هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

تور جهانی سالازار اسلیترین




پاسخ به: تابلوي شني امتيازات
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۱
#11
نمرات جلسه پایانی کلاس تاریخ جادوگری


ریونکلاو
آلنیس اورموند: ۳۰

گریفیندور
کتی بل: ۳۰

هافلپاف
پیکت: ۳۰



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۱
#12
نمرات جلسه پایانی کلاس تاریخ جادوگری


آلنیس اورموند: ۳۰
خیلی جالب بود که از تدریس جلسه قبل هم استفاده کردی، مصاحبه هم جامع و کامل و زیبا بود. گرگ سفید تاثیرگذاری بودی. وجترین هم هست.
لذت بردم.


کتی بل: ۳۰
سلام به دانش آموز نمونه.
خوشحالم که از سوالات و معادلات پیچیده برامون نگفتی‌.
ممنون که نظرت رو گفتی. تو هم توی هاگ با خلاقیت و فعالیت خیلی خوبت واقعا درخشیدی.

پیکت: ۳۰
پس بخاطر توئه که فیزیک کنکور انقد سخته.
زیاد ورجه وورجه نکن و زود برگرد لطفا.
جالب بود بوتراکل خشن و خلاق.

ممنون از همگی بابت تکالیف قشنگ و جالبتون. امیدوارم از کلاس تاریخ جادوگری لذت برده باشین.
من که واقعا اوقات خوشی رو کنارتون گذروندم.
با امید بهترین اتفاقات براتون و لوموس به قلب هاتون.



پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱
#13
از جاروی جیغ تا مرلین vs چهار چوبدستی دار
سوژه: صلح

پست نهایی

فلش بک
توی ده شلمرود حسنی تک و تنها بود،
حسنی نگو، بلا بگو، تنبل تنبلا بگو،
موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه.
نه فلفلی، نه قلقلی، نه مرغ زرد کاکلی، هیچکس باهاش رفیق نبود.
تنها روی سه پایه نشسته بود تو سایه.
باباش میگفت:
-حسنی میای بریم... برات زن بستونم؟
-بابا، الان باید میگفتی میای بریم حموم، بعد من ناز کنم و با الاغه و جوجه و کلاغه بخوام بازی کنم، چرا داستانو خراب میکنی!
-اینا واسه بچه هاست پسرم. تو دیگه مرد شدی. آینده ی بالا شلمرود و پایین شلمرود دست توعه. ازدواج با دختر بالا شلمرودی ها مساویه با گرفتن زمین هاشون! میتونیم بعدش تو زمین هاش تا دلمون میخواد هندونه بکاریم و هندونه صادر کنیم و پولدار بشیم.
-اما بابا، اون تمیزه، پیش همه عزیزه، اما من چی؟
-بذار ببینم، موی بلند رو برات دم اسبی میبندیم، مده. روی سیاه هم که اگه نخواد نژادپرستی محسوب میشه و اونجوری اصن نمیشه. ناخن بلندتم فعلا مخفی کن تا ببینیم چی میشه.
-باشه، کره الاغ کدخدا داره یورتمه میره، من رفتم.
-ببین زن، با این بچه بزرگ کردنت.
-به خانواده باباش رفته.
پایان فلش بک

دامبلدور کمی به ریش سفیدش دست کشید. به هرحال ریش سفید قضیه اون بود و باید به بهترین شکل از افزایش عشق و محبت و صلح به این دنیا مطمئن می شد.
-قبوله باباجان. آسمونش مال ما، زمینش مال شما. فقط... عروس خانوم و آقا داماد هم موافقن دیگه؟
-بعله، وصلت این دو نفرو اصلا تو اسمونا نوشتن. دختر بنده که همش داشته ادامه تحصیل میداده، نه گذاشتیم افتاب ببینتش نه مهتاب و بالعکس...

تاتسویا به طرف پروفسور خم شد. یه سامورایی همیشه حواسش جمع‌ه.
-پروفسور، دختره خون آشامه.
دامبلدور سرفه ای کرد تا براثر چایی ای که به گلوش پریده بود خفه نشه.

-کلا هم اهل جلو آینه وایستادن و بزک دوزک و اینا نیس‌... کدخدا بهتر میدونه خانواده ما چقدر آبروداره.

-بعله، اونکه شکی درش نیست. آبرودار و بااصالت و زمین دار بزرگی هستن ایشون.
-زمین هایی پر از خربزه مشهدی. راستی! سند زمین مهریه ی دخترم رو میشه ببینم؟

دامبلدور درون مغزش زنگ خطری رو حس کرد. بازی اونا الان به چندتا خربزه و هندونه وصل بود. نباید میذاشت بحث عوض بشه.
-گفتید اقا داماد چیکاره س؟

مادر داماد که از اول مجلس داشت پشت چشم نازک می کرد گلوش رو صاف کرد.
-والا تعریف از خودمون نباشه پسرم ماشالمرلین هزار ماشالمرلین کار و بارش سکه س. تو کار گیمینگ و استریمه. هر روز به چندنفر حمله میکنه و سکه ها و غنایم برمیداره.
-راهزنه؟

کدخدا چشم غره ای به همسرش رفت.
-نه پروفسور، غیرحضوری بازی و حمله میکنه. آخه پسرم تو ده دوست و رفیقی پیدا نمیکرد که در حد و اندازه ش باشه. اینجوری شد که اومدیم بالا ده مزاحم شما شدیم.

کدخدای بالا ده که از این تعریف بادی به غبغب‌ش داده بود، لبخند ملیحی زد.
-حالا کجا هست این گل پسر؟
-غلامتونه، تو راهه الاناس که برسه.

دامبلدور از اینهمه عشق و محبت گل از گل‌ش شکفته بود و با اشاره ای به تاتسویا، سامورایی جلو رفت تا دو کدخدا مجوز بازی توی حموم شلمرود رو امضا کنن. با توجه به تعارف تیکه پاره کردنا و «امکان نداره من جسارت کنم اول امضا کنم» و «این چه حرفیه شما بزرگ تری» امضای مجوز تقریبا یک ساعتی طول کشید. اعضای تیم خودشون رو با ریش دامبلدور پوشوندن و به خواب رفتن اما دامبلدور صبرش زیاد بود.

-ای بوتراکل نازنین، سر در هوا، چنگ بر زمین، برگت بلند و پرمو، دستت مثال جارو، یک کمی به من سواری میدی؟
-نه که نمیدم.
-چرا نمیدی؟
-برای اینکه من ریزم، ببین. تو خرس گنده ای!

