هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۹۴
#21
لی لی نفس عمیقی کشید و با کاغذ پوستی بلند سفید و قلم پر جادویی که در دست می فشرد وارد اتاق زیر شیروانی مقابل به دریاچه شد.

پشت میز قهوه ای رنگ نشست و با لبخندی که درخشان تر از همیشه بود در مرکب جادویی را باز کرد و بدون توجه به صدای موسیقی که بلند تر از همیشه در اتاق طنین انداز شده بود شروع به نوشتن کرد :

فرستنده: لی لی لونا پاتر...یا همون لیلز تو!
گیرنده: همون دوست باهوش همیشگی با موهای قهوه ای بلندش!

بی اختیار لبخند دیگری تحویل کاغذ داد و بی پروا شروع به نوشتن کرد :

آس...ساده مینویسم که بفهمی!

"هی!!!"

نفس عمیقی کشید و در حالی که خنده اش گرفته بود نجوا کنان پرسید :خب بعد؟!

و دوباره به نوشتن ادامه داد:

خبر های خیلی جالب و جدیدی تو راهه. اصلا نمیدونم باید از کجا برات بنویسم اما ..خب میدونی ... تازه دارم پی میبرم که تو راست میگفتی !

همه انسان ها خاص هستن دوست من...میتونم اینجا برات بنویسم یک هیچ به نفع تو!

من اشتباه میکردم آس...انسان های عادی هیچوقت وجود ندارن...انسان های عادی نیستن تا افراد خاص بدرخشن...بلکه همونطور که تو اشاره کرده بودی انسان های عادی افرادی هستن که خودشون رو هنوز کشف نکردن!

لی لی برای لحظه ای از پنجره مقابلش که همچون یک بوم نقاشی ،مرگ آفتاب را نقاشی کرده بود ،به بیرون خیره شد و سپس دوباره قلم پر را به رقص روی کاغذ پوستی دعوت کرد:

میدونی آس...دارم فکر میکنم چی میشه اگر خلاف جهت آب شنا کنم؟! به جای نگاه کردن به زمین به آسمون چشم بدوزم...! و به جای اینکه فداکاری کنم به خاطر خودم زندگی کنم؟! چی میشه اگه دیگه هیچ اهمیتی ندم؟!

دارم عوض میشم آس...خیلی ها از این تغییر ناراحتن ولی خب...همینه که هست!

خودخواه شدم نه؟! همینه که هست! :))

در پایان آس عزیزم...باید بگویم که ...

خانه جایی است که با بودن در آن قلب انسان به آرامش میرسد...

خانه جایی است که اعضای درون آن "خانواده" نامیده میشوند...

خانه جایی است که باید آن را با قلب یافت...نه با عقل!

دوستدار تو...

لی لیز



پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۴
#22
ساحره های مرگخوار در آشپزخانه جمع شده بودند و داشتند سبزی های آش را پاک میکردند که لی لی ناگهان با چنین حالتی در فکر فرو رفت...!

و ناگهان با ضربه آستوریا به خودش آمد ...آستوریا پرسید:

چته تو؟!

لی لی با حرص گشنیزی را پاک کرد (نه چندان تمیز البته :|) و نجوا کرد :

این قضیه خیلی بو میده خانومآ!

مورگانا که به اجبار لرد-لودو کتاب های تاریخی اش را کنار گذاشته بود گفت

-این قضیه چه بویی میدهد پات...لی لی؟!
-بوی بدی میده!
-مثلا؟!
-بوی سیرابی :worry:

ساحره های مرگخوار همه با هم یکصدا گفتند :

سیرابی؟!

لی لی که جمله را به جای حالت اصلی خودش یعنی سوالی،خبری شنیده بود با ناراحتی گفت

چرا بهم فش میدین؟!

مورگانا به لی لی چشم غره ی محکمی رفت و نجوا کرد:

تو را به عنوان یکی از ساده ترین زن های مرگخوار در تاریخمان ثبت خواهیم کرد!

لی لی به ناگاه جدی شد و گفت :

واقعا بو میده ولی!

