هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۹:۱۴ سه شنبه ۲۶ دی ۱۴۰۲
#11
- رون الان چوبدستیت از من مهم تره؟ من چقدر بدبختم!

قبل از اینکه اشک های هری دوباره جاری شود، در اتاق باز شد و جینی داخل آمد. و چوبدستی رون را که در دست داشت به او داد.
- داداش انقدر وسایلتو زیر دست و پا ننداز. همین دو دقیقه پیش مامان چوبدستیتو برداشته بود می نداخت اینور اونور تا پشمک مثل سگا بره بیاره.

رون چوبدستیش را که بزاق آلود بود با گوشه لباسش تمیز کرد.
- مرسی جین. اوه ببین چه تف مالی هم شده! معلومه حسابی از طعمش خوشش اومده. خوب شد مثل اون قاشق قورتش نداد.
- اممم... نه رون. در واقع وقتی مامان چوبدستیتو پرت کرد تا پشمک بیاره اون هیچ واکنش خاصی نشون نداد. اما در عوض ریموس و سیریوس و تدی و آلنیس یهو سمت چوبدستیت یورش بردن... منم به سختی از زیر دست و پاشون رد شدم تا برم چوبدستیتو برات بیارم.

رون که تازه متوجه رد پنجول دیگر محفلی ها، روی سر و صورت خواهرش شده بود، بغض کرد و فداکاری جینی را تحسین نمود.
- آبجی دستت درد نکنه! نمیدونم چطور باید برات جبران کنم... ولی واقعا از دست این گرگه گیر افتادیما! کاش ما هم می تونستیم از طلسم آکادابرا استفاده کنیم.

همین موقع صدای جیغ هرمیون بالا رفت.
- رون باز که مثل وینگاردیوم له ویوسا اشتباه تلفظ کردی! اون آکادابرا نیست!.. آواداکداوراست! آواااااداکداورا!

بلافاصله بعد از اتمام جمله ی هرمیون، رون با صدای تالاپی پخش زمین شد.
- وای رون نه! چه بلایی سرت اومد؟... هی رون بیدارشو!.. بگو که نمردی! بگو که من نکشتمت! بگو بگو!

هرمیون روی جسد رونالد ویزلی افتاده بود و وحشیانه تکان تکانش می داد. جینی و هری هم که هنوز ماجرا را هضم نکرده بودند، با تعجب نگاهاشان می کردند.

- واییی! رون ما قرار بود در آینده ی نچندان دور ازدواج کنیم و صاحب نسل جدیدی از بچه ویزلی گرنجرا بشیم! تو نباید می مردی رون!

هری با تاسف و ناراحتی بلند شد و دست روی شانه‌ی هرمیون گذاشت. دختر باهوش محفل سرش را چرخاند و چشمان سرشار از اشکش را به هری دوخت.
- هری...
-هرمیون... میگم حالا که زدی رون رو کشتی میشه جاش با من ازدواج کنی؟ درسته من مامان ندارم، بابا ندارم، لردولدمورتم دنبالمه و همش خونه ی ویزلیا پلاسم... اما خب، قول میدم خوشبختت کنم!
- هری واقعا که! تو اونو... آخ!... اوا ببخشید داداش...

در واقع قبل از اینکه هرمیون چیزی بگوید، جینی با عصبانیت جلو آمده بود تا با هری صحبت مفصلی داشته باشد ولی اشتباهی پای چپش را روی دماغ رون گذاشته بود.
- رون تو کی رفتی زیر دست و پا!؟ خوبه همین چند دقیقه پیش بهت گفتم وسایلت رو ننداز زمین. حالا خودت افتادی زمین؟... حقته که با پا از روت رد شم!

جینی لگدی به پهلوی رون زد که باعث شد جیغ هرمیون دوباره هوا برود.
-جینی چرا میزنیش؟ اون مرده!
- عه واقعا؟! کی مرد؟
- دو ساعته خواب بودی؟
- والا حواسم پیش تعریف و تمجیدای رون بود و فکر می کردم الان هری با دیدن فداکاری من عاشقم می شه. حالا کی زد کشتتش؟
- من زدم کشتمش! حالا طبق بند12 قانون اساسی جادوگران باید برم آزکابان! نــــــــــــــــــــــه! من نمی خوام برم آزکابان!