دامبلدور تازه مجوز رو گرفته بود که صدای خشمگین پیکت رو تشخیص داد و در کسری از ثانیه با متانت دویید تا جلوی پیکت رو بگیره که داماد آینده رو خط خطی نکنه. مهم این بود که فردا همه چیز ختم به خیر می شد.

روز مسابقه- حمام باستانی شلمرود

-شمع و چراغارو روشن کنید امشب عروسی داریم...

دامبلدور با فندکش شمع و چرغارو روشن کرد.

--همسایه هارو خبر کنید امشب عروسی داریم...

دامبلدور رفت که همسایه هارو خبر کنه.

-پروفسور! ما خودمون بازی داریم شما باید به ما کمک کنید نه اونا. بازی آخر! بازی بزرگ!

اما دامبلدور رفته بود. به هرحال از پروفسور عشق و دوستی و صلح‌ کمتر از این هم انتظار نمی رفت. هرچند سامورایی در تحت کنترل گرفتن اوضاع استاد بود.

-نگران نباشید بچه ها، ما طبق معمول بهترین عملکردمون رو به همه نشون میدیم و برنده این لیگ میشیم! میدونم که همتون رویای اون لحظه رو دارید و نمیتونید صبر کنید. بین ما و جام فقط این بازی قرار داره. پس بریم که بترکونیم! و هرچی شد به پایین نگاه نکنید. :victory:

طبیعتا بعد ازاین سخنرانی انگیزشی تاتسویا منتظر جیغ و هورای اعضا بود اما دقیق تر که نگاه کرد متوجه شد که اعضای تیم بیشتر شبیه بالش هایی با روکش های نقاشی شده هستن. اونورتر ایوا داشت میز به میز حرکت میکرد و پاکسازی غذاهارو انجام میداد. دامبلدور بعد از اینکه همسایه هارو خبر کرده بود داشت رو سر عروس و دوماد گل میریخت و میدون رقصو وا می کرد و پیکت هم بالای سرش واستاده بود و به دوماد چنگ و دندون نشون میداد.

-یه سامورایی باید کاری رو که لازمه انجام بده.

دقایقی بعد سه عضو تیم مثل بچه های خوب و البته خونین و مالین و همراه با بادمجون های زیر چشم و دهن و اینا جلوی تاتسویا نشسته بودن و با دقت به استراتژی هاش گوش میدادن.
***


-عزیزان و همراهان همیشگی کوییدیچ! میدونم شما هم مثل من خیلی منتظر این بازی بودید، بازی سرنوشت ساز، بازی نهایی، بازی ای که بعدش دیگه صدای زیبای یوآن رو نخواهید شنید. هیجان انگیز و در عین حال غم انگیزه. :cry1:

تماشاچیا که روی لگن ها و چهارپایه هایی که تو هوا نصب شده بود نشسته بودن با هیجان کف زدند.
-میدونم، منم دوستون دارم. خب، بریم سراغ معرفی و ورود دو تیم... نه آقا، اینجا جایگاه... سوووووت...

-حالا همه دست دست دست دست... اونایی که عروس رو دوس دارن دس بزنن.
-
-اوه اوه، حالا اونایی که دوماد رو دوس دارن دس بزنن!

جمعیت تماشاچی که نمیدونستن چه خبر شده همچنان به دس زدن و شعارای بد بد دادن ادامه دادن و صداشون با صدای ساز و دهل زیر پاشون مخلوط شد و اصلا یه چیزی شد.

-تمام داد میزنن اکبر آقا بفرما. سوتیا و جیغیا، سوتیا و جیغیا!

بازیکنان و داور که دیدن قرار نیس یوآن به گزارشگر-دیجی عروسی پیروز بشه خودشون خودجوش اومدن داخل زمین و دس دادن و توپا رها شد و پرواز کردن. این وسط هرکول هنوز پایین بود و برای دخترای بالاشلمرودی بازو میگرفت و میگ میگ و شتر هم از اینور میدون به اونور میدون شافل میزدن.

-فقط چهار چوبدستی دار میبینم! یعنی بقیه اعضای تیمشون کجان! آیا این تیم میتونه... موقع غذا بفرما، قابل نداره بفرما، از اون دورا داد میزنه...

اما کسی جز یوآن که با دیجی دست به یقه بود تا میکروفونش رو پس بگیره داد نزد.
-تاتسویا موتویاما کوآفل رو تصاحب کرده، اون مثل همیشه بیرحمانه‌به‌پیش‌میره‌ومیخواد‌گللللل‌بزنهههه... عه! ول کن!

سامورایی با لبخندی کوآفل رو دست به دست میکنه و به طرف تری که لرزون لرزون توی دروازه ایستاد پرواز میکرد، پیکت راه اسکورپیوس رو سد کرده بود و گابریل و جیانا هم دو طرف دامبلدور بودن و داشتن ازش نصایح و آموزه های گهربار میگرفتن. به هرحال اونا دوتا محفلی وفادار بودن.

-به افتخار اونایی که میخوان برقصن! دستا بالای سر! بالا بالا بالا بالااااا..‌.
-چهل صفر به نفع اججتم.

تاتسویا و پیکت که از دروازه بیرون اومده بود بی رحمانه گل میزدن و اسکورپیوس درگیر جداسازی جیانا و گابریل از دامبلدور بود. همه چیز بر وفق مراد اججتم بود و کسی نمی دونست که یه عروسی میتونه چه تاثیرات بزرگی روی بازی بذاره.

-چرا توی عروسی فقط هندونه سرو میشه. ما رسم نداریم تو شادی هندونه بخوریم! بدشگونه!
-برو بابا بالاشلمرودیه خربزه دزد. هندونه شاه میوه هاس.

-جوجه کوچولو، کوچولو موچولو، میای باهم بازی کنیم؟

میگ میگ که یه عمر با آقا گرگه بازی کرده بود زبونی برای حسنی درآورد و ویژژژ رفت تا خربزه هایی که سرراه توی زمینی دیده بود رو نوش جون کنه. حسنی هم ناچارا رفت سراغ شتر تا بهش سواری بده.
اونطرف هم عروس از اینکه عروسیش توی تالار خوبی نبود و از گرمای حموم آرایشش بهم ریخته بود غش کرده بود و چندنفر درحال باد زدن و آب پاشیدن به صورتش بودن. صلح چندساعته ی شلمرود بالا و پایین به نظر به انتها رسیده بود.

-کی بلده چششششمک بزنهههه؟...نههههعاااتنپووو...
-با عرض پوزش از اختلال صورت گرفته، هشتاد صفر به نفع اججتم.

