور چروکیده‌یِ پر چین و چروک و آب مروارید گرفته‌یِ دامبلدور، نشان از صداقتش می داد. برای همین اسکورپیوس آرام شد و سعی کرد حواس خود را از دوستی دامبلدور جوان و گلرت پرت کند.

- من و آل یه مدت با هم دوست بودیم ولی بابای آل و حراست مدرسه از هم جدامون کردن.
- اوه چه غم انگیز! دو کفتر عاش...
-
- یعنی چه غم انگیزه که حراست انقدر به جوونا و کفترا و میمونا و تسترالا و پلنگا و دافا و... امم... تمام موجودات عالم سخت میگیره. اونا باید بذارن جوونا جوونی کنن چون بسیار سفر باید تا پخته شود خامی... حالا که بحثش شد حراست مدرسه تون کیه؟

اسکورپیوس که حتی ذره ای جلب سخنان دامبلدور نشده بود جواب داد:
- مگ گونگال.

دامبلدور جا خورد!
- مک گونگال!؟ مک گون پیر هنوز زنده ست؟ الان یعنی فقط من باید تو کتاب شاهزده دورگه می مردم؟! فقط من براتون اضافی بودم بی انصافا!؟

قبل از اینکه دامبلدور بخواهد بخاطر مرگ نابه هنگامش داد و بیداد بیشتری را بیندازد، اسکورپیوس با طلسمی او را بیهوش کرد و به خزانه غنائمش برد.
به نظر می رسید دامبلدور برای فهمیدن تکیه کلام اسکورپیوس مجبور است مدت زمان زیادی را در آن بُعد سپر کند.


ویرایش شده توسط کوین کارتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۲۶ ۱۷:۵۱:۰۹
ویرایش شده توسط کوین کارتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۲۶ ۱۷:۵۱:۱۱



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶:۲۰ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۲:۰۷:۰۰
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 383
آفلاین
پورتال این‌بار دامبلدور رو در کمال صلح و آرامش به خاطره دیگه‌ای منتقل نمی‌کنه، بلکه به مکان دیگه‌ای پرتاب می‌کنه! دامبلدور سقوط آزادی رو تجربه می‌کنه که در نظر خودش بی‌پایان بود و ساعت‌ها ادامه داشت. هزاران مکان مختلف در کسری از ثانیه از جلوی چشماش عبور می‌کنن. اگه این مکانا در نظرش آشنا بود، شاید فکر می‌کرد مرده و حالا این خاطراتش هستن که دارن مرور می‌شن!

تو همین فکر و خیالا بود که با پاشیده شدن آبی به سر و صورتش احساس می‌کنه سرش دیگه گیج نمی‌ره. دامبلدور به آرومی چشماشو باز می‌کنه. باز می‌کنه؟ این یعنی تمام مدت چشماش بسته بود و هر آن‌چه دیده بود توهماتش بود؟

- چه عجب! به نظر میاد بالاخره داره به هوش میاد. چی کارش کردی که همچین شد؟
- من نبودم عمو اسکور. وقتی پیداش کردم خودش ضربه مغزی شده بود. حالا شاید یه دونه ازین برتی باتزا هم بهش داده باشم.

اسکورپیوس با کنجکاوی به چند دونه‌ی دیگه از برتی باتا که کوین از جیبش در آورده بود و حالا کف دستای کوچیش جای گرفته بود نگاه می‌کنه. دونه‌های مسموم توهم‌زایی که هرچی بودن جز برتی باتز! با یکم تلاش می‌تونست اونا رو با قیمت گزافی بفروشه. اسکورپیوس سریعا تمام دونه‌ها رو از کوین می‌گیره و به سمت خروجی هدایتش می‌کنه.
- برو به ارباب خبر بده که دامبلدورو گرفتم!
- یعنی برم به ارباب بگم که دامبلدور یهو وسط آسمون خانه ریدل‌ها ظاهر شد و با کله رو درخت مورد علاقه ارباب فرود اومد؟
- نه کوین! برو بگو مرگخوار وفادار و توانمندشون، یعنی اسکورپیوس مالفوی کبیر طی عملیاتی سخت و طاقت‌فرسا به محفل نفوذ کرده، دامبلدور رو دستگیر کرده و حاضره در ازای دریافت مبلغ بالایی اونو به ایشون تحویل بـ... هی خیر سرم داشتم نطق می‌کردما!