هرمیون از جایش برخاست و گریه کنان از روی رون رد شد و اتاق را ترک کرد.

- نه نرو هرمیون! سفر نکن خورشیدکم، ترک نکن منو، نرو! نبودنت مرگ منه! راهی این سفر نشو! نذار که عشق منو و تو، اینجا به آخر برسه... بری تو و مرگ من از رفتن تو، سر برسه!

هری حس خوانندگیش گل کرده بود و یک دستش را به سوی در دراز کرده و با دست دیگر قلبش را از روی لباس چنگ زده بود. که ناگهان با ضربه‌ای که جینی به پس کله اش وارد کرد، از حس بیرون آمد.
-اِ چرا میزنی؟ مگه نمی بینی تو حسم؟
- واقعا که! حیف اون همه معجون عشقی که تو حلقت ریختم!

جینی این ها را گفت و با ناراحتی خواست از اتاق خارج شود که هری مانعش شد.
- تو کجا میری جینی؟ نکنه تو هم می خوای با هرمیون بری آزکابان؟

جینی دستش را از دست هری بیرون کشید و او را پس زد.
- تو فکر کردی الان هرمیون رفته آزکابان؟ نخیر! طبق معمول رفته دستشویی گریه کنه. منم دارم میرم بهش بگم زیاد تو روشویی فین نکنه. سوراخ می گیره آب جمع میشه! پول نداریم جرمگیر بخریم.

بعد او هم با عصبانیت از روی رون رد شد و از اتاق بیرون رفت.
هری هم که می خواست جلوی جینی را بگیرد دنبالش دوید منتها زیر پایش را نگاه نکرد. در نتیجه پایش به جسد گیر کرد و همانجا روی رون بدبخت افتاد.
- اوه رون بیچاره! اصلا همش تقصیر اون گرگ ست که تو مردی!

رون با اینکه رقیب عشقی هری بود اما بهترین دوستش نیز بود و همیشه ساندویچش را با او تقسیم می کرد. برای همین مرگش کمی باعث ناراحتی هری و غیرتی شدنش شد. به همین دلیل هری با تمام توانش رون را بلند کرد و بالای سرش برد.
- مرگ تو... جدایی من از جینی... آزکابان رفتن هرمیون... همش تقصیر پشمکه! آره! از اول هم معلوم بوده چی تقصیر اونه!... اما نگران نباش دوستم! من انتقامتو می گیرم! بله!... من پسر برگزیدم!

و بعد از این استدلال، رون را روی هوا ول کرد و خودش به سمت آشپزخانه هجوم برد.


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: سه نشانه
پیام زده شده در: ۳:۲۹:۵۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۲
#12
فیلیوس فلیت ویک

۱.چِشم
۲.هشیاری مداوم!
۳. دشمن ایوان روزیه


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: کلوپ ورزش های جادویی لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵:۴۴ شنبه ۱۶ دی ۱۴۰۲
#13
سوژه جدید

- خب عزیزانم نفس عمیق بکشین و سعی کنین خودتونو رها کنین.

مربی یوگا درحالی که لبخندی مسخره به لب داشت، این جملات را به زبان آورد.
- آفرین. بدنتونو کاملا ریلکس کنین و تو حالت آرامش فرو برین. بعد با من تکرار کنین من فوق العاده آرومم.

شاید درحالت معمولی وقتی یک مربی کهنه کار و استاد فنون آرامش بخش، چنین جملاتی را در کلاسش به زبان می آورد، شانصد نفر همزمان با او می گفتند: "ما فوق العاده آرومیم." و جو مثبت و سرشار از آرامشی را به وجود می‌آوردند.
ولی اکنون حالت معمولی نبود!

