هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۵:۱۳ سه شنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۱
#11
نقل قول:
۱- چهار مورد از چیزایی توی طبیعت یا دور و اطرافتون که میشه باهاش آینده رو پیشگویی کرد نام ببرین و طرز کار یکیشو توضیح بدین. (۵ نمره)

راستش باباجان، من از چیزای مختلفی استفاده میکنم که البته تعدادش از چهارتا فزونه ولی خب چندتاشونو که یادمه برات میگم. مثلا استفاده از زق زق کردن مفاصلم میفهمم هوا قراره خراب بشه و بهتره مسابقه کوییدیچ بذاریم تا آدرنالین ملت بره بالا‌.
از زخم زیر زانوی چپم که شبیه متروی لندنه برای پیش بینی زمان رسیدن متروهاش استفاده میکنم.
از بلند شدن پروفسور مک گونگال از دنده چپ یا راست هم میفهمم قراره چند دانش اموز خاطی تو دفتر داشته باشم...
از تعداد گره های ریشم هم میفهمم که اعضای محفل چندتا گره تو کارشون ایگاد شده و مثلا اگه گره تو قسمت پایینی باشه یعنی مشکل جزییه و اگه بالاتر باشه یعنی به کمک نیاز داره.

نقل قول:
۲- استفاده ازگوی پیشگویی رو ترجیح می‌دین یا روشای سنتی‌تری مثل تفاله‌های ته فنجون قهوه؟ چرا؟ (۱۰ نمره)

روش های سنتی تر همیشه برای من جذاب تر بودن و این اصلا ربطی به این موضوع که جلوی گوی خوابم میبره نداره.
توی روش های سنتی مثل تفاله های قهوه یا پیشگویی با کارت قورباغه شکلاتی، حداقل یه فنجون قهوه گیرت میاد باباجان یا با خوندن کارت ها سرگرم میشی ولی گوی ها که موجوداتی مغرور هستن تا بیان تصمیم بگیرن که چی بهت بگن و چرا بگن و اصلا فایده ای براشون داره یا نه تو در خواب عمیقی. البته تفاله ها هم کمی موذی و قهوه زیر کاه‌ن ولی خب چه میشه کرد.


نقل قول:
۳- آینده‌ی خودتون یا یکی از اعضای سایتو پیشگویی کنین. توجه کنین که تکلیف بصورت رول نیست، صرفا یه توضیحی درمورد آینده‌شون و موقعیتی که توی اون زمان دارن بدین. (۱۵ نمره)

هی فرزندم، ای کاش از اول میتونستم آینده تام رو پیش بینی کنم. البته تا یجاییش رو میشد اما بقیه ش از بس تیره و تاریک بود که چشم چشمو نمی دید.
من آینده ی کسی رو پیش بینی میکنم که از ریش بهم نزدیک تره.
بنظرم این موجود بزودی با خودش و اطرافیان به صلح میرسه، از منطقه امن خودش بیرون میاد و خجالت و شرم رو کنار میذاره... از پتانسیل روشنایی درونش به بهترین نحو استفاده میکنه و خلاقیت فوران کننده‌ش توی موقعیت های مختلف تو چشم و چال مردم میره و همراه با مسئولیت پذیریش باعث پیشرفت میشه.
من برای پیکت آینده روشن و پر از موفقیت و صمیمیتی رو میبینم.



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#12
تدریس جلسه پایانی کلاس تاریخ جادوگری


جادوآموزان تمیز و مرتب، دسته به دسته کنار هم نشسته بودن و منتظر جلسه پایانی کلاسشون بودن. تعطیلات پیش رو خیلی هارو از همین الان به تخیلات و توهمات فرو برده بود و اکثرا در سواحل هاوایی و مناظر خفن سیر می کردند.

اما هرچقدر هم سیر کردند پرفسور دامبلدور نیومد که کلاس کذایی رو تموم کنه و انتظار کم کم داشت همه رو اذیت می کرد.
کم کم همه کیف هاشونو گذاشته بودن رو دوششون و منتظر بودن برن حیاط کوییدیچ بازی کنن که صدای لخ لخ دمپایی های ابری دامبلدور در راهرو پیچید.

دامبلدور با صورتی ورم کرده و بدون لبخند همیشگی‌ش وارد کلاس شد و وسط کلاس ایستاد.
-نوگلای باغ دانش، پروفسور دامبلدور مناسفانه کسالت پیدا کرده و الان پروفسور اسنیپ با معجون هاش داره بهش رسیدگی میکنه. بخاطر همین تمرکز حواس برای تدریس رو نداشت.منم به عنوان مدیر مدرسه اومدم بهتون بگم که میتونید برید تو محوطه کوییدیچ بازی کنید. البته، توپ نداریم.

جادوآموزان کمی به هم نگاه کردند و کمی هم به پروفسورشون. اونا میدونستن که دامبلدور پیر شده و به حرفای عجیبش عادت داشتن اما این مدلی‌ش رو دیگه واقعا ندیده بودن.

-آها قبل از اینکه برید، تعطیلات خوبی براتون آرزو میکنن و تکالیفتون رو هم یادداشت کنید.

دامبلدور تکونی به چوبدستی‌ش داد و عبارت هایی روی تخته نوشته شد.

نقل قول:
این جلسه موضوع درمورد شخصیت های تاریخیه عزیزان من، اما من محدودتون نمیکنم. شخصیت تاریخی میتونه جادویی باشه یا غیرجادویی. حتما نباید کار مهمی کرده باشه و میتونه فقط شاهد قضایا بوده باشه. در هرحال:
۱-به انتخاب خودتون یه شخصیت تاریخی رو انتخاب کنید و در قالب یک رول برخوردتون باهاش و اینکه چه اتفاقی میفته رو شرح بدید. ازش سوالی دارید؟ بهتون توصیه ای می‌کنه؟ چی شد که باهاش برخورد داشتید؟ در پرورش موضوع آزادید، طبق معمول خلاقیت و فکرکردن بیرون جعبه هم تو نمره دهی تاثیر خواهد داشت.(۳۰نمره)
نظرتون رو نسبت به کلاس و تدریسم رو بگید. چه منفی چه مثبت خوشحال میشم بشنوم.


همه شروع به نوشتن کردن و کمتر کسی حواسش به این بود که دامبلدور با لبخندی تمایشان می کرد و بعد دوباره لخ لخ کنان دور شد.



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#13
از جاروی جیغ تا مرلین
vs
به خاطر یک مشت افتخار

پست پایانی


پیکت لبه های کت مشکی براقش رو صاف کرد و همانطور که لبخند تیغ نمای درخشانش رو نمایش می داد عینک دودی‌ش رو کمی پایین آورد.
-با جاروی جدیدم آشنا بشید، بچه ها جاروبرقی، جاروبرقی بچه ها.

جاروبرقی به نشانه «از آشناییتون خوشبختم!» ویژ ویژی کرد.

در کسری از ثانیه همه اعضای تیم دور پیکت و وسیله ی جدیدش حلقه زدن. وسیله ای که پیکت سوارش بود مکعب مستطیلی فلزی بود به همراه چند دکمه رنگارنگ و در جلو هم خرطومی داشت که به شکل دایره ای گره خورده بود و پیکت دو طرفش را گرفته بود. پشت مستطیل چندین مارک بنز و بی ام و و بوش چسبیده بود و دورتا دور خرطوم هم شاخه های خشکیده ناشیانه آویزان بودند.
-می پسندین؟

دامبلدور دستی به ریشش کشید سپس با احتیاط انگشتی به مستطیل زد.
-چرا مثل کالسکه چرخ داره باباجان؟ تسترال میکشتش؟
-توش خوراکیه؟
-کاتانا میگه که حس خوبی درباره ش نداره.
--مطمئنی امنه فرزندم؟ میتونی سوار بر ریش من بازی کنی ها.

