چیزای زیادیو تغییرمیدادم که قطعا اولیش، نحوه به تصویر کشیدن گروه هافلپافه.
تو کتاب،هافلپافیا جوری به تصویرکشیده شدن که انگار هیچ اراده ای از خودشون ندارن و فقط پیروی بقین، تو سال دوم و چهارم که هری به کمک نیاز داشت،اکثرا هری رو ول کردن و...
در حالی که با توجه به ویژگی های هافلپاف، چنین تصویری اصلا درست و منصفانه نیست!
و این که، فرد و جرجو با سدریک دوست می کردم. درسته که مثل هری و دراکو یا جیمز و سورس با هم دشمن نبودن، ولی به نظر میاد زیاد از هم خوششون نمی اومده.
[نقل قول:
ساکت بودنش به خاطر اینه که زیادی کودنه و نمی تونه کلمه ها رو دنبال هم ردیف کنه
شاید احمقانه به نظر بیاد،ولی به نظرم می تونستن دوستای خوبی باشن. سدریک می تونست برای فرد و جرج یه دوستی تو مایه های ریموس برای جیمز و سیریوس باشه.
و این که، داستانو جوری پیش می بردم که جای فرد،پرسی بمیره. نه این که ازش بدم بیاد،بلکه دوستش دارم. به نظرم اگه می مرد، فرد و جرج یکم باهاش بی رحمانه رفتار می کردن{ قبول دارم یکم زیادی مغرور بود، ولی هیچ لزومی نداشت وقتی پشیمون شده و برگشته، بهش بگن " روانی وزارتخونه پرست تشنه قدرت"! اون خودش به اندازه کافی عذاب وجدان داشت و خودشو سرزنش می کرد، دیگه لازم نبود به روش بیارن!} عذاب وجدان می گرفتن و این باعث می شد یکم بیشتر به حرفاشون فکر کنن تا به کسی آسیب نزنن.{ خودم دوستشون دارم،ولی زبونشون گاهی اوقات مثل نیش مار می موند... هرچند که می دونم منظوری نداشتن..}