در واقع هرکسی اعم از جادوگر، فشفشه و حتی مشنگ به آن کلاس نگاه می کرد، می فهمید هیچ چیز عادی و معمولی ای آنجا وجود ندارد.
و برعکس همه چیز کاملا غیرمعمولی و غیر عادی است. مگر اینکه آن شخص ناظر، آنقدر چیزهای عجیب غریب زیادی در زندگیش دیده باشد که حضور لردسیاه و یارانش در کلاس یوگا و مدیتیشن را عادی بپندارد.

بله! درست شنیدید! لرد سیاه و یارانش همراه عده ای مشنگ و جادوگر داخل کلاس بودند و با قیافه هایی آویزان مربی را می نگریستند.

فلش بک

- دوباره بگو چه دستوری دادن؟

ایوان روزیه درحالی که سعی داشت لرزش صدایش را کنترل کند، نامه را بالا گرفت و شروع کرد به خواندن:
سلام بر جناب ولدمورت.
همونطور که مستحضرید وزارتخونه تصمیم گرفته در راستای حفظ امنیت و آرامش دنیای جادوگری، عواملی که نظم عمومی رو بهم می‌زنن از میان برداره. با توجه به سابقه ای که از افراد گروه شما دیدیم حدس زدیم نیازه که شما و یارانتون رو به دوره های حفظ آرامش و کنترل خشم بفرستیم تا بعد تموم شدن دوره های آموزشیتون، بتونین دوباره و به صورت عادی به فعالیتتون ادامه بدین.
اما اگه تصمیم دارید با ما مخالفت کنین مجبوریم حکم فعالیت مرگخواران رو باطل کنیم و همگیتون رو به آزکابان انتقال بدیم. که خب هممون می‌دونیم اصلا خوب نیست.
با این حال ما دست شما رو باز گذاشتیم تا خودتون انتخاب کنین. منتظر جوابتون هستیم.
با احترام مسئولین وزارتخونه.


لرد سیاه به فکر فرو رفت. این دیگر چه قانون مسخره ای بود؟ اصلا دوست نداشت زیر بار وزارتخانه برود ولی از طرفی هم نمی خواست جنگ راه بندازد. نیروهایش را لازم داشت تا با آنها به هاگوارتز حمله کند.
چه کار باید می کرد؟

شاید بهترین راه این بود که به کلاس ها بروند و جوری وانمود کنند که درحال تغییر و "آدم خوبه" شدن هستند بعد که تمرکز وزارتخانه رویشان کمتر شد، به هاگوارتز و وزارتخانه حمله کنند و نشان دهند آنها همیشه مرگخوارانی خونخوار بودند و هستند و هرگز عوض نخواهند شد.

بله. بهترین فکر همین بود. لردسیاه نفس عمیقی کشید و سپس با صدای بلند اعلام کرد:
- یارانمون ما به کلاس های یوگا میریم.

پایان فلش بک

-عزیزانم صداتون خیلی کم بود. لطفا بلند تر بگین! من فوق العاده آرومم.

اگر روزی کسی شما را مجبور به کاری کند که از آن متنفرید حتی اگر با انرژی مثبت و زیبا ترین لحن ها به شما دستور دهد تا مثلا تسترال شوید و نفهمید زیر بار سخنانش رفته اید، باز هم احساس راحتی نمی کنید. درست مثل مرگخواران در آن لحظه.

با وجود اینکه مربی با تمام وجودش تلاش می کرد تا حس آرامش را به مرگخواران القا کند ولی قیافه هیچکدام تغییری نمی کرد و همه هنوز با حالتی از خشم و نفرت در و دیوار ورزشگاه را می نگریستند.


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵:۲۸ شنبه ۱۶ دی ۱۴۰۲
#14
خلاصه:
لرد سیاه تصمیم گرفته مثل دامبلدور مدیر مدرسه باشه. به دستور لرد، مرگخوارا تعداد زیادی جادوآموز جمع می‌کنن و براش میارن و همگی با هم به اردویی می رن که یه جای خطرناک نزدیک آزکابان برگزار می شه. یه زندانی هم از آزکابان فرار کرده و به اردو رسیده. لرد از زندانی می خواد خودش رو معرفی کنه ولی زندانی هیچ حرفی نمی‌زنه و فقط زبون درازی می کنه. لرد هم تصمیم می‌گیره مجازاتش کنه. ولی اسکورپیوس برای اینکه سلامت روانی جادو آموزا حفظ بشه می خواد جلوی این کار رو بگیره.


