یکی از یاران با صدای بلند گفت: یا لرد! ما خجالت می کشیم!
لرد: چه غلطا؟؟
همین الان کلاه ها و دستار ها را بر میدارید وگرنه دودمانتان را قهوه ای می کنم!!
یاران با ترس و خجالت کلاه ها را برداشتند و لرد ناگهان با جماعتی نیمه کچل مواجه شد.
لرد: یا کله کچل خودم!
چه بلایی سرتان آمده است ای یاران من؟ چرا این ریختی شده اید؟
دوریا با خجالت گفت: اعلاحضرتا! نمیدانیم! اطلاعی نداریم!
ایزابل حرفش را ادامه داد: یک روز صبح بیدار شدیم دیدیم عه! موهامون نیست!
لرد چانه بی ریشش را خاراند و متفکر گفت: عجب! بهتر است کلاه هایتان را سر کنید! حالم بهم خورد!
مرگخواران سریع کلاه ها را سرشان گذاشتند.
لرد رو به دوریا کرد و گفت: دوریا! تو از همه کچل تر و زشت تر شده ای! پس تو می روی و می فهمی که این کار زشت را چه کسی انجام داده!
دوریا درمانده به لرد نگاه کرد. چشمانش را مانند خر شرک درشت کرد تا شاید لرد دلش بسوزد.
اما لرد بی توجه به او گفت: گمان کنم که کار، کار محفلی های فلان فلان شده است. باید هر چه سریع تر راه حلی پیدا کنیم.
لرد به صحبت کردن ادامه داد اما دوریا در فکر بود که چگونه باعث و بانی این فلاکت را پیدا کند که ناگهان صدایی آمد:
- ای مرگخواران پست فطرت، کچلی دیگه چه چیز مسخریه ایه؟