بلاتریکس که واقعا از این وضعیت جدید عصبی بود غرید:

معلومه که بو میده دختر! ما کی دست به سیاه و سفید میزدیم؟! ما فقط به خون دست میزدیم که اونم رنگش قرمز بود نه سیاه و سفید! الآن باید بشینیم سبزی پاک کنیم! به جای جن های خونگی غذا درست کنیم که اون لودوی خیر ندیده کارد بخوره تو شیکمش ایشاااااالا میخواد آش دستپخت ساحره های مرگخوار رو کوفت...!

حرف بلا با "هیســــــــــ" کشیده دار بقیه قطع شد...! نارسیسا که حالا به جای چوبدستی چاقو در دست داشت گفت :

ساکت خواهر! دیوار موش داره...موشم گوش داره!

گفتن کلمه "موش" کافی بود تا ساحره ها جیغ کشدار و همزمانی بکشند و کلمه موش را مثل گروه سرود ادا کنند ...

اما نارسیسا با صدایی بلند تر از جیغ ساحره ها نعره زد :

خانومآ!!! ضرب المثل بود مثلا!

لی لی که دستش رو با اوقات تلخی روی قلبش گذاشته بود زیر لب غرید :

واااااااا! نارسیسا جون...خب اطلاع قبلی میدادی خب عزیزم!

و همان لحظه بلاتریکس چاقوی درون دستانش را تا نصفه درون میز فرو برد و همانطور که پلکش مدام در حال پرش بود مانند یک شیر زخمی نفس نفس زد :

من دیگه دست به هیچ رنگی به جز قرمز نمیزنم!

خب...شاید ساحره ها همیشه شکاک تر از جادوگرا باشن...شاید این شکاک بودن به علت دقت بالاشون باشهـ ... برای همینه که نباید هیچوقت روی لباستون یه تار موی بلند بلوند پیدا بشه چون در اون صورت باید دنبال یه قبرجادوگری خوب برای خودتون باشین...!

در هر حال...

اون فقط یه نقطه آغاز بود...یه نقطه آغاز...برای کارآگاه بازی ساحره ها



پاسخ به: اگه میتونستید پاتروناس خودتون رو عوضع کنید دوست داشتید چی باشه?
پیام زده شده در: ۱۷:۵۷ یکشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۴
#23
پاترونوس من اسبهـ ...!
خیلیم شیکه
قصد عوض کردنشم ندارم ...!
نجیب...قدرتمند...باشکوه !
بسهـ



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ یکشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۴
#24
صدای خش خش...خش خش کشیده شدن دامن بلندی روی کف چوبی راهروی طولانی...
صدای غژ غژ...غژ غژ چوب های فرسوده ای که در اثر قدم های آرام به پایین فشرده میشدند...
صدای تق تق...تق تق آرام و مرموزی که از کفش های پاشنه بلند مشکی رنگی به گوش میرسید...

صدای کفش هایی که گاهی به طور مرموزی قطع میشد و سپس دوباره به گوش میرسید...انگار شخصی که با آنها قدم بر میداشت یک پا نداشت !

مسما با وجود نور ناشی از یک آذرخش سهمگین و قطرات بارانی که نه چندان آرام در زمین فرو میرفتند ،این یک صحنه ترسناک بود...

در بی صدا و ارام باز شد...بدون هیچ گونه تقه ای...نورها به ناگاه خاموش شدند و دست سفید به شدت رنگ پریده ای آرام از لای شکاف نیمه باز در بیرون آمد...

آرسینوس حواسش نبود...به سقف خیره شد و زیر لب آرام غرید :

لعنت به رعد و برق و هر چیزی که ... :vay:

و همان لحظه صدایی که به علت هیجان بیش از حد جیغ مانند به گوش میرسید ، فضای خوفناک را از بین برد:

آرسی!!!

آرسینوس با شنیدن صدای دخترک ناگهان از ته دل فریاد زد و چوبدستی کشید...

و همون لحظه نور درخشان حاصل از چراغ قوه روی صورتش متمرکز شد

...آرسینوس در مقابل نور چشمانش را تنگ کرد:

دوشیزه پاتر؟!

صدا کاملا خونسرد و شادمان پاسخ داد:

یپ!!!خودمم!

