تکلیف جلسه اول درس فلسفه و حکمت
باران به تندی بر روی صورتش می بارید. موها و لباس هایش همگی خیس شده بودند. نگاهی به دستان خونی اش انداخت. او انجامش داده بود. باورش نمی شد، او انجامش داده بود!
فلش بک - چند ساعت قبل - ببین حتی نمی تونه از خودش دفاع کنه!
- سر و وضعش رو ببین مگه چندسالته که موهات سفیدن؟
- میگن تو وضع بدی پیداش کردن درحالی که داشته تو خون خودش غلط می خورده.
پسری که این حرف را زده بود آب دهانش را به زمین پرتاب کرد.
- اینجور آدما رو باید انقدر کتک زد تا بمیرن.
- آره اصلا ارزش زنده موندن ندارن اینا.
پسری دیگر این حرف را زد لگدی دیگری به جسم مچاله شده رو به رویش زد و سپس همگی از آنجا دور شدند.
پس از دور شدن آنها جثه کوچک و مچاله شده، سرش را بلند کرد. صورت سفید و رنگ پریده اش پر خون بود و موهای سفیدش از خون خیس بودند. با دستان نحیف و کوچکش خون بینی اش را پاک کرد. لباس خاکی اش را تکاند و با زحمت از جایش بلند شد. به سختی می توانست راه برود خودش را کشان کشان به سمت خوابگاه پرورشگاه رساند و در را بست. حداقل در خوابگاه خیالش راحت بود. به خاطر ظاهر عجیب و غریبش کسی حاضر نبود با او هم اتاقی شود، هیچ دوستی نداشت و هر روز از دیگران کتک می خورد. حتی رمق اینکه از خود دفاع کند را نداشت از نظرش سزاور چنین رفتاری بود. ارزشی برای خودش قائل نبود کسی که پدرش او را رها کرده بود و مادرش اهمیتی به بود و نبودش نمی داد، سزاوار زیستن نبود.
پس از اندکی درنگ وارد حمام کوچک اتاقش شد. مدیر پرورشگاه از بی نظمی متنفر بود اما به مشکلات بچه ها اهمیتی نمی داد پس زخم ها و کبودی های بدنش بی اهمیت شمرده می شدند.
لحظاتی بعد درحالی که لباس بلند و سفید مخصوص پرورشگاه را پوشیده بود و موهایش را با حوله ای کوچک خشک می کرد از حمام بیرون آمد و و خودش را رو تخت انداخت چشمانش را بست. تصاویر، صدا ها، فریادها همگی با لحن بی رحمانه ای برایش تداعی شدند. لحظاتی را درون سلول کوچکش شکنجه می شد. ناگهان چشمانش را گشود.
" نباید بهش فکر کنم... نباید..."
صدای بلندگوی راهرو صدای افکارش را شکست.
- ارکوارت راکارو همین الان به دفتر پرورشگاه مراجعه کنه.
بدون لحظه ای درنگ از جایش بلند شد گویی اختیار بدنش را نداشت. نمی دانست به چه منظور به دفتر فرا خوانده شده است. احتمالا دوباره توسط مدیر به دلیل مشکل آفرینی برای بچه های دیگر، تنبیه می شد؛ فقط برای اینکه با دیگران متفاوت بود. شاید چند سال پیش برایش مهم بود، شاید چند سال پیش برای کتک خوردن حتی گریه هم می کرد اما چند وقتی بود که بی تفاوتی گریبان گیرش شده بود.
- مهم نیست... مهم نیست... مهم نیست.
در حالی که ناخن هایش را می جوید زیر لب این کلمات را تکرار می کرد.
تا به خودش بیاید خود را روبه روی دفتر مدیر دید. در زد و پس از شنیدن صدای مدیر درا را باز کرد.
مدیر در حالی که سر تا پایش را با حقارت برانداز می کرد گفت:
- باز که باعث دردسر شدی راکارو! چقدر طول می کشه که دست ازدردسر درست کردن برداری؟
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
- واسه این کارا صدات نکردم. واسه این صدات کردم که باید بچه جدید رو راهنمایی کنی.
مدیر درحالی که سرش را با تاسف تکان می داد، ادامه داد:
- هیچ کس حاضر نشد راهنماییش کنه، چون به اندازه تو عجیب و غریبه.
با خودش فکر کرد" عجیب و غریب اندازه من... آره؟ فکر نکنم همچین چیزی ممکن باشه"
مدیر سرش را تکان داد به گونه ای که داشت باخودش حرف می زد.
- در هر صورت کار خودته، چون هم اتاقی جدیدت هم هست.