- سرورم من مایلم داوطلبانه این کار رو بکنم. می خوام این فرد مرموز رو مجازات کنم.

جادوآموزان با دیدن بلاتریکس لسترنج که این حرف را زده و بعد با حالتی کاملا مصمم رو به روی لرد ایستاده بود، وحشت کردند.
آن زن حتی از لرد سیاه هم خشن تر و ترسناک تر به نظر می رسید. به طوری که بچه ها ترجیح میدادند زیر آواداکداورای لرد جان دهند ولی زیر شکنجه های بلاتریکس نروند.

لردسیاه که توانایی ذهن خوانی داشت از اینکه دید جادوآموزان چقدر در افکار خود از بلاتریکس می ترسند کمی حسودی اش شد. به هرحال او لرد اعصار و خبیث خبیثان و ترسناک ترسناکان بود و اصلا دلش نمی‌خواست کس دیگری جایش را بگیرد.
بنابراین با اینکه می دانست نیت بلاتریکس خیر است و هدفی جز خدمت به او ندارد، مخالفت کرد.
- بلا با اینکه خونخواهی تو رو تحسین می کنیم اما ما باید کسی باشیم که اونو مجازات می کنه.

بلاتریکس سری کوتاه تکان داد و یک قدم عقب رفت تا در صف کنار دیگر مرگخواران قرار بگیرد.
کوین که روی شانه های بلاتریکس نشسته بود شروع کرد امیدواری دادن:
- اشکالی نداره حاله بلا. مهم اینه که تو تموم تلاشتو کردی! دفعه بعدی حتما می تونی. مطمئن باش!
- تو کی رفت اون بالا؟ از رو شونه های من بیا پایین بچه!
- اشلا نیاژی نیشت کشیو مجاژات کنی. من همینطوریشم دوشتت دارم حاله بلا.

در این گیر و دار که همه حواسشان پرت بلاتریکس و کوین بود، اسکورپیوس یواشکی از دروازه بیرون آمد و خود را به جماعت مرگخوار و جادوآموز رساند و توجه آنها را به خود جلب کرد.
- ای ملت خیالتون راحت! وقتی ارباب تصمیم بگیرن کسی رو همون لحظه مجازات کنن یا بُکُشَن، طرف تا 17 سال می تونه آزادانه، شاد و خرم به زندگیش ادامه بده... تازه ته این 17 سال هم خودش دیگه از زندگی خسته میشه. میاد پیش ارباب. بعد با اینکه ارباب می زنه می کُشَتِش ولی نمی میره!... پس مجازات شدن این غریبه توسط ارباب جای نگرانی نداره.

اسکورپیوس زیادی به فکر سلامت روانی جادوآموزان بود جوری که حتی فراموش کرده بود سلامت خودش در خطر است.

- بلا فکر کنیم همین الان یه نفر رو پیدا کردیم که خیلی به مجازات احتیاج داره. فامیل خودتونم هست.
- اطاعت سرورم!
- ایول حاله بلا! دیدی گفتم دفعه بعدی حتما موفق می شی؟

بلاتریکس کوین را دست ایزابل سپرد. سپس سراغ اسکورپیوس رفت و بعد گرفتن یقه ی لباسش او را کشان کشان پشت بوته ای برد تا حسابی از خجالتش در بیاید.
مردم که مشغول تماشای دور شدن بلاتریکس و اسکورپیوس بودند با صدای لرد به خود آمدند.

- خیلی خب برگردیم سراغ کار خودمان. کجا بودیم؟... آهان. می خواستیم فرد مرموز رو مجازات کنیم.


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴:۳۶ شنبه ۱۶ دی ۱۴۰۲
#15
خلاصه:
مروپ به درخواست لرد ولدمورت در جهت مودار شدن براش کلاه گیسی میوه ای درست میکنه ولی ایوا اونو میخوره و بعد بلاتریکس و مروپ برای پیدا کردن و برگردوندن کلاه گیس وارد شکم ایوا میشن ولی همونجا گیر میکنن. مرگخوارا معجونی من درآوردی درست می کنن و به خورد ایوا میدن تا دچار حالت تهوع بشه و اونا رو بالا بیاره.