آرسینوس که واقعا اعصاب نداشت غرید :

بسیار خب...دوشیزه پاتر ممکنه ازتون خواهش کنم اون نور رو ...؟!

لی لی به سرعت متوجه شد و چراغ قوه رو خاموش کرد :

اوه متاسفم آرسی!
-آرسینوس!
-فرقش چیه؟!
-رسمی تره!
-خب آرسینوســــــ!!!

لی لی چشمانش را چرخاند و کاملا بی اراده دوباره نور رو روی صورت آرسینوس متمرکز کرد ... و آرسینوس دوباره هشدار داد:

دوشیزه پاتر
-یپ؟!
-نور دوشیزه پاتر...نور چراغ قوه تون!
-اوه! متاسفم آرسینوســــ!!!

لی لی آرام نور رو زیر چهره خودش نگه داشت تا حالتی ترسناک به اتاق و فضا ببخشد... (بچه کلا کرم خاصی داره تو این موارد )

و آرسینوس بی اعصاب دوباره غرید :

ترجیح میدم در موقعیت های حساس جناب جیگر خطاب بشم! با گاف مکسور!

لی لی بار دیگر چشمانش را در حدقه چرخاند و زیر لب نجوا کرد :

ایش...مقام ندیده! والا!!!

و آرسینوس نفس عمیقی کشید تا آرامش از دست رفته اش را بار دیگر بازیابد...و آرام گفت:

خواهش میکنم بشینین دوشیزه پاتر!

دختر مو سرخ بلافاصله با هیجان پاسخ داد :

اوه آره! باید بشینم...میدونی پاشنه کفشم توی مهمونی شکست...همش تقصیر ریگولوس بود! میدونی...اون سالسا بلد نیست ...! البته گفت که خودش کفشمو درست میکنه ولی به طرز عجیبی جیم زد ... برای همینه که موقع راه رفتن جوری به نظر میرسه که انگار کوتاه بلندم و اینکه یه جوری کفش هام صدا میدن که انگار یه پا ندارم! میدونی آرسی...دوست پسر هم دوست پسرای قدیم! باور کن...حرف حرف دخترا بود! بهش میگم والس برقضیم ولی اصلا توجه نمیکنه...به نظرم والس باشکوه تره و ظرافت بیشتری...

و آرسینوس ناگهان صبرش را از دست داد:

دوشیزه پاتر از توضیحات شگفت انگیزتون نهایت سپاسگزاری رو دارم اما ممنون میشم اگر به اصل موضوع بپردازیم!

لی لی اخم محسوسی کرد و به نجوا پرسید:

اصل موضوع...آهاااااااااان اصل موضوع! فکر کنم جایی رو میگی که پاشنه کفشم شکست..اوه آرسی!‌تو جدیدا خیلی بی دقت شدی!‌من باید دوباره توضیح...؟!

و آرسینوس بار دیگر صحبت های دختر جوان موسرخ و رنگ پریده را قطع کرد:

نه دوشیزه پاتر!‌در مورد هورکراکس ...!هورکراکس لرد سیاه!

برای لحظه ای سکوت در اتاق برقرار شد و لی لی سوال کرد:

خوردنیه؟!
-نه!
-یه برند معروف از لباس های فرانسویه؟!
-نه دوشیزه پاتر اون...!
-تو جیب جا میشه؟!
-راستش معلوم نیست که ...
-زنده است؟!
-به نوعی...
-چی میخوره؟!

آرسینوس با چشمان گرد شده به لی لی خیره شد :

چی؟!!!

لی لی کاملا خونسرد موهایش را دور انگشتش پیچاند :

پرسیدم خوردنیه؟!

آرسینوس که اینبار واقعا دیوانه شده بود محکم به پیشانی اش کوبید :

دوشیزه پاتر از کمکتون بسیار ممنونم! خواهش میکنم بفرمایید بیرون!

لی لی آرام از جایش بلند شد و دستانش را به کمرش زد :

آرسینوس...این نهایت بی نزاکتی در مواجه شدن با یک خانوم متشخص...

و آرسینوس فریاد زد :

دوشیزه پاتر...بیروووووووووون!

