هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۷ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۳:۴۵:۱۴ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۳
از دفتر کله اژدری
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 91
آفلاین
1. خاطره ی یکی از دفعاتی که یک مشکل خیلی حیاتی داشتید اما دیگران شمارو تنها گذاشتن و حتما باید اونو حل میکردید بنویسید و سعی کنید همونطور که قبلا گفته شده به ابعاد جدید ایفای نقشتون توجه کنید. و احساسات و روشی رو که برای حل اون مشکل استفاده کردید توضیح بدید. (25 نمره)

والا از مرلین که پنهون نیس، از شما چه پنهون باباجان. نگه داشتن عشق و صمیمیت توی هر گروهی سخته، تو محفل هم با وجود سفیدی اعضاش لحظات سخت زیادی بوده...
میتونم حس کنم که بقیه حرف ها و سخنرانی هام رو میشنون، اما گوش نمیدن. ممکنه فکر کنن این پیرمرد خرفت شده و فقط قسمت های مثبت قضایا رو میبینه، یا زیاد و بیجا اعتماد میکنه. خلاصه سرت رو درد نیارم فرزندم، خاطره خواسته بودی.
یه شب سرد و بارونی پاییزی بود، از اون بارون هایی که انقدر ریز و مداومه که از لباس و شنل رد میشه و به استخونت میرسه. درسته که من میتونم خودم رو با جادو خشک کنم، اما در اونجایی که کار داشتم نباید از جادو استفاده میکردم. نیمه های شب کارم تموم شد و خیس پ خسته، به گریمولد برگشتم، از سالن پذیرایی صداهایی میومد اما من که روحیه چندانی برام باقی نمونده بود تا به بقیه هم انرژی مثبت بدم، مستقیم به اتاقم رفتم. هرچند مطمئن بودم که در نبودم اعضای گروهم میتونن همه چیزو مدیریت کنن و نیاز نیست که من بالای سر همه اتفاقات باشم.
اما خب، اشتباه میکردم فرزند.

خواب بی رویا و عمیقی بود. صبحش خوشحال و خندون و البته سرحال بیدار شدم تا مثل همیشه برم تو جمع گرم ویزلی ها و صبحونه بخورم. اما آشپزخونه خالی بود. عجیب بود که گروهم تا اینموقع صبح خواب بودن، حتی مالی هم نبود.

کمی نون پیدا کردم و با ابنبات لیمویی لقمه گرفتم و سعی کردم انتظارم رو دلنشین تر کنم. اما بعد از یک ساعت، همه چیز به همون ساکتی قبل بود.
اونجا بود که باور کردم چیزی درست نیست، بلند شدم و رفتم بالا، اکثر اتاقا خالی بود، با دیدن کمدهای خالی و اتاق های سرد هرلحظه گیج تر از قبل میشدم.
مگه در نبود من چه اتفاقی افتاده بود؟

بلاخره یه محفلی رو پیدا کردم که زیر لحافش گرم خواب بود. خوشحال شدم. شاید بقیه رفته بودن گردش؟
بیدارش کردم و از چیزایی که شنیدم گیج تر از قبل شدم.
خیانت، قضاوت، استفاده از قدرتی که من بهشون داده بودم، استفاده نادرست از اعتمادی که بر طبق دوستی مون بهشون داشتم... خیلی عجیب بود. طبق معمول لبخند زدم.
اینکه بین گروهی تفرقه بیفته و همه چی تو یه شب بشکنه عجیب بود؟
اینکه دوست ها تبدیل به دشمنان و آدمهای بد و نادرست بشن عجیب بود؟
قضاوت کردن همدیگه چطور... نه هیچکدومشون عجیب نبود. پس چرا انقدر تعجب کرده بودم؟
چرا انتظارش رو نداشتم؟
چرا تا همین چندساعت پیش فکر میکردم در نبود من اونا به همدیگه میچسبن و کنار میان؟ فکر میکردم تفاوت هاشون مثل یه پازل اونا رو کنار هم نگه میداره و کاملن...
اما عجیب نبود. ساختن همیشه سخت تر از ویرانی بود. بهم زدن راحت بود. این عجیب بود که چطور نفهمیده بودم در نزدیکی ویرانی قرار داریم. بهرحال نتونستم چیزی برای مقابله پیدا کنم، کنار کشیدم. اما در آینده، شاید تونستم چیزی که باید باهاش مقابله کرد رو پیدا کنم. آدما تغییر میکنن و منم رفتم با خودم خلوت کنم و قدرتمند تر و بالغ تر برگردم.

2. 5 دلیل برای اینکه چرا آدم ها در شرایط سخت هم دیگه رو تنها میذارن. خلاقانه جواب بدید. (5 نمره)
چون فکر میکنن آدما باید تو شرایط سخت خودشونو محک بزنن و مررررد(ضمنی) بشن.
اصلا حتی اشاره میکنن که مداخله توی شرایط سخت و مبارزه ی یه نفر دیگه گناهه.
هرکس باید رو پای خودش وایسه باباجان. جز پیکت که میتونه روی ریش من وایسته.
شاید اصن اون شرایط سخت برای یکی دیگه آسون به نظر بیاد و بگه پیف اینکه میتونه از پسش بربیاد.
و شاید کلا زیاد بهت اعتماد دارن و میدونن که میتونی. اعتماد همیشه چیز خوبیه.
شایدم اصن شرایط سخت تو باعث شرایط سخت طرف مقابل بشه و یارو بره که شرایط سخت خودش رو حل کنه.
احتمالات زیادن.



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۸:۳۶ جمعه ۲۱ مرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
دیروز ۱۶:۴۷:۴۳
از جنگل بایر افکار
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 397
آفلاین
1. خاطره ی یکی از دفعاتی که یک مشکل خیلی حیاتی داشتید اما دیگران شمارو تنها گذاشتن و حتما باید اونو حل میکردید بنویسید و سعی کنید همونطور که قبلا گفته شده به ابعاد جدید ایفای نقشتون توجه کنید. و احساسات و روشی رو که برای حل اون مشکل استفاده کردید توضیح بدید. (25 نمره)

هوا ابری بود. باد نمی‌آمد و گویی ابرها خشکشان زده بود. دختری تنها به آرامی، با کوله‌ای سنگین، از وسط جاده‌ای گلی به سمت مقصدی نامعلوم در حرکت بود. به آرامی از کنار درخت‌ها و مزارع می‌گذشت و با هر قدم گویی سنگینی باری نامرئی او را خسته‌تر می‌کرد.
آسمان به تازگی از گریستن فارغ شده و حالا نوبت دخترک بود. مقاومت دختر در هم شکست و در کنار مزرعه‌ی گندم به زانو افتاد. غمِ هق هق‌هایش سر مترسک وسط مزرعه را خم کرده بود.
دختر به کسانی فکر می‌کرد که سال‌ها غم‌های نگفته‌اش را با آن‌ها شریک شده و بارها دیوار سخت دور قلبش را برای آن‌ها شکسته بود. کسانی که آن‌ها را دوست نامیده بود. اما حالا، در جان کاه‌ترین لحظه‌ی زندگی نه چندان بلندش، وقتی که همه‌ی دنیا او را طرد کرده بود، آن‌ها هم رفته بودند. او دلش برای دوستانش تنگ شده بود؛ اما... مگر می‌شود دلتنگ چیزی شوی که هیچ گاه نداشته‌ای؟
سالها تظاهر به سرسختی، سال‌ها نقاب زدن به چهره‌ای خسته، داشت او را از پا در می‌آورد و او فقط می‌خواست یک بار، یک نفر پیدا شود که او را بپذیرد، که او اولویتش باشد، خودِ خودِ او. اما... نشد.
او به چشم خود دیده بود که چگونه قلبش مانند کریستالی خونین هزاران تکه می‌شود؛ او به زانو درآمدنش را حس کرده بود؛ له شدن تکه‌های شکسته‌ی قلبش را لمس کرده بود و حالا نوبت اشک‌هایش بود؛ دختر با کوله‌ای پر از کتاب‌هایش- تنها چیزی که برایش باقی مانده بود- کنار مزرعه‌ی گندم اشک می‌ریخت.
کوله‌اش را از پشتش برداشت، آن را در آغوش گرفت و سرش را در آن فرو برد.
کمی بعد، وقتی که دیگر سرچشمه‌ی اشک‌هایش در زیر سوزندگی طردشدگی، خشک شده بود، سرش را بالا آورد و به آسمان نگریست؛ به ابرهایی که از شدت شرم مودبانه ایستاده بودند و به آسمانی که دیگر از گریستن خجالت می‌کشید. اطرافش را از نظر گذراند؛ گندم زار در سکون خود به او نگاه کرد، افق طلایی مزرعه آرامشی غیرقابل توصیف را در سینه حبس کرده بود. مترسک وسط مزرعه به آرامی سرش را بالا آورد به دخترک لبخند زد.
باد وزیدن گرفت. مزرعه مانند دریایی وسیع، موج‌‌ها را در آغوش کشید. دختر ایستاد، نقابش را به چهره زد و کتاب‌هایش را محکم درآغوش فشرد. او در مزرعه به راه افتاد و اجازه داد باد، موهای خرماییش را نوازش کند.