-مشکلی نیس پروفسور، امتحان شده ست... فقط باید یکم گرم بشه.
پیکت در جواب شک و تردید بقیه، دکمه ای رو زد و جاروبرقی پت پت کنان شروع به حرکت کرد.
-من تا ورزشگاه رو زمین میام که قشنگ گرم بشه.

اعضای تیم با حالت «بدبخت شدیم» به همدیگر نگاهی انداختن و به ناچار به سمت ورزشگاه به راه افتادن. به هرحال جاروبرقی که از اتفاقات بازی های قبلی عجیب تر نبود.

آن طرف تر در رختکن بخاطر یک مشت افتخار

-خب، خب، همونطور که میدونید تیم حریف یه عضو کم داره، بنابراین بازی راحتی در پیش داریم.
-اما من میگم دامبلدور کار دستمون میده.
-منم از تاتسویا میترسم.
-ایوا هم تو بازی قبل میخواست جستجوگرو بخوره‌.

نیکلاس فلامل چوبدستی اش رو که داشت باهاش تاکتیکای بازی رو می کشید گذاشت تو جیبش و سه قلوهای تیم رو در آغوش گرفت.
-ناتانیل، کایلین و لین! اسم شما سه نفر از روی اسم سه تا اژدهای هاگوارتز گذاشته شده. قوی ترین و شجاع ترین اژدهاهایی که وجود داشتن.
-نیکلاس اژدهاها اشتباهه، باید بگی اژدهایان.
-یه مادر اژدهایان هم بود که خیلی بد و پلید بود و همش به همه تذکر می داد.‌ اخرش چیشد سوزانا؟

سوزانا که وجدان ریونکلاوی اش باعث شده بود حرف نیکلاس رو تصحیح کنه اوضاع رو خیط دید و سرش رو در کتاب کوییدیچ در گذر مکان فرو کرد.

-داشتم میگفتم بچه های قشنگم، این دامبلدوری که شمارو میترسونه هم یه پیرمرد قابل پیش بینی‌ه، من خودم رفیقش بودم میدونم. عمو نیکلاس خودش ختم روزگاره و همه تونو سیاه میکنه. پس بهم اعتماد کنید.

اعضای تیم از جمله ی بهم اعتماد کنید بیشتر از جمله ی همه تونو سیاه می‌کنه ترسیده بودن اما چاره ای نداشتن جز اینکه برای برد روی نیکلاس حساب کنن. نیکلاس که از توجه همگانی لذت می برد لبخند پهن دیگری زد و قوطی ای رو از جیبش درآورد.
-این چیزی که میبینید رو خودم از خاکسترهای دایناسورها و آب دهان تیراناسوروس درست کردم. شبیه چیزیه که ماگلا اسمشو گذاشتن واکس. البته مهم نیس‌... نقشه اینه که شما سه تا رو با این رنگ می کنیم تا سیاه و پلید و کثیف باشید.‌ بعد دور و بر دامبلدور پرواز می کنید و اون هم سعی میکنه شما رو به روشنایی دعوت کنه و سفیدتون کنه که البته زمان زیادی میبره. درنتیجه ما یه عضو دیگه هم از بازی خارج میکنیم.
-ایوا هم میتونیم با کیک شکلاتی خودشون مشغول کنیم. پس فقط میمونه اون دختر سامورایی.
-اون با من.

زمین بازی-ورزشگاه غول های غارنشین

-با یه بازی دیگه و یه گزارش دیگه در خدمت شما هستیم. میگن هیچ گزارشگری مثل یوآن نیس، اگرم باشه، یوآن نیست. موافقید؟

ملت تماشاچی بدون توجه به مزه پرونی های همیشگی یوآن بسته های تخمه و پف هیپوگریف شون‌ رو باز کردن و منتظر ورود تیم مورد علاقه شون شدن.

-امروز تیم از جاروی جیغ تا مرلین به مصاف تیم به خاطر یک مشت افتخار میره. حالا بنظرتون چرا یه مشت افتخار؟ چرا یه خروار نه؟ زورشون نمیرسه؟

نیکلاس فلامل غرغرکنان به جایگاه گزارشگر نگاه کرد و در ذهنش یادداشت کرد که حتما در این مورد به دفتر گزارشگران اعتراض بکند.

-حالا تیم قناری قرمز زمردی آبی پوش بخاطر یه مشت افتخار رو میبینیم که وارد میشن. نیکلاس فلامل مثل همیشه اخمو و مشکوک وارد میشه، پشت سرش سه بچه سیاه و چرک وارد میشن، اوه فک کنم اونا کایلین و لین و ناتانیل باشن، عجیبه که تغییر قیافه دادن... بعد از اونا کاپیتان تیم دیانا کارتر رو میبینیم، این اسلیترینی بخاطر خشونتشه که معروف شده. در انتها هم سوزانا هسلدن و لیلی لونا پاتر وارد میشن که انگار دارن درگوشی پچ پچ میکنن. چه فضای عجیبی حکمفرما شده!

-حاضرید فرزندانم؟

تاتسویا کاتاناش رو روی کمرش محکم کرد. ایوا مطمئن شد که چشم از کیک شکلاتی و سیب برنمی‌داره. خود دامبلدور هم ریششو گیس کرد تا زیر دست و پا نباشه. پیکت هم...
-باباجان؟

پیکت هنوز در فاصله ی دوری از ورزشگاه بود و با سرعت کرم فلوبر پیش میومد. اما اون روحیه ش رو از دست نداده بود و با هیجان براشون دست تکون داد.
-دارم گرم شدنشو حس میکنم، شما برید!

-و اینم از تیم ازجاروی جیغ تا مرلین، اونا حاشیه های زیادی رو از سر گذروندن اما داغ ترین حاشیه برای چندروز پیشه که یکی از اعضای تیمشون به دوپینگ متهم شد. بعله، من پیکت رو داخل زمین نمیبینم.

تماشاچیان شروع به هو کردن پیکت کردن اما بعضی هاشون هم در جبهه مقابل عکس پیکت درمقابل درخت و گل و در مظلوم ترین حالات در دست داشتن که با شعارهای«فدراسیون بی کفایت، نمیخوایم نمیخوایم» و «پیکت چنگ طلایی، امید تیم مایی» تزیین شده بود.

-دامبلدور و ایوا دست در دست هم وارد میشن، بنظر میاد ایوا نیاز به کنترل داشته باشه چون صدای قار و قور شکمش تا اینجا هم میرسه. پشت سرش تاتسویا موتویامای سامورایی با خونسردی پرواز میکنه. خبری از عضو پرحاشیه تیم نیست... البته... یه چیزی رو میبینم که داره نزدیک میشه... یعنی؟

پیکت که در یک ساعت گذشته با کمترین سرعت درحال حرکت بود و در مسیر انواع اقسام سخنرانی های انگیزشی و مبارزاتی رو برای جاروبرقی گفته بود حالا با اخرین سرعت بر روی جاروبرقی پیش می رفت. امید اون بلاخره جواب داده بود، اون حالا پیکت قهرمانی بود که حقوق هیچ درخت و گیاهی رو زیرپا نذاشته بود و در عین حال سوار بر جارو بود. اون همه رو معجون ته دیگ کرده بود و نشون داده بود که میتونه.
-چرا وایستاد؟

جاروبرقی با علاقه‌ چمن های ورزشگاه رو بو می کرد و با خوشحالی از خط کنار شروع به قدم زدن روی چمن ها و پیچ و تاب دادن خودش شد. بلاخره او موتوری چمن زن درون خودش داشت و هرکسی کو دور ماند از اصل خویش...