یوآن خاک روی رداش رو تکوند و ادامه داد.
-بر خرمگس معرکه لعنت... خب جستجوگرای دوتیم به نظر میاد گیج شدن و به جای گشتن دنبال اسنیچ که تقریبا تو این شلوغی پیدا کردنش غیرممکنه دارن شعار سر میدن. اگه اشتباه نکنم دارن دعوای توی عروسی رو تشویق میکنن!

گزارشگر دیجی ای که یوآن به پایین سکو پرتاب کرده بود وسط قسمت وی آی پی عروسی و روی کله خان پایین شلمرودی فرود اومده بود. بعضیا میخندیدن و بعضیا به اونایی که میخندیدن مشت و لگد میزدن و دوماد هم این وسط داشت شترسواری می کرد. اما دوتیم بدون توجه به پایین پاشون همچنان داشتن کوییدیچ بازی میکردن.

-بلاخره اسکورپیوس کوافل رو میگیره و به پیش میره. اوه نه، وسط راه چشمش به شتر میوفته و شروع میکنه به داد زدن و بعله، پیکت کوافل رو میقاپه. آیا این بازی انتهایی هم داره؟

-آره باباجانیان، عشق و محبت تنها چیزیه که میتونه آدما رو نجات بده و به هم نزدیک کنه. مثلا همین بازی ای که میبینید... با معجزه ی صلح اتفاق افتاده.
-اوه پروفسور من هیچوقت از این دید بهش نگاه نکرده بودم.
-با حرفای شما آدم اصلا وارد یه دنیاااای دیگه میشه.

-بلاجر ها با ریتم جیغ و دادای توی عروسی حرکت میکنن و همه رو میزنن، مثل اینکه کوافل افتاده و تو جمعیت گم شده! چه بازی ای شده!

-شتر جونی، نه فلفلی نه قلقلی نه مرغ زرد کاکلی، هیچکس باهام رفیق نبود. تنها روی سه پایه نشسته بودن تو سایه، اما تو چی؟ تو دوست خوب منی. این چیه اونجا برق میزنه.

-داور سوت میزنه! مثل اینکه اسنیچ گرفته شده! یعنی این جستجوگر خوش شانس کی میتونه باشه... از اتاق فرمان اشاره میکنن که روی زمین حسنی و شترش اسنیچ رو گرفتن! ۱۲۰ به ۱۰۰ به نفع چهارچوبدستی! نان پدر و شیر مادر حلالتون.

حسنی ازاون روز هرروز میرفت حموم چون زخم های عمیقی که کاتانا و چنگال های بوتراکل روی صورت و دست هاش انداخته بودن هرروز نیاز به شستشو و مداوا داشت.



پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ سه شنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۱
#14
نقل قول:
. شما در جنگل ممنوعه صدرصد با یکی از گونه های، فوق روبه رو می شین، پس باید باهاشون دوئل کنید و این رو به صورت کامل شرح بدید، اینکه چجوری بهشون برخوردید، از چه روشی برای تشخیص و شکستشون استفاده کردید.( نه به صورت رول به صورت گزارشی و خاطره وار.20 نمره)
2. پس از شکست خون آشام، باید روی خون آشام تحقیق کنید و ویژگی های دیگه ش رو که پرفسور نگفته رو شرح بدید. این ویژگی ها می تونن هر چیزی باشن؛ از ویژگی اخلاقی تا ظاهری گرفته یا توانایی ها و قدرت هاشون(10 نمره)

والا فرزندم من تو اتاقم داشتم راه می رفتم و به کارای بد تام و رفقاش فکر می کردم که صدایی از کمد دفترم شنیدم. بیشتر از اینکه بترسم یا تعجب کنم ناراحت شدم چون این صدا احتمالا مربوط به یه بوگارت بود و این دومین بار تو این هفته بود که تو دفترم بوگارت پیدا می کردم. از شکلی که به خودش می رفت می ترسیدم اما برای من پیرمرد زشت بود که از چیزی که واقعی نبود بترسم. درواقع ترس توی ذهن ماست و میتونه به راحتی تسخیرش کنه.
بگذریم، با طلسمی در کمد رو باز کردم و با یه موجود عجیب روبرو شدم. ترس من هیچوقت از موجود نیمه خفاش نیمه کانگورویی که دندون های نیش بزرگ و چشم های قرمز خون گرفته با مردمک های باریک داره نبود.
اون موجود بلافاصله جلوی نور چوبدستی‌م خودش رو کنار کشید و روی تمام بدنش جز دهانش فلس های سیاه شروع به روییدن کرد، احتمالا میخواست از خودش دربرابر نور دفاع کنه. همونطور که با تعجب و شگفتی بهش نگاه می کردم با صدای هیس هیس به طرفم یورش برد و با فاصله میلی متری تونستم جاخالی بدم. فلس های سیاهش طلسم هامو دفع می کردن و نزدیک بود طلسم بیهوشیم به خودم بخوره.
حالا می تونستم دقیق تر بدنش و ناخن های تیز بلندش رو ببینم. با یادآوری کلاستون فهمیدم احتمالا یه گونه خون آشام‌ه اما متوجه نمی شدم چه نوعیه.
خون آشام شروع به جیغ کشیدن هایی کرد که صداش خیلی خیلی زیر بود و توی مغز آدم فرو می رفت. بدون شک خیلی قوی بود و نمیذاشت حتی لحظه ای فکر کنم.
تنها طلسم اتش بود که باعث می شد کمی عقب بشینه و تو این فواصل نقطه ضعفش رو فهمیدم. طلسم بیهوشی بعدی رو با هدف گیری به درون دهنش زدم. ایندفعه جیغ بلند و دردناکی کشید و تلو تلو خورد، طلسم بعدی رو هم بلافاصله به دهنش زدم و با دوتا تودهنی کارش ساخته شد.

بعدش حس کنجکاویم باعث شد بهش نزدیک بشم و معاینه ش کنم. صورتش حالت خفاش گونه داشت و بین انگشت هاش پره وجود داشت. فلس های روی بدنش مثل شیشه اژدها برق می زدن. یادم اومد که همون اول که دیدمش پوستش صورتی و نازک بود.
پاهاش مثل کانگورو بلند بود و برای پرش های بلند عالی بود.