2. پنج دلیل برای اینکه چرا آدم ها در شرایط سخت هم دیگه رو تنها میذارن. خلاقانه جواب بدید. (5 نمره)

1. زنبور نیششون زده. با توجه به اینکه زنبورها به صورت گروهی زندگی می‌کنند، وقتی یه زنبور نیششون میزنه، از تمام ویژگی‌ها و مسائل مربوط به زنبور، بدشون میاد؛ کمک کردن به بقیه، ساخت عسل، خود عسل، رنگ زرد، ملکه داشتن (حتی علت اینکه در اکثر مواقع پادشاه قدرت اصلی رو داره و نه ملکه، همینه که مردم زیادی رو زنبور نیش زده.)

2. فکر می‌کنند اگر به بقیه کمک کنند، زخمی می‌شن؛ مثل داستان خارپشت‌ها: «در ﻋﺼﺮ ﯾﺨﺒﻨﺪﺍﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﯾﺦ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺮﺩﻧﺪ. ﺧﺎﺭﭘﺸﺘﻬﺎ ﻭﺧﺎﻣﺖ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻨﺪ و ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﺪﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﮐﻨﻨﺪ. ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮔﺮﻣﺘﺮ ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺧﺎﺭﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺯﺧﻤﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺩﻭﺭ ﺷﻮﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﯾﺦ ﺯﺩﻩ، ﻣﯽﻣﺮﺩﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﺮﮔﺰﯾﻨﻨﺪ ﯾﺎ ﺧﺎﺭﻫﺎﯼ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻨﺪ، ﯾﺎ ﻧﺴﻠﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮ ﮐﻨﺪﻩ ﺷﻮﺩ.»

3. ترس از تقسیم خوراکی. در مواقع ناراحتی و استرس، بعضی از افراد دچار پرخوری عصبی میشن و اطرافیان از اینکه مجبور شن خوراکی‌هاشون رو به اون فرد بدن به شدت دلهره می‌گیرند.

4. دوست دارند همه جا بگن: I'm a lone wolf ولی از آخرش خبر ندارند.

5. قصد ادامه تحصیل دارند.


Bird Set Free
Yes, there's a scream inside that we all try to hide
We hold on so tight, we cannot deny

No, I don't care if I sing off key
I find myself in my melodies
I sing for love, I sing for me
I'll shout it out like a bird set free

یک عالمه اطلاعات بیشتر! (معجون راستی)

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
و لیس الذی یَجری مِنَ العَینِ ماؤُها، ولکنَّها نفسٌ تَذوب و تَقطُر
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۰:۵۰ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱

جیانا ماریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
از ایران_اراک
گروه:
مـاگـل
پیام: 174
آفلاین
اوهایو مینا سان. اوهایو جیسون چان. اینم از تکلیف این جلسه امیدوارم خوب شده باشه.

دخترک دوباره گریه کرد.
درک نمیکرد همه گریه می کردند ولی هیچ کس هیچ کس را نمی فهمید. همه یکدیگر را مقصر می دانستند. فقط لای موهایش قایم شد تا کسی صدای هق هقش را نشنود. البته او کسی را نداشت، مثل همیشه. وقتی دنیا بر سر کسی خراب می شد سراغش می رفت و کمکش می کرد ولی وقتی دنیا بر سرش آوار شد، همه وانمود کردند وجود ندارد. تا جایی که میتوانست خودش را کنترل کرد. قلبش درد می کرد ، خیلی درد داشت. هرچه فریاد زد هیچ کس نمی شنید.شاید هم می شنیدند ولی ...
او نمی فهمید چرا باید سکوت کنند. او کم گذاشته بود؟ به هر کسی که غم داشت. او شنیده بود. ولی کسی نبود تا کمکش کند و دردش کمی آرام بگیرد مو هایش از خجالت این که نمیتوانست کاری کند، سیاه بود و چشمانش قرمز از گریه . فقط ساکت شد. گوش داد ولی ساکت، آرام بلند شد. چاقویی دست گرفت تا قلب آنها را همان طور که خودشان تکه تکه کردند پاره کند ولی...او خودش را می شناخت. نمیتوانست...نه نباید مثل آنها می شد. کفش هایش را پوشید.
آسمان شروع به باریدن کرد. اشک هایش قاطی باران شد. دوید. تا نفس داشت دوید ، اما او که نمیتوانست از خودش فرار کند.
فریادی از ته دل کشید. با این که همه می گفتند ساکت باشد ولی دیگر به تنگ آمده بود . به زانو افتاد و زخمی شد. خون مثل دوستی قدیمی سرازیر شد و پایش را در آغوش کشید. بلند شد و باز دوید. فقط میخواست دور شود ولی باز زمین خورد.در حالی که تقریبا از حال رفته بود حضور کسی را کنارش حس کرد ، او موهایش را کنار زد و در آغوشش گرفت. بدون این که حتی فکر کند به او پناه برد. مهم نبود او کیست او هم بغلش کرد. او دستی به سرش کشید و او را به سینه اش فشرد.


به هر حال زخم ها خوب می شوند ولی جای زخم ها بسیار دردناک تر از خود زخم ها هستند.
هر کسی میدوند که این چه حسی داره ولی با این حال کاری می کنه که دیگران حس بدی داشته باشن تا حال خودشون بهتر بشه . فکر می کنن زخم هاشون رو خوب میکنه.
چون یه روزی به خودشون همین حال دست داده و کسی نبوده که بهشون کمک کنه . میخوان انتقام بگیرن ولی نمیفهمن که...فقط دارن اوضاع رو بدتر می کنن. گاهی مهم نیست که هیچ کس کمکت نکرده . اگه تو کمک کنی شاید با کمی برداشتن مشکلات از دوش اونی که بهت نیاز داره به بهبود جای زخم هات کمک کنه. اون لبخند ، اون حس ، بهتر از هر چیزیه .
شاید او کسی که بهش کمک میشه شما باشین. حرف های نا امید کننده دیگران را گوش ندهید. گاهی تیر باران شدن لذت بیشتری از زندگی با رنج و قبول ظلم دارد.


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۶:۱۵ پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۱

آندرومدا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۸:۰۷ شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۲
از عمارت خاندان اصیل بلک
گروه:
مـاگـل
پیام: 33
آفلاین
1. خاطره ی یکی از دفعاتی که یک مشکل خیلی حیاتی داشتید اما دیگران شمارو تنها گذاشتن و حتما باید اونو حل میکردید بنویسید و سعی کنید همونطور که قبلا گفته شده به ابعاد جدید ایفای نقشتون توجه کنید. و احساسات و روشی رو که برای حل اون مشکل استفاده کردید توضیح بدید. (25 نمره)
.
روزی روزگاری
دختری به اسم آندرومدا زندگی می کرد .
دختر باهوشی بود که در خانواده اصیل زادگان بلک متولد شد و دو خواهر به اسم نارسیسا و بلاتریکس داشت. اوفرزند دوم خانواده بود و در ۱۱ سالگی نامه ای از طرف مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز دریافت کرد همانطور که انتظار می رفت او همانند اعضای دیگر خانواده وارد گروه اسلترین شد آندرومدا بسیار باهوش بود و علاقه زیادی به درس جادوی سیاه داشت زمانی که آندرومدا جادو آموز سال پنجم هاگوارتز بود خواهر بزرگتر او به مرگ خواران پیوسته و به زودی با یک لسترنج ازدواج کرد و خواهر کوچکش لوسیوس مالفوی ازدواج کرد و صاحب پسری به نام دراکو شد از این میان آندرومدا از یک ماگل به اسم تد تانکس خوشش آمد
او می دانست که با ازدواج با خانواده‌اش طردش میکند با تمام مخالفت های خانواده اش با تدازدواج کرد و صاحب دختری به اسم نیمفادورا شد. برعکس تصورات آندرومدا خانوادش فرزند او را نپذیرفتند و به دلیل اینکه یک mud blood بود.
اصیل زادگان به افرادی که یک و یا هر دو پدر و مادر شأن ماگل بودند mud blood می‌گفتند.
mud blood
به معنی کسی که خونش گلی است.آندرومد دل شکسته بود و احساس خشم و نفرت داشت ولی جوری جلوه می داد که برایش مهم نیست.
دوردانه خانواده بود و تحمل این حرفها برای او سخت بود ولی او با تمام این موانع نیمفادورا را قوی و محکم بار آورد.
زمانی که لرد سیاه قدرتمند بود افراد ما گل و دورگه را به قتل می‌رساند .
تد هم به قتل رسید.
آدمهایی که آندرومدارا آنها را روزی دوست داشت او را تنها گذاشتند و بالاخره فهمید که باید مستقل و قوی باشد و به دخترش هم یاد داد که حرف دیگران برایش مهم نباشد.