هم اتاقی جدید؟ حریم خصوصی اش شکسته می شد. آرامشی که داشت از بین می رفت؛ اصلا از کجا معلوم می توانست با فرد جدید کنار بیاید؟ شاید اون نیز مانند بچه های دیگر او را مسخره می کرد یا حتی کتک می زد.
- چرا اینجا وایسادی و بر و بر منو نگاه می کنی؟ برو اطراف رو نشونش بده.
در حالی که به او نزدیک می شد شانه پسرک را محکم فشرد و توی گوشش نجوا کرد:
- از دردسر دوری می کنی؛ فهمیدی؟
سرش را نشانه تایید تکان داد. به طرف در رفت اما حین اینکه در را می گشود، متوجه شد حتی نمی داند بچه جدید کجاست؛ ولی وقتی که سرش را برگرداند، چشمانش با یک چشم سرخ تلاقی کرد.
فردی که رو به رویش ایستاده بود پسری همسن و سال خودش، با موهایی نقره ای و ماسکی که دهان و سمت راست صورتش را پوشانده بود و تنها چشم سرخش نمایان بود. با خود گفت " از منم عجیب و غریب تره..." درحالی که سعی می کرد لبخند بر لب داشته باشد، سرش را تکان داد.
- من ارکوارت راکارو هستم... مثل اینکه... خب باید اطرافو بهت نشون بدم.
می توانست قسم بخورد که این حرف بیشترین کلماتی بودند که در طول عمرش به کار برده بود، بنابراین دستان و پیشانی اش خیس عرق بودند؛ دستش را به طرف تازه وارد دراز کرد.
پسر نگاهی به سر تا پایش انداخت اما دستش را به سوی او دراز نکرد. فقط با آرام ترین لحن ممکن چیزی به زبان آورد.
- جیسون!
فرض را بر آن گرفت که اسم پسر "جیسون" است.
- خب جیسون اینجا ساختمان اصلیه...
**********
کمی بعد تقریبا تمامی جاهای مهم را به جیسون معرفی کرده بود و مطمئن شده بود که جایی را از قلم نیانداخته باشد. تا جای ممکن از گفتن جزئیات پرهیز کرده بود؛ حرف زدن کمی برایش سخت بود بنابراین به گفتن اسم مکان ها و توضیح بسیار مختصر درباره آن ها، بسنده کرده بود.
- خب رسیدیم به خوابگاهمون اینجا جاییه که...
قبل از اینکه بتواند جمله اش را تمام کند، با بر خورد شی سختی بر روی زمین افتاد. صدای سوت ممتد در سرش درحال پخش بود نمی توانست چیزی را بشنود، در حالی که گرمی خون را روی شقیقه اش احساس می کرد، شاهد نزدیک شدن چند بچه بود که گویا در راهرو خوابگاهش منتظر ایستاده بودند.
صورت پر از پوزخندشان را می دید که در حال مسخره کردنش هستند. یکی از آنها لگد محکم بر شکمش زد، از درد مچاله شد اما به رسم عادت همیشگی، حرفی نزد.
جیسون را دید که در گوشه ای سالن تماشایش می کند؛ برایش مهم نبود اما ته دلش می خواست که حرفی بزند و اینکه حتی سعی کند به این قائله پایان دهد. یعنی آنقدر این مسئله طبیعی بود که حتی تعجب هم نمی کرد؟ درست بود... انتظار داشتن از فرد غریبه ای که چند دقیقه است او را می شناسی، بی معناست. لبخند تلخی بر لبش نشاند. حتی برای خانواده اش هم مهم نبود چه برسد...
- بلند شو رفتن.
سرش را بلند کرد و چهره بی احساس جیسون را رو به رویش دید. جیسون دستش را به طرفش دراز کرد. برای گرفتن دستش مردد بود اما، پس از کمی کشمکش درونی، دستش را گرفت. از زمین که بلند شد متوجه شد که سرگیجه و دو بینی دارد وخونریزی اش متوقف نشده است. نیم نگاهی به جیسون انداخت و باهم وارد خوابگاه شدند.
- برو یه دوش بگیر سرت خونریزی داره.
حتی نمی دانست احساسش نسب به این جمله چیست. به صورت بی حالت جیسون نگاه کرد اصلا نمی توانست حدس بزند در سرش چه چیزی می گذرد. بدون گفتن کلمه ای وارد حمام شد و پس مدت کوتاهی بیرون آمد. جیسون را دید که مایعی سرخ رنگ و نواری بلند و باریک بر دست داشت.
- بیا بشین اینجا باید زخمتو ضد عفونی کنیم.