اما کوین دیگه رفته بود اونم در حالی که دامبلدور بالاخره هوشیاریشو کامل به دست آورده بود و در عجب بود که چطور تو خاطره یکی دیگه دیده و شنیده می‌شه و حتی دستگیر شده بود! دامبلدور با خودش فکر می‌کنه شاید پورتال خراب شده و به جای فرستادنش به خاطره، اونو به مکانی در زمان حال فرستاده. یا شاید هم یک در هزار این امکان وجود داشت که پورتال به جای خاطره به دنیای واقعی باز بشه!

هرچی که بود فعلا باید به این فکر می‌کرد که چطور قبل از این که سایر مرگخوارا متوجه بشن، اسکورپیوس رو به حرف بیاره تا تکیه کلامشو به زبون بیاره و از این مخمصه نجات پیدا کنه!


🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵:۰۹ شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

رزالین دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶:۴۲ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۳۹:۱۶
از وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 102
آفلاین
این بار، دامبلدور خودش را در میان ازدحام و شلوغی ای یافت که در هیچکدام از فلش بکهای دیگر، نظیرش را تجربه نکرده بود. لحظه‌ای طول کشید تا دو گالیونی اش بیفتد و بفهمد کجاست؛ او در کافه سه دسته جارو بود.

- مامان به سوراخ جوراب مرلین قسم هزاربار اینجا اومدم.

این صدا متعلق به کسی نبود جز سدریک دیگوری. از لحنش مشخص بود تازه خودش را از خوابی عمیق بیرون کشیده و آرزو می کند کاش مادر پرانرژی اش، دست از سرش بردارد و بگذارد بخوابد. ظاهرا رزالین قصد بی خیال شدن نداشت، زیرا مانند گزارشگران ماگل برای فرزندش که ظاهرا با چشم باز خوابیده بود توضیح می داد:
- اینجا یکی از قدیمی ترین کافه های جادوییه. اصلا بهش نمی خوره اینقدر قدیمی باشه، نه؟ دوست داری بعد از اینجا کجا بریم عزیزدلم؟

سدریک فقط دلش می خواست به خانه برگردد و چهل و هشت ساعت کامل بخوابد. در حالی که به زور چشمانش را باز نگه داشته بود زیرلب گفت:
- مامان...
سدریک وسط جمله اش به خواب رفت. رزالین بغض کرد. قطعا پسرش بیمار بود یا مشکلی داشت؛ وگرنه این حجم از خواب آلودگی اصلا طبیعی نبود. پاک این حقیقت را از یاد برده بود که پسرش از بدو تولد به سختی می توانسته نیم ساعت چشمانش را باز نگه دارد.
- وای، نکنه مریضی؟ جاییت درد نمی کنه؟

پورتال دوباره دامبلدور را بلعید.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۹:۰۲ شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳

هافلپاف

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۲:۲۳:۵۱ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 268
آفلاین
این بار دامبلدور جلوی خانه‌ای از آجرهای قرمز فرود آمده بود. خانه بالای تپه‌ای مشرف به یک دهکده بنا شده بود. تا دامبلدور بتواند بفهمد توی خاطره‌ی کیست، در باز شد و پاتریشیا بیرون آمد.

دامبلدور گفت:
- سلام فرزندم! می‌شه بیام تو؟

پاتریشیا گفت:
- خیلی دوست دارم، اما الان یه کار مهم دارم و باید برم.

او این را گفت و خواست برود، اما دامبلدور جلویش را گرفت.
- یه فنجون چای بهم می‌دی؟

پاتریشیا گفت:
- اگه وقت داشتم می‌دادم، اما...

دامبلدور دوباره جلوی او را گرفت.
- بابا جان، خیلی گرسنمه!

پاتریشیا گفت:
- ببخشید، اما من یه پرونده دارم!

همان موقع پورتال دوباره دامبلدور را بلعید.


با یه کتاب می‌شه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۲:۴۶ شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۴۴:۵۸ پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳
از من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
گروه:
شـاغـل
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 193
آفلاین
خلاصه: دامبلدور توی پورتالی افتاده که میبردش به خاطرات رندومی از گذشته های دور و نزدیکِ محفلیا و مرگخوارا، و فقط در یک صورت میتونه از یه خاطره به خاطره بعدی بره، اونم اینه که صاحب خاطره ی مبدا، دیالوگ معروف یا تکیه کلامش یا سوژه شخصیتیش رو بگه.

دامبلدور این دفعه خودش رو توی دشت سرسبز یا یه جنگل بزرگ پیدا نکرد. این دفعه وقتی چشماش رو باز کرد با یه عمارت خیلی بزرگ مواجه شد. سرش رو که اینور اونور چرخوند دید که توی حیاط اون عمارته.

