سوژه : جبهه اسنیپ خانه شماره دوازده گریمولد ریموس لوپین که لحظاتی قبل سراسیمه وارد خانه ی دوازده گریمولد شده بود با عجله به سمت سالن حرکت کرد . ساکنان خانه ی دوازده روی مبل های راحتی نشسته بودند و مشغول نوشیدن چای بودند . رون با هیجان از جا پرید و گفت : هی ریموس ! چه عجب که اومدی ، از صبح منتظرم که در مورد اون جادوی ...
ریموس با بدخلقی حرف رون را قطع کرد و پرسید : مالی ! مالی کجاست ؟
رون که دهانش باز مانده بود ، با دست به سمت آشپزخانه اشاره کرد . ریموس روی پاشنه پا چرخید و به سمت آشپزخانه حرکت کرد . مالی در حالی که آب کدو حلوایی را درون لیوان ها میریخت ، لبخند زد و گفت : به موقع اومدی ریموس ، فک نمیکردم امشب همه جمع بشیم دور هم ؛ چند دقیقه پیش تانکس و هرمیون هم اومدن .
ریموس پرسید : دامبلدور کجاس مالی ؟ به یه مشکل بزرگ خوردیم و باید فورا یه جلسه با دامبلدور ترتیب بدیم !
مالی گفت : امم ، از اتاقش بیرون نیومده امروز ؛ قرار بود برای شام بیاد که دور هم باشیم مکث کوتاهی کرد و ادامه داد : تو میری بالا یا بهش بگم بیاد پایین ؟ :worry:
ریموس به سمت درب آشپزخانه حرکت کرد و جواب داد : من میرم پیشش و از آشپزخانه خارج شد .
دفتر دامبلدورآلبوم بزرگی که روی میز کارش قرار گرفته بود را برداشت ، با انگشتان کشیده اش ، عبارت طلایی رنگ " اساتید مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز " را لمس کرد و آلبوم را باز کرد . آلبوم اساتید شامل زندگینامه و تصاویر همه ی افرادی که در هاگوارتز مدرس ِ درسی بوده اند میشد . آلبوس با علاقه ی خاصی هر یک از صفحات را ورق میزد و لحظاتی به تصاویر اساتید خیره میشد و دوباره ورق میزد ...
- مینروا مک گونگال
- پومانا اسپراوت :zogh:
- کویرینوس کوییرل
- سوروس اسنیپ
دستش را بروی تصاویر اسنیپ کشید ، لحظاتی مکث کرد ، آلبوم را بلند کرد و به سمتِ صورتش نزدیک کرد که درب دفترش با صدای "تق" بلندی از جا کنده شد و به سمتی پرتاب شد و ریموس با عجله وارد اتاق شد و گفت : آلبوس! باید هر طوری شده امروز تکلیفمون رو با سوروس مشخص کنی ! که قراره با ما باشه ، یا قراره پیش اون ولدمورتِ لعنتی باشه و خبرهای خصوصی ما رو بین سیاها پخش کنه !؟ :vay:
دامبلدور که هاج و واج مانده بود ، سعی میکرد آلبوم را از جلوی صورتش دور کند ، در همان حالت من من کرد و گفت : خب ریموس ، این مسئله ... امم ... یعنی این مسئله که گفتی جای بحث داره !
ریموس کمی جلوتر آمده و به حالت لبهای دامبلدور و تصاویر اسنیپ در آلبوم نگاهی کرد و گفت : وای پناه بر مرلین ! آلبوس تو هنوز تو فکره سوروسی ؟! بعد از اینهمه مدت هنوز ازش دست نکشیدی ؟!
من اینهمه باهات صحبت کردم در این مورد ، الان توی همین محفل رو یه نگاه بنداز ، ببین هری و رون چقدر بزرگ شدن ؟ هر روز هم دارن خوشگلتر از روز قبل میشن ، من اصن خودم جدیدا هر وقت میبینمشون ، کلی تمایلاتِ دامبلدوری توم بوجود میاد اصلا !
آلبوس ، آلبوم خاطرات اساتید را روی میز گذاشت ، عینکش را کمی جا به جا کرد و گفت : درسته هری و رون جوانان برومندی شدن
ولی این مسئله باعث نمیشه که من ساعت ها بحث و تبادل نظر و راز و نیاز با سوروس رو توی دفتر مدیریت هاگوارتز فراموش کنم که
ریموس لبخند تلخی زد و گفت : چیزی که منو تا اینجا کشید الان این بود که بهت خبر بدم که ولدمورت امشب میخواد نشان شوم رو روی گردن مرگخوارهاش حک کنه و این یعنی ... و این یعنی که اگر این اتفاق بیفته ، حتی اگر ما هم بخوایم ، سوروس نمیتونه و نباید که دیگه در بین ما حضور داشته باشه آلبوس !