بی حرف روی تخت نشست و به جیسونی که در حال ریختن مایع سرخ رنگ روی پنبه بود، خیره شد.
- رقت انگیزن!
با تعجب به جیسون نگاه کرد.
- چیزی گفتی؟
جیسون با صورت بی حالت و چشم سرخ رنگش که گویی سرخی اش نمایان تر می نمود، به چشمانش خیره شد.
- کسایی که حتی سعی نمی کنن از خودشون دفاع کنن، رقت انگیزن!
بعد از گفتن این کلمات پنبه آغشته به مایع سرخ رنگ را روی زخمش فشرد.
_ آخ! آروم تر!
- دردش از لگدی که تو شکمت خورد بیشتره؟
سرش را پایین آورد و مانند همیشه چیزی نگفت.
جیسون نوار باریک با دقت روی پنبه بست؛ از جایش بلند شد و به پنجره ای رو به زمین بازی بود نزدیک شد. صدای نم نم باران فضا را پر کرده بود و سکوت بی پایان بین آن دو در جریان بود. هیچکدام سعی در شکستن سکوت نداشتند، گویی در رقابتی برای سکوت بیشتر بودند. سرانجام سکوت شکسته شد.
- اینو بگیر.
به شی در دست جیسون خیر شد. چاقویی ظریف و کوچک، جوری که در کوچک ترین جیب مخفی پالتو، جا می شد.
- اگه این قدر ضعیفی، چرا تمومش نمی کنی؟ یا از خودت دفاع کن، یا تمومش کن.
صورتش جدی بود اثری از شوخی نبود.اگر جز این بود، مایه تعجب بود. در همین یک ساعتی که با جیسون آشنا شده بود، فهمیده بود با کسی شوخی ندارد. با نگاهی مصمم چاقو را گرفت. باید تصمیم خود را می گرفت، حق با جیسون بود.
پس از تعویض لباس های از ساختمان پرورشگاه خارج شد. باران به تندی بر زمین می خورد و صدای رعد عرش آسمان را به لرزه در می آورد. زمین بازی خالی از بچه ها بود.
پاهای برهنه اش از سرما می لرزیدند، بدن نحیفش خیس آب بود و موهایش به پیشانی اش چسبیده بودند. چاقویی که جیسون به او داده بود را در دست داشت، چشمانش را بست، چاقو را محکم فشرد و به سوی قلبش نشانه رفت؛ اما وسط راه متوقف شد.
چاقو از دستان لرزانش بر زمین افتاد، پاهای ضعیفش، دیگر تاب تحمل وزنش را نداشتند؛ بلا فاصله بر روی زمین افتاد. سرش را گرفت و شروع به فریاد زدن کرد؛ اما صدای فریادش در میان غرش آسمان گم شد.
حضور کسی را احساس کرد؛ سرش را بلند کرد و با جیسون رو به رو شد. در حالی که گرمی اشک هایش روی صورت سرد و خیسش احساس می شد، رو به جیسون گفت:
- نتونستم انجامش بدم. خواستم... ولی نتونستم. نمی خوام اینجا متوقف شم می خوام از خودم دفاع کنم! نمی خوام بازنده باشم!
گرمی دست جیسون را رو شانه اش احساس کرد. این گرمی از فرد سردی مانند جیسون بعید بود.
- پس قراره باهاش چیکار کنی؟
به پاسخ این سوال فکر کرده بود و خوب می دانست می خواهد چکار کند. نگاهی به جیسون و سپس به ساختمان بزرگ پرورشگاه انداخت.
پایان فلش بکخیره بر شعله های لرزان رو به رویش بود. حتی باران نیز نمی توانست آن را خاموش کند. ساختمان رو به رویش که چند ساعت پیش استوار پس از سالیان سالباقی مانده بود، در شعله های آتش در حال سوختن بود. صدای آژیراز دوردست می آمد؛ بالاخره متوجه آتش سوزی شده بودند. سردش بود اما حال اهمیت نداشت. نگاهی به دستانش انداخت که چند لحظه پیش خیس از خون دشمنانش بود، اما این نیز مهم نبود.
- می دونستم از پسش بر میای!
صدای جیسون بود،
سرش را برگرداند. قسم می خورد که صورت خندانش را برای لحظه ای دیده بود، اما فقط لحظه ای کوتاه. زندگی اش را مدیون او بود؛ او فرشته نجاتش بود. بنابراین دستش را به سویش دراز کرد.
- بیا دوست شیم جیسون کن!
با کمال تعجب، جیسون دستش را به گرمی فشرد.
- مگه همین الانش نیستیم؟!