2. 5 دلیل برای اینکه چرا آدم ها در شرایط سخت هم دیگه رو تنها میذارن. خلاقانه جواب بدید. (5 نمره)
تا زمانی که به حرف دیگران گوش کنید و سعی کنی راضی نگرشون داری ترکت نمیکند ولی به محض اینکه طبق میل اون‌ها زندگی نکنی ولت میکنن و براشون بی ارزش میشی ولی که برای آنها زندگی کنی اصلا انگار زندگی نکردی.




Never take a dragon that is asleep
Not tickle 🐉
هیچ وقت اژدهایی که خفته است را
قلقلک نده 🐉


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱

مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 454
آفلاین
دخترک کوچکی در گوشه ای از این دنیا زندگی میکرد که فریاد هارا میشنید. سعی میکرد فریاد هارا با نقاشی هایش به گوش دنیا برساند. چون خیلی ها فریاد درد سر میدادند و فقط او میشنید. و با سیلی دردناکی به زندگی کودکانه اش پرتاب شد. بعد از آن متوجه شد که گوش هایش کر شده. گوش هایی که فریاد هارا میشنیدند و درد هارا درک میکردند، کر شده اند. نقاشی هایش که سرشار از درد دنیا بودند، به نقاشی های کودکانه ای که پر از درختان و گل ها بودند تبدیل شد.
کسانی که او دردشان را شنیده بود، مُردند و فراموش شدند.
دخترک کوچک بزرگ شد و تکه ای از نقاشی های نسوخته ی کودکی اش را پیدا کرد. چیزی که پس از آن در ذهنش میگذشت، این بود:
- دنیا یا کر است، یا خودش را به کری زده. چون هنگامی که گوش هایم باز شدند، فریاد هایی شنیدم که از کل صداهای جهان بلند تر بود.

دخترک دوباره شنوا شد و خانواده اش پریشان از خراب شدن دوباره ی روان دخترک! نقاشی هایش پیچ و قوس پیدا کردند. چشمانشان درد کشیده شد. موهای سفید از رنجشان در باد جست و خیز کرد و اشک هایشان پایین میغلتید.
دخترک، سرزنش شد. نقاشی هایش دوباره سوزانده شد. دیوانه طلقی شد. خراب و خشن نام برده شد. کتک خورد، اما همانند گذشته کر نشد.
هر کسی که او را میشناخت تنهایش گذاشت.
پس از مدتی، هر که را که دخترک میشناخت، دیگر نداشت. حال، او همانند کسانی بود که بر قلمش آورده بود. تنهای تنها! درد کشیده و گوشه گیر!
اما هر کجا که بود، نقاشی میکشید و در خیابان ها پخش میکرد. شاید کسی اشک هایی را که پایین میریخت میدید.
این روند آنقدر ادامه پیدا کرد که درد ها محو شد و دیگر اشکی ریخته نشد.
آخر کسی اهمیتی نمیداد.
دنیا کی آنقدر ظاهر نگر شده بود؟
دنیا از او سر برگدانده بود. طرد شده بود. درک نشده بود. اشک هایش پایین نمیریختند. دیگر به هیچکس اعتماد نداشت.
خندید! تا ته دنیا میخندید! اگر نمیخندید، همانند آدم پیری میشد که زجر و سختی از سر و روی قیافه اش میبارید. و این چیزی بود که افراد دور و برش از آن متنفر بودند. انگار دوست داشتند تصور کنند دنیا پر از شادی و بدون غم است.
باید مینوشت. باید میکشید.
اما، که بود که بشنود؟
آدمی اگر اشک نریزد، به عروسکی بدل خواهد شد.
و این شد که دخترک، به عروسکی بدل شد. شبیه همان هایی که سعی کرده بود زجرشان را نشان دهد.
گوش هایش تا ابد میشنید.
اما نمیتوانست کاری بکند.
نقاشی های پاره پاره شده اش، در آتش ریخته شد. دستی بر سرش کشیده شد. حال، عروسکی مورد انتظار بود. دنیا، عروسک هایی که اشک نمیریزند را بیشتر دوست دارد.

2_ وظیفه ی یک عروسک، داشتن یک لبخند دائمی و رقصیدن طبق میل گرداننده اش است.
پس هنگامی که یک عروسک از دستور ها پیروی نمیکند و طبق میل خودش میرقصد، فریاد میزند و اشک میریزد، او را دور می اندازند. آخر او به اصطلاح خراب شده!
چون عروسک ها اشک نمیریزند و فریاد نمیزنند. چون عروسک ها باید طبق میل گرداننده برقصند!


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۹ ۲۱:۵۳:۳۸
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۹ ۲۱:۵۵:۱۹

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ شنبه ۸ مرداد ۱۴۰۱

جیسون سوان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۴ سه شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۰:۴۲:۰۵ جمعه ۶ بهمن ۱۴۰۲
از پشت سرت
گروه:
مـاگـل
پیام: 146
آفلاین
جلسه دوم فلسفه و حکمت



-ببین نصف این میز مال من نصف دیگش مال تو.

دستی در لا به لای زخم های بخیه اش کرد و آن را مالید و بابت تکلیف هفته پیشی که تحویل داده بود فاز قاتلین سریالی به خود گرفت و با صورتی خشن به سدریک که پتو و بالش خود را زیر دست داشت نگاه کرد. دست دیگرش را به داخل دهانش داد و از قسمت گونه راست لبش را کشید تا دندان های تیزش نمایان شوند.

-باور کن فقط میخوام یه جای خوب برای بالشم داشته باشم پیوز، میدونی خوابم میبره سر کلاس...
-وایسا ببینم! سر کلاس استاد سوان خوابت میبره؟

ری اکشن دیانا به سخن سدریک اینگونه بود. پیوز که تازه با حرف دیانا متوجه شده بود سر کلاس فلسفه نشسته است از ترس از جایش پرید و از سیس قاتل سریالی به سیس قربانی سری فیلم جنگیر تغییر حالت داد و داد زد:
-بیخیال این یکیو دیگه منم میترسم مرتیکه روانی!
-من فقط یه جای خواب میخوام!

ارکو که از آن گوشه ی کلاس چاقوی خود را در دست میچرخاند به سمت میز پیوز و سدریک آمد. بدون هیچ سخن اضافه ای دستش را بالا آورد و به گونه ای که چاقو در وسط میز بشیند آن را محکم برخورد داد و باعث شد میز دو شقه شود.
-کنیچیوا، حالا میتونید در صلح از هم دور بشینید پیوز سان، سدریک سان!

صدای برخورد در به چارچوبش آمد. کلاس در سکوت فرو رفت. تنها صدایی که شنیده می شد صدای قدم های شمرده و استوار استاد فلسفه و حکمت بود. همگی سریعا سر جاهایشان نشستند و آماده شروع کلاس شدند تا اینکه ناگهان صدایی آمد...
-"بـــــــــــــوم"!

پروفسور سوان سر جایش ایستاد. بدون آنکه سرش را بالا بیاورد یا به طور کامل به سمت صدا برگرداند، از لابه لای موهای سفیدش که به روی صورتش ریخته بودند، زیرچشمی به منبع صدا نگریست. صدای دو نصفه ی میزی بود که آرکوارت راکارو زحمتش را کشیده بود. اما تنها حاضرین صحنه جرم فقط سدریک و پیوز بودند و هردویشان با یک پا بالا و چهره ای ترسان به پروفسور سوان نگاه میکردند.
-استاد ببخشید دفعه آخرمونه!
-استاد همش تقصیر کورممده!

ناگهان از بیرون پنجره صدایی آشنا برای گریفی ها آمد، استرجس بود که فقط برای چزاندن پیوز در این سکانس حاضر شده بود. از پشت شیشه داد زد:
-جنــــــــــــــــــازه!!! دوباره چشم منو دور دیدی انداختی گردن یکی از این ممدا؟ به مرلین میام اون دنیا خودمو تبدیل به روح میکنم که فقط بتونم تورو بگیرم بزنما!

