هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳:۰۲ شنبه ۱۶ دی ۱۴۰۲

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۵۶:۵۶
از دنیا وارونه
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 220
آفلاین
دوریا به دنبال لینی گشت تا شاید او از این اتفاق خبر داشته باشد و مقصر همه ی این کار ها او باشد .
-دوریا .
- شرا اینجوری شدی ؟
این صدای پسر بچه ای بود که کوین نام داشت .
+ خودمم نمیدونم . صبح وقتی از خواب بیدار شدم اینجوری بودم .
-امیدوارم زودتر حوب بشی .
+ممنو...
شاید لینی تنها کسی بود که موهایش نریخته بود . شاید هم نه .
-بیا اینو بحور حوب شی .
دوریا نگاهش رو به پسر بچه ای انداخت که داشت سوپ مریضی درست میکرد .





پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴:۱۶ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۴۰۲

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۲۵:۱۴
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 144
آفلاین
چند دقیقه پیش از لو رفتن ماجرا

-سلام سلام لرده بزرگ

لرد نگاه عاقل اندر سفیه ای به مرگخوارانش کرد که همزمان حرف زده بودند.

-کوفت سلام. آواداکاداورای سلام از صبح تا حالا کجا بودین؟

مرگخوار ها بار دیگر به شکلی نادر هماهنگ با همدیگر جواب دادند.

-رفته بودیم رنگ بخریم اتاقتون رو رنگ بزنیم.

لرد که هر هزار سال یکبار مرگخوارانش را اینقدر هماهنگ می دید از شدت تعجب روی نجینی نشست و نجینی را له کرد.

-چه رنگی؟

هکتور که هنوز از حال و هوای ریتم بیرون نیامده بود بدون توجه به این که لرد مخاطب است ادامه داد.
-عه عه عه زرنگی، خودت بگو چه رنگی!

لرد میخواست با یک عدد آواداکاداورا رنگ مشکی را به هکتور نشان بدهد اما بلا دست لرد را گرفت.

- ارباب میخواستیم اتاقتون رو رنگ مشکی بکنیم، بگذارید خودم هکتور رو شکنجه میکنم شما ناراخت نباشین. این کلاه ها هم برای اینه که موهامون رنگی نشه.

صدای بغز کرده دوریا ناگهان سکوت متفکرانه لرد را بهم زد.

-دروغ میگن.

بعد از اومدن و رفتن محفلی ها

دوریا همچنان به دنبال سر نخ می گشت اما چیزی پیدا نمی کرد اما با یاد آوری خاطره لحظه جیغ کشیدنش متوجه شد لینی کچل نشده بود!


It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww


پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳:۵۱ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۳ پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۳۴:۰۳ دوشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 99
آفلاین
تا دومینیک خواست چند قطره اشک بریزد، سر و کله ی محفلی ها پیدا شد.
یکی از محفلیا:
عه، پس راست بود، مرگخوارا واقعا کچل شدن!
یکی از مرگخوارا:
شما از کجا میدونید ما کچل شدیم؟
محفلی: خبرها زود می پیچه.
محفلیا و مرگخوارا چوبدستی هاشون رو بالا بردن و انواع طلسم را به طرف هم پرتاب کردند.

دومینیک هم که فرصت را مناسب دید، با قلم پرش نصیحتش را روی کاغذ پوستی نوشت و در رفت.

کمی بعد

محفلیا و مرگخواران آش و لاش شده روی زمین بودند. سر یک کچلی داستان ها پیش آمده بود.

دوباره، شروع به پرتاب کردن طلسم کردند.

بعد از اینکه پرتاب کردن طلسم تمام شد. محفلیا و مرگخوارا از اونجا بیرون رفتند تا جای دیگه ای رو برای طلسم کردن هم پیدا کنند.

دوریا در این فکر بود که چه کسی می تواند موهای آن ها را کچل کرده باشد.

دوریا به دنبال سرنخ می گشت. فکری به ذهنش رسید:
نکنه همون کسی که به محفلیا خبر داده، با موهای ما این کار رو کرده باشه.