دست ایوانوا روی دهانش بود و هی از این سو به آن سو می دوید.
مرگخواران نیز به دنبال او هی از این سو به آن سو می دویدند.

- ایوا وایسا!
- ایوا دستتو از رو دهنت بردار!
- ایوا خودتو رها کن!
- ایوا ندو!
- ایوا بشین!
- ایوا غَلت بزن!

ناگهان همه متوقف شدند و به مرگخواری که جمله ی آخر را گفته بود زل زدند. حتی خود ایوا هم ایستاده بود و با تعجب مرگخوار را می نگریست.

- چرا گفتی ایوا غلت بزن؟ مگه ایوا به این مهمی سگ دست آموزه؟
- ببخشید یه لحظه فکر کردم هر کی هر دستوری بخواد می تونه بده.

مرگخوار که دست پاچه شده بود، زیر نگاه های خیره‌ی دیگر مرگخواران آب شد و داخل زمین فرو رفت و صدایش از آن زیر زیرها به گوش رسید.
با از میان رفتن او، اوضاع به حالت عادی بازگشت و مرگخواران دوباره دنبال الکساندر ایوانوا دویدند تا گیرش بیاندازند.
هی مرگخواران بدو... هی ایوا بدو... اوضاعی بود اصلا!

داخل معده ایوا


بلاتریکس، مروپ و تسترال که بخاطر دویدن های ایوا، دائما به در و دیوار معده و روده می خوردند، حالا میان ماده ای زرد و چسبان و بدبو گیر افتاده بودند.

- همینمون مونده بود سرتا پا کره ای بشیم.
- ایوای مامان انقدر تکون تکون خورد همه ی شیرای تو دلش تبدیل به کره شدن.

بلاتریکس موهایش را گرفت و با پیچاندنشان آنها را چلاند و مقدار زیادی کره را از داخل موهایش استخراج کرد.
- ایوا اگه بیام بیرون یه بلایی سرت میارم که هیپوگریفای جنگل ممنوعه به حالت گریه کنن!

مروپ که میان گردآب کره ای دست و پا می زد فریاد کشید:
- بلای مامان اینطوری نمیشه! تا یارای پسر مامان ایوا رو بگیرن بین کره ها غرق می شیم. باید یه فکری کنیم!

حق با مروپ بود. باید فکری می کردند تا حتی بطور موقت هم شده، خود را از دست کره ها نجات دهند.


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹:۴۹ شنبه ۱۶ دی ۱۴۰۲
#16
- اختیار دارین ارباب. نفرمایید.
- چرا شما برین جهنم؟ ما میریم جهنم.
- بله... ولی اصلا چرا ما بریم جهنم؟ هری بره به جهنم!
- دقیقا! هری بره به درک!

دیگر مرگخواران نیز با نظر داده شده موافق بودند. در نتیجه هری به درک واصل شد و همه چیز به خوبی و خوشی به اتمام رسید و مرگخواران در دریایی از ویزلی ها متفرق شدند.

- یاران ما کجا دارین می رین؟ ما منظورمون این بود که باید بریم دنبال پاتر. از این رو گفتیم بریم جهنم چون فقط اونجایی که ما ایستادیم بهشته. بقیه دنیا و مکان هایی که پاتر توشونه جهنمه.

یاران سیاهی که تازه متوجه شده بودند منظور لرد سیاه چیست هوش و ذکاوت اربابشان را تحسین نمودند.
- اوه ارباب شما خیلی باهوشین! هرجا که شما باشین اونجا بهشته!
- بله.
- ارباب شما جهنمو بهشت می کنین!
- بله.
- آتشو گلستان می کنین!
-بله.
- هاگوارتزو فتح می کنین!
-بله.
- دریا ها رو خشک می کنین!
- بله.
- جنگلو بیابون می کنین!
- بلـ... چی؟
- هوا رو آلوده می کنین!
- خیر!
- اوزونو پاره می کنین!
- گفتیم خیر!
- کوه ها رو خاک بر سر می کنین!