پیوز در همین حین در لا به لای لباسش قایم شد تا دیگر در دیدرس استرجس نباشد. استرجس نیز با عذرخواهی کردن از پروفسور سوان بابت گرفتن وقت کلاس از این صحنه غیب شد.

5 دقیقه بعد، پس از اهمیت ندادن پروفسور سوان!

بدنش را کشیده بود و کاملا مسلط در عرض کلاس گام بر میداشت. لبخند رضایتی بابت جلسه قبل بر لب داشت، زیرا میدانست دانش آموزان خوبی را امسال در کنار خود دارد. اما میخواست بیشتر با آنان آشنا شود، درس امروز نیز به این قضیه کمک میکرد؛ به آرامی چوب دستیش را از جیبش بیرون آورد و رو به تخته کرد. بسیار درشت بر آن "تنهایی" را حک کرد. پس از آن رو به دانش آموزان کرد و گفت:
-خب! امیدوارم حالتون بعد گذروندن جلسات هفته اول خوبِ خوب باشه. بسیار مشتاق دیدارتون...

همه ی دانش آموزان ذوق زده شدند.

-... نبودم!

دانش آموزان غمگین شدند.

لبخندی زد و ادامه داد:
-همونجور که روی تخته مشاهده میکنید مبحث امروزمون تنهاییه... تنهایی مفاهیم متفاوتی داره؛ مفاهیمی سطحی و یا مفاهیمی عمیق... مفاهیم سطحی اون معمولا در دل جامعه به معنی بودن در جایی که هیچ آشنایی نباشه یا برای مدتی دور از دیگران بودن معنی میشه، ولی مبحث امروز ما قراره بُعد دیگرِ تنهایی باشه. یعنی مفهوم عمیقش... احساسی که شاید خیلی هاتون تجربه کردید ولی امیدوارم که احساس طولانی مدتی براتون نبوده باشه. احساسی که لحظاتی با خودتون فکر کنید در هیچ جمعی جایی ندارید، هیچکس درکتون نمیکنه و نمیتونید با کسی راجع حرف های درون دلتون صحبت کنید. احساس فهمیده نشدن و ترک شدن... چیزی که حتی گاها از امیدواری شدیدا دورتون میکنه... روی سیاه تنهایی...

دانش آموزان همگی در فکر فرو رفته بودند. گویا خیلی از آنان این احساس را تجربه کرده بودند. گویی که خاطراتی ناگفته برایشان زنده شده بود، و سوان این را میفهمید...

-در برخورد با این اوضاع همیشه دو راهکار هست؛ یا باهاش کنار میای، یا باهاش مقابله میکنی... شاید خیلیاتون فکر کنید این که باهاش مقابله کنید دلیلی بر شجاع بودنه! ولی میخوام بهتون بگم که اشتباه میکنید. هردو حالت شجاعت خودش رو میخواد، پس قطعا قرار نیست بابت کنار اومدنتون با شرایط از کسی شرمنده باشید.

همچنان در کلاس سکوت بود. سوان که به انتهای کلاس رسیده بود، از میان ردیف های نیمکت چوبدستی اش را به سمت تخته سیاه هدف گرفت و از آن فاصله شروع به نوشتن تکالیف نمود.
-------------------------------------------------------------
1. خاطره ی یکی از دفعاتی که یک مشکل خیلی حیاتی داشتید اما دیگران شمارو تنها گذاشتن و حتما باید اونو حل میکردید بنویسید و سعی کنید همونطور که قبلا گفته شده به ابعاد جدید ایفای نقشتون توجه کنید. و احساسات و روشی رو که برای حل اون مشکل استفاده کردید توضیح بدید. (25 نمره)

توجه: در این تکلیف قرار نیست رول نویسی کنید، این تکلیف مخصوص خاطره نویسیه، یعنی قرار نیست درش دیالوگ بنویسید تا تبدیل به نمایشنامه (رول) شه. راجع احساساتتون تو اون شرایط بنویسید و کاملا حستون رو در اون شرایط و اون روز شرح بدید. لطفا خلاقیتتون رو درگیر این تکلیف کنید چون این دفعه مقداری سختگیرانه تر نمره دهی میشه. طنز و جدی بودنش هم فرقی نداره، بنا بر خلاقیت خودتون انجامش بدید. اگر سوالی هم بود جغد بفرستید برام.

2. 5 دلیل برای اینکه چرا آدم ها در شرایط سخت هم دیگه رو تنها میذارن. خلاقانه جواب بدید. (5 نمره)








پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ جمعه ۷ مرداد ۱۴۰۱

جیسون سوان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۴ سه شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۰:۴۲:۰۵ جمعه ۶ بهمن ۱۴۰۲
از پشت سرت
گروه:
مـاگـل
پیام: 146
آفلاین
"نمرات جلسه اول کلاس فلسفه و حکمت"


خب خب خب! سلام به همتون... امیدوارم خوب باشید و بعد جلسه اول که جلسه ی خوبی به نظرم بود انرژی خوبی برای ادامه دریافت کرده باشید. امروز موقع اینه که شروع کنیم به دیدن نتایج کارا و زحماتی که کشیدید و مطمئن باشید این پست صرفا یک راه حل برای پیشرفت شماست و قراره بهتون کمک کنه و قرار نیست بابتش خودتونو ناراحت کنید. قراره بهمون تو این سه ماه خوش بگذره پس نتیجتا این نمرات رو به افکار و دغدغه هاتون تاثیر ندید و اینو بدونید هر مقدار امتیازی که دریافت کنید به این معنی نیست که ناتوانید یا هرچیزی، شما بهترینید و میتونید بهتر از هرچیزی که الان هستید باشید.

دیانا کارتر: 26

خوب بودی دیانا! میشه گفت واقعا تونستی سرگرمم کنی و داستان جالبی رو در پستت ایجاد کردی. ولی دلیل کم شدن نمره ازت رو الان بهت میگم.
ببین، ظاهر پست یکی از مهم ترین ساختار های رول نویسیه. یعنی هنگامی که ظاهر پست خیلی خوب نباشه مخاطب گیج میشه، همونجوری که من شدم. یک مقدار خطوط رو گم کردم و گاها گیج شدم که الان کی داره حرف میزنه. ببین ما توی رول نویسی هنگامی که میخوایم دیالوگ هارو بیان کنیم بعد از توصیفات یک اینتر میزنیم و بعدش دو اینتر میزنیم و میریم سراغ ادامه توصیفات. اگر نفر بعدی هم قرار بود صحبتی داشته باشه نیازی به دو اینتر نیست، بلکه با یک اینتر دیالوگ فرد مقابلش رو بیان میکنیم. مثلا نگاه کن:

نقل قول:
دیانا خندید و گفت: خب بابا حالا اینقدر حرص نخور، براندون. برند خنده ای کرد و گفت: من از دست تو حرص نخورم چیکار کنم؟ راستی دیانا، چت شده؟ حالت خوبه؟ دیانا با تعجب به برند نگاه کرد و گفت: حالم خوبه ولی چی شده به فکر پرسیدن حالم افتادی؟


شکل بهترش به این شکله:

نقل قول:
دیانا خندید و گفت:
-خب بابا حالا اینقدر حرص نخور، براندون.

براندون با لبخندی در ادامه سخن دیانا جواب داد:
-من از دست تو حرص نخورم چیکار کنم؟ راستی دیانا، چت شده؟ حالت خوبه؟

دیانا با تعجب به برند نگاه کرد و گفت:
-حالم خوبه... ولی چی شده به فکر پرسیدن حالم افتادی؟


گاه گداری هم میشد که مشاهده میکردم علائم نگارشی رو دقیق رعایت نمیکنی که این موضوع کاملا قابل رفعه. گاهی هم پیش میومد که داستان خیلی سریع جلو میرفت، مثلا اونجایی که سوان برمیگرده و میگه :
نقل قول:
دیانا کارتر، تو دیگه انسان نیستی. سفیدی تو به پایان رسیده‌. بطری ای که من بهت دادم توش خون بود و ظاهراً تازگی خون آشام شدی و نمی دونستی. زخم های زیر ناخن هات نشون دهنده این موضوعه. به خاطر خون نخوردن حالت بد شده بود. این اتفاقیه که اگه یه مدت خون نخوری برات می افته.


یکم حس میکنم بی حوصله به اینجا و جایی که با براندون مقابل میشی پرداختی. ولی در کل پستت خوب بود ولی جای پیشرفت داره.

آقای لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی‌: 30

تو رو خدا یه سر به ثبت احوال بزن این اسمتو عوض کن!
اون پشه هه هنوز همونجاست؟ از طرف من دستی به سرش بکشو نازش کن. باشد که نرم شود وگرنه خون درون شکم آن را نیز میمکیم.
فقط یه جا علائم نگارشیو رعایت نکردی که مهم نیست. پست سرگرم کننده و بامزه ای بود.