لی لی با اخم روی پاشنه پایش چرخید و همانطور که از اتاق خارج میشد نجوا کرد:
ملت اعصاب ندارن...!

در که بسته شد آرسینوس آهسته نالید :

به کدامین سو میرویم واقعا؟! :vay:

و تنها نعره آسمان پاسخگوی سوال بی جوابش بود...!



پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۲:۱۰ چهارشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۴
#25
موهای سرخش اطرافش را مانند یک پرده بلند و آتشین گرفتند..نفس عمیقی کشید..چه چیزی رو باید بیان میکرد؟!
دختر جوان هیچگاه در بیان افکارش خوب نبود...نه...تنها برای او مینوشت...تنها به او میگفت..تنها با او میخندید...

درک نمیکرد..از کجا به کجا رسیده بودند؟!

اشک در چشمانش حلقه زد ...نفس عمیق دیگری کشید و جایی در درون سینه اش به طرز عذاب آوری تیر کشید...
او محکم بود...مگر نه؟! طاقت می آورد...اینطور نبود؟! و بالاخره موفق میشد...(!)

قلم پر را درون جوهر فرو برد...و بعد بالای سر دست سفید مقابلش آن را نگه داشت..

و بعد شروع کرد..با همان خط تحریری خاص خودش که بی شباهت به رقص پیچک های سیاه در آن زمینه سپید کاغذ نبود...

آرام نوشت :
با نام مرلین آغاز نمیکنم...بلکه با کلماتی شروع میکنم که مانند زنجیر بهم متصلند..و تو..آنها را به خوبی میشناسی...

قسم...
قسم به تمام روزهایی که با یکدیگر غروبش را ساختیم...
قسم به ملودی هایی که با هم ساختیم...
قسم به زمان هایی که با یکدیگر گریستیم و خندیدیم...

به زمان هایی که زیر نور ماه ،به دور از تمام تعصبات چه آسوده به دنیا خندیدیم...
آری...
قسم...قسم به تمامشان که قلم از نوشتنشان ناتوان است...
نمینویسد...میدانی...نمیتواند...!

میشکند...مگر چقدر میتواند احساسم را حس کند؟! منتقل کند؟! و یا تو را وادار کند تا لمسشان کنی؟!
قطره ای اشک وسط نامه چکید ... و آن را مانند موج های دریا خروشان ساخت...لی لی لبخند زد و قطره اشکش را با انگشتش به آرامی پاک کرد...

چه تابلوی نقاشی زیبایی شده بود...پیچک های سیاهش...بوم سفیدش...و حالا هم امواجی که آتش گرفته بودند و وسط صفحه کاغذ می رقصیدند..
دیگر چیزی برای اتمام نامه نمانده بود...

بار دیگر قلم تیز را درون مرکب سیاه فرو برد و نوشت :
میدانی...گاهی اوقات پایان بهترین آغاز است...
تمامش می کنم..به امید آنکه روزی دوباره آغاز شود...اما حالا...
تنها یک چیز دیگر را میخواهم به تو بگویم...بهترینم...

"نقطهـ سر خط"

لی لی لونا پاتر

قطره ای دیگر از چشمش فرو چکید ولی بغضش نشکست.محکم بود.
گردنبند باشکوه را از دور گردنش باز کرد...و لحظه ای بعد از پشت پنجره ی چوبی آبنوس به اوج گرفتن جغد سفید خیره شد که بالا و بالاتر رفت...و در نهایت در بی نهایت آسمان از نظر ها ناپدید شد.

نقطه...ولی سر خط...

یک آغاز قدرتمند تر...و یک طلوع درخشان تر در پیش بود...



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۰:۲۱ پنجشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۴
#26
دختر موقرمز با خشمی وصف ناپذیر به پسر جوان رنگ پریده مقابلش چشم دوخت...و ناگهان صدای فریادش سکوت دلگیر خانه اشرافی ریدل ها را در هم شکست ...

- بکش عقب! پسره ی احمق!

پسر مو مشکی با لبخندی یکوری و چهره ای بیروح و خونسرد دستان دختر خشمگین رو رها کرد ... و در کمال بی توجهی به دختر پاتر ها پشت کرد ...