-برای چمنا انقد تند اومدی؟ ما مسابقه داریم.

-پیکت بلاخره وارد زمین میشه، اما اون سوار یه وسیله عجیبه و داره حرکات موزون انجام میده. فکر کنم برای جاروش جانشینی پیدا کرده.

-هی فسقلی! امیدوارم اسنیچ از بیحالی کف زمین افتاده باشه، چون به غیر از این هیچ جوری نمیتونی بگیریش.

نیکلاس از تیکه ای که انداخته بود شروع به خندیدن و ولو شدن روی جاروش کرد و بقیه اعضای تیم هم بهش ملحق شدن. اما پیکت اهل ناامید شدن نبود.

-بچه ها، نگران نباشید، دیدید با چه سرعتی اومدم؟ بزودی با همون سرعت هم میام بالا.

تاتسویا که چشم از نیکلاس برنمیداشت به نشانه تایید سری تکون داد و هرکس به سر جای خودش رفت.

-بنظر میاد داور مشکلی با حضور پیکت نداره، دو کاپیتان دست میدن و بازی شروع میشه. بیما ها نسبت به اججتم ها برتری نفری دارن... بیما و اججتم اختصاریه که خودم برای دوتیم گذاشتم، خوب بید؟

تاتسویا بدون توجه به اطرافش کوافل رو گرفته بود و به سمت دروازه می رفت. جلوش نیکلاس و دیانا قرار گرفته بودن بنابراین مجبور بود به دامبلدور پاس بده.
-سنسه! :China:

-بازی پرهیجان آغاز میشه. دامبلدور کوافل رو در هوا میگیره و از بلاجری که به سمتش میاد جاخالی میده. میره برای پرتاب... اما وایمیسته؟

-باباجان، شماها که سنی ندارید کی انقدر شمارو تاریک و سیاه کرده.
-سیاهی خوب نیس پدرجان؟

بلاخره کسی از دامبلدور نصیحت خواسته بود. اون میتونست خدمتی به بشریت و جامعه جادوگری بکنه و سه بچه رو با قدرت عشق آشنا کنه.
-معلومه که خوب نیس فرزندانم، زشته، عیبه، بی سرانجامه. شما دلتون پاکه، بذار من امتحان کنم.

دامبلدور به ریشش تفی زد و به طرف سه بچه رفت. اما اونا هم واینستادن تا تف مالی بشن و بنابراین تعقیب و گریزی در میونه میدون آغاز شد.

-اوضاع حسابی بهم ریخته... از وقتی دامبلدور کوافل رو از دست داد بیما پنج تا گل زده و تاتسویا هم حالا دنبال دامبلدوری که دنبال سه بچه س پرواز میکنه و کاتاناش رو در هرسو تکون میده. ایوا هم که فرصت رو غنیمت شمرده دولپی داره کیک میخوره. آیا اججتم این بازی رو از دست داده؟

پیکت از پایین اوضاع رو میدید. اگه اون درحال پرواز بود میتونست کمکشون کنه اما اینجا، روی اختراعش نشسته بود و به گَز کردن چمن ها مشغول بود.

-هی! لگن قراضه! من درستت نکردم که بیای اینجا چمن ناز بدی. اگه پرواز نکنی همینجا اوراقت میکنم.

جاروبرقی غرغری کرد و شروع به لگد پروندن کرد.
-نه، نه، تهدید نبود. یعنی میگم که، اگه کمک کنی این بازی رو ببریم تا ابد میذارمت توی دشت پر از گل و چمن گشت و گذار کنیا، نمیبرمت پیش عمو ویزلی که جراحیت کنه.

جاروبرقی سیمش رو به نشانه تفکر پیچ و تابی داد و درنهایت به نشانه تایید قرارداد،خرطوم تکون داد.

-هفتاد-صفر به نفع بیما! اونا هیچکسی رو جلوشون نمیبینن و حالا دارن با هم رقص پیروزی انجام میدن. حالا همه فقط منتظر گرفته شدن اسنیچن... اما بجای اسنیچ عضو دیگه ی تیم اججتم وارد میشه!

پیکت با ابهت و اقتدار جاروبرقی مشکی طلایی‌ش رو می روند و دور افتخاری دور ورزشگاه زد. جاروبرقی با خرطومش کوافل رو گرفت و پیکت هم هرکسی که جلوش بود رو یواشکی چنگ می زد. تماشاچیا با ذوق و شوق تشویق می کردن.

--ورود طوفانی پیکت رو میبینیم، اون و جاروی جدیدش حالا بازی رو در دست دارن. اعضای بیما انتظار این ورود رو نداشتن و گیج میشن. گل به نفع اججتم!

ایوا با شنیدن اسم پیکت کیکش رو زیربغل میزنه و میره کمک. ایوا به خوردن و انجام دادن همزمان کارها عادت داشت. همونطور که حموم میرفت و پاستا میخورد یا در طول حرف زدنش تنقلات میخورد. خوردن پایه و اساس زندگیش بود بنابراین مشکلی با گل زدن و دفاع کردن و کیک زدن به صورت بقیه نداشت. فقط دست های چرب و کیکی‌ش کمی اذیت می کرد.

-گل پنجم برای اججتم! این دوعضو کم شناخته شده ی تیم دارن غوغا میکنن. اما کاپیتان و پروفسور هنوز درگیر نقشه شوم بیما هستن. اججتم راه طولانی ای تا پیروزی داره!

-تو حواست به دروازه باشه. من میرم پروفسور و تاتسو رو بیارم.

پیکت بعد از مشورت با ایوا دریفتی کشید و با دود هایی که به خورد تیم مقابل داد به طرف پروفسور و بچه ها رفت. قهرمانی این لیگ حق اونا بود. تک تکشون برای این لحظه ها و پیروزی برنامه چیده بودن.

-پروف! تاتسو! ببینید، من دارم پرواز میکنم.

دامبلدور و تاتسویا و البته بچه ها با شنیدن صدای پیکت متوقف شدن. پرواز با اون وسیله جالبتر از تعقیبشون بود.
-منم میتونم باهاش دور بزنم فرزند؟
-یعنی کاتانا هم میتونه پرواز کنه؟

-فعلا نه، بازی داریما.
-ببخژید.

همه چیز درست شده بود. تیمشون دوباره جمع شده بود و اختراعش هم درست شده بود.پیکت لبخند بزرگی زد. لبخندی که فقط چندثانیه دوام داشت.

-چقد باحال و ترسناکه.

جاروبرقی درونش پر از حس نسبت به چمن بود. حس نفرت و عشق همزمان. میخواست همه چمن های دنیا رو بزنه. اما در اون لحظه که خرطوم جاروبرقی به بچه ها افتاد، اون متوجه حس قوی تری درونش شد. عشق به تمیزی! مبارزه با سیاهی و کثیفی و حذفشون! اون باید تمام کثیفی هارو قورت میداد و اطرافش رو تمیز میدید، این سه بچه چرک و سیاه، انقلابی رو درونش آغاز کردن... .

-نه!