مرگخوار جوگیر دیگر زیادی از حد خودش گذشت و شورش را در آورد و باعث عصبانیت لرد شد. در نتیجه آواداکداورایی خورد و مُرد. یک بچه ویزلی هم او را بُرد.
کجا برد؟ خب معلوم است برد محفل و شکارش را تحویل مالی ویزلی داد تا شام برایشان مرگخوار کبابی بپزد. به هر حال جمعیت محفل زیاد بود و کم پیش می‌آمد غذای درست و حسابی گیرشان بیاید. همین مرگخوار کبابی هم غنیمتی بود!

از آنجایی که هیچکدام از مرگخواران نمی خواست به سرنوشت مرگخوار بخت برگشته دچار شود، همگی سکوت پیشه کردند و منتظر دستور جدید لرد شدند.

- یارانمون گفتیم وسایلاتون رو جمع کنین تا بریم دنبال پاتر. منتظر چی هستید؟


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: سه نشانه
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷:۱۰ شنبه ۱۶ دی ۱۴۰۲
#17
با توجه به اینکه از پست قبلی سال ها می‌گذره و کسی جوابی نداده فکر کنم بتونیم ازش عبور کنیم.

به هر حال سه نشانه‌ی مد نظر من ایناست:

1.آزمایشگاه
2.
3.پاتیل و ملاقه


----------------------

قاعده بازی:

همونطوری که از اسم تاپیک پیداست، شما ۳ نشانه از یک فرد که تو فیلم ها یا کتاب های هری پاتر یا شخصیت های معروف ایفا باشه رو میگین و نفر بعدی باید حدس بزنه که اون کیه و خودشم ۳ نشانه از یک فرد بگه.

برای مثال : گرگینه ، ماه کامل ، استاد

و باتوجه به این نشانه ها معلومه که این فرد ریموس لوپین هست.

فقط توجه کنید که شخصیت ها معروف باشه که حدس زدن سخت نباشه.



...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۰:۰۵:۲۹ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
#18
سوژه‌ی جدید:

صبح یک روز آفتابی و بسیار دلپذیر بود و خورشید با غرور در آسمان نور افشانی می کرد.
موجودات با خوبی و خوشی در کنار یکدیگر به زندگی ادامه می دادند و همه‌ی جهان آرام بـ...

- جیــــــــــــغ!!

خب... به نظر می رسید همه ی جهان چندان هم آرام نبود!

صدای جیغ و داد دختری تمام ویلای آباء و اجدادی بلک ها را برداشته بود.
- موهااااااام! چه بلایی سر موهام اومده!؟

دوریا بلک درحالی که اشک می ریخت به موهای زیباش که حالا ریخته بودند نگاه می کرد و سعی می کرد همزمان جن آشپزشان را مواخذه کند.
- چی تو غذا ریخته بودی که باعث این حادثه شده؟

جن با صدا آب دهانش را قورت داد و نگاه هایش را از دوریا دزدید:
- من ندانست بانو! فقط همون غذاهای همیشگی رو پخت با همون موادی که خودتون انتخاب کرد...
- پس چرا موهای من ریخته ؟ ها!؟

دوریا خشمگین دسته ای از موهایش را که در دست داشت به جن نشان داد. جن بدبخت هم که از شدت ترس می لرزید اظهار بی اطلاعی کرد.

صبح آن روز همین که دوریا از خواب برخاست روی بالش خود تعدادی تار مو دید که به نظرش چیز چندان نگران کننده ای نبود اما بعد حمام رفتن و نگاه به تصویر خود داخل آینه، متوجه شد خیلی هم چیز نگران کننده ای است.
موهایش داشت با شدت می ریخت.

- بانو بلک باید استراحت کرد شاید خوب شد.