- پروفسور! اینجا چیکار میکنین؟

دامبلدور شنیدن صدا از پشت سرش چرخید. یه دختر جوون رو به روش وایستاده بود. با دقت نگاهی به سر تا پای دختر کرد، اما نتونست بفهمه که اون کیه.
- دخترم! من نتونستم بشناسمت. تو کی هستی؟

دختر چشماش رو تنگ کرد.
- فکر میکنین نمیدونم اومدین اینجا که در مورد من اطلاعات جمع کنین؟
- فرزندم چه اطلاعاتی؟

دختر دستی به موهای قهوه ایش کشید.
- میخواین با من بیشتر آشنا بشین. در موردم بیشتر بفهمین و بعد... منو گروگان بگیرین و...
- بسه دیگه دختر جان! چرا انقدر فکر توطئه داری! یدونه اسمت رو پرسیدم.

دختر کمی فکر کرد. بعد با اخم به دامبلدور نگاه کرد. و آخر درحالی اصلا علاقه ای نداشت گفت:
- تلما هستم... تلما هلمز.

دامبلدور لبخندی زد و دستی به ریشش کشید.
- از اول چرا نگفتی باباجان؟

تلما لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:
- چون من بهت مشکوکم! اصلا...

اما دامبلدور دیگه نتونست بشنوه اون چی میگه. چون دوباره پورتال اون رو به داخل خودش کشیده بود!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵:۴۹ چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

رزالین دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶:۴۲ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۳۹:۱۶
از وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 102
آفلاین
دامبلدور با صدایی شبیه صدای باد، محکم به زمین نرمی برخورد کرد. به اطرافش نگاهی انداخت. این دفعه، وارد سبزه زار بزرگی پر از گلهای نرگس و درختان چنار شده بود، اما از شانس بدش، روی زمینی گلی ظاهر شده بود. در همین حین، متوجه زن جوانی شد که با نوزادی در آغوش، به سمتش می آمد. زن نزدیک تر شد و دامبلدور، چهره اش را شناخت:
- رزالین! چطوری باباجان؟

شاید اگر هلگا هافلپاف از قبر بیرون می آمد و در سالن عمومی گروهش بندری می رقصید و آهنگ ماگلی عزیزم کجایی را می خواند؛ هافلپافی ها به اندازه رزالین حیرت زده نمی شدند. رزالین با تعجب پرسید:
- پ... پرفسور دامبلدور! شما اینجا چیکار می کنین؟
- قصش درازه باباجان. تو چطوری سدریک؟

سدریک طبق معمول خواب بود، برای همین رزالین جواب داد:
- خوابیده. برخلاف بقیه ی بچه ها، اصلا اهل گریه یا ونگ زدن نیست. بیشتر وقتا رو می خوابه. خیلی آرومه.

در همین حین، آموس که طوری جست و خیز می کرد که انگار زیر پاهایش فنر کار گذاشته اند، از راه رسید. با دیدن دامبلدور، قیافه اش طوری شد که انگار به سختی جلوی خنده اش را گرفته:
- سلام، پرفسور دامبلدور. ببخشید پرفسور ولی...

چشم غره ی ترسناک رزالین که معنایش این بود که اگر یک کلمه ی دیگر حرف بزنی، همین درخت را در حلقت فرو می کنم، آموس را ساکت کرد. رزالین دست دامبلدور را گرفت و به او کمک کرد بلند شود.
- مرسی بابا جان! پنجاه امتیاز برای گریفیندور.
- ولی من هافلپافیم، پرفسور.
- به چه نکته ظریفی اشاره کردی بابا جان! هزار و دویست و پنجاه امتیاز برای گریفیندور.

در همین حین، چشم دامبلدور به کتابی خورد که از کیف رزالین افتاده بود.
- این دیگه چیه، بابا جان؟

رزالین با ذوق و شوق گفت:
- یکی از کتابای مورد علاقمه...

دامبلدور هرگز ادامه حرف رزالین را نشنید؛ زیرا پورتال دوباره او را بلعیده بود.


ویرایش شده توسط رزالین دیگوری در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۸ ۱۸:۰۷:۵۹

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶:۲۳ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲

ریونکلاو، محفل ققنوس

جوزفین مونتگومری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۳۹:۰۸
از دستم حرص نخور!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 359
آفلاین
- چرا سوزن توی پا می‌ره ولی پا توی سوزن نمی‌ره؟

دامبلدور پلک زد.
- نمی‌دونم باباجان.