در یک لحظه پیکت خوشحال و راضی از برگشت تیمش بود و در لحظه ی بعد تیمش غیب شده بود. جاروبرقی در یه حرکت انتحاری خرطومش رو باز کرده بود و سه قلوی چرک و سیاه رو بلعیده بود. تا اینجا مشکلی نبود، اما متاسفانه ریش دامبلدور هم سر راه بود و دامبلدور و تاتسویا به درون خرطوم جاروبرقی کشیده شدن.
قییییییییییییییییییییییییییژژژژژژژ!
پیکت احساس خطر کرد.

-انگار جاروی پیکت وحشی شده! داور به نشانه خطا سوت میزنه اما صدای سوت هاش توی غوغای جاروبرقی گم شده. این لرزش دیگه چیه؟

شاید بهم خوردن مسابقه کوییدیچشون بخاطر اختراع پیکت فاجعه بزرگی بود. اما مشکل اینجا بود که ماجرا هنوز تموم نشده بود. در کسری از ثانیه گرد و خاکی از دور بلند شد و همه جای ورزشگاه انگار که زمین لرزه اومده باشه می لرزید. پیکت نمیدونست چیکار کنه، اصلا چیکار کرده بود؟

جمعیتی از غول های غارنشین کچل و چماق به دست با صورت های حیران و ترسان وارد ورزشگاه شدن. ملت از ترس آپارات کردن یادشون رفته بود و به اینور اونور می دوییدن و توی چشم و چال همدیگه میخوردن اما واینمیستادن. جمعیت غول های خنگ در ورزشگاه به این بزرگی یعنی مصیبت!

پیکت روی جاروش که هنوز قیژژژ میکرد خشک شده بود. غول؟

بزرگترین غول که کله اش کچل تر از سایرین بود جلو اومد و به پیکت خیره شد. با زانو زدن ناگهانی غول ها زمین لرزه ای به نسبت بزرگتر ورزشگاه رو لرزوند.

-غول اصرافیل! بلاخره روز غولاخیز شد. ما منتظر این بودیم که تو در شیپورت بدمی. در تضاد بین غول ها تو چه ظریف و بی همتایی.

البته جادوگران فقط اصوات مختلفی مثل اووووو، ایییییی، هاااایییییی، وععووهاییییی، میشنیدن اما خب پیکت زبون غول هارو مث همه حیوونا بلد بود.

-غول اصرافیل کیه؟ شما چرا اینجایین؟
-برای تو غول اصرافیل، ما منتظریم که تو مارا قضاوت کرده و به غولشت یا غولهنم بفرستی. با دمیدن در شیپورت ما رو بیدار کردی، حالا تمام پرده ها فرو ریختند.‌

پیکت نگاهی به جاروبرقی پرسروصداش انداخت و نگاهی به غول ها. یعنی قیژ قیژ این جارو همچین قدرتی داره؟ نکنه الان هرچی اژدها و هیپوگریف و موجودات دیگه رو هم بیدار کنه. پیکت باید سریع فکر می کرد.

-اگه شما اسنیچ رو پیدا کنید و برام بیارید من همتون رو میفرستم غولشت.

غول ها غرشی کردن و با اینکه نمیدونستن اسنیچ چیه شروع کردن به زیر و رو کردن ورزشگاه.

-هی! اسنیچ یه گوی طلایی و پر داره که میدرخشه.

غول ها باز هم غرشی کردن چون باز هم نمیدونستن گوی طلایی پردار چی هس اصن.‌
پیکت فهمید که سریع فکر کردنش به درد عمه بوتراکل‌ش میخوره و تصمیم گرفت بجای فکر عمل کنه. اون چنگال های تیزش رو داخل موتور جاروبرقی فرو کرد. جاروبرقی هن هنی کرد، با خرطوم غم ناک به پیکت نگاه کرد. پیکت نگفت متاسفم و عمیق تر ضربه زد. بلاخره رفیق هاش تو معده این اختراع جهنمی بودن و این غول های بی شاخ و دم هم باید دوباره میخوابیدن!

صدای قیژ جاروبرقی ضعیف شد و پیکت و جارویش سقوط کردند. سقوطی طولانی و اسلوموشن... .


-آی! دندونم.

ایوا نمی دونست چندمین باره که داره کیک شکلاتی میخوره. چون طبق جادوی دامبلدور کیک هربار که ضربه ای میخورد خود به خود ترمیم می شد. اما این بار دندون ایوا بود که ضربه خورده بود.
-این چیه؟ عه، اسنیچه که. من اسنیچو گرفتم بچه ها. :ویکتوری: بچه ها؟ :نگاه:

ایوا به اطرافش نگاه کرد. خبری از دروازه ها و گزارشکر و داور و حتی تیم ها نبود. غول های بزرگی در سرتاسر ورزشگاه نشسته یا دراز به دراز خروپف می کردن و بقیه جادوگرا اطرافشون از ترس خشکشون زده بود.

-من فقط یکم دسر خوردم. داستان چیه؟



پاسخ به: تابلوي شني امتيازات
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱
#14
امتیازات جلسه دوم کلاس تاریخ جادوگری


گریفیندور
کتی بل: ۳۰

هافلپاف
سدریک دیگوری: ۳۰
نیکلاس فلامل: ۳۰

ریونکلاو
آلنیس اورموند: ۳۰

اسلیترین
دوریا بلک: ۳۰
اسکندر: ۲۷
آندرومدا بلک: ۱۷

باتچکر.



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱
#15
امتیازات جلسه دوم کلاس تاریخ جادوگری


گریفیندور
کتی بل: ۱۵+۱۵= ۳۰
سلام فرزندم. به نکته های خوبی اشاره کردی. بعله باد خیلی مظلوم و مهربونه.
قله اورست رفتی غول پشمالو (یتی) هم دیدی؟ احتمالا اونا رو میگفته.

اسلیترین
اسکندر: ۱۲ + ۱۵= ۲۷
بله همینجاست درست اومدین. ننه قمرو فقط راه نمیدیم، لقمه تو بگیر و بشین.
خوشحالم که فکرت چیز شد.
حیف که مزیت های باد رو ندیدی.
برای مشکلات هم راه حل زیاده مثلا ننه قمر میتونه از چادر ملی استفاده کنه، تو هم که قالی تالارو برداشتی. آدما تو محدودیت ها ستاره میشن.

آندرومدا بلک: ۵+۱۲= ۱۷
سلام فرزندم. مرسی که با چولیتا آشنام کردی اما بیشتر از اینکه درمورد باد و تکلیفت بنویسی درمورد رابرت و صغری گفتی.
خوشبختم از آشناییشون. ولی ایکاش تکلیفت رو طولانی تر و کمی مفصل تر مینوشتی.بهرحال بابت خلاقیت و حضورت در کلاس بهت نمره بیشتری دادم.

دوریا بلک: ۱۵+۱۵= ۳۰
عالی و کامل. دقتت به جزییات و خلاقیت فراوانت بسیار خوشحالم کرد. آفرین بر تو جادوآموز نمونه.
(عدد دو را رو به فرفره اش می گوید)

ریونکلاو
آلنیس اورموند: ۱۵+۱۵= ۳۰
سلام بر فرزند روشنایی.
به چه نکته های خوبی اشاره کردی.
مطمئنم باد درصورت درخواست وسط راه نگه میداره، اما خب باید مواظب باشی نره.
مقصد بسیار خوبی انتخاب کردی. منتظر بودم یکی مقصدهای غیرمنطقی بگه. آفرین.
اونجا رفتی سلام منم به هلا برسون.

هافلپاف
سدریک دیگوری: ۱۵+۱۵= ۳۰
خوشحالم که از مسیر لذت بردی فرزند. بادها موجودات متواضع و ساده ای هستن، احتمالا فکر کرده غازا دارن باهات بازی میکنن.