احتمالا از گونه ای از خون آشام هاست که بهش تغییرشکل دهنده میگن. این گونه میتونه حیوانات مختلف رو با هم ترکیب کنه اما محدودیت زمانی داره و تو هر ۸ ساعت میتونه دو حیوون رو انتخاب کنه. این رو از پوزه ش که کم کم شبیه ارمادیلو می شد فهمیدم. کمدم رو که بررسی کردم فهمیدم که اونجا دنبال حشرات و موریانه می گشته! مسلما عادات غذایی عجیبش هم با تغییرشکلش تغییر میکنه.
از اونجایی که این گونه خیلی نایابه تحقیقات زیادی روش انجام نشده و درباره ش دانش محدودی دارن، بنابراین تصمیم گرفتم خودم چندهفته ای رو روش وقت بذارم.
مرسی از کلاستون که این امادگی رو در ذهن من ایجاد کرد.



پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۵:۱۳ سه شنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۱
#15
نقل قول:
۱- چهار مورد از چیزایی توی طبیعت یا دور و اطرافتون که میشه باهاش آینده رو پیشگویی کرد نام ببرین و طرز کار یکیشو توضیح بدین. (۵ نمره)

راستش باباجان، من از چیزای مختلفی استفاده میکنم که البته تعدادش از چهارتا فزونه ولی خب چندتاشونو که یادمه برات میگم. مثلا استفاده از زق زق کردن مفاصلم میفهمم هوا قراره خراب بشه و بهتره مسابقه کوییدیچ بذاریم تا آدرنالین ملت بره بالا‌.
از زخم زیر زانوی چپم که شبیه متروی لندنه برای پیش بینی زمان رسیدن متروهاش استفاده میکنم.
از بلند شدن پروفسور مک گونگال از دنده چپ یا راست هم میفهمم قراره چند دانش اموز خاطی تو دفتر داشته باشم...
از تعداد گره های ریشم هم میفهمم که اعضای محفل چندتا گره تو کارشون ایگاد شده و مثلا اگه گره تو قسمت پایینی باشه یعنی مشکل جزییه و اگه بالاتر باشه یعنی به کمک نیاز داره.

نقل قول:
۲- استفاده ازگوی پیشگویی رو ترجیح می‌دین یا روشای سنتی‌تری مثل تفاله‌های ته فنجون قهوه؟ چرا؟ (۱۰ نمره)

روش های سنتی تر همیشه برای من جذاب تر بودن و این اصلا ربطی به این موضوع که جلوی گوی خوابم میبره نداره.
توی روش های سنتی مثل تفاله های قهوه یا پیشگویی با کارت قورباغه شکلاتی، حداقل یه فنجون قهوه گیرت میاد باباجان یا با خوندن کارت ها سرگرم میشی ولی گوی ها که موجوداتی مغرور هستن تا بیان تصمیم بگیرن که چی بهت بگن و چرا بگن و اصلا فایده ای براشون داره یا نه تو در خواب عمیقی. البته تفاله ها هم کمی موذی و قهوه زیر کاه‌ن ولی خب چه میشه کرد.


نقل قول:
۳- آینده‌ی خودتون یا یکی از اعضای سایتو پیشگویی کنین. توجه کنین که تکلیف بصورت رول نیست، صرفا یه توضیحی درمورد آینده‌شون و موقعیتی که توی اون زمان دارن بدین. (۱۵ نمره)

هی فرزندم، ای کاش از اول میتونستم آینده تام رو پیش بینی کنم. البته تا یجاییش رو میشد اما بقیه ش از بس تیره و تاریک بود که چشم چشمو نمی دید.
من آینده ی کسی رو پیش بینی میکنم که از ریش بهم نزدیک تره.
بنظرم این موجود بزودی با خودش و اطرافیان به صلح میرسه، از منطقه امن خودش بیرون میاد و خجالت و شرم رو کنار میذاره... از پتانسیل روشنایی درونش به بهترین نحو استفاده میکنه و خلاقیت فوران کننده‌ش توی موقعیت های مختلف تو چشم و چال مردم میره و همراه با مسئولیت پذیریش باعث پیشرفت میشه.
من برای پیکت آینده روشن و پر از موفقیت و صمیمیتی رو میبینم.



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#16
تدریس جلسه پایانی کلاس تاریخ جادوگری


جادوآموزان تمیز و مرتب، دسته به دسته کنار هم نشسته بودن و منتظر جلسه پایانی کلاسشون بودن. تعطیلات پیش رو خیلی هارو از همین الان به تخیلات و توهمات فرو برده بود و اکثرا در سواحل هاوایی و مناظر خفن سیر می کردند.

اما هرچقدر هم سیر کردند پرفسور دامبلدور نیومد که کلاس کذایی رو تموم کنه و انتظار کم کم داشت همه رو اذیت می کرد.
کم کم همه کیف هاشونو گذاشته بودن رو دوششون و منتظر بودن برن حیاط کوییدیچ بازی کنن که صدای لخ لخ دمپایی های ابری دامبلدور در راهرو پیچید.

دامبلدور با صورتی ورم کرده و بدون لبخند همیشگی‌ش وارد کلاس شد و وسط کلاس ایستاد.
-نوگلای باغ دانش، پروفسور دامبلدور مناسفانه کسالت پیدا کرده و الان پروفسور اسنیپ با معجون هاش داره بهش رسیدگی میکنه. بخاطر همین تمرکز حواس برای تدریس رو نداشت.منم به عنوان مدیر مدرسه اومدم بهتون بگم که میتونید برید تو محوطه کوییدیچ بازی کنید. البته، توپ نداریم.

جادوآموزان کمی به هم نگاه کردند و کمی هم به پروفسورشون. اونا میدونستن که دامبلدور پیر شده و به حرفای عجیبش عادت داشتن اما این مدلی‌ش رو دیگه واقعا ندیده بودن.

-آها قبل از اینکه برید، تعطیلات خوبی براتون آرزو میکنن و تکالیفتون رو هم یادداشت کنید.

دامبلدور تکونی به چوبدستی‌ش داد و عبارت هایی روی تخته نوشته شد.

نقل قول:
این جلسه موضوع درمورد شخصیت های تاریخیه عزیزان من، اما من محدودتون نمیکنم. شخصیت تاریخی میتونه جادویی باشه یا غیرجادویی. حتما نباید کار مهمی کرده باشه و میتونه فقط شاهد قضایا بوده باشه. در هرحال:
۱-به انتخاب خودتون یه شخصیت تاریخی رو انتخاب کنید و در قالب یک رول برخوردتون باهاش و اینکه چه اتفاقی میفته رو شرح بدید. ازش سوالی دارید؟ بهتون توصیه ای می‌کنه؟ چی شد که باهاش برخورد داشتید؟ در پرورش موضوع آزادید، طبق معمول خلاقیت و فکرکردن بیرون جعبه هم تو نمره دهی تاثیر خواهد داشت.(۳۰نمره)
نظرتون رو نسبت به کلاس و تدریسم رو بگید. چه منفی چه مثبت خوشحال میشم بشنوم.