لی لی لونا پاتر دندان هایش را روی هم فشرد...خشم آنچنان به وجودش چنگ زده بود که احساس می کرد در میان کوره ای از آتش ایستاده و در حال سوختن است...با قدم هایی محکم جلو رفت و با تمام توان به ریگولوس آرکچروس بلک تنه زد ... تنه ای که تنها باعث شد پسرک تکان ظریفی بخورد و به ارامی کنار بکشد...

لی لی جوان موهای سرخ بلندش را به عقب راند ...و بعد با چهره ای که در اثر قتل های متعددش بیروح شده بود بالای سر مرد مرده زانو زد ... و در کمال خونسردی خنجر نقره ای رنگ را که حالا با قطرات سرخ خون مزین شده بود ، بیرون کشید...

با تکان چوبدستی سریع دختر جوان چهره ی مرگخوار مرده نمایان شد... لی لی برای لحظه ای کوتاه چشمانش را بست ... و آرام نجوا کرد

-سرورم...متاسفم!

لرد سیاه اما ... تنها به دخترک پشت کرد ... و صدای تیز با ابهتش بار دیگر بر سکوت ایجاد شده غالب شد... اما لی لی چیزی نشنید...چراکه با چشمان روشنش به جنازه خیره شده بود...جنازه ای که حالا دیگر قلبی تپنده نداشت ...زندگی نداشت...و تنها یک جنازه بود...

لی لی به ریگولوس خیره شد که حالا داشت نام جدیدی رو روی یک برگ کاغذ کوچک اضافه می کرد ... با قدم هایی استوار به سمت پسرک رفت و دست چپش رو با خشونت گرفت و به جلو کشید... پسر مو مشکی برای لحظه ای با خشمی وحشتناک به دختر جوان خیره شد ... و بعد لی لی با خشم غرید

تو مرگخواری؟!

دست پسر جوان رو با گستاخی جلو کشید و خواست تا آستین لباس مشکی رنگ پسرک رو بالا بزنه اما ریگولوس بلک با مهارتی بالا دستش رو آزاد کرد و با صدایی تیره نجوا کرد

-من مرگخوار نیستم خانوم جوان...و دفعه آخرت باشه که حمله می کنی...همونطور که گفتم "دفعه اول مجانی بود!"

پشتش رو به دختر جوان کرد و به سمت تاریکی حرکت کرد که ناگهان لی لی فریاد کشید

-پس کی هستی؟! هیچکس؟! یه ناشناس؟! یه دزد...؟! یا یه قاتل؟!

ریگولوس بلک متوقف شد...اما برنگشت ... سرش رو بالا گرفت و به نجوا گفت

-شاید هیچکدوم...شاید هم همشون با هم...

موهای مشکی مواج و براقش رو به عقب روند... و آرام زمزمه کرد

-من ریگولوس آرکچروس بلکم...

ریگولوس جوان جلو رفت...و در یکی از راهرو های بلند و طولانی محو شد... و لی لی رو با دستانی مشت شده از خشم تنها گذاشت ...لی لی با صدایی که از عصبانیت به لرزش افتاده بود نجوا کرد

- تو رو شخصا می کشم پسره ی....!

اما صدای لی لی با جیغی وحشتناک و ممتد قطع شد... جیغی که ادامه دار بود... و آنچنان سرشار از ناامیدی بود که بی اختیار موجب خشک شدنت میشد...

لی لی بعد از لحظه ای مکث به سمت جیغ ممتد دوید...جیغی که در میانه راه لی لی پاتر قطع شد... و لحظه ای بعد نام لاکریتا بلک به لیست کشته شدگان افزوده شد...

لیستی طولانی که گویی تمامایی نداشت... همین طور ادامه میافت... ادامه میافت...ادامه میافت... و بالاخره تمامی مرگخواران را در کام مرگ می کشید... شاید در اوج قدرت و یا شاید...در نهایت ذلت...



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۹:۳۳ جمعه ۲۱ فروردین ۱۳۹۴
#27
در مه حاصل از بارانی طولانی ناکهان صدای "پاقی"سکوت حکم فرما بر روستای متروکه رو در هم شکست..و هیکلی باریک اندام در میان مه های سپید پدیدار شد...

