دومینیک جفت پا از پشت مبل بیرون پرید. سر تا پایش می لرزید. واقعا نمی دانست از این فریاد چه هدفی داشته یا حتی منظورش چه بوده.فقط می دانست در یک لحظه جنی تسخیرش کرده و باعث شده خودش را در ویلای بلک ها ظاهر کند.سپس دوباره وارد جسمش شده و این بار مجبورش کرده چنین فریادی بزند.لرد با عصبانیت دومینیک را برانداز کرد:
-دخترک گستاخ موقرمز! آیا تو بودی که خادمین ما را کچل کرده و آنها را پست فطرت خطاب کردی؟
دومینیک که هنوز می ترسید،با لحنی مودبانه گفت:
-امم... نه آقای ریدل... واقعا نمی دونم کی کچلشون کرده... ولی اومدم یه ذره نصیحتتون کنم..{البته،لازم به ذکر است که در ذهنش به ولدمورت فحشهایی می داد که نمی شود حتی با بوق و سه نقطه و بقیه روش های ماستمالی،کمی و تا قسمتی به آنها اشاره کرد}
ولدمورت سر تا پای دومینیک را آنالیز کرد و وقتی دید خیلی ریزه میزه است، با حالتی که گویا با کودکی حرف می زند،گفت:
- بیا برو تو کوچه دیاگون! ما این همه آداوکداورا و کروشیو به مردم بدبخت زده ایم که توی الف بچه بیایی ما را نصیحت کنی؟
دومینیک حرفهای ولدمورت را به کفشش هم نگرفت و با لحنی که گویی مطمئن بود تمام مرگخواران،با شنیدن حرفهایش متحول شده و سر به جنگل ممنوعه می گذارند و آهنگ کلید اسرار پخش می شود،ادامه داد:
-می دونین... کارهایی که انجام می دین به نحوی زیرپا گذاشتن عواطفه، و همین زیر پا گذاشتن عواطف خیلی وحشتناکه...
سپس مکثی کرد و منتظر واکنش مرگخواران شد. وقتی دید همه دارند با یک نگاه سرشار از: بچه بیا برو تو کوچه! او را نگاه می کنند،الکی بغض کرد. چه مسئله ای در دنیا بود که با چند قطره اشک حل نشود؟