نیکلاس فلامل: ۱۵+ ۱۵= ۳۰
خلاقیتت رو دوس داشتم.
اما حس نمیکنی سفر با بادکره ای که از قضا تلو تلو میخوره و مقصدو یادش نمیاد کمی خطرناک باشه؟
خب بسیار خوبه که مرلین نیستی.


ممنون از تکالیف قشنگ و جالبتون. بسی خندیدم و خشنود شدم. امیدوارم جلسه بعد هم که جلسه آخره ببینمتون فرزندانم.



پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۱
#16
عه این که مستاجر پیکت خودمونه!
من بهش اعتماد کامل دارم، ولی شاید اطلاعات کامل داشته باشم هم بد نباشه.

۱-پیکت جان، جات راحته؟ از حیث گرما و سرما و آذوقه مشکلی نداری؟

۲-من همیشه فکر میکردم دستات یکم خطرناکه، دسته؟ ریشه س؟ نتونستم معاینه کاملی بکنم، خودت بگو چیه و ازش چه استفاده هایی میکنی.

۳-از اونجایی که استفاده از چوبدستی با مرامت سازگار نیست، وقتی که موقعیتش بشه، مردمو با چی میزنی؟

۴- چرا دلت برای درختای جنگل ممنوعه تنگ نمیشه و چسبیدی به ریش این پیرمرد؟

۵-ایا وقتایی که نیاز به رسیدگی داری میری پیش استاد مراقبت از موجودات جادویی تا ازت مراقبت کامل به عمل بیاره؟ یا نه و هاگرید تنها گزینه ست؟

۶-پیکت آرومی هستی، هیچوقت دوست نداشتی مقام و منصب خاصی داشته باشی؟

۷-آرزو و غایت یه پیکت چیه؟

۸-پیکت از چی بیشتر از همه بدش میاد؟

۸تا پرسیدم که تام به یاد هورکراکس هشتمش بیفته.
لوموس و مرلین حافظتون.



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱
#17
1. خاطره ی یکی از دفعاتی که یک مشکل خیلی حیاتی داشتید اما دیگران شمارو تنها گذاشتن و حتما باید اونو حل میکردید بنویسید و سعی کنید همونطور که قبلا گفته شده به ابعاد جدید ایفای نقشتون توجه کنید. و احساسات و روشی رو که برای حل اون مشکل استفاده کردید توضیح بدید. (25 نمره)

والا از مرلین که پنهون نیس، از شما چه پنهون باباجان. نگه داشتن عشق و صمیمیت توی هر گروهی سخته، تو محفل هم با وجود سفیدی اعضاش لحظات سخت زیادی بوده...
میتونم حس کنم که بقیه حرف ها و سخنرانی هام رو میشنون، اما گوش نمیدن. ممکنه فکر کنن این پیرمرد خرفت شده و فقط قسمت های مثبت قضایا رو میبینه، یا زیاد و بیجا اعتماد میکنه. خلاصه سرت رو درد نیارم فرزندم، خاطره خواسته بودی.
یه شب سرد و بارونی پاییزی بود، از اون بارون هایی که انقدر ریز و مداومه که از لباس و شنل رد میشه و به استخونت میرسه. درسته که من میتونم خودم رو با جادو خشک کنم، اما در اونجایی که کار داشتم نباید از جادو استفاده میکردم. نیمه های شب کارم تموم شد و خیس پ خسته، به گریمولد برگشتم، از سالن پذیرایی صداهایی میومد اما من که روحیه چندانی برام باقی نمونده بود تا به بقیه هم انرژی مثبت بدم، مستقیم به اتاقم رفتم. هرچند مطمئن بودم که در نبودم اعضای گروهم میتونن همه چیزو مدیریت کنن و نیاز نیست که من بالای سر همه اتفاقات باشم.
اما خب، اشتباه میکردم فرزند.

خواب بی رویا و عمیقی بود. صبحش خوشحال و خندون و البته سرحال بیدار شدم تا مثل همیشه برم تو جمع گرم ویزلی ها و صبحونه بخورم. اما آشپزخونه خالی بود. عجیب بود که گروهم تا اینموقع صبح خواب بودن، حتی مالی هم نبود.

کمی نون پیدا کردم و با ابنبات لیمویی لقمه گرفتم و سعی کردم انتظارم رو دلنشین تر کنم. اما بعد از یک ساعت، همه چیز به همون ساکتی قبل بود.
اونجا بود که باور کردم چیزی درست نیست، بلند شدم و رفتم بالا، اکثر اتاقا خالی بود، با دیدن کمدهای خالی و اتاق های سرد هرلحظه گیج تر از قبل میشدم.
مگه در نبود من چه اتفاقی افتاده بود؟

بلاخره یه محفلی رو پیدا کردم که زیر لحافش گرم خواب بود. خوشحال شدم. شاید بقیه رفته بودن گردش؟
بیدارش کردم و از چیزایی که شنیدم گیج تر از قبل شدم.
خیانت، قضاوت، استفاده از قدرتی که من بهشون داده بودم، استفاده نادرست از اعتمادی که بر طبق دوستی مون بهشون داشتم... خیلی عجیب بود. طبق معمول لبخند زدم.
اینکه بین گروهی تفرقه بیفته و همه چی تو یه شب بشکنه عجیب بود؟
اینکه دوست ها تبدیل به دشمنان و آدمهای بد و نادرست بشن عجیب بود؟
قضاوت کردن همدیگه چطور... نه هیچکدومشون عجیب نبود. پس چرا انقدر تعجب کرده بودم؟
چرا انتظارش رو نداشتم؟
چرا تا همین چندساعت پیش فکر میکردم در نبود من اونا به همدیگه میچسبن و کنار میان؟ فکر میکردم تفاوت هاشون مثل یه پازل اونا رو کنار هم نگه میداره و کاملن...
اما عجیب نبود. ساختن همیشه سخت تر از ویرانی بود. بهم زدن راحت بود. این عجیب بود که چطور نفهمیده بودم در نزدیکی ویرانی قرار داریم. بهرحال نتونستم چیزی برای مقابله پیدا کنم، کنار کشیدم. اما در آینده، شاید تونستم چیزی که باید باهاش مقابله کرد رو پیدا کنم. آدما تغییر میکنن و منم رفتم با خودم خلوت کنم و قدرتمند تر و بالغ تر برگردم.

2. 5 دلیل برای اینکه چرا آدم ها در شرایط سخت هم دیگه رو تنها میذارن. خلاقانه جواب بدید. (5 نمره)
چون فکر میکنن آدما باید تو شرایط سخت خودشونو محک بزنن و مررررد(ضمنی) بشن.
اصلا حتی اشاره میکنن که مداخله توی شرایط سخت و مبارزه ی یه نفر دیگه گناهه.
هرکس باید رو پای خودش وایسه باباجان. جز پیکت که میتونه روی ریش من وایسته.
شاید اصن اون شرایط سخت برای یکی دیگه آسون به نظر بیاد و بگه پیف اینکه میتونه از پسش بربیاد.
و شاید کلا زیاد بهت اعتماد دارن و میدونن که میتونی. اعتماد همیشه چیز خوبیه.
شایدم اصن شرایط سخت تو باعث شرایط سخت طرف مقابل بشه و یارو بره که شرایط سخت خودش رو حل کنه.
احتمالات زیادن.



پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۱
#18
از جاروی جیغ تا مرلین
vs
تف تشت

موضوع: جهان موازی
پست پایانی


به شهر شهیدپرور مامازون خوش آمدید

ایوا درحالی که سرش رو می خاروند دوباره تابلو رو خوند. آخرین باری که دوستاش رو دیده بود همشون تو یه جنگل ترسناک دنبال غذا و راه ورزشگاه میگشتن. ایوا هنوز خواب بود؟ مامازون؟
-ورزشگاهه اسمش همین بود.

ایوا با اطمینان از اینکه راهو درست اومده از دروازه گذشت و وارد شهر شد. آسمان خراش ها تقریبا همه جای آسمون رو پوشونده بودن. ملت جادویی جارو ها و تسترال هاشون رو به دوش گرفته بودن و باهاش پرواز میکردن. ایوا متعجب نشد، تنها چیزی که باعث شد ویبره زنان بدوئه بوی خوش غذا بود.

-بدو بدو، پیتزا و همبرگر رست بیف، سوپ قلم تسترال، دستپخت ممد سیا از کفت نره... .

ایوا تا به حال اونهمه غذای خوشمزه رو یه جا ندیده بود. همبرگرهایی به اندازه ی کله ی تسترال پر از گوشت و پنیر و حتی ماکارونی، پیتزاهایی بزرگ و جورواجور، کیک های شکلاتی و میوه ای همه و همه دور مردی سیاه پوست و عضلانی چیده شده بود.
-حراجه ها، آهای، آتیش زدم به مالم! داعاشتون باید بره، مسابقه داره.

شکم ایوا اون رو با آخرین سرعت به جلو برد.
-من میتونم جاتو بگیرم، برو بیا.
-خانم بیا ببین این بچه چی میگه.

زن متشخصی با آرایش کامل و دوجین النگو در دو دستش وارد کادر شد.
-شیوا، کجا رفته بودی؟

ایوا برای مدت کوتاهی گرسنگی‌ش یادش رفت. تاتسویایی که حتی در مقابل پوشیدن لباسهای زرق و برقی و رنگی مقاومت میکرد، حالا با پیراهن مجلسی و ناخن های مانیکور شده و جواهرات براق جلوش وایستاده بود.
-نگرانت شده بودم جیگرم. مگه نمیخوای برای مسابقه آماده بشی... چقدرم که کثیف شدی، واه واه واه.
-تاتسویا؟ چرا اینجوری شدی؟
-تاتسویا کیه؟ بازم دوستای عجق وجق پیدا کردی شیوا؟
-من ایوام.
-تو شیوایی منم فاطسویام، حالا بدو بیا کلی کار داریم.
-هزار بار گفتم دوتا گوشمالیش بده خوب میشه.

ایوا با ترس به مرد ساندویچ فروش نگاه کرد. حالا که دقت می کرد جدا از پوست سیاه و نداشتن ریش و البته عینک ته استکانی، او شبیه دامبلدور بود.
-من هنوز خوابم.

فاطسویا با مهربانی ایوا رو داخل خونه برد و جلوش منوی غذایی گذاشت.
-انتخاب که کردی بگو شیکت برات بیاره. من باید برم سونا و سالن تا برای مسابقه آماده باشم. یادتون نره بیاید دنبالم، دوساعت دیگه تو مسابقه میبینمت.

ایوا هیچوقت این چنین مورد احترام قرار نگرفته بود، اون هیچوقت منوی غذا نداشت و همیشه هرچیزی که گیر می آورد میخورد و بقیه همیشه از دست اشتهاش ناراضی بودن. مثل اینکه خوابش زیاد هم بد نبود.
-همشونو میخوام.

گیاه غول پیکری درحالی که با یک شاخه یخچال دوقلویی را بلند کرده بود و با شاخه ی دیگر ران بوقلمونی در دست داشت به طرف ایوا اومد و یخچال رو جلوش روی زمین گذاشت.
-قبلا کم غذا میخوردی که من نخورمت مگه نه؟ میبینم که عاقل شدی.

ایوا نگاهی به گیاه گوشتخوار انداخت. بین دندونا تیزش پر از خرده غذا و خرده استخون بود و آب دهن از لب و لوچه گیاهی اش آویزون بود. مغز ایوا به سرعت کار می کرد، اگه فرار کنه زورش نمیرسه یخچال رو ببره، بنابراین اول یخچال رو خالی میکنه و بعد میره دنبال دوستای واقعیش میگرده.
ایوا تمام تلاشش رو کرد. دیگ های دیزی رو سر کشید، پیتزا هارو لقمه کرد و لاشون ماکارونی و همبرگر گذاشت. اما یخچال هنوز نصف هم نشده بود.
-یه روز دیگه بمونم حتما خیلی سبک تر میشه و اونموقع با هم میریم.

ایوا گرد شده بود و سعی می کرد قل بخوره و فاصله ش رو با گیاه گوشتخوار حفظ کنه که ممدسیا وارد شد.
-هوی، اونو نخورش.

گیاه گوشتخوار که تقریبا ایوا رو محاصره کرده بود خودش را جمع کرد.

-باید بریم فاط رو از ارایشگاه بستونیم، بعدم بریم تشت تفیا رو اوراق کنیم، پایه اید؟

ایوا به نشانه موافقت قل خورد. تا وقتی ذخیره غذاییش رو برنداشته بود نمی تونست جایی بره‌.

ورزشگاه مامازون

-با یه مسابقه دیگه برگشتیم. خیلی شرمنده‌م که با صدام آزارتون میدم، اما باید وظیفه م در اطلاع رسانی رو تکمیل کنم.

یوآن شرلی با موهای قرمز میکروفن جادویی رو بالاتر گرفت و ادامه داد.
-امروز دوتا تیم صدرنشین لیگ با هم مبارزه می‌کنن. تشت تف و از مرلین تا جاروی جیغ... مطمئنم که جیغ جاروهاشون تو یاد همتون مونده. میدونم که شوخی هام بی مزه س... پس فقط اعضا رو معرفی میکنم.
اول تیم تشت تف وارد میشه، کاپیتان تیم سالازار اسلیترین همراه با نگاه مغرور و از بالا به پایینش جلوتر از همه میاد. پشت سرش رز ستون، ستون مستحکم تیم میاد... بعله، جاروش زیر وزنش خم شده. پشت سر رز، دابی جن آزاد وارد میشه. مراقب جوراب های درحال سقوطش باشید... و آخر از همه هم فوجی رو میبینیم... مطمئنم که همتون عاشق این همبرگر دوست داشتنی هستید.

هواداران دوتیم که در مرکز زمین نشسته بودن در موافقت با حرفای یوآن شرلی، کف مرتبی زدند.

رختکن از مرلین تا جاروی جیغ
-برای صدمین بار میگم شیوا، این برای گل زدنه.
ممدسیا اسنیچ را به طرف ایوا گرفته بود.
-هرچقد بیشتر گل بزنی، امتیاز منفی بیشتری میگیری، هرتیمی که امتیاز منفی‌ش بیشتر باشه برنده س.
-اما اینو که جستجوگر...
-جستجوگر باید بلاجر رو بگیره. وقتی گرفتیش، باید به طرف اعضای خودمون پرتش کنی، اگه خوش شانس باشیم و به یکی مون بخوره، صدوپنجاه امتیاز منفی میگیریم.
-پس مدافعا چیکار میکنن؟

فاطسویا دستی به سر شیوا کشید.
-تو که خودت مدافع خیلی خوبی هستی شیوا. تو باید کوافل رو بگیری و محکم بزنیش به سر و صورت حریف، هرچی محکم تر بهتره. البته یادت باشه که حتما خطا بکنی.
-خطا رو بلدم. اما مگه بد نبود؟
-اونم امتیاز منفی داره. بقیه ش رو تو راه بهت میگم نازنازی. دیر شد.