هیکلی باریک و شکننده که به علت آنکه صاحبش شنل سیاه بلندی پوشیده بود از دور تیره می نمود...اخباری به گوشش رسیده بود...مرگخواران در خطر بودند...

دست رنگ پریده ی شخصی از زیر شنل سیاه نمایان شد که چوبدستی باریک و بلندی را در دست فشرد...

دخترک شنل کلاهش رو عقب زد و موهای سرخ مواجش که چشم ها رو خیره می کرد از زیر کلاه شنل نمایان شد...آهسته جلو می رفت...متین و باوقار...و محتاط و آرام...اما اگر لی لی لونا پاتر رو خوب می شناختی متوجه میشدی که این رفتار آرام بی پایان نیست...

لبخند شومی زد و جلوتر رفت...و بالاخره خانه قدیمی را از دور تشخیص داد...خانه ای باشکوه که گویی بر تمام روستا حاکمیت داشت...

با گام هایی محکم جلو رفت...از میان خانه های روستایی قدیمی عبور کرد...و در کمال و نهایت آرامش به صدای کفش های پاشنه بلندش گوش سپرد که در کوچه های طولانی و باریک می پیچید...

کم کم به خانه نزدیک و نزدیک تر شد...از محوطه حیاط عبور کرد که حالا درختان خشکیده اش از شومی آن خبر می دادند...جلو و جلوتر رفت...

و بالاخره دست سفیدش بر روی در خانه فشار وارد کرد و در کهنه با صدای غژ غژی گشوده شد...

نور اندکی که همراه دخترک وارد خانه قدیمی شد باعث شد تا خانه اندکی از حالت دلگیر و مرموزش خارج شود...اگرچه درست لحظه ای بعد این دلگیری و تاریکی با بسته شد مجدد در دوباره بر فضای خانه حاکم شد...

خانه در سکوت غرق شده بود...سکوت آنچنان فریاد می کشید که گویی کر شده بودی... دخترک جلو رفت...و دوباره صدای کفش هایش در خانه طنین انداز شد...

جلو و جلو تر رفت... و سرانجام با دیدن جماعت انبوه مرگخواران متوقف شد ... جمعیتی که دور چیزی جمع شده بودند...صدای لطیف و ظریف دخترک سکوت رو شکست ...

-سرورم!

لرد ولدمورت کبیر همراه با سایر مرگخواران چرخیدند ... و لی لی تعظیم کرد...و بعد کنجکاوانه به چیزی که مرگخواران بهش خیره شده بودند ،زل زد...

ردای سیاه مرلین روی سنگ های سفید خانه ی اشرافی ریدل ها خودنمایی می کرد... لی لی با چهره ای بیروح و خونسرد نجوا کرد

-پس...واقعیت داره...همه مرگخواران دارن می میرن؟!

سکوت دوباره حاکم شد...و در این میان پسر باریک اندام مو مشکی پاسخ داد

-بله...!

لی لی به چشمان سیاه پسرک خیره شد... و بلافاصله خنجر نقره ای رنگش رو کشید ... و درست ثانیه ای بعد فریاد زد:

-دزد کثیف!!!


ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۱ ۱۰:۰۱:۱۲


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ جمعه ۱۴ فروردین ۱۳۹۴
#28
سلامـــــ ...

خب گویا یکی از دوستان که شخصیت لی لی لونا پاتر رو داشته مدت زیادی هست که فعالیت نکردهـ ...

در نتیجه ...

با اجازه شما من برش دارمـ ... ! ^_^

نام: لی لی لونا پاتر

مو : سرخ شرابی...موج دار...بلند تا کمر...!

قد : صد و شصت و پنج!

رنگ چشم : عسلی روشن ...یه ته رنگ سبز داره در اعماقش ^_^

خصوصیات ظاهری: بسیار ظریف و شکننده و لاغر...اندام دخترونه در کل... و به شدت چابک ...و به گفته سایرین زیبا ..پوست به شدت رنگ پریده و برفی...مژه های بلند و فر...بینی قلمی و صاف...

