همچنان داخل انباریبلاتریکس جلوی در ایستاده و آماده ی باز کردن اون بود. سایر مرگخوارا عقب ایستاده بودن و با آمیزه ای از ترس و امید نگاهش می کردن؛ اما هیچ کس نمی دونست اون لحظات چه افکاری تو ذهن بلا می گذشت.
- ارباب نجینی و مادرشون رو با خودشون بردن، اما منو نبردن! ارباب نجینی ای که کاملا مجازیه و مادرشون که تازه 10 روزه اومده رو بردن، ولی منی که 5 سال همراهیشون می کنم رو نبردن! لعنت به این شانس من!!
بلا چوبش رو بالا و به سمت در گرفت و آماده ی شلیک طلسم شد.
- کروشیو! کروشیو، کروشیو، کروشیـــــــــــــــــــــــــــو!!
طسم های بلاتریکس به در می خوردن، کمونه می کردن و به سمت مرگخوارای بخت بر گشته ی داخل اتاق می رفتن. بعد از مدتی، از بین همه ی مرگخوارای چشم انتظار، یه بلا سر پا مونده بود که همچنان به سمت در کروشیو می فرستاد.
بیرون انباریفلور با صدای بلندی توجه همه ی ساحره ها رو به خودش جلب کرد.
- هنوز زوده که به برگردوندن آیلین فکر کنیم. یه لحظه توجه کنین؛ اگه قراره افراد شرکت کننده تو جشن فقط ما باشیم، لازم به این همه دردسر نبود. اون موقع یه اتاق تو مهمونخونه هم برای هفت پشتمون بس بود. خو کیف تولد به اینه که مهمون دعوت کنیم!
مالی با بیخیالی گفت: خوب می تونیم اعضای محفلو دعوت-
با چشم غره ی ساحره های مرگخوار به تته پته افتاد.
- باشه...باشه...فقط خانواده ی خودم... :worry:
- خب اینکه اصلا فرقی نکرد.
مالی لبش رو گاز گرفت و در حالی که سرخ شده بود سرش رو پایین انداخت. پادما گفت: همین مرگخوارایی که داخل انباری هستن، مگه چشونه؟
فلور با حرکت سرش حرف پادما رو تایید کرد و گفت: بدون جمعیت بالا که خوش نمی گذره!
الادورا با نگرانی گفت: ولی... ولی... اگه به ارباب بگن-
پادما بی توجه به حرف الادورا، به سمت در انباری رفت و اونو با احتیاط باز کرد.
چند لحظه قبل – داخل انباریبلاتریکس بالاخره نفس عمیقی کشید و چوبدستیش رو پایین آورد.
- خب، قرار بود چی کار کنم؟
با باز شدن در از جا پرید و بی اختیار یه کروشیو به سمت پادما که تو چارچوب ایستاده بود، فرستاد. پادما که فوق تخصص انواع بی هوشی ها رو داشت، با سرعتی برابر با سرعت نقش بستن یه لبخند زدن رو صورت لرد/سال بیهوش شد؛ طلسم بلا برای آخرین بار به در که نیمه باز بود خورد، کمونه کرد و خودش رو نقش زمین کرد.
بعد از وارد شدن سایر ساحره ها و تعجب از صحنه ی روبروشون، آنتونین دالاهوف به سختی به حرف اومد: واای...سازمان...آقا ما...تسلیمیم! :worry:
رز ویزلی با گریه گفت: به سالازار...اشتباه شده! من...ساحره ام! منو نکشین!!
فلور بی توجه به ناله های افراد داخل اتاق و مخصوصا شخص بلاتریکس گفت: کی دلش یه مهمونی میخواد؟
ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۲۸ ۲۰:۲۲:۲۶