زمین بازی
-و بلاخره تیم از مرلین تا جاروی جیغ رو میبینیم. هرکدوم از اونا جارویی دارن که شاخه هاش رو لاک زده و جیغ میکشه. کاپیتان تیم ممدسیاهه، اون لقب خشن ترین و در عین حال کم خطا ترین بازیکن لیگ رو داره که البته اصلا عجیب نیست.

ممد سیاه با غرور برای تماشاچیان فیگور گرفت.

-بعد از اون فاطسویا رو میبینیم که مثل همیشه با موهای شینیون شده و تکون دادن دستای پرجواهرش وارد میشه. بزرگترین دغدغه فاطسویا اینه که النگوهاش نشکنه. ما هممون اتفاقات بازی قبلی رو به یاد داریم.

جمعیت در سکوت فرو رفت.
- اگه دلتون نمیخواد صدای جیغ و گریه زاری اونو بار دیگه بشنوید دعا کنید ناخنش نشکنه... بعله، شیکت هم وارد میشه، این غول گوشتخوار بارها سعی کرده بازیکنان و البته داور رو بخوره... و در اخر هم شیوا وارد میشه، انگار که شیوا رژیمش رو شکسته و گردتر از قبل شده، عجیبه!

ایوا به داخل زمین رفت اما با خیل تماشاچیان روبرو شد. مثل اینکه بازی در کناره های زمین اتفاق میفتاد.

-دو کاپیتان پا میدن. هردو سعی میکنن پای همدیگه رو له کنن. ممد سیاه دوپایی پای سالازار رو لگد می‌کنه و خودش هم زمین میخوره. عجب بازی ای شده.
اون طرف داور توپ هارو آزاد میکنه، اسنیچ ناپدید میشه و جستجوگران به دنبال بلاجرهایی که از دستشون فرار میکنن به راه میفتن. اوه، مدافع حریف کوافل رو گرفته و اونو مستقیم به سینه شیوا میزنه...

ایوا ذوق کرد. بااینکه خیلی دردش گرفته بود کوافل رو بغل کرد و سعی کرد هرچه سریعتر به طرف دروازه حریف بره.‌ اما صدای گزارشگر حواسش رو پرت کرد.
-شیوا در خطره.
پس همه چیز عادی بود، ایوا سرعت گرفت. اما ناگهان مدافع حریف با قیافه ناراحتی جلوش سبز شد.
-مدافع حریف بهش میرسه... اوه، نه.

رز ستون به طرف ایوا اومد و با ناراحتی بغلش کرد و سرش رو نوازش کرد.
-متاسفم که دردت گرفت. نمیخواستم اون کارو بکنم.

ایوا شکه شده بود. اول اونهمه احترام همراه با منو غذایی و حالا این محبت و همدلی خالص... اشک در چشمانش حلقه زد.
-چیز مهمی نبود.

--و بعله، داور سوت میزنه. مدافع تشت تف روی شیوا خطا کرده. شیوا کارت زرد میگیره.
-اون خطا کرد، من چرا کارت بگیرم؟ :why:

داور به آرامی به سمتش اومد.
-آیا شما بغل نشدی و مورد محبت قرار نگرفتی؟
-بعله، خیلی هم خوب بود.
-خب، خطایی از این واضح تر وجود نداره. کارت بعدیم قرمز خواهد بود خانم جوان.

فاطسویا زیربغل ایوا را گرفت و او را دور کرد.
-مگه نگفتم حواست به مهر و محبت حریف باشه؟ اگه ضعف نشون بدی هی خطا میکنن.
-اگه بغلشون کنم خطاست؟
-اگه نوازششون هم کنی که خیلی هم بهتره.

-سالازار اسلیترین با فریادها و فحش های ضدماگلی سعی داره روحیه لطیف فاطسویا رو جریحه دار کنه، اما اون تسلیم نمیشه و به دنبال اسنیچ میگرده. اون طرف ممدسیاه و دابی هردو درحال تعقیب بلاجر خودشون هستن.

-دابی جن آزاد، دابی برای جستجوش حقوق نگرفت. سالازار به دابی بی احترامی کرد. دابی بد.

-دابی با جاروش خودزنی میکنه، فوجی پیشش میره تا آرومش کنه اما قربانی میشه و گوشت و پنیرش بیرون میریزه. بعطه، فاطسویای فرصت طلب به فوجی نزدیک میشه و با اشک و آه اونو بازسازی و سپس بوسش میکنه. کارت زرد برای فوجی! منفی بیست، منفی بیست، مساوی!

سالازار درحالی که از عصبانیت به چند تا از تماشاچیان دورگه کروشیو می زد ناگهان اسنیچ رو دید.
-حالا سالازار اسنیچ رو گرفته. فاطسویا پستش رو خالی کرد و سالازار ازش پیشی میگیره. شیوا جلوش قرار داره.

--اگه اسنیچ رو بگیرم میبریم، نه، باید بلاجرو بهش بزنم، پس چرا دامبلدور دنبال بلاجره.

-سالازار به راحتی از کنار شیوا رد میشه و گل میزنه! منفی سی منفی بیست به نفع تشت تف.

شیکت با خنده ای بر لب به طرف ایوا پرواز کرد.
-همونجور ادامه بدی امشب واویشکای شیوا خواهم داشت.

ایوا لگد فیلیپینی ای که از تاتسویا یاد گرفته بود به طرف شیکت پرتاب میکنه. شیکت به اون طرف زمین و روی سر سالازار که داشت خوشحالی بعد از گل انجام میاد فرود میاد.

-و حالا یه استراتژی جدید از تیم مقابل میبینیم. شیکت با پرتاب شیوا به زمین حریف میره و سفت و محکم سالازار رو در اغوش کشیده. داور سوت میزنه... بعله، کارت زرد... سالازار مشت و لگد میپرونه و اعتراض میکنه، هم تیمی هاش سعی میکنن شیکت رو جدا کنن اما اون سنگین تر از این حرفاست. داور دست در جیبش میکنه... بعله! کارت قرمز! سی امتیاز منفی برای تیم از جاروی جیغ تا مرلین. چه می‌کنه این تیم.

فاطسویا و ممدسیا چک و لگدی به نشانه خوشحالی به طرف ایوا پرتاب میکنن که اون ازشون جاخالی میده. چرا کابوسش تموم نمیشد؟ دوستاش بدون اون چیکار میکنن؟

-بازی از سر گرفته میشه، سالازار که حسابی عصبانیه دابی رو زیر چک و لگد میگیره و بهش وعده حقوق و مزایا میده تا برنده بشن. اما روحیه تیم ضعیف شده. اون طرف ممدسیا برای تماشاچیان حرکات بارفیکس با جارو میره و فاطسویا رژ لبش رو تمدید میکنه. بنظر میاد که اونا از برد خودشون مطمئنن.

--من میخوام برم خونه.

ایوا به آستین پیرهن حریر فاطسویا آویزون شده بود. حالا که گرسنگی‌ش رفع شده بود دلش برای دوستاش تنگ شده بود.

-میریم عزیزم. من باید اسنیچ رو بگیرم، اما تو میتونی به ممدسیاه کمک کنی.