به خانه خاندان بلک رفت و از جایی که موهایش این طوری شده بود شروع کرد. جز موهای بسیار چیز دیگری آن جا نبود.

تنها راهی که تازه شاید کسی که موهایشان را اینطوری کرده پیدا کنند


یک گریفندوریتصویر کوچک شده!


پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶:۳۹ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲

دومینیک ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۷:۱۶ شنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۶:۱۶:۲۶ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
از سرزمین رویاها
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 23
آفلاین
دومینیک جفت پا از پشت مبل بیرون پرید. سر تا پایش می لرزید. واقعا نمی دانست از این فریاد چه هدفی داشته یا حتی منظورش چه بوده.فقط می دانست در یک لحظه جنی تسخیرش کرده و باعث شده خودش را در ویلای بلک ها ظاهر کند.سپس دوباره وارد جسمش شده و این بار مجبورش کرده چنین فریادی بزند.لرد با عصبانیت دومینیک را برانداز کرد:
-دخترک گستاخ موقرمز! آیا تو بودی که خادمین ما را کچل کرده و آنها را پست فطرت خطاب کردی؟
دومینیک که هنوز می ترسید،با لحنی مودبانه گفت:
-امم... نه آقای ریدل... واقعا نمی دونم کی کچلشون کرده... ولی اومدم یه ذره نصیحتتون کنم..{البته،لازم به ذکر است که در ذهنش به ولدمورت فحشهایی می داد که نمی شود حتی با بوق و سه نقطه و بقیه روش های ماستمالی،کمی و تا قسمتی به آنها اشاره کرد}
ولدمورت سر تا پای دومینیک را آنالیز کرد و وقتی دید خیلی ریزه میزه است، با حالتی که گویا با کودکی حرف می زند،گفت:
- بیا برو تو کوچه دیاگون! ما این همه آداوکداورا و کروشیو به مردم بدبخت زده ایم که توی الف بچه بیایی ما را نصیحت کنی؟
دومینیک حرفهای ولدمورت را به کفشش هم نگرفت و با لحنی که گویی مطمئن بود تمام مرگخواران،با شنیدن حرفهایش متحول شده و سر به جنگل ممنوعه می گذارند و آهنگ کلید اسرار پخش می شود،ادامه داد:
-می دونین... کارهایی که انجام می دین به نحوی زیرپا گذاشتن عواطفه، و همین زیر پا گذاشتن عواطف خیلی وحشتناکه...
سپس مکثی کرد و منتظر واکنش مرگخواران شد. وقتی دید همه دارند با یک نگاه سرشار از: بچه بیا برو تو کوچه! او را نگاه می کنند،الکی بغض کرد. چه مسئله ای در دنیا بود که با چند قطره اشک حل نشود؟


من به آمار زمین مشکوکم...
اگر این سطح، پر آدمهاست...
پس چرا اینهمه دلها تنهاست؟


پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸:۲۲ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲

هانا آبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۰:۵۱ جمعه ۸ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱:۵۲:۰۸ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 5
آفلاین
یکی از یاران با صدای بلند گفت: یا لرد! ما خجالت می کشیم!

لرد: چه غلطا؟؟ همین الان کلاه ها و دستار ها را بر میدارید وگرنه دودمانتان را قهوه ای می کنم!!

یاران با ترس و خجالت کلاه ها را برداشتند و لرد ناگهان با جماعتی نیمه کچل مواجه شد.

لرد: یا کله کچل خودم! چه بلایی سرتان آمده است ای یاران من؟ چرا این ریختی شده اید؟

دوریا با خجالت گفت: اعلاحضرتا! نمیدانیم! اطلاعی نداریم!

ایزابل حرفش را ادامه داد: یک روز صبح بیدار شدیم دیدیم عه! موهامون نیست!

لرد چانه بی ریشش را خاراند و متفکر گفت: عجب! بهتر است کلاه هایتان را سر کنید! حالم بهم خورد!

مرگخواران سریع کلاه ها را سرشان گذاشتند.

لرد رو به دوریا کرد و گفت: دوریا! تو از همه کچل تر و زشت تر شده ای! پس تو می روی و می فهمی که این کار زشت را چه کسی انجام داده!