دامبلدور دستی به ریش های نقره فامش کشید و گفت : امروز میرم خانه ی ریدل ها ، تا امروز خیلی سعی کردم به تام ضربه ای نزنم ، ولی امروز دیگه پاش رو از گلیمش فراتر گذشته ... امروز میرم و سوروس رو پس میگیرم و برای همیشه میارمش خانه گریمولد .
ریموس :
ساعاتی بعدبارها آپارات کرده بود و حس رد شدن از لوله ای تنگ برایش عادی شده بود ، ولی این بار مانند اولین باری که آپارات کرده بود ، رگ های مغزش فشرده و به درد افتاده بود ، به اعتقاد خودش این مسئله به خاطر کهولت سنش بوجود آمده بود . شاید این دومین باری بود که پا به گورستان ریدل ها میگذشت ، آخرین باری که به آنجا رفته بود شایعه ی از بین رفتن ولدمورت همه ی جامعه جادوگری را قرق کرده بود و برای اینکه از این مسئله اطمینان حاصل کند به آنجا رفته بود ، هر چند نتیجه رضایت بخشی هم بدست نیاورده بود . بهرحال قدم های محکمی برمیداشت و با علاقه ی خاصی قبرهای رنگ و رو رفته ای که بعضاً سنگهایشان شکسته شده بود را از نظر میگذراند .
ساختمان ریدل ها کمی آن طرف تر از قبرستان قرار داشت ، با پنجره های نیمه شکسته و دیوارهای یکدست دوده گرفته و گوشه های شکسته شده که بسیار شوم و نحس می نمود ؛ دامبلدور میدانست که این ظاهر خانه ریدل جزو تدابیر امنیتی ولدمورت برای دور کردنِ ماگل هاییست که راه گم کرده اند و به اشتباه به آنجا آمده بودند .
به آرامی وارد ساختمان شد ، ظاهر داخل ساختمان کاملا با گذشته متفاوت بود ، دیگر خبری از راهروهای کثیف و خاک گرفته نبود ، به نظر می رسید که بالاخره نظم و ترتیبی به آنجا داده اند . به آرامی از پله ها بالا رفت ، تا آنجایی که یادش می آمد ولدمورت در آخرین طبقه ی ساختمان سکونت داشت . همانطور که از پله ها بالا میرفت ، صدای خنده های پلیدانه و گوش آزار مرگخواران که به نظر میرسید در حال شکنجه دادن چیز یا شخصی هستند شنیده می شد .
در طبقه آخر خانه ریدل ها ، مقابل درب مکث کوتاهی کرد ، دستی به ریش هایش کشید و به آرامی دو سه ضربه به درب اتاق کوبید و در را باز کرد ...
اتاق لرد ولدمورت - خانه ریدل هابر خلاف چیزی که انتظار داشت ، اتاق ولدمورت مانند دفتر خودش پر از اشیای جادویی و شگفت انگیز و زیبا نبود ، تنها چیزی که در اتاق به چشم میخورد ، یک صندلی نسبتا رنگ و رو رفته بود که پشتش عبارت لاتین TMR که به نظر می آمد « تام مارولو ریدل » منظورش باشد ، به چشم میخورد . با صدای باز شدن درب ، نجینی مار محبوب ولدمورت که در نزدیکی صندلی او چنبره زده بود ، فش فشی کرد و سرش را روی بدن بزرگش جا به جا کرد .
ولدمورت با بدخلقی پرسید : گفته بودم که نمیخوام تو زمان استراحتم کسی مزاحمم بشه ! باید شکنجت کنم تا متوجه بشی ؟
دامبلدور به آرامی وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست ، نجینی که احساس خطر کرده بود ، کمی جا به جا شد و سرش را بالا آورد . دامبلدور به آرامی گفت : مخالفتی ندارم ...
ولدمورت که سعی میکرد وقار همیشگی اش را حفظ کند ، به طور نامحسوسی به خودش لرزید و از جا بلند شد و دستانش را به سوی دامبلدور باز کرد و با لبخند مرموزی گفت : اوه دامبلدور ! هیچوقت فکر نمیکردم توی اتاق شخصیم ملاقاتت کنم !
دامبلدور که دستانش را پشت کمرش قفل کرده بود ، با علاقه به دیوارهای خالی اتاق نگاه میکرد و جلوتر می آمد ، لبخندی زد و خطاب به ولدمورت گفت : راستشو بخوای منم فکر نمیکردم که توی خانه ریدل ها ملاقاتت کنم تام . همیشه دوست داشتم ازت بپرسم که زندگی کردن توی خونه ای که گذشته ی بدی داره و خیلی خاطرات بدی ازش داری چه حسی داره ، من هیچوقت نتونستم توی خونه ی آبا و اجدادیم زندگی کنم
ولدمورت کمی خم شد و دستش را روی سر نجینی که حالا کاملا بی قرار و عصبی شده بود کشید و گفت : فکر نمیکنم از اینطور زندگی کردن خوشت بیاد پیرمرد ! البته من همیشه زندگی نحسی داشتم و خنده ی عصبی ای کرد .