همه شروع به نوشتن کردن و کمتر کسی حواسش به این بود که دامبلدور با لبخندی تمایشان می کرد و بعد دوباره لخ لخ کنان دور شد.



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#17
از جاروی جیغ تا مرلین
vs
به خاطر یک مشت افتخار

پست پایانی


پیکت لبه های کت مشکی براقش رو صاف کرد و همانطور که لبخند تیغ نمای درخشانش رو نمایش می داد عینک دودی‌ش رو کمی پایین آورد.
-با جاروی جدیدم آشنا بشید، بچه ها جاروبرقی، جاروبرقی بچه ها.

جاروبرقی به نشانه «از آشناییتون خوشبختم!» ویژ ویژی کرد.

در کسری از ثانیه همه اعضای تیم دور پیکت و وسیله ی جدیدش حلقه زدن. وسیله ای که پیکت سوارش بود مکعب مستطیلی فلزی بود به همراه چند دکمه رنگارنگ و در جلو هم خرطومی داشت که به شکل دایره ای گره خورده بود و پیکت دو طرفش را گرفته بود. پشت مستطیل چندین مارک بنز و بی ام و و بوش چسبیده بود و دورتا دور خرطوم هم شاخه های خشکیده ناشیانه آویزان بودند.
-می پسندین؟

دامبلدور دستی به ریشش کشید سپس با احتیاط انگشتی به مستطیل زد.
-چرا مثل کالسکه چرخ داره باباجان؟ تسترال میکشتش؟
-توش خوراکیه؟
-کاتانا میگه که حس خوبی درباره ش نداره.
--مطمئنی امنه فرزندم؟ میتونی سوار بر ریش من بازی کنی ها.

-مشکلی نیس پروفسور، امتحان شده ست... فقط باید یکم گرم بشه.
پیکت در جواب شک و تردید بقیه، دکمه ای رو زد و جاروبرقی پت پت کنان شروع به حرکت کرد.
-من تا ورزشگاه رو زمین میام که قشنگ گرم بشه.

اعضای تیم با حالت «بدبخت شدیم» به همدیگر نگاهی انداختن و به ناچار به سمت ورزشگاه به راه افتادن. به هرحال جاروبرقی که از اتفاقات بازی های قبلی عجیب تر نبود.

آن طرف تر در رختکن بخاطر یک مشت افتخار

-خب، خب، همونطور که میدونید تیم حریف یه عضو کم داره، بنابراین بازی راحتی در پیش داریم.
-اما من میگم دامبلدور کار دستمون میده.
-منم از تاتسویا میترسم.
-ایوا هم تو بازی قبل میخواست جستجوگرو بخوره‌.

نیکلاس فلامل چوبدستی اش رو که داشت باهاش تاکتیکای بازی رو می کشید گذاشت تو جیبش و سه قلوهای تیم رو در آغوش گرفت.
-ناتانیل، کایلین و لین! اسم شما سه نفر از روی اسم سه تا اژدهای هاگوارتز گذاشته شده. قوی ترین و شجاع ترین اژدهاهایی که وجود داشتن.
-نیکلاس اژدهاها اشتباهه، باید بگی اژدهایان.
-یه مادر اژدهایان هم بود که خیلی بد و پلید بود و همش به همه تذکر می داد.‌ اخرش چیشد سوزانا؟

سوزانا که وجدان ریونکلاوی اش باعث شده بود حرف نیکلاس رو تصحیح کنه اوضاع رو خیط دید و سرش رو در کتاب کوییدیچ در گذر مکان فرو کرد.

-داشتم میگفتم بچه های قشنگم، این دامبلدوری که شمارو میترسونه هم یه پیرمرد قابل پیش بینی‌ه، من خودم رفیقش بودم میدونم. عمو نیکلاس خودش ختم روزگاره و همه تونو سیاه میکنه. پس بهم اعتماد کنید.

اعضای تیم از جمله ی بهم اعتماد کنید بیشتر از جمله ی همه تونو سیاه می‌کنه ترسیده بودن اما چاره ای نداشتن جز اینکه برای برد روی نیکلاس حساب کنن. نیکلاس که از توجه همگانی لذت می برد لبخند پهن دیگری زد و قوطی ای رو از جیبش درآورد.
-این چیزی که میبینید رو خودم از خاکسترهای دایناسورها و آب دهان تیراناسوروس درست کردم. شبیه چیزیه که ماگلا اسمشو گذاشتن واکس. البته مهم نیس‌... نقشه اینه که شما سه تا رو با این رنگ می کنیم تا سیاه و پلید و کثیف باشید.‌ بعد دور و بر دامبلدور پرواز می کنید و اون هم سعی میکنه شما رو به روشنایی دعوت کنه و سفیدتون کنه که البته زمان زیادی میبره. درنتیجه ما یه عضو دیگه هم از بازی خارج میکنیم.
-ایوا هم میتونیم با کیک شکلاتی خودشون مشغول کنیم. پس فقط میمونه اون دختر سامورایی.
-اون با من.

زمین بازی-ورزشگاه غول های غارنشین

-با یه بازی دیگه و یه گزارش دیگه در خدمت شما هستیم. میگن هیچ گزارشگری مثل یوآن نیس، اگرم باشه، یوآن نیست. موافقید؟

ملت تماشاچی بدون توجه به مزه پرونی های همیشگی یوآن بسته های تخمه و پف هیپوگریف شون‌ رو باز کردن و منتظر ورود تیم مورد علاقه شون شدن.

-امروز تیم از جاروی جیغ تا مرلین به مصاف تیم به خاطر یک مشت افتخار میره. حالا بنظرتون چرا یه مشت افتخار؟ چرا یه خروار نه؟ زورشون نمیرسه؟

نیکلاس فلامل غرغرکنان به جایگاه گزارشگر نگاه کرد و در ذهنش یادداشت کرد که حتما در این مورد به دفتر گزارشگران اعتراض بکند.

-حالا تیم قناری قرمز زمردی آبی پوش بخاطر یه مشت افتخار رو میبینیم که وارد میشن. نیکلاس فلامل مثل همیشه اخمو و مشکوک وارد میشه، پشت سرش سه بچه سیاه و چرک وارد میشن، اوه فک کنم اونا کایلین و لین و ناتانیل باشن، عجیبه که تغییر قیافه دادن... بعد از اونا کاپیتان تیم دیانا کارتر رو میبینیم، این اسلیترینی بخاطر خشونتشه که معروف شده. در انتها هم سوزانا هسلدن و لیلی لونا پاتر وارد میشن که انگار دارن درگوشی پچ پچ میکنن. چه فضای عجیبی حکمفرما شده!