دوریا که با عصبانیت طول و عرض اتاق را طی می کرد با شنیدن حرف جن متوقف شد. استراحت؟ چه حرف ها!امروز باید به خانه ‌ی ریدل نزد اربابش می رفت.
- نه!shout: عمرا با این سر و وضعم پیش ارباب نمی رم! باید یه نامه بنویسم و ازشون چند روز مراخصی بخوام تا ببینم...

حرف دوریا با سوزش علامت شومش، نصفه ماند. احضارش کرده بودند!


کمی بعد- خانه ی ریدل


سالن جلسات پر شده بود از مرگخوارانی که هر کدام کلاه روی سر گذاشته یا با دستاری سرهایشان را بسته بودند. هیچکس نمی خواست موهای خود را به نمایش بگذارد.
دوریا که اول احساس بدی درمورد شرکت در این جلسه داشت با دیدن مرگخواران تا حدی آرام شده بود ولی واقعا نمی دانست که آنها هم مانند او ریزش مو گرفتند یا خیر.
قصد داشت از ایزابل که کنارش نشسته بود جریان کلاه ها و دستار ها را بپرسد که لرد وارد شد.

- یاران ما چرا این شکلی شدین؟



...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: تولد بیست سالگی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹:۵۶ جمعه ۸ دی ۱۴۰۲
#19
جادوگران عزیز سلام. حالت چطوره؟ امیدوارم که عالی عالی باشی. تولدت مبارک هممون باشه! الهی که هزارساله بشی و بتونی بازم لحظات شاد و پر از لذت برای دوست دارانت به وجود بیاری.
من الان سرشارم از احساسات. احساساتی که نمی شه تبدیل به کلماتشون کرد. در واقع هرچقدرم سعی کنم نمی تونم بهت بفهمونم چقدر دوستت دارم.

الان که اومدم تولدتو تبریک بگم با خودم فکر می کنم دقیقا کی مخاطبمه. آخه تو که فقط یه نفر نیستی. چندین و چند نفری! سرپناه آدمای زیادی هستی و تبدیل به بهشت بعضیا شدی.(آره درست شنیدی! بهشت من همین دقیقه ها همین جاست)
خلاصه که خیلی فوق العاده ای!

ولی خب بذار فعلا از اونایی که تو رو برای ما حفظ کردن تشکر کنم.
بچه ها مرسی! یه دنییییا از همتون ممنونم که با فعالیت ها و تلاش های شبانه روزیتون جادوگرانو برای ما هم نگه داشتین. دم همتون گرم!
هرچی جادوگران فوق العاده ست، شما ها صد برابر فوق العاده ترین. کلی مرسی بابت همه چی!امیدوارم منم بتونم تو حفظ کردن جادوگران برای نسل ها بعدی، کمکی بکنم و کنار هم رول بزنیم و از فعالیت لذت ببریم.

و یه عالمه هم تشکر از آقای نیلی که روزی تصمیم گرفتن اینجا رو درست کنن تا ماها بیایم داخلش و علاوه بر لذت بردن از رول نویسی و پیدا کردن دوستای جدید، درس های آموزنده ای یاد بگیریم.
راستش بعد از آشنا شدن با شما، تازه تونستم بفهمم از دست دادن چیزی چقدر می تونه ترسناک باشه. شما جز با ارزش ترین دارایی های منین.
اینو بدونین که خیلی دوستتون دارم.
تولد بر همگی تون مبارک!

یه گزارشم من از تولد مجازی بدم.
من طبق برنامه ساعت سه و نیم وارد دیسکورد شدم. تعدادی از بچه ها هم منتظر بودن که پخش تولد شروع بشه. بالاخره با ده دقیقه تاخیر، دوستان حضوری تماس رو وصل کردن و ما در حد یه پنج شیش دقیقه ای تونستیم ببینیمشون. البته تو اون پنج دقیقه که قطع و وصلی هم داشتیم وسطاش، فقط عمو ایوان و عمو سوجی(!) جلوی دوربین اومدن.
بقیه نه تنها خودشونو نشون نمی دادن، بلکه داشتن وجودشون رو هم انکار می کردن و بلند بلند می گفتن: بگین کسی اینجا نیست!

