مروپ، سبد به دست به سمت لپ تاپ رفت.
- شما بلد نیستین که با یه لپ تاپ چطوری باید رفتار کرد.
بعد در حالی که سبد میوه رو روی لپ تاپ خالی میکرد با جملاتش لپ تاپ رو تشویق به خوردن میکرد.
- بخور عزیز مامان. ببین چقدر لاغر شدی. باید انرژی بگیری.
- بانو لپ تاپ که میوه نمیخوره.
- همه میوه میخورن آلبالوی مامان.
بلاتریکس، ناامید به مروپ که لپ تاپ رو تشویق میکرد نگاه میکرد. باید هرچه زود تر بلیط رو مینوشتن ولی نمیتونست این رو مستقیم به مروپ بگه. بنابراین بهونهای جور کرد.
- بانو مروپ؟ بچه گرسنهان میشه چند تا از اون میوهها رو بهشون بدین؟ میوه میخوان.
- واقعا؟
مروپ به سرعت شروع کرد به جمع آوری میوههایی که روی لپ تاپ ریخته بود. برای مروپ مرگخوارها به لپ تاپ اولویت داشتن. باید میتونستن به خوبی به عزیز مامان خدمت کنن. بعد از جمع کردن میوه ها، به سمت مرگخوارها رفت تا به زور به همشون میوه بده. بین این هرج و مرجی که مروپ ایجاد کرده بود چشم بلاتریکس به کسی افتاد که پشت لپ تاپ نشسته بود.
- ادوارد! داری چیکار میکنی ؟
ادوارد با دهنی پر از میوه پشت لپ تاپ نشسته بود. به نظر میرسید که بخاطر مقاومت نکردن درمقابل مروپ تونسته خودش رو به لپ تاپ برسونه.
- من میتونم بنویسم. میتونم کمک کنم.
- نه! نمیتونی. تنها درصورتی میتونی کمک کنی که قرار باشه لپ تاپ رو خرد کنیم.
- ولی...
- نه! برو.
-