-حاضرید فرزندانم؟

تاتسویا کاتاناش رو روی کمرش محکم کرد. ایوا مطمئن شد که چشم از کیک شکلاتی و سیب برنمی‌داره. خود دامبلدور هم ریششو گیس کرد تا زیر دست و پا نباشه. پیکت هم...
-باباجان؟

پیکت هنوز در فاصله ی دوری از ورزشگاه بود و با سرعت کرم فلوبر پیش میومد. اما اون روحیه ش رو از دست نداده بود و با هیجان براشون دست تکون داد.
-دارم گرم شدنشو حس میکنم، شما برید!

-و اینم از تیم ازجاروی جیغ تا مرلین، اونا حاشیه های زیادی رو از سر گذروندن اما داغ ترین حاشیه برای چندروز پیشه که یکی از اعضای تیمشون به دوپینگ متهم شد. بعله، من پیکت رو داخل زمین نمیبینم.

تماشاچیان شروع به هو کردن پیکت کردن اما بعضی هاشون هم در جبهه مقابل عکس پیکت درمقابل درخت و گل و در مظلوم ترین حالات در دست داشتن که با شعارهای«فدراسیون بی کفایت، نمیخوایم نمیخوایم» و «پیکت چنگ طلایی، امید تیم مایی» تزیین شده بود.

-دامبلدور و ایوا دست در دست هم وارد میشن، بنظر میاد ایوا نیاز به کنترل داشته باشه چون صدای قار و قور شکمش تا اینجا هم میرسه. پشت سرش تاتسویا موتویامای سامورایی با خونسردی پرواز میکنه. خبری از عضو پرحاشیه تیم نیست... البته... یه چیزی رو میبینم که داره نزدیک میشه... یعنی؟

پیکت که در یک ساعت گذشته با کمترین سرعت درحال حرکت بود و در مسیر انواع اقسام سخنرانی های انگیزشی و مبارزاتی رو برای جاروبرقی گفته بود حالا با اخرین سرعت بر روی جاروبرقی پیش می رفت. امید اون بلاخره جواب داده بود، اون حالا پیکت قهرمانی بود که حقوق هیچ درخت و گیاهی رو زیرپا نذاشته بود و در عین حال سوار بر جارو بود. اون همه رو معجون ته دیگ کرده بود و نشون داده بود که میتونه.
-چرا وایستاد؟

جاروبرقی با علاقه‌ چمن های ورزشگاه رو بو می کرد و با خوشحالی از خط کنار شروع به قدم زدن روی چمن ها و پیچ و تاب دادن خودش شد. بلاخره او موتوری چمن زن درون خودش داشت و هرکسی کو دور ماند از اصل خویش...

-برای چمنا انقد تند اومدی؟ ما مسابقه داریم.

-پیکت بلاخره وارد زمین میشه، اما اون سوار یه وسیله عجیبه و داره حرکات موزون انجام میده. فکر کنم برای جاروش جانشینی پیدا کرده.

-هی فسقلی! امیدوارم اسنیچ از بیحالی کف زمین افتاده باشه، چون به غیر از این هیچ جوری نمیتونی بگیریش.

نیکلاس از تیکه ای که انداخته بود شروع به خندیدن و ولو شدن روی جاروش کرد و بقیه اعضای تیم هم بهش ملحق شدن. اما پیکت اهل ناامید شدن نبود.

-بچه ها، نگران نباشید، دیدید با چه سرعتی اومدم؟ بزودی با همون سرعت هم میام بالا.

تاتسویا که چشم از نیکلاس برنمیداشت به نشانه تایید سری تکون داد و هرکس به سر جای خودش رفت.

-بنظر میاد داور مشکلی با حضور پیکت نداره، دو کاپیتان دست میدن و بازی شروع میشه. بیما ها نسبت به اججتم ها برتری نفری دارن... بیما و اججتم اختصاریه که خودم برای دوتیم گذاشتم، خوب بید؟

تاتسویا بدون توجه به اطرافش کوافل رو گرفته بود و به سمت دروازه می رفت. جلوش نیکلاس و دیانا قرار گرفته بودن بنابراین مجبور بود به دامبلدور پاس بده.
-سنسه! :China:

-بازی پرهیجان آغاز میشه. دامبلدور کوافل رو در هوا میگیره و از بلاجری که به سمتش میاد جاخالی میده. میره برای پرتاب... اما وایمیسته؟

-باباجان، شماها که سنی ندارید کی انقدر شمارو تاریک و سیاه کرده.
-سیاهی خوب نیس پدرجان؟

بلاخره کسی از دامبلدور نصیحت خواسته بود. اون میتونست خدمتی به بشریت و جامعه جادوگری بکنه و سه بچه رو با قدرت عشق آشنا کنه.
-معلومه که خوب نیس فرزندانم، زشته، عیبه، بی سرانجامه. شما دلتون پاکه، بذار من امتحان کنم.

دامبلدور به ریشش تفی زد و به طرف سه بچه رفت. اما اونا هم واینستادن تا تف مالی بشن و بنابراین تعقیب و گریزی در میونه میدون آغاز شد.

-اوضاع حسابی بهم ریخته... از وقتی دامبلدور کوافل رو از دست داد بیما پنج تا گل زده و تاتسویا هم حالا دنبال دامبلدوری که دنبال سه بچه س پرواز میکنه و کاتاناش رو در هرسو تکون میده. ایوا هم که فرصت رو غنیمت شمرده دولپی داره کیک میخوره. آیا اججتم این بازی رو از دست داده؟

پیکت از پایین اوضاع رو میدید. اگه اون درحال پرواز بود میتونست کمکشون کنه اما اینجا، روی اختراعش نشسته بود و به گَز کردن چمن ها مشغول بود.

-هی! لگن قراضه! من درستت نکردم که بیای اینجا چمن ناز بدی. اگه پرواز نکنی همینجا اوراقت میکنم.

جاروبرقی غرغری کرد و شروع به لگد پروندن کرد.
-نه، نه، تهدید نبود. یعنی میگم که، اگه کمک کنی این بازی رو ببریم تا ابد میذارمت توی دشت پر از گل و چمن گشت و گذار کنیا، نمیبرمت پیش عمو ویزلی که جراحیت کنه.

جاروبرقی سیمش رو به نشانه تفکر پیچ و تابی داد و درنهایت به نشانه تایید قرارداد،خرطوم تکون داد.