دوریا درمانده به لرد نگاه کرد. چشمانش را مانند خر شرک درشت کرد تا شاید لرد دلش بسوزد.

اما لرد بی توجه به او گفت: گمان کنم که کار، کار محفلی های فلان فلان شده است. باید هر چه سریع تر راه حلی پیدا کنیم.

لرد به صحبت کردن ادامه داد اما دوریا در فکر بود که چگونه باعث و بانی این فلاکت را پیدا کند که ناگهان صدایی آمد:

- ای مرگخواران پست فطرت، کچلی دیگه چه چیز مسخریه ایه؟



پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۰:۰۵:۲۹ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۶:۴۵ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 208
آفلاین
سوژه‌ی جدید:

صبح یک روز آفتابی و بسیار دلپذیر بود و خورشید با غرور در آسمان نور افشانی می کرد.
موجودات با خوبی و خوشی در کنار یکدیگر به زندگی ادامه می دادند و همه‌ی جهان آرام بـ...

- جیــــــــــــغ!!

خب... به نظر می رسید همه ی جهان چندان هم آرام نبود!

صدای جیغ و داد دختری تمام ویلای آباء و اجدادی بلک ها را برداشته بود.
- موهااااااام! چه بلایی سر موهام اومده!؟

دوریا بلک درحالی که اشک می ریخت به موهای زیباش که حالا ریخته بودند نگاه می کرد و سعی می کرد همزمان جن آشپزشان را مواخذه کند.
- چی تو غذا ریخته بودی که باعث این حادثه شده؟

جن با صدا آب دهانش را قورت داد و نگاه هایش را از دوریا دزدید:
- من ندانست بانو! فقط همون غذاهای همیشگی رو پخت با همون موادی که خودتون انتخاب کرد...
- پس چرا موهای من ریخته ؟ ها!؟

دوریا خشمگین دسته ای از موهایش را که در دست داشت به جن نشان داد. جن بدبخت هم که از شدت ترس می لرزید اظهار بی اطلاعی کرد.

صبح آن روز همین که دوریا از خواب برخاست روی بالش خود تعدادی تار مو دید که به نظرش چیز چندان نگران کننده ای نبود اما بعد حمام رفتن و نگاه به تصویر خود داخل آینه، متوجه شد خیلی هم چیز نگران کننده ای است.
موهایش داشت با شدت می ریخت.

- بانو بلک باید استراحت کرد شاید خوب شد.

دوریا که با عصبانیت طول و عرض اتاق را طی می کرد با شنیدن حرف جن متوقف شد. استراحت؟ چه حرف ها!امروز باید به خانه ‌ی ریدل نزد اربابش می رفت.
- نه!shout: عمرا با این سر و وضعم پیش ارباب نمی رم! باید یه نامه بنویسم و ازشون چند روز مراخصی بخوام تا ببینم...

حرف دوریا با سوزش علامت شومش، نصفه ماند. احضارش کرده بودند!


کمی بعد- خانه ی ریدل


سالن جلسات پر شده بود از مرگخوارانی که هر کدام کلاه روی سر گذاشته یا با دستاری سرهایشان را بسته بودند. هیچکس نمی خواست موهای خود را به نمایش بگذارد.
دوریا که اول احساس بدی درمورد شرکت در این جلسه داشت با دیدن مرگخواران تا حدی آرام شده بود ولی واقعا نمی دانست که آنها هم مانند او ریزش مو گرفتند یا خیر.
قصد داشت از ایزابل که کنارش نشسته بود جریان کلاه ها و دستار ها را بپرسد که لرد وارد شد.