بعد عمو ایوان اومد برامون از خاطراتش بگه که یهو سفارشاتشون رسید. عمو سوجی گفت به عنوان میان برنامه برای خودتون یه آهنگ پخش کنین ما هم زود بر می گردیم.
دوستان حضوری که تماسو قطع کردن، ما مجازی ها به یه سری موضوعات پرداختیم و با هم در جلو و پشت صحنه‌ی دیسکورد، چت کردیم. و همچنان منتظر بودیم دوباره تماس و پخش برقرار شه. ولی زهی خیال باطل!
تا نزدیکیای ساعت6 همینجوری الکی الکی منتظر بودیم. البته من این پشت بی کار نبودم و زمانی که چت نمی کردم مثل بچه های خوب کتاب می خوندم. تازه جاتون خالی رفتم یکی دو قسمت هم پاندای کنگ فوکار دیدم! انقدر خوش گذشت که!
سر آخر ما هم با پخش آهنگ «چرا ما رو کاشتین رفتین؟ تنها گذاشتین رفتین!؟ احتمالا پشت دوربین، چیزای بهتری داشتین رفتین» خودمون با پای خودمون دیسکورد رو ترک کردیم!

ولی جدای از شوخی مرسی بابت برگزاری میتینگ آنلاین. هرچند کم بود و فرصت نشد بیشتر خاطرات جذاب دوستان رو بشنویم ولی همین که بود، خیلی عالی بود. مرسی از همگی و خسته نباشید!


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵:۵۵ پنجشنبه ۷ دی ۱۴۰۲
#20
پست پایانی

مرلین از جایش برخاست و سمت منوی مرلینتش رفت. خواست دکمه‌ی "دادن توانایی یکسان به تمام موجودات عالم" را فشار دهد، که ناگهان چیزی یادش آمد.
بزرگترین مشکل فنریر در حال حاضر، نداشتن «فکر بکر» نبود. او مشکل مهم تری داشت! مشکلی که هفت صفحه طول کشیده بود. در واقع مرلین باید برای فنریر همسری می یافت تا هم دست از سر تام و رودولف بردارد، هم دیگر مزاحم نوامیس ملت نشود.
و خب این دقیقا کاری بود که او در آن استعداد داشت.
-


-سال ها بعد-

- عوووووعوووو.
- عوووووعوووو.
- عوووووعوووو.
- فنر کجایی؟ بچه ها مردن از گشنگی!

فنریر درحالی که شونصد تا توله گرگ در آغوش داشت و سعی می کرد با تکان دادنشان، آرامشان کند؛ با عجله خود را به خانم گرگه که فریادش کل جنگل را برداشته بود، رساند.
- عزیزم...
- عزیزم و زهر باسیلیسک! کجایی از صبح؟ مردم دست تنها.

زن فنریر ملاقه به دست بالای گهواره‌ی چندین بچه ‌ی دیگر ایستاده بود و خشمگینانه فنریر را می نگریست.
فنریر می خواست اعتراض کند و بگوید که من از صبح الطلوع دارم این توله ها رو تر و خشک می کنم. ولی با دیدن خشم زنش حرفی نزد. فقط خودش را نفرین کرد که چرا آن روز از مرلین برای حل مشکلاتش کمک خواسته. اصلا چه کسی گفته بود "عقد دختر عمو و پسر عمو را در آسمان ها بستند" که مرلین مجبور شود در بارگاه آسمانی اش عقد فنریر و دخترعموی بد اخلاقش را ببندد؟

- لعنت به این شرایط!
- چیزی گفتی نفر؟
- نه. هیچی نگفتم عزیزم.
- خوبه!.. پس جای اینکه قیافه ی آویزون به خودت بگیری پاشو برو چند تا آدم شکار کن بیار بدیم بچه ها بخورن. حواست باشه گول شنل قرمزی و بزبز قندی ها رو هم نخوری! حوصله ندارم دوباره اون همه سنگو از شکمت بیرون بیارم.

فنریر سری تکان داد و با برداشتن کیسه ای راهی ویلای آباء و اجدادی بلک ها شد.
جایی که تمام مشکلاتش از آنجا آغاز شده بود...


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.