-هفتاد-صفر به نفع بیما! اونا هیچکسی رو جلوشون نمیبینن و حالا دارن با هم رقص پیروزی انجام میدن. حالا همه فقط منتظر گرفته شدن اسنیچن... اما بجای اسنیچ عضو دیگه ی تیم اججتم وارد میشه!

پیکت با ابهت و اقتدار جاروبرقی مشکی طلایی‌ش رو می روند و دور افتخاری دور ورزشگاه زد. جاروبرقی با خرطومش کوافل رو گرفت و پیکت هم هرکسی که جلوش بود رو یواشکی چنگ می زد. تماشاچیا با ذوق و شوق تشویق می کردن.

--ورود طوفانی پیکت رو میبینیم، اون و جاروی جدیدش حالا بازی رو در دست دارن. اعضای بیما انتظار این ورود رو نداشتن و گیج میشن. گل به نفع اججتم!

ایوا با شنیدن اسم پیکت کیکش رو زیربغل میزنه و میره کمک. ایوا به خوردن و انجام دادن همزمان کارها عادت داشت. همونطور که حموم میرفت و پاستا میخورد یا در طول حرف زدنش تنقلات میخورد. خوردن پایه و اساس زندگیش بود بنابراین مشکلی با گل زدن و دفاع کردن و کیک زدن به صورت بقیه نداشت. فقط دست های چرب و کیکی‌ش کمی اذیت می کرد.

-گل پنجم برای اججتم! این دوعضو کم شناخته شده ی تیم دارن غوغا میکنن. اما کاپیتان و پروفسور هنوز درگیر نقشه شوم بیما هستن. اججتم راه طولانی ای تا پیروزی داره!

-تو حواست به دروازه باشه. من میرم پروفسور و تاتسو رو بیارم.

پیکت بعد از مشورت با ایوا دریفتی کشید و با دود هایی که به خورد تیم مقابل داد به طرف پروفسور و بچه ها رفت. قهرمانی این لیگ حق اونا بود. تک تکشون برای این لحظه ها و پیروزی برنامه چیده بودن.

-پروف! تاتسو! ببینید، من دارم پرواز میکنم.

دامبلدور و تاتسویا و البته بچه ها با شنیدن صدای پیکت متوقف شدن. پرواز با اون وسیله جالبتر از تعقیبشون بود.
-منم میتونم باهاش دور بزنم فرزند؟
-یعنی کاتانا هم میتونه پرواز کنه؟

-فعلا نه، بازی داریما.
-ببخژید.

همه چیز درست شده بود. تیمشون دوباره جمع شده بود و اختراعش هم درست شده بود.پیکت لبخند بزرگی زد. لبخندی که فقط چندثانیه دوام داشت.

-چقد باحال و ترسناکه.

جاروبرقی درونش پر از حس نسبت به چمن بود. حس نفرت و عشق همزمان. میخواست همه چمن های دنیا رو بزنه. اما در اون لحظه که خرطوم جاروبرقی به بچه ها افتاد، اون متوجه حس قوی تری درونش شد. عشق به تمیزی! مبارزه با سیاهی و کثیفی و حذفشون! اون باید تمام کثیفی هارو قورت میداد و اطرافش رو تمیز میدید، این سه بچه چرک و سیاه، انقلابی رو درونش آغاز کردن... .

-نه!

در یک لحظه پیکت خوشحال و راضی از برگشت تیمش بود و در لحظه ی بعد تیمش غیب شده بود. جاروبرقی در یه حرکت انتحاری خرطومش رو باز کرده بود و سه قلوی چرک و سیاه رو بلعیده بود. تا اینجا مشکلی نبود، اما متاسفانه ریش دامبلدور هم سر راه بود و دامبلدور و تاتسویا به درون خرطوم جاروبرقی کشیده شدن.
قییییییییییییییییییییییییییژژژژژژژ!
پیکت احساس خطر کرد.

-انگار جاروی پیکت وحشی شده! داور به نشانه خطا سوت میزنه اما صدای سوت هاش توی غوغای جاروبرقی گم شده. این لرزش دیگه چیه؟

شاید بهم خوردن مسابقه کوییدیچشون بخاطر اختراع پیکت فاجعه بزرگی بود. اما مشکل اینجا بود که ماجرا هنوز تموم نشده بود. در کسری از ثانیه گرد و خاکی از دور بلند شد و همه جای ورزشگاه انگار که زمین لرزه اومده باشه می لرزید. پیکت نمیدونست چیکار کنه، اصلا چیکار کرده بود؟

جمعیتی از غول های غارنشین کچل و چماق به دست با صورت های حیران و ترسان وارد ورزشگاه شدن. ملت از ترس آپارات کردن یادشون رفته بود و به اینور اونور می دوییدن و توی چشم و چال همدیگه میخوردن اما واینمیستادن. جمعیت غول های خنگ در ورزشگاه به این بزرگی یعنی مصیبت!

پیکت روی جاروش که هنوز قیژژژ میکرد خشک شده بود. غول؟

بزرگترین غول که کله اش کچل تر از سایرین بود جلو اومد و به پیکت خیره شد. با زانو زدن ناگهانی غول ها زمین لرزه ای به نسبت بزرگتر ورزشگاه رو لرزوند.

-غول اصرافیل! بلاخره روز غولاخیز شد. ما منتظر این بودیم که تو در شیپورت بدمی. در تضاد بین غول ها تو چه ظریف و بی همتایی.

البته جادوگران فقط اصوات مختلفی مثل اووووو، ایییییی، هاااایییییی، وععووهاییییی، میشنیدن اما خب پیکت زبون غول هارو مث همه حیوونا بلد بود.

-غول اصرافیل کیه؟ شما چرا اینجایین؟
-برای تو غول اصرافیل، ما منتظریم که تو مارا قضاوت کرده و به غولشت یا غولهنم بفرستی. با دمیدن در شیپورت ما رو بیدار کردی، حالا تمام پرده ها فرو ریختند.‌

پیکت نگاهی به جاروبرقی پرسروصداش انداخت و نگاهی به غول ها. یعنی قیژ قیژ این جارو همچین قدرتی داره؟ نکنه الان هرچی اژدها و هیپوگریف و موجودات دیگه رو هم بیدار کنه. پیکت باید سریع فکر می کرد.

-اگه شما اسنیچ رو پیدا کنید و برام بیارید من همتون رو میفرستم غولشت.

غول ها غرشی کردن و با اینکه نمیدونستن اسنیچ چیه شروع کردن به زیر و رو کردن ورزشگاه.