گابریل تیت : 29

سلام گب! چطوری؟
خب، پست خوبی بود، شاید بهتر باشه بگم خیلی خوب بود. احساسات رو درش توضیح دادی و تونستی کاری کنی که بتونم راحت با پست ارتباط بگیرم؛ ولی ولی ولی... همیشه بعد از اینکه یک بند رو تموم کردی دوتا اینتر بزن، پستت رو یک دور بعد از نوشتنت بخون که نه غلط تایپی داشته باشه نه مشکلات نگارشی، و با ویرگول هم صلح کن! گاهی واقعا نیازی به نقطه ویرگول نیست و میشه به راحتی با ویرگول میشه حلش کرد. ولی در کل عالی بودی. لذت بردم.

نیکلاس فلامل: 30

مختصر، مفید و خلاقانه!

آماندا ویلیامز: 30

حرفی میمونه؟ فقط همین که بگم عالی بود!

پیوز: 30

خیلی خوب بود. فقط تورو خدا تو هر رولت یه سری آدمو تیکه تیکه نکن!

جیانا ماری: 28

سلام جیانا، اول از همه بگم واقعا پیشرفت چشمگیری داشتی و عملا دیگه پستت زیبا و گیرا شده، ولی خلاقیتت توی این پست یک مقدار کلیشه ای بود که ایرادی نداشت بهرحال خوب توضیحش دادی. ولی به همین دلیل دو نمره ازت کم کردم ولی باز هم میتونم بگم پست خیلی خوبی رو ازت شاهد بودم.

اسکورپیوس: 27
اسکورپیوس چطوری؟ بابا خوبه؟ خانواده خوبن؟ ببین پستت اوکی بود، ولی برای مثال توی بند دوم آخرش رو غلط تایپی داشتی و یه حرف رو ننوشتی و یه اینتر زدی. خلاقیتت یک مقدار احساس میکنم سرسری بود، به نظرم چیزی نبود که بخواد تاثیر مستقیم و خیلی خاصی توی ایفات داشته باشه ولی بهرحال نمیشه گفت بد بود. اینکه یک مقدار سریع همه چیز تموم شد من رو شوکه کرد. چرا که به قول خودت این احساسات در مدت کمی ایجاد نشده بودن که بخوان با یک جمله از بین برن، ولی در کل پست خوبی بود. میدونم که واقعا مستعدی و قلم خوبی داری پس ادامه بده.

پلاکس:30

ارباب لبخند زد؟ خوب بود و بانمک، کوتاه و خلاقانه. دوستش داشتم.

کتی: 24

کتی پستت از لحاظ ظاهر خوب بود، ولی خلاقیت چندانی برای این پست به کار نبردی، شاید دلیلش این باشه که میخواستی تو تمامی کلاس ها شرکت کنی یا شایدم به خاطر این بود که به پست های ادامه دار عادت کردی ولی نتونستم ارتباط خاصی با رولت بگیرم. چرا که تا اومدم احساس کنم دارم وارد فضای رولت میشم سریع تموم شد. و خب درصد زیادی از معیار نمره دهی من خلاقیت و ابرازه، که متاسفانه این پستت نداشت. ایرادی نداره، استعدادش رو واقعا داری چون تو رولای دیگه ازت دیدم چقدر میتونی محشر باشی، امیدوارم جلسه بعدی نمره کاملی بهت بدم.

لینی وارنر: 30

حرفی نمیمونه، لذت بردم.

ارکو: 30

آرکو سان آرکو سان، خوش اومدی به کلاسم. چه خاطره هایی که نداریم با هم!
فقط تنها چیزی که میتونم بگم اینه که با اینتر رفاقت کن دوست من!

سدریک دیگوری: 30

سدریک! سدریک! آهای سدریک! بیدار شو نمرتو دادم!
خوب بود پستت، خلاقیت، زیبایی ظاهر، همه چی تموم. لذت بردم.

----------------------------------------------------------------------------------

در آخر باید بگم از همتون ممنونم که شرکت کردید. کسایی که نمره کامل نگرفتن همونجوری که اول پست گفتم، این دلیل نمیشه شما مستعد نباشید، تک تک شمایی که تو این کلاس شرکت کردید قلمتون عالیه و به راحتی میتونید بهترین های تاریخ سایت بشید. پس نتیجتا ناامید نشید که این تازه اولشه.

حالا دیگه جمع کنید برید تا جلسه بعد تا خون تک تکتونو نمکیدم!



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۱۱:۴۵ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 730
آفلاین
یک رول بنویسید و توی اون خاطره یکی از دفعاتی که مورد آزار قرار گرفتید رو برامون تعریف کنید. این آزار میتونه هرچیزی باشه. هرچیزی که باعث شده شما ناراحت شید. قرار نیست حتما یه چیز منطقی باشه. دقت کنید هدف اینه که ابعاد متفاوت شخصیتتون رو ببینید. چه چیز در کاراکتر شما با بقیه متفاوته؟ چه چیزی میتونه خیلی آزارتون بده؟ و حتما در رولتون واکنشتون نسبت به این آزار دیدن و طریقه مواجهه و رفع این احساس رو برامون بنویسید. در انتخاب سبک نوشتاری (جدی یا طنز) آزادید. (۳۰ نمره)

روزی که آن اتفاق افتاد، وحشتناک‌ترین روز زندگی سدریک به شمار می‌رفت. همه چیزِ آن روز نحس، تیری بر قلب پاک و مهربان پسرک بود و معصومیت از دست رفته‌اش را می‌توان از نتایج آن دانست.
روزی که نه تنها دستش، بلکه تمام وجودش به خون آلوده شد...

صبح سرد زمستانی دیگری در خانه ریدل شروع شده بود. هر یک از مرگخواران به دنبال بهانه‌ای بودند که اندکی بیشتر در رختخواب بمانند‌. هرگونه صدایی در اطرافشان را طوری نادیده می‌گرفتند که گویی تمام عمرشان کر بوده‌اند.

در این میان، سدریک در اثر لرزشی از فرق سر تا نوک پایش از جا پرید. پیش از آنکه حتی چشمانش باز شوند می‌توانست حس کند که چیزی درست نیست.

- هی! پس پتوم کو؟

درست است که سدریک وابستگی زیادی به اندازه‌ی بالشش به پتو نداشت و نود درصد مواقع اصلا از آن استفاده نمی‌کرد، اما کاملا مطمئن بود که شب قبل، در آن سرمای سوزناک زمستانی آن را روی خود انداخته بود.

غرغرکنان و درحالی که پشت سر هم به خودش وعده‌ی خواب بیشتری می‌داد تا بابت نیمه رها کردن خواب لحظاتی قبلش ناراحت نشود، به دنبال پتویش به راه افتاد.

دقایقی نه چندان کوتاه سپری شد تا اینکه در آشپزخانه با چیزی که به زحمت میشد آن را بقایای پتو نامید، مواجه شد.
- این...دیگه چیه؟

تکه‌ی باریکی از پارچه‌ی زرد رنگ و مقادیر زیادی نخ، چیزهایی بود که از پتو باقی مانده بودند.
چشمانش سیاهی رفت. آشپزخانه با وسایلش دور سرش چرخیدند. توان از پاهایش خارج شده و با مغز به استقبال زمین رفت.

- عه سلام سدریک! اومدی دنبال پتوت؟ شرمنده، برای یه کاری مجبور شدم ازت قرضش بگیرم...خودت خواب بودی و من چشمای بسته‌ت رو به نشونه‌ی موافقتت در نظر گرفتم.

سدریک با تعجب و ناباوری به اسکورپیوس خیره شد‌.

- خب راستش، می‌خواستم لباسایی که شستمو پهن کنم، دیدم بند رخت نداریم، از این طنابایی که لباسای خیسو روش آویزون می‌کنن...بخاطر همین مجبور شدم پتوی تو رو که جلوی چشمم بود به یه سری بند نازک تبدیل کنم که بشه لباسا رو روش انداخت. از وقتی بانو مروپ رفته کارا خیلی سخت‌تر شدن؛ میدونی که.

دنیا همچنان دور سر سدریک می‌چرخید.
- تو...پتوی منو...رشته رشته کردی؟ مرلینا...حالا این به کنار، بقیه‌ش...کو پس؟
- اوه بقیه‌ی پتو؟ همون لحظه که داشتم تو حیاط اون بندای پتویی رو وصل می‌کردم به درخت، یه گردشگر خیلی پولدار رد شد و از طرح هیپوگریفی که روی باقیمونده‌ی پتوت بود خیلی خوشش اومد، منم ده هزار گالیون فروختم بهش. دیگه کجا می‌تونستی اون پتوی کهنه‌ و نصف شده رو با همچین قیمتی بفروشی بره؟

سدریک تلوتلوخوران از آشپزخانه بیرون رفت.