ایوا به حرف فاطسویا گوش کرد و در دقایق بعد پا به پای ممدسیا دنبال بلاجر پرواز کرد. راه بلاجر معصوم را سد کرد، در جهات مختلف پرواز کرد و سعی کرد توجهی به امتیاز بازی نکنه.

-تشت تف به بازی برگشته، سالازار دوبار اسنیچ رو زودتر از فاطسویا میقاپه و گل میزنه. منفی پنجاه منفی پنجاه مساوی!

ممدسیا دادش دراومد.
-هوی هرجا بری گیرت میارم.

بلاجر ترسید، اون به طرف چپ رفت اما ایوا اونجا بود. بلاجر التماس کرد که بذاره بره، اشک ریخت. اما ایوا بی رحم بود و راهش رو سد میکرد. ممد سیا با لبخند موذیانه بهشون رسید و بلاجر رو گرفت و ...
-اینجا رو ببینید، ممدسیا بلاخره بلاجر رو میگیره و اونو مستقیما به صورت شیوا میزنه! صد و پنجاه امتیاز منفی به نفع از جاروی جیغ تا مرلین. برنده این بازی...

ایوا در حال سقوط بود و دیگر صدای گزارشگر رو نمی شنید. تموم شده بود؟ دست محکمی او را گرفت. ایوا به سختی چشماش رو باز کرد.

-پروفسور، فکر نکنم حال ایوا خوب باشه.

دامبلدور در فضای پشت تاتسویا ظاهر شد، ریش نقره ایش توی باد تکون میخورد.
-از اول هم حالش خوب نبود باباجان، اشتباه کردیم به حرف کارلا گوش ندادیم. اشکالی نداره، ما که بدون جستجوگر نمیتونیم ببریم، بهتره بریم خونه.

ایوا لبخند ضعیفی زد. بلاخره میرن خونه.



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۱
#19
هاگوارتز در آرامش شب غرق شده بود. ساکنان این قلعه پر رمز و راز، با امیدها و آرزوهای فردا، به خواب رفته بودند.
تنها یک نفر هنوز بیدار بود و به طرف آتش شومینه قوز کرده بود.

آلبوس دامبلدور به کاغذی که در دست داشت خیره شده بود. شعله های آتش در چشمانش می رقصیدند.
کاغذ از طرف برادرش ابرفورث بود، برادری که چندین سال ندیده و هیچوقت به آغوش نکشیده بود.
به آرامی کاغذ را به طرف شعله های آتش گرفت
شعله به نامه گرفت و سوختن اغاز شد...درست مثل خانواده خود آلبوس، مثل خاطرات خوش همراه با خانواده اش.

اما هیچوقت از خاطرش پاک نمی شدند. مانند زخمی کهنه، پر از گرد و خاک و تیغ، دردناک بود.

حمله پسربچه های ماگل به خواهر ۱۳ ساله اش، جنون خواهر، انتقامجویی پدر، از دست رفتن پدر...
پاراگراف اول سریعتر از چیزی انتظار داشت سوخت.

نباید از ماگل ها متنفر می شد؟ نشد.

حمله های عصبی خواهرش، تنفرش از جادو، مرگ ناگهانی مادرش بر اثر یکی از حمله های خواهر...
سفر آلبوس به دوردنیا، در شب قبل از سفر، مثل عمر مادرش دود شد.
پاراگراف دوم هم سوخت.

مغرور و البته سرخورده بود و خیلی جوان. جوان تر از اینکه بار مسئولیت خانواده را به دوش بکشد.

آرزوهای دور و دراز، آرزوی قدرت، سرکشی ها و سرزنش های برادرش، جاه طلبی خودش، معصومیت خواهرش، یک دعوا و یک طلسم و... خواهرش هم سوخت.
مثل پاراگراف سوم نامه... .

درد، چنگال قدرتمندش را دور قلبش فشرد.
طلسم کدام یکشان به خواهرش برخورد کرده بود؟ آیا طاقت دانستن حقیقت را داشت؟
نمی توانست به عقب برگردد.

برادر اما پر از کینه و نفرت،مشت محکم، دماغی شکسته، دلی شکسته تر...
پاراگراف آخر نسوخته بود. هنوز.

آلبوس چشمان نمناکش را باز کرد و به نامه خیره شد. تنها یک جمله باقی مانده بود.

"دیگر خیلی دیر شده، برادر."


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۸ ۱:۱۳:۲۷


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۱
#20
نقل قول:
سوال: چجوری با هاپوتون کنار میاین؟
ازتون رول نمیخوام.
سعی کنین برام جوری توصیف کنید انگار یکی هم اخلاق خودتون رو باهاتون یه جا گیر انداختن.

توصیه: سعی کنین توضیح کاملی درباره خلق و خویتون و اینکه بسته به اون سگ سه سرتون چجوری قراره باشه توضیح بدید. سعی کنید توضیحات کامل و قشنگی برام بدید و تکلیف خودتون رو با شخصیت و اخلاق کارکترتون، روشن کنید.


راستش از مرلین که پنهون نیس از شما چه پنهون فرزندم... من خودمم خودم رو نمیشناسم، دیگه از وقتی خاطره های خودمو دیگرانو تو قدح اندیشه خالی میکنم همه کنار هم قرار میگیرن و منم که پیر شدم، یادم میره کدوم مال کیه. اینجوری بود که خیلی به خودم فشار آوردم تا سگ سه سرمو پیدا کنم، هاگرید معمولا تو این چیزا واردتره. هیچکدوم از سگا ریش بلند سفید و بینی شکسته نداشتن، اما یه سگ بین سه سرش یه سر با ریش بزی داشت. منم با خوشحالی رفتم طرفش اما بجای اینکه بهم نصیحت های گهربار بکنه، شروع کرد به لو دادن مرگخوارهای قدیم و هی میگفت پنجه ی چپم میخاره، بنظرم سگ کارکاروف بود.
سگ کناریش متشخص تر و بهتر بنظر میومد اما یکم که باهاش حرف زدم دیدم داره سعی میکنه جیک و پوک زندگیمو دربیاره و کتاب بنویسه.
سگا هم سگای قدیم، درسته اینا هم مثل قدیمیاشون سعی میکردن آدمو بخورن، اما قدیمیا وفادار تر بودن باباجان. البته نگهبان خوبی نبودن.
بگذریم.
بلاخره یه سگ که عاشق آبنبات لیمویی بود رو پیدا کردم و سعی کردم به دوتا سر دیگه ش که عاشق اتیش بازی و خون خوردن بودن توجه نکنم.
خیلی شیطون و بازیگوش بودن، اما وقتی چیزی که میخواستن رو میگرفتن آروم میشدن. منم مجبور شدم همه ی آبنبات لیمویی هام و بطری خون اژدهام با دوازده خاصیت مهم و قسمت زیادی از ریشم رو به علت سوختگی تو اتیش بازی از دست بدم.
خیلی سخت بود. سخت تر از همه اینکه ققنوس برای خوندن آوازش و خوابوندن سگا شرط گذاشته بود و تو اون یه هفته ققنوسم انقدی پررو شد که تا مشت و مال داده نمیشد و پراش رو واکس نمیزدم و صبحونه انگلیسی شو جلوش نمیذاشتم جیکش درنمیومد.
آخراش که ناز ققنوس خیلی سنگین شد مجبور شدم از پتانسیل محفل استفاده کنم و چند تا ویزلی رو بذارم تو اتاق سگه تا از صدای موسیقی گوش خراش جیغ زدن ها و تو سروکله هم زدن هاشون سگه بخوابه.
بعد از اون دیگه سری به اتاقشون نزدم. سگتو نمیخوای باباجان؟







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.