دامبلدور که حالا به ولدمورت نزدیک شده بود ، لبخند تلخی زد و با لحن دلسوزانه ای گفت : انتخاب خودت بود تام ، تو یتیم بودن رو خیلی سخت گرفته بودی ، با اینکه خیلی ها مثل هری پاتر رو دیدی که چطور با این مسئله کنار اومدن و محبوب هم شدن ... امم ... شاید اگر این راه رو انتخاب نکرده بودی ، الان خیلی های دیگه هم یتیم نمیشدن !
ولدمورت کمی نزدیک تر آمد ، دستی به سر بی مویش کشید و خندید و پرسید : فک نمیکنم به خاطر اینکه من رو به خاطر گذشتم دلداری بدی به اینجا اومده باشی دامبلدور
دامبلدور کمی نزدیک تر به نجینی شد و دستش را دراز کرد که سرش را نوازش کند ، که مار به سمت او حمله کرد ، دامبلدور دستش را حرکت عجیبی داد و مار فورا عقب کشید و آرام شد . دامبلدور که به نظر نمیامد ترسیده یا هیجان زده شده باشد ، گفت : اعتراف میکنم که شباهت بینظیری دارید ، حتی این مار هم مثل تو چیزی از محبت نمیدونه تام
ولدمورت که رفته رفته از ملاقات بی موقع دامبلدور بی قرار تر میشد ، پرسید : کارت رو بگو دامبلدور ، من برعکس تو خیلی کم حوصله ام .
- درست میگی تام ، اعتراف میکنم که پیرمرد با حوصله ای هستم ! باشه ، میرم سر اصل مطلب . امروز اخباری از خونه ریدل ها شنیدم ... من سوروس رو میخوام ازت
- اعتراف میکنم که از درز کردن اطلاعاتم به جاهای دیگه خوشم نیومده هیچوقت ، ولی خب ، نمیتونم بگم که از معامله کردن بدم میاد ، گرفتن جونِ تو رو بیشتر از داشتن سوروس ترجیح میدم هرچند که فکر نمیکنم تو حاضر به این کار باشی
- چرا فکر نمیکنی ؟
- چون بعد از اون علاقه ی خاصی که به گریندل والد داشتی و چیزی که ازش دیدی ، فکر نمیکنم که بتونی به کس دیگه ای دل ببندی !
دامبلدور که بی حوصله تر شده بود ، دستش را به سمت داخل ردایش برد و گفت : من سوروس رو میخوام تام ، اگر میخوای دوئل کنیم مشکلی ندارم ، شروع کن ...
پره های بینی ولدمورت از شدت خوشحالی شروع به لرزیدن کرد ، از جایش بلند شد ، چوبدستی اش را بیرون آورد و گفت : تنوع خوبیه که مثل بقیه برای مردن زانو نمیزنی و حداقل تلاشتو میکنی . باشه ، خودت خواستی کروشیو ...
دامبلدور بدون اینکه حرکتی به خود بدهد چوبدستی اش را تکان داد و افسون از بین رفت و زمزمه کرد : انگور جیو
ولدمورت که قهقه میزد ، با حرکتی پرتوی آبی رنگ را ناپدید کرد و گفت : دوست ندارم حس کنم که با یه دانش آموز سال دومی هاگوارتز دوئل میکنم دامبلدور و فریاد زد : آواداکداورا
دامبلدور جا خالی داد و به سمتِ دیگر حرکت کرد و گفت : نمیشه منکر این شد که هیچوقت دوست نداشتم حتی اسم طلسم های سیاه رو بشنوم ، چه برسه به اینکه بخوام به کار ببرمشون تام ... استیوپفای !
ولدمورت چوبدستی اش را حرکت داد و طلسم از بین رفت ، نجینی که بی قرار تر از قبل شده بود ، میخواست که به دامبلدور حمله کند که درب اتاق با شدت زیادی باز شد . صحنه ی دوئل دامبلدور و ولدمورت در طبقه آخر خانه ریدل ها آنقدر عجیب بود که آنتونین دالاهوف را در جایش خشک کند . بعد از چند لحظه دالاهوف به خودش آمد و من من کنان گفت : اَ اَ اَرباب !
ولدمورت که از مزاحمت بی موقع او خوشش نیومده بود ، چوبدستی را به طرز تهدید آمیزی تکان داد و گفت : چی میخوای دالاهوف ؟
دالاهوف که نگاهش بین ولدمورت و دامبلدور در نوسان بود ، گفت : مشکلی به وجود اومده ارباب . اسنیپ ! اسنیپ !
دامبلدور سریع پرسید : اسنیپ چی ؟
دالاهوف گفت : اون ... چطور بگم ، اَوری و مالفوی اون و روزیه رو در حال راز و نیاز توی یکی از اتاق های خانه ریدل دیده بودن و اونها الان در حالی که با حرارت دستهای همدیگه رو گرفته بودن فرار کردن از اینجا
دامبلدور :
ولدمورت :