- ناراحت نباش بابا، ده گالیون سهم تو رو هم میدم!

بی‌توجه به صدای اسکورپیوس که از داخل آشپزخانه به گوش می‌رسید، به اتاق خوابش برگشت.
شوکی که بابت از دست دادن پتویش تجربه کرده بود، در برابر احساسی که با دیدن صحنه‌ی مقابلش در اتاق به او دست داد، هیچ بود.

آنجا درست جلوی چشمانش، جسد پاره پاره‌ی بالشش قرار داشت. پرهای داخلش در سراسر اتاق پخش شده و چیزی از روکش پشمی و نرمش باقی نمانده بود.

- فکر کنم، این اسمش...حمله‌ی قلبیه!

درست در همین هنگام، پلاکس از جلوی در اتاق رد شد و قلمویی را در هوا تکان داد.
- دمت گرم سدریک بابت اون پرها! به لطفت تونستم این قلموهای نرم و جدیدو داشته باشم که با اون پرهای قوِ مرغوب توب بالشِت درست شدن!

پلاکس چیز بدی را نشانه گرفته بود. با این کار، حکم قتل خود به دست سدریک رد با همان قلموها امضا کرده و حالا خوشحال و خندان روبه‌رویش ایستاده بود.

- این کارا...آزار روحی محسوب میشه! شما از خط قرمزای من عبور کردین! به احساساتم لطمه زدین! باعث شدین احساسِ...ناراحتی من برانگیخته بشه!

درست در همین هنگام، سدریکی که از شدت ناراحتی چهره‌اش مچاله شده بود، روی پلاکس پرید و قلمو را از دستش بیرون کشید.
- بهت...نشون...میدم! نشون میدم درست کردن قلمو با پرهای بالش من چه عاقبتی می‌تونه برات داشته باشه!

در این لحظه، انتظار می‌رفت سدریک دست به قتل‌های زنجیره‌ای زده و خون پلاکس و اسکورپیوس و هر شخص دیگری که سر راهش سبز میشد را بریزد؛ که درواقع همین کار را هم کرد، اما اندکی متفاوت‌تر.
قلمو را در سطل رنگ قرمز فرو کرد و آن را سرتاسر بدن پلاکس مالید. حتی به دهان و چشم‌هایش هم رحم نکرد و تک تک قسمت‌های سر و صورتش را رنگ کرد.

سپس به سراغ اسکورپیوس رفت و همین کار را با او هم تکرار کرد. در مسیرش به رامودا، نارلک، کتی، لوسی و لینی هم برخورد و آنها را با صورت‌هایی قرمزرنگ بدرقه کرد.

و درنهایت، به اتاقش برگشت و بالش زاپاسش را از زیر تخت بیرون کشید.
- آخیش...خودمو خالی کردم و الان تقریبا میشه گفت راحت شدم.

هنوز هم خشمگین بود، اما میزان عصبانیتش بطور قابل توجهی فروکش کرده و کم‌کم جای خود را به احساس شیرین خستگی می‌داد.
طولی نکشید که پلک‌هایش بسته و سدریکِ خشمگینِ جهنمی ناپدید شد. و بجایش، سدریک دیگوریِ همیشه خواب در اتاق دراز کشید.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱

اركوارت راكارو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۴ سه شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲:۱۶ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۲
از سی سی جی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 128
آفلاین
تکلیف جلسه اول درس فلسفه و حکمت




باران به تندی بر روی صورتش می بارید. موها و لباس هایش همگی خیس شده بودند. نگاهی به دستان خونی اش انداخت. او انجامش داده بود. باورش نمی شد، او انجامش داده بود!

فلش بک - چند ساعت قبل

- ببین حتی نمی تونه از خودش دفاع کنه!
- سر و وضعش رو ببین مگه چندسالته که موهات سفیدن؟
- میگن تو وضع بدی پیداش کردن درحالی که داشته تو خون خودش غلط می خورده.
پسری که این حرف را زده بود آب دهانش را به زمین پرتاب کرد.
- اینجور آدما رو باید انقدر کتک زد تا بمیرن.
- آره اصلا ارزش زنده موندن ندارن اینا.
پسری دیگر این حرف را زد لگدی دیگری به جسم مچاله شده رو به رویش زد و سپس همگی از آنجا دور شدند.
پس از دور شدن آنها جثه کوچک و مچاله شده، سرش را بلند کرد. صورت سفید و رنگ پریده اش پر خون بود و موهای سفیدش از خون خیس بودند. با دستان نحیف و کوچکش خون بینی اش را پاک کرد. لباس خاکی اش را تکاند و با زحمت از جایش بلند شد. به سختی می توانست راه برود خودش را کشان کشان به سمت خوابگاه پرورشگاه رساند و در را بست. حداقل در خوابگاه خیالش راحت بود. به خاطر ظاهر عجیب و غریبش کسی حاضر نبود با او هم اتاقی شود، هیچ دوستی نداشت و هر روز از دیگران کتک می خورد. حتی رمق اینکه از خود دفاع کند را نداشت از نظرش سزاور چنین رفتاری بود. ارزشی برای خودش قائل نبود کسی که پدرش او را رها کرده بود و مادرش اهمیتی به بود و نبودش نمی داد، سزاوار زیستن نبود.
پس از اندکی درنگ وارد حمام کوچک اتاقش شد. مدیر پرورشگاه از بی نظمی متنفر بود اما به مشکلات بچه ها اهمیتی نمی داد پس زخم ها و کبودی های بدنش بی اهمیت شمرده می شدند.
لحظاتی بعد درحالی که لباس بلند و سفید مخصوص پرورشگاه را پوشیده بود و موهایش را با حوله ای کوچک خشک می کرد از حمام بیرون آمد و و خودش را رو تخت انداخت چشمانش را بست. تصاویر، صدا ها، فریادها همگی با لحن بی رحمانه ای برایش تداعی شدند. لحظاتی را درون سلول کوچکش شکنجه می شد. ناگهان چشمانش را گشود.
" نباید بهش فکر کنم... نباید..."
صدای بلندگوی راهرو صدای افکارش را شکست.
- ارکوارت راکارو همین الان به دفتر پرورشگاه مراجعه کنه.

بدون لحظه ای درنگ از جایش بلند شد گویی اختیار بدنش را نداشت. نمی دانست به چه منظور به دفتر فرا خوانده شده است. احتمالا دوباره توسط مدیر به دلیل مشکل آفرینی برای بچه های دیگر، تنبیه می شد؛ فقط برای اینکه با دیگران متفاوت بود. شاید چند سال پیش برایش مهم بود، شاید چند سال پیش برای کتک خوردن حتی گریه هم می کرد اما چند وقتی بود که بی تفاوتی گریبان گیرش شده بود.
- مهم نیست... مهم نیست... مهم نیست.
در حالی که ناخن هایش را می جوید زیر لب این کلمات را تکرار می کرد.
تا به خودش بیاید خود را روبه روی دفتر مدیر دید. در زد و پس از شنیدن صدای مدیر درا را باز کرد.
مدیر در حالی که سر تا پایش را با حقارت برانداز می کرد گفت:
- باز که باعث دردسر شدی راکارو! چقدر طول می کشه که دست ازدردسر درست کردن برداری؟

سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.

- واسه این کارا صدات نکردم. واسه این صدات کردم که باید بچه جدید رو راهنمایی کنی.
مدیر درحالی که سرش را با تاسف تکان می داد، ادامه داد:
- هیچ کس حاضر نشد راهنماییش کنه، چون به اندازه تو عجیب و غریبه.

با خودش فکر کرد" عجیب و غریب اندازه من... آره؟ فکر نکنم همچین چیزی ممکن باشه"
مدیر سرش را تکان داد به گونه ای که داشت باخودش حرف می زد.
- در هر صورت کار خودته، چون هم اتاقی جدیدت هم هست.

هم اتاقی جدید؟ حریم خصوصی اش شکسته می شد. آرامشی که داشت از بین می رفت؛ اصلا از کجا معلوم می توانست با فرد جدید کنار بیاید؟ شاید اون نیز مانند بچه های دیگر او را مسخره می کرد یا حتی کتک می زد.