-هی! اسنیچ یه گوی طلایی و پر داره که میدرخشه.

غول ها باز هم غرشی کردن چون باز هم نمیدونستن گوی طلایی پردار چی هس اصن.‌
پیکت فهمید که سریع فکر کردنش به درد عمه بوتراکل‌ش میخوره و تصمیم گرفت بجای فکر عمل کنه. اون چنگال های تیزش رو داخل موتور جاروبرقی فرو کرد. جاروبرقی هن هنی کرد، با خرطوم غم ناک به پیکت نگاه کرد. پیکت نگفت متاسفم و عمیق تر ضربه زد. بلاخره رفیق هاش تو معده این اختراع جهنمی بودن و این غول های بی شاخ و دم هم باید دوباره میخوابیدن!

صدای قیژ جاروبرقی ضعیف شد و پیکت و جارویش سقوط کردند. سقوطی طولانی و اسلوموشن... .


-آی! دندونم.

ایوا نمی دونست چندمین باره که داره کیک شکلاتی میخوره. چون طبق جادوی دامبلدور کیک هربار که ضربه ای میخورد خود به خود ترمیم می شد. اما این بار دندون ایوا بود که ضربه خورده بود.
-این چیه؟ عه، اسنیچه که. من اسنیچو گرفتم بچه ها. :ویکتوری: بچه ها؟ :نگاه:

ایوا به اطرافش نگاه کرد. خبری از دروازه ها و گزارشکر و داور و حتی تیم ها نبود. غول های بزرگی در سرتاسر ورزشگاه نشسته یا دراز به دراز خروپف می کردن و بقیه جادوگرا اطرافشون از ترس خشکشون زده بود.

-من فقط یکم دسر خوردم. داستان چیه؟



پاسخ به: تابلوي شني امتيازات
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱
#18
امتیازات جلسه دوم کلاس تاریخ جادوگری


گریفیندور
کتی بل: ۳۰

هافلپاف
سدریک دیگوری: ۳۰
نیکلاس فلامل: ۳۰

ریونکلاو
آلنیس اورموند: ۳۰

اسلیترین
دوریا بلک: ۳۰
اسکندر: ۲۷
آندرومدا بلک: ۱۷

باتچکر.



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱
#19
امتیازات جلسه دوم کلاس تاریخ جادوگری


گریفیندور
کتی بل: ۱۵+۱۵= ۳۰
سلام فرزندم. به نکته های خوبی اشاره کردی. بعله باد خیلی مظلوم و مهربونه.
قله اورست رفتی غول پشمالو (یتی) هم دیدی؟ احتمالا اونا رو میگفته.

اسلیترین
اسکندر: ۱۲ + ۱۵= ۲۷
بله همینجاست درست اومدین. ننه قمرو فقط راه نمیدیم، لقمه تو بگیر و بشین.
خوشحالم که فکرت چیز شد.
حیف که مزیت های باد رو ندیدی.
برای مشکلات هم راه حل زیاده مثلا ننه قمر میتونه از چادر ملی استفاده کنه، تو هم که قالی تالارو برداشتی. آدما تو محدودیت ها ستاره میشن.

آندرومدا بلک: ۵+۱۲= ۱۷
سلام فرزندم. مرسی که با چولیتا آشنام کردی اما بیشتر از اینکه درمورد باد و تکلیفت بنویسی درمورد رابرت و صغری گفتی.
خوشبختم از آشناییشون. ولی ایکاش تکلیفت رو طولانی تر و کمی مفصل تر مینوشتی.بهرحال بابت خلاقیت و حضورت در کلاس بهت نمره بیشتری دادم.

دوریا بلک: ۱۵+۱۵= ۳۰
عالی و کامل. دقتت به جزییات و خلاقیت فراوانت بسیار خوشحالم کرد. آفرین بر تو جادوآموز نمونه.
(عدد دو را رو به فرفره اش می گوید)

ریونکلاو
آلنیس اورموند: ۱۵+۱۵= ۳۰
سلام بر فرزند روشنایی.
به چه نکته های خوبی اشاره کردی.
مطمئنم باد درصورت درخواست وسط راه نگه میداره، اما خب باید مواظب باشی نره.
مقصد بسیار خوبی انتخاب کردی. منتظر بودم یکی مقصدهای غیرمنطقی بگه. آفرین.
اونجا رفتی سلام منم به هلا برسون.

هافلپاف
سدریک دیگوری: ۱۵+۱۵= ۳۰
خوشحالم که از مسیر لذت بردی فرزند. بادها موجودات متواضع و ساده ای هستن، احتمالا فکر کرده غازا دارن باهات بازی میکنن.

نیکلاس فلامل: ۱۵+ ۱۵= ۳۰
خلاقیتت رو دوس داشتم.
اما حس نمیکنی سفر با بادکره ای که از قضا تلو تلو میخوره و مقصدو یادش نمیاد کمی خطرناک باشه؟
خب بسیار خوبه که مرلین نیستی.


ممنون از تکالیف قشنگ و جالبتون. بسی خندیدم و خشنود شدم. امیدوارم جلسه بعد هم که جلسه آخره ببینمتون فرزندانم.



پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۱
#20
عه این که مستاجر پیکت خودمونه!
من بهش اعتماد کامل دارم، ولی شاید اطلاعات کامل داشته باشم هم بد نباشه.

۱-پیکت جان، جات راحته؟ از حیث گرما و سرما و آذوقه مشکلی نداری؟

۲-من همیشه فکر میکردم دستات یکم خطرناکه، دسته؟ ریشه س؟ نتونستم معاینه کاملی بکنم، خودت بگو چیه و ازش چه استفاده هایی میکنی.

۳-از اونجایی که استفاده از چوبدستی با مرامت سازگار نیست، وقتی که موقعیتش بشه، مردمو با چی میزنی؟

۴- چرا دلت برای درختای جنگل ممنوعه تنگ نمیشه و چسبیدی به ریش این پیرمرد؟

۵-ایا وقتایی که نیاز به رسیدگی داری میری پیش استاد مراقبت از موجودات جادویی تا ازت مراقبت کامل به عمل بیاره؟ یا نه و هاگرید تنها گزینه ست؟

۶-پیکت آرومی هستی، هیچوقت دوست نداشتی مقام و منصب خاصی داشته باشی؟

۷-آرزو و غایت یه پیکت چیه؟

۸-پیکت از چی بیشتر از همه بدش میاد؟

۸تا پرسیدم که تام به یاد هورکراکس هشتمش بیفته.
لوموس و مرلین حافظتون.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.