جوزفین حدس زد:
- چون پا از سوزن بزرگ‌تره؟

پیرمرد ناخودآگاه سر پایین انداخت تا نگاهی به پای خود بیاندازد.
پایش در هوا آویزان بود.
- ای وای! من این بالا چیکار می‌کنم؟
- یاد جوانی می‌کنید! مگه نه اینکه همیشه دلتون می‌خواس به‌یاد کودکی‌ها درخت‌نوردی کنید، ها؟

دامبلدور به حافظه‌ی خود رجوع کرد اما چنین چیزی به خاطر نیاورد.
در گذشته هم به خاطر نیاورده بود.

جوزفین آبنبات لیمویی‌ای از جیب بی‌انتهایش درآورد و به او داد.
- هر از گاهی فعالیت بدنی لازمه!
- منکر نمی‌شم عزیز... ولی ورزش‌های کم‌خطر‌تری هم برای پیرمردی به سن من وجود...
- الان دلم می‌خواد یه مشت بچه مچه دور خودم جمع کنم شعر بخونم براشون. یا داستان... یا نمایشنامه... همچی دراماتیکم بخونم که کیف کنن!
- خب می‌تونیم...
- اگه آدم سوار گاو بشه چی می‌شه؟
- اگه گاو آرومی باشه...
- پرده‌ی سفید یا آبی؟
- س‍-سفید؟

دخترک رو به آسمان لب ورچید. تک‌شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- گمونم مغز من اضافه‌کاری داره. نکنه حقوقش کمه؟ راستی پروف، یه چیز جدید پیدا کردم که...

انتهای جمله ناشنیده باقی ماند و آبنبات لیمویی‌، نامکیده.


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۰ ۲۲:۰۶:۳۰
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۰ ۲۳:۳۱:۴۱

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱:۳۰:۵۱ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۷:۴۴:۰۰ شنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۳
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 153
آفلاین
دامبلدور با صدای باد مانندی درون مکانی بزرگ و وسیع منتقل شد. بیابانی در کنار علفزار و کمی آنطرف تر صحرایی سفید، پوشیده شده از برف!

- آلبوس! تو اینجا چیکار میکنی؟!
- من خودمم نمیدونم اینجا چیکار یا اصلا کجا چکار کن... نیوت! بابا جان! حالت چطوره یا نه؟!
- عالی ام آلبوس! ولی تو چرا تو آرزوی منی؟!
- تو کجاتم بابا جان؟!
- توی یکی از بزرگترین آرزوهای من!
- ببین باباجان! من خودم به شخصه و فی نفسه هیچ خبر ندارم اینجا چه خبره؟! به قول یارو گفتنی دور سر خودم میچرخم!
- حالا بامن بیا که درمورد آرزوم بهت بگم!

دامبلدور و نیوت به راه افتادند. سه صحرا، با خطی مرئی جدا شده بودند و صحرا تا جایی که چشم کار می کرد، خالی از موجود زنده بود. نسیمی از میان علفزار می گذشت و صورتشان را قلقلک می داد. کمی آنطرف تر در بیایابان خشک، تبدیل به باد گرمی اذیت کننده می شد و هنگامی که از صحرای سفید گذشت، طوفانی سرما آور لرزه به تنت می انداخت.

- نیوت بابا جان! گفتی آرزو! این آرزوت کیه؟!
- چیه!
- چیه؟!
- اینجا، آرزوی منه! یبار آرزو کردم که جایی باشه، که هر موجودی با هر طبع دمایی، بتونن در کنار هم خوش و خرم زندگی کنن!
- چقد فرحبخش!
- اینم بهت بگم آلبوس، اینجا به هر موجودی فکر کنی، میاد!

ناگهان از فراسوی دید نیوت و آلبوس، ققنوسی به پرواز در آمد و لحظه به لحظه نزدیکتر می شد. ققنوس آمد و روی شانه آلبوس جای گرفت. نیوت با لبخند به آلبوس نگاه کرد و هردو از منظره لذت بردند. ققنوس به پرواز در آمد و در سه صحرا جولان میداد.

- او راستی بهت گفتم که هاگرید اژدهای جدیدی گرفته؟! انقد خفنه؟!
- آلبوس! خریدن حیوانات و موجودات اصلا کار درستی نی... تو الان به یه اژدها فکر کردی؟!

یک اژدهایی از گونه دم شاخی از پشت سر آنها به پرواز در آمد و از بالای سرشان رد شد. آلبوس که اوضاع را خیط و عرصه را تنگ می دید. سوتی کشید و ققنوس به سمتش به پرواز در آمد. اما ققنوس تنها موجود پرنده ای نبود که به سوت جذب می شد. پس ناگهان آلبوس، نیوت، ققنوس و اژدها از صحنه سه صحرا محو شدند و فقط بند پیژامه کز خورده نیوت باقی ماند.