- چرا اینجا وایسادی و بر و بر منو نگاه می کنی؟ برو اطراف رو نشونش بده.
در حالی که به او نزدیک می شد شانه پسرک را محکم فشرد و توی گوشش نجوا کرد:
- از دردسر دوری می کنی؛ فهمیدی؟

سرش را نشانه تایید تکان داد. به طرف در رفت اما حین اینکه در را می گشود، متوجه شد حتی نمی داند بچه جدید کجاست؛ ولی وقتی که سرش را برگرداند، چشمانش با یک چشم سرخ تلاقی کرد.
فردی که رو به رویش ایستاده بود پسری همسن و سال خودش، با موهایی نقره ای و ماسکی که دهان و سمت راست صورتش را پوشانده بود و تنها چشم سرخش نمایان بود. با خود گفت " از منم عجیب و غریب تره..." درحالی که سعی می کرد لبخند بر لب داشته باشد، سرش را تکان داد.
- من ارکوارت راکارو هستم... مثل اینکه... خب باید اطرافو بهت نشون بدم.
می توانست قسم بخورد که این حرف بیشترین کلماتی بودند که در طول عمرش به کار برده بود، بنابراین دستان و پیشانی اش خیس عرق بودند؛ دستش را به طرف تازه وارد دراز کرد.
پسر نگاهی به سر تا پایش انداخت اما دستش را به سوی او دراز نکرد. فقط با آرام ترین لحن ممکن چیزی به زبان آورد.
- جیسون!

فرض را بر آن گرفت که اسم پسر "جیسون" است.
- خب جیسون اینجا ساختمان اصلیه...


**********


کمی بعد تقریبا تمامی جاهای مهم را به جیسون معرفی کرده بود و مطمئن شده بود که جایی را از قلم نیانداخته باشد. تا جای ممکن از گفتن جزئیات پرهیز کرده بود؛ حرف زدن کمی برایش سخت بود بنابراین به گفتن اسم مکان ها و توضیح بسیار مختصر درباره آن ها، بسنده کرده بود.
- خب رسیدیم به خوابگاهمون اینجا جاییه که...
قبل از اینکه بتواند جمله اش را تمام کند، با بر خورد شی سختی بر روی زمین افتاد. صدای سوت ممتد در سرش درحال پخش بود نمی توانست چیزی را بشنود، در حالی که گرمی خون را روی شقیقه اش احساس می کرد، شاهد نزدیک شدن چند بچه بود که گویا در راهرو خوابگاهش منتظر ایستاده بودند.
صورت پر از پوزخندشان را می دید که در حال مسخره کردنش هستند. یکی از آنها لگد محکم بر شکمش زد، از درد مچاله شد اما به رسم عادت همیشگی، حرفی نزد.
جیسون را دید که در گوشه ای سالن تماشایش می کند؛ برایش مهم نبود اما ته دلش می خواست که حرفی بزند و اینکه حتی سعی کند به این قائله پایان دهد. یعنی آنقدر این مسئله طبیعی بود که حتی تعجب هم نمی کرد؟ درست بود... انتظار داشتن از فرد غریبه ای که چند دقیقه است او را می شناسی، بی معناست. لبخند تلخی بر لبش نشاند. حتی برای خانواده اش هم مهم نبود چه برسد...

- بلند شو رفتن.

سرش را بلند کرد و چهره بی احساس جیسون را رو به رویش دید. جیسون دستش را به طرفش دراز کرد. برای گرفتن دستش مردد بود اما، پس از کمی کشمکش درونی، دستش را گرفت. از زمین که بلند شد متوجه شد که سرگیجه و دو بینی دارد وخونریزی اش متوقف نشده است. نیم نگاهی به جیسون انداخت و باهم وارد خوابگاه شدند.

- برو یه دوش بگیر سرت خونریزی داره.

حتی نمی دانست احساسش نسب به این جمله چیست. به صورت بی حالت جیسون نگاه کرد اصلا نمی توانست حدس بزند در سرش چه چیزی می گذرد. بدون گفتن کلمه ای وارد حمام شد و پس مدت کوتاهی بیرون آمد. جیسون را دید که مایعی سرخ رنگ و نواری بلند و باریک بر دست داشت.

- بیا بشین اینجا باید زخمتو ضد عفونی کنیم.

بی حرف روی تخت نشست و به جیسونی که در حال ریختن مایع سرخ رنگ روی پنبه بود، خیره شد.

- رقت انگیزن!

با تعجب به جیسون نگاه کرد.
- چیزی گفتی؟

جیسون با صورت بی حالت و چشم سرخ رنگش که گویی سرخی اش نمایان تر می نمود، به چشمانش خیره شد.
- کسایی که حتی سعی نمی کنن از خودشون دفاع کنن، رقت انگیزن!
بعد از گفتن این کلمات پنبه آغشته به مایع سرخ رنگ را روی زخمش فشرد.

_ آخ! آروم تر!
- دردش از لگدی که تو شکمت خورد بیشتره؟

سرش را پایین آورد و مانند همیشه چیزی نگفت.
جیسون نوار باریک با دقت روی پنبه بست؛ از جایش بلند شد و به پنجره ای رو به زمین بازی بود نزدیک شد. صدای نم نم باران فضا را پر کرده بود و سکوت بی پایان بین آن دو در جریان بود. هیچکدام سعی در شکستن سکوت نداشتند، گویی در رقابتی برای سکوت بیشتر بودند. سرانجام سکوت شکسته شد.
- اینو بگیر.

به شی در دست جیسون خیر شد. چاقویی ظریف و کوچک، جوری که در کوچک ترین جیب مخفی پالتو، جا می شد.

- اگه این قدر ضعیفی، چرا تمومش نمی کنی؟ یا از خودت دفاع کن، یا تمومش کن.
صورتش جدی بود اثری از شوخی نبود.اگر جز این بود، مایه تعجب بود. در همین یک ساعتی که با جیسون آشنا شده بود، فهمیده بود با کسی شوخی ندارد. با نگاهی مصمم چاقو را گرفت. باید تصمیم خود را می گرفت، حق با جیسون بود.
پس از تعویض لباس های از ساختمان پرورشگاه خارج شد. باران به تندی بر زمین می خورد و صدای رعد عرش آسمان را به لرزه در می آورد. زمین بازی خالی از بچه ها بود.
پاهای برهنه اش از سرما می لرزیدند، بدن نحیفش خیس آب بود و موهایش به پیشانی اش چسبیده بودند. چاقویی که جیسون به او داده بود را در دست داشت، چشمانش را بست، چاقو را محکم فشرد و به سوی قلبش نشانه رفت؛ اما وسط راه متوقف شد.
چاقو از دستان لرزانش بر زمین افتاد، پاهای ضعیفش، دیگر تاب تحمل وزنش را نداشتند؛ بلا فاصله بر روی زمین افتاد. سرش را گرفت و شروع به فریاد زدن کرد؛ اما صدای فریادش در میان غرش آسمان گم شد.
حضور کسی را احساس کرد؛ سرش را بلند کرد و با جیسون رو به رو شد. در حالی که گرمی اشک هایش روی صورت سرد و خیسش احساس می شد، رو به جیسون گفت:
- نتونستم انجامش بدم. خواستم... ولی نتونستم. نمی خوام اینجا متوقف شم می خوام از خودم دفاع کنم! نمی خوام بازنده باشم!

گرمی دست جیسون را رو شانه اش احساس کرد. این گرمی از فرد سردی مانند جیسون بعید بود.

- پس قراره باهاش چیکار کنی؟

به پاسخ این سوال فکر کرده بود و خوب می دانست می خواهد چکار کند. نگاهی به جیسون و سپس به ساختمان بزرگ پرورشگاه انداخت.

پایان فلش بک

خیره بر شعله های لرزان رو به رویش بود. حتی باران نیز نمی توانست آن را خاموش کند. ساختمان رو به رویش که چند ساعت پیش استوار پس از سالیان سالباقی مانده بود، در شعله های آتش در حال سوختن بود. صدای آژیراز دوردست می آمد؛ بالاخره متوجه آتش سوزی شده بودند. سردش بود اما حال اهمیت نداشت. نگاهی به دستانش انداخت که چند لحظه پیش خیس از خون دشمنانش بود، اما این نیز مهم نبود.

- می دونستم از پسش بر میای!
صدای جیسون بود،
سرش را برگرداند. قسم می خورد که صورت خندانش را برای لحظه ای دیده بود، اما فقط لحظه ای کوتاه. زندگی اش را مدیون او بود؛ او فرشته نجاتش بود. بنابراین دستش را به سویش دراز کرد.
- بیا دوست شیم جیسون کن!

با کمال تعجب، جیسون دستش را به گرمی فشرد.
- مگه همین الانش نیستیم؟!




پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5458
آفلاین
*
- هی؟

این چندمین باری بود که لینی سعی داشت توجه مرد رو به خودش جلب کنه اما جوابی نمی‌گیره. برای لینی عجیب نبود که در اکثر مواقع صدا داشته باشه اما تصویر نه. چون کوچیک بود و اصولا دیده نمی‌شد و فقط آوای صداش تو فضا می‌پیچید و برای حضار سخت بود که منبع صدا رو پیدا کنن.

اما این‌بار فرق داشت و مثل اکثر مواقع که واقعا دیده نمی‌شد نبود. مرد طوری وانمود می‌کرد انگار نه چیزی شنیده و نه چیزی دیده، در حالی که لینی مطمئن بود اون کاملا متوجه حضورش شده. مشتریان هم مدام خودشون رو به لینی می‌کوبیدن و با کنار زدنش توجهی به این که اونم توی صف خرید ایستاده نمی‌کنن. حتی وقتی که به جلوی صف می‌رسید با بی‌توجهیِ فروشنده به نحوی توسط مشتریان به عقب رونده می‌شد!

ولی لینی حشره‌ای نبود که با این بادها بلرزه. هر بار بال‌بال‌زنان برمی‌گشت و دوباره جایی تو صف برای خودش پیدا می‌کرد. این جمله همیشه آویزه‌ی گوشش بود که "هیچ‌وقت چیزی که هستی رو فراموش نکن، چون بقیه‌ی دنیا فراموش نمی‌کنن. مثل یک زره تنت کن و هیچ‌وقت وسیله‌ای برای آزارت نمی‌شه".

لینی با همین طرز فکر بین مرگخواران جایی برای خودش پیدا کرده بود و هم‌چون سایر مرگخواران مورد احترام و افتخار لرد و حتی هم‌رزمانش قرار گرفته بود. پس اگه تا به اینجای رول انتظار داشتین لینی ذره‌ای خم به ابرو بیاره، اشتباه کردین. لینی خودِ حقیقیش که پیکسیِ آبی رنگی با جثه‌ی کوچیک بود رو پذیرفته بود.

لینی بالاخره بعد از هزاران بار کنار زده شدن، دوباره به جلوی صف می‌رسه.
زنی که پشت سرش قرار گرفته بود، حشره‌کش دستی‌ای که گوشه‌ی فروشگاه رها شده بود رو برمی‌داره و تهدیدکنان جلو میاد.
- صدای ویز ویز می‌شنوم. هرکی یه حشره دید بگه بزنمش.

و سعی می‌کنه ضربه‌ای با حشره‌کش به لینی بزنه که لینی سریعا جاخالی می‌ده و رو به فروشنده فریاد می‌زنه:
- هی آقا، واقعا دوست ندارید ازتون خریداری بشه و جیباتون پر پول؟

مرد بالاخره نگاهی به لینی می‌ندازه و پوزخندی می‌زنه.
- عه ببخشید ندیدمتون. فکر کردم حیوون خونگی یکی از مشتریام هستین.

نه‌تنها مرد قهقهه‌ی بلندی می‌زنه که حتی باقی مشتریان هم با شنیدن این حرف پقی می‌زنن زیر خنده و نگاه تحقیرآمیزی به حشره‌ی کوچیکی که ادعا می‌کرد برای پر کردن جیب فروشنده از پول اومده می‌کنن. لینی در پاسخ با لبخندی نگاهش رو بین حاضرین عبور می‌ده.

مرد که لبخند ابلهانه‌ای گوشه‌ی لبش جا خوش کرده بود، بعد از اطمینان از این که مشتریان به اندازه‌ی کافی از خندیدن به لینی لذت بردن، مجددا نگاهی بهش می‌ندازه.
- راستش هرچی نگات می‌کنم به نظر نمیاد پولی با خودت حمل کنی. نیست هر گالیون تقریبا هم اندازه خودته... پس سوال من اینه که، گرفتی ما رو؟ نکنه دزدی چیزی هستی؟

مرد کمی حالت تهاجمی به خودش می‌گیره اما لینی حتی قدمی به عقب برنمی‌داره. بلکه دست تو جیبش که با طلسمی گسترده شده بود می‌کنه و کیسه‌ی بزرگی که پر از گالیون بود رو بیرون میاره و جلوی فروشنده و روی پیشخوان پرتاب می‌کنه.

مرد با اطمینان کیسه رو برمی‌داره و در حین باز کردنش می‌گه:
- هه. مطمئنم کلش با سنگ پر شده یا حداقل یه مشت نات توشه نه گالـ... هان!

به محض باز شدن در کیسه، برق طلایی گالیون‌ها به بیرون می‌تابه و چشمای فروشنده رو غرق درخشش خودش می‌کنه.
- خب حالا چی می‌خواستی بخری؟
- کلاه گیس!

و دوباره‌ی شلیک خنده‌ی حضار.
مرد اما این‌بار صبر می‌کنه تا از سرگرم شدن مشتریان لذت ببره، بلکه پشت پیشخوان ناپدید می‌شه و دقایقی بعد با انواع و اقسام کلاه‌گیس‌ها برمی‌گرده.
- امیدوارم همونطور که طلسم گستردگی رو بلدی...

مرد با نگاهش اشاره‌ای به جیب لینی می‌کنه و ادامه می‌ده:
- طلسم کوچیک کردن هم بلد باشی. آخه می‌دونی؟ فکر نکنم اندازه‌ت بشه. یا نکنه می‌خوای بعنوان لونه ازش استفاده کنی؟

لطفا نویسنده رو مجبور نکنین که دوباره به خنده‌ها و تمسخرهای مشتریان اشاره کنه و خودتون به صورت پیش‌فرض با هر حرکتی که انجام می‌شه این موضوع رو متصور شین.
لینی کاملا ریلکس دستی به یکی از کلاه‌گیس‌ها می‌کشه و نرمی و لطافتی که پوستش رو لمس می‌کنه، بهش اطمینان می‌ده که با جنس بنجل طرف نیست و کلاه‌گیس‌های نابی برای لرد خواهد بود.

- دست نزن! فقط اگه به خرید مطمئنی دستمالیشون کن. نگاه کن چی کار کردی! حشره‌ای شد! دیگه کی اینو از من می‌خره؟ خودت باید ببریش!
- که حشره‌ای شد هان؟

لحن لینی این‌بار متفاوت از دیالوگ‌های قبلیش بود و کاملا جدی و با لحن عجیبی بیان شده بود که حتی فروشنده هم متوجه شده بود.

- مشکلی نیست. خودم می‌برمش. نه تنها اینو... بلکه این رو... و این... و حتی این... یا اصلا تمامشون.

لینی با هر کلمه‌ای که می‌گفت رو به جلو حرکت می‌کرد و به کلاه بعدی دست می‌زد. مرد از این حرکت لینی بسیار عصبی شده بود اما چون بهونه‌ی جدیدی برای تحقیر لینی پیدا کرده بود، خودش رو کنترل می‌کنه.
- خب متاسفم، ولی این کیسه پول برای خرید تمام کلاه‌گیسایی که کثیفشون کردی کافی نیست. و چون گفتم به هرکدوم دست بزنی باید حتما ببریش، حالا دیگه تو چنگ خودمی.

فروشنده اینو می‌گه و دستشو به سمت لینی دراز می‌کنه تا اونو تو مشت خودش بگیره. اما لینی با جهشی به بالا بال می‌زنه و جاخالی می‌ده. همزمان چوبدستیش رو هم بیرون می‌کشه.
- اشتباه نکن، اون تنها کیسه پولی نیست که همراهمه. ولی اشتباه کردی. درسته که اولش قصد داشتم مثل یه شهروند نمونه ازت بخرمشون، ولی الان نقشه‌ی دیگه‌ای دارم. آواداکداورا!

لینی فرصتی برای واکنش به فروشنده نمی‌ده و انعکاس اشعه‌ی سبز رنگ طلسمش رو توی چشمای فروشنده می‌بینه و لحظه‌ای بعد، هیکل بی‌جان فروشنده با صدای گرومپی روی زمین میفته. لینی صدای کشیده شدن چوبدستی سایر مشتریان رو می‌شنوه اما حتی به اونا هم فرصتی نمی‌ده و با طلسمی فروشگاه رو به آتش می‌کشه.
- وقتی به خودتون جرات می‌دین که با مرگخوار لرد سیاه درگیر بشین، انتظار عواقبش رو هم داشته باشین.

در حالی که مشتریان جیغ و فریادکنان سعی در خاموش کردن آتیش و فرار از اونجا داشتن، لینی به سرعت کلاه‌ها رو کوچیک کرده و همراه کیسه‌ی گالیون توی جیبش جا می‌ده و پروازکنان به سمت تک پنجره‌ی فروشگاه که پشت پیشخوان بود پرواز می‌کنه.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.