- یاران ما چرا این شکلی شدین؟





پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵:۵۵ پنجشنبه ۷ دی ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۶:۴۵ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 208
آفلاین
پست پایانی

مرلین از جایش برخاست و سمت منوی مرلینتش رفت. خواست دکمه‌ی "دادن توانایی یکسان به تمام موجودات عالم" را فشار دهد، که ناگهان چیزی یادش آمد.
بزرگترین مشکل فنریر در حال حاضر، نداشتن «فکر بکر» نبود. او مشکل مهم تری داشت! مشکلی که هفت صفحه طول کشیده بود. در واقع مرلین باید برای فنریر همسری می یافت تا هم دست از سر تام و رودولف بردارد، هم دیگر مزاحم نوامیس ملت نشود.
و خب این دقیقا کاری بود که او در آن استعداد داشت.
-


-سال ها بعد-

- عوووووعوووو.
- عوووووعوووو.
- عوووووعوووو.
- فنر کجایی؟ بچه ها مردن از گشنگی!

فنریر درحالی که شونصد تا توله گرگ در آغوش داشت و سعی می کرد با تکان دادنشان، آرامشان کند؛ با عجله خود را به خانم گرگه که فریادش کل جنگل را برداشته بود، رساند.
- عزیزم...
- عزیزم و زهر باسیلیسک! کجایی از صبح؟ مردم دست تنها.

زن فنریر ملاقه به دست بالای گهواره‌ی چندین بچه ‌ی دیگر ایستاده بود و خشمگینانه فنریر را می نگریست.
فنریر می خواست اعتراض کند و بگوید که من از صبح الطلوع دارم این توله ها رو تر و خشک می کنم. ولی با دیدن خشم زنش حرفی نزد. فقط خودش را نفرین کرد که چرا آن روز از مرلین برای حل مشکلاتش کمک خواسته. اصلا چه کسی گفته بود "عقد دختر عمو و پسر عمو را در آسمان ها بستند" که مرلین مجبور شود در بارگاه آسمانی اش عقد فنریر و دخترعموی بد اخلاقش را ببندد؟

- لعنت به این شرایط!
- چیزی گفتی نفر؟
- نه. هیچی نگفتم عزیزم.
- خوبه!.. پس جای اینکه قیافه ی آویزون به خودت بگیری پاشو برو چند تا آدم شکار کن بیار بدیم بچه ها بخورن. حواست باشه گول شنل قرمزی و بزبز قندی ها رو هم نخوری! حوصله ندارم دوباره اون همه سنگو از شکمت بیرون بیارم.

فنریر سری تکان داد و با برداشتن کیسه ای راهی ویلای آباء و اجدادی بلک ها شد.
جایی که تمام مشکلاتش از آنجا آغاز شده بود...




پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ شنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۰

چری کراوکر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ جمعه ۹ مهر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۹:۰۳ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از این آگاهی که داری با شخصی مهم صحبت می کنی؟
گروه:
مـاگـل
پیام: 8
آفلاین
فنریر داشت به این فکر می کرد که اگر رودولف می تونست دست تامو بچسبونه سرجاش، پس چرا اون نتونه؟
با اینکه زیاد اهل فکر کردن نبود، ولی یادش اومد که توی مهد کودک دائم بهشون می گفتن که " مرلین جادوگرا و ساحره ها رو برابر آفریده"؛ پس اونم باید می تونست دست تامو بفرسته سر جاش!
-همیشه بهت اعتماد داشتم فنر! برو و سهمتو یه بار برای همیشه از سرنوشت بگیر!

حالا باید فکر می کرد که چطوری اینکارو انجام بده.

ولی یه مشکلی پیش اومد!
مغز فنریر هیچ وقت عادت به تحمّل این حجم از فکر و تحلیل رو نداشت، برای همینم داغ کرد و فنریر رو با مسئله سرنوشت ساز زندگیش تنها گذاشت!
-مرلینا! مگه نگفتی همه جادوگرارو برابر آفریدی؟! این یه بارو رحم کن و یه فکر بکر به ذهنم برسون؛ همونجوری که به ذهن رودولف رسوندی.

اولش مرلین زیر پتو خوابیده بود و حوصله ی اجابت کردن درخواست فنریر رو نداشت؛ ولی وقتی فنریر پای عدالت رو کشید وسط، مرلین به ناچار بلند شد تا بره و به درخواستش برسه؛ وگرنه عدالتش زیر سوال می رفت!
-چه اشتباهی کردم همون اول به این توانایی فکر کردن در حد معمولی رو ندادم.




پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ یکشنبه ۴ مهر ۱۴۰۰

رامودا سامرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۲۴:۲۱ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۳
از قلب شکننده تر توی دنیا نیس!
گروه:
مـاگـل
پیام: 56
آفلاین
-چطور دلت اومد دستم رو بِکَنی؟

به محظ اینکه فنریر تلاش کرد دستِ تام رو بگیره و به طرف خودش بکشه، رودولف که دلش نمی خواست نامزدِ جدیدش رو به این آسونی از دست بده، با نیروی خیلی کمتری از فنریر تام رو گرفت تا جلو نره.
فنریر که به راحتی از رقیب عشقیش برنده شده بود، چشماش رو لحظه ای بست و احساسِ آسودگی خاطر وجودش رو فرا گرفت.
همون موقع که چشماش رو بست، ناگهان احساس کرد که دیگه دستی توی دستش نیست!

حدسش کاملاً درست بود؛ دستِ تام درست جلوی پاش افتاده بود!
-ببین عزیزم...
-چطور دلت اومد این حرکتِ بی رحمانه رو انجام بدی؟

فنریر که راهی برای عذرخواهی به ذهنش نمی رسید، خیلی ناشیانه خم شد و دست تام رو برداشت، و مثلِ حلقه ی ازدواج تقدیمش کرد!

-حالا که دیگه نمی شه چسبوندش!
-کی گفته نمی شه چسبوندش عزیزم؟ دفعه قبلم که دستت کنده شده بود، با یه مقدار تُف روغن کاریش کردم رفت!

گل بود و به سبزه نیز آراسته شد!
رودولف که بُزاقش تَه کشیده بود، عکسِ دسته جمعیش با ساحره ها رو از جیبش در آورد و نگاه طولانی ای بهش انداخت.
آبِ دهنش کم کم داشت سرازیر می شد و تقریباً برای روغن کاری آماده بود!

از اون طرف فنریر که داشت بزرگترین خوشبختی زندگیش رو به رودولف می باخت، دستاش رو مشت کرده بود و دنبال راهی برای ناک اَوت کردن رودولف بود.


پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۰:۵۸ چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۸ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۲۳ شنبه ۹ بهمن ۱۴۰۰
از ویزلی آباد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 55
آفلاین
تام فکر هایش را کرده بود، نمی خواست دوباره گیر فنریر بیفتد. این شد که برگشت و با نهایت سرعت شروع به دویدن کرد. اما فنریر به این راحتی ها دست بردار نبود.
-هی! وایسا ببینم!
-کمکک!
-فک می کنی!
-یکی نجاتم بده!
-فک می کنی؟
-ولم کن!

تام همینطور در حال دویدن بود و هر چند ثانیه یکبار به پشت سرش نگاه می کرد که ببیند چقدر با فنریر فاصله دارد که ناگهان... پاااق!
خورد وسط سینه ی رودولف!

-به به! چه تسترال با کمالاتی!

رودولف پاک قاطی کرده بود! تام تکانی به خودش داد و خواست از رودولف فاصله بگیرد، اما به ناگه متوجه شد که رودولف او را محکم گرفته و نمی گذارد از او جدا شود.

-ولم کن باید برم!
-چی؟! می خوای بری؟ به این زودی؟ مگه من می ذارم؟
-کمک!

تام همینطور دست و پا می زد و سعی داشت خودش را از بغل رودولف بیرون بکشد که در همین حین فنریر خودش را به آنها رساند.
-هی! اون نامزد منه! ولش کن!
-اگه نامزد توئه، پس تو بغل من چیکار می کنه؟

فنریر سکوت کرد. با این سوال رودولف تمامن منطقش زیر سوال رفته و سیم پیچ های مغزش اتصالی کرده بود.
-خب برای اینکه... برای اینکه...

فنریر لحظاتی چند، اندیشید و وقتی دید نتیجه ای حاصل نشد، فکر کردن را کنار گذاشت. جلو رفت و دست تام را به زور از بغل فنریر بیرون کشید.
-فک می کنی!

و شروع به کشیدن کرد!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.