.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۴۶:۳۴
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 207
آفلاین
- شرورم دهنتونو باژ کنین! بگین عااااا.

همین که دامبلدور فرود آمد، با صحنه ای عجیب و کاملا غیر طبیعی مواجه شد.
پسرکی کوچک که در دست قاشق داشت؛ روی میز رفته بود و به زور سعی می کرد قاشق را داخل دهان لرد سیاه ببرد.

- نمی خوریم بچه! ولمون کن!
- شرورم باور کنین اژ اون شربت تلحای مامانی نیشت. بشتنیه!

لرد سعی داشت از دست قاشق فرار کند ولی از آنجایی که به صندلی بسته شده بود؛ نمی توانست.
کوین بالاخره توانست به زور قاشق را وارد دهان او کند. دامبلدور که دیگر نمی توانست با دیدن این صحنه چگونه خنده اش را کنترل کند ریشش را در دهانش فرو کرد. اولش ریش باعث قطع شدن خنده اش شد ولی یکم بعد او را تا مرز خفه شدن برد.

- ک..م...عع..ک

کوین که حالا رو به روی دامبلدور قرار داشت محکم ریش هایش را گرفت و از حلقش بیرون کشید. البته از آنجایی که ریش های او بسیار بلند و در سن رشد بودند ؛ بیرون کشیدنشان نیم ساعتی طول کشید.

-مرلین میدونه چطوری این همه ریشو کردین تو دهنتون!
- ممنون....اههه... ممنون باباجان.

دامبلدور که حالا داشت نفسی راحت می کشید؛ با مهربانی به ناجی کوچکش خیره شد که عصبانی به نظر می رسید.
- بابابژرگ امیدوارم دلیل منطقی ای برای حراب کردن جشنم داشته باشین.
- باباجان من واقعا نمی خواستم جشن تو و تامو خراب کنم. اشتباهی اومدم تو خاطراتتون.
- اینا که حاطره نیشتن! تشورات و فکر و حیال منه.

با شنیدن این حرف؛ دامبلدور کمی گیج شد. تا آن موقع نمی دانست که می تواند وارد تصورات مردم هم بشود. نگاهی به اطرافش انداخت که با انواع بادکنک و عروسک تزئین شده بود. کمی ذوق کرد که وارد تخیلات یه بچه شده نه یک مرگخوار بی رحم. کمی هم تمایل به ماندن در آنجا، در او ایجاد شد.

- بابابژرگ نگفتین کارتون چیه؟

بچه مهمان نواز به نظر نمی رسید. بنابراین دامبلدور، برخلاف چیزی که واقعا می خواست، سعی کرد تمایلاتش را کنترل کند.
- ببین فزرندم شما دیالوگ یا تکه کلام معروفت رو بگو من خودم رفع زحمت می کنم.
- بی فرهنگا! لعنتیا! تمه! شینه....
- بابا جان گفتم دیالوگت رو بگو. چرا داری فحش میدی؟
- میشه بغلتون کنم؟

و قبل از این که کوین بتواند حرفی بزند در آغوش دامبلدور غرق شد.

- بابا بژارینم ژمین! داشتم دیالوگم رو می گفتم!

دامبلدور که متوجه اشتباهش شده بود؛ به آرامی کوین را زمین گذاشت و کوین که حالا به سر و صورتش کلی ریش چسبیده و او را شبیه بابانوئل کرده بود مشغول جدا کردن آنان شد.

- فرزندم میشه عجله کنی؟
- رودولف حیلی بی تر بیته... مورفین بد آموژی داره... من حاله بلا و اربابو دوشت دارم...

کوین رگباری جمله می گفت ولی اتفاقی نمی افتاد.

- من عاشق بشتنیم...میشه برام بشتنی بحری؟... بشتنی می حوری؟
- بله باباجان. ممنون از دعوتت!

دامبلدور تا خواست برود روی صندلی بنشیند؛ کوین جلویش را گرفت.
- من فقط اربابو حاله بلا رو دعوت می کنم!... عه ارباب کو؟

متاسفانه لردسیاه طناب ها را باز کرده و رفته بود.
-بیاین! لردشیاه فرار کرد! حالا شما می حواین با من باژی کنین؟

دامبلدور هرگز فرصت نکرد جواب بچه را بدهد زیرا که دیگر غیب شده بود.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.