اخلاق: کم حرفه...مغروره ... یه دارک ساید داره که واقعا وحشتناکه :|... به شدت لجباز و کله شقه...اهل دعوای فیزیکی نیست... ولی خوب میدونه چه طوری اعصاب سایرین رو بهم بریزه! از پرواز وحشت دارهـ ... :|...عاشق اینه که توی هر چیزی بهترین باشه... و عاشق اینه که تو چشم باشه! از نادیده گرفته شدن متنفره...و به شدت انتقام جوئه... زودرنجه...به شدت بی احساس به نظر میرسه...

سپرمدافع: گرگ...

جانور نما: گرگ سفید با چشمان آبی

چوب دستی: چوب خاص...سی و دو و نیم سانت... مغز موی تک شاخ...بسیار تیز و سریع حرکت می کنه...برای دوئل ها عالیه...

سن: تازه مدرسه رو تموم کردن :| قصد ادامه تحصیل ندارن :))

علاقه مندی ها :عاشق رقابته... به جادوی سیاه علاقه مند میشه...از معجون سازی و دفاع در برابر جادوی سیاه خیلی خوشش میاد...عاشق اینه که خطرناک به نظر برسهـ ... (ولی خودمونیما... خطرناک نیس :| ) ...پیانو می نوازه... رنگ های مورد علاقه ش هم عبارتند از ...آبی..مشکی..نقره ای ... و بنفش! ... از خشونت خیلی خوشش میاد... و مرموز بودن...

گروه: اسلیترین

زندگی: آخرین فرزند و تنها دختر هری جیمز پاترهـ ... به هاگوارتز میره و برخلاف مادر و پدرش عضو گروه اسلیترین میشهـ ... به خاطر برخی موضوعات از خانواده اش فاصله می گیره و در آخر به مرگخوار بودن گرایش پیدا می کنهـ ...!

توانایی ها :والا... خیلی توی مبارزه با چوبدستی عالیه...اما اگه درگیری فیزیکی باشهـ... :| ایشون هیچ حرفی برای گفتن ندارن :))!
کل کل کننده بدی نیست...می دونه چه طوری افراد رو وادار کنه کاری رو که دوست داره انجام بدن... می گن باهوش و زیرکه ... به موقع شجاعه ...
توی درس معجون سازی عالیه... و کلا شاگرد اولهـ :P

تایید شد.
به ایفای نقش خوش اومدین.




ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۴ ۱۹:۲۶:۰۶


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹ جمعه ۷ فروردین ۱۳۹۴
#29
خب ... سلام کلاه ^_^!
معرفی کنم و برم...!
خیلی خشن ... و بی احساس عستم :| :D
چون احساسات بیشتر از همه به انسان ضربه می زنن...
هیچوقت احساساتم رو بروز نمیدمـ...
از نظر بدنی ضعیفم...ولی می تونم خیلی خوب با اعصاب بقیه بازی کنم...
مغرورم...
جاه طلبم... و علاقه دارم بهترین باشم...توی هر چیزی
کم حرفم
عاشق رقابتم...
اگه با کسی دشمن بشم تا حد نابودی جلو می برمش...تا بشکنمش و نابودش کنم
توی دعواها طرف دو طرف رو می گیرم که در هر صورت برنده باشم...
عاشق شهرتم...
از بازنده بودن متنفرم...
برای دوستانم همه کاری انجام میدم...
کله شق و لجبازم
از عادی بودن هم متنفرم...!
بازیگر خوبی هستم...می تونم در اوج غم بخندم... و کسی هم نمی فهمه :|
^_______^‌ همین ...!


چرا انقدر طرفدار اسلیترین پیدا شده جدیدا؟
دیگه حرفی ندارم!

اسلیترین!


معرفی شخصیت!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۷ ۱۶:۱۷:۰۴


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
#30
صدای قدم های آهسته ام درون راهرو های خلوت هاگوارتز می پیچید... و شنل سیاه بلندم مثل همیشه پشتم پیچ و تاب میخورد...
سکوت در راهرو فریاد می کشید...از سکوت لذت می بردم...از وقتی لی لی رفته بود و درست مثل یک خورشید درخشان در اسمان قلبم غروب کرده بود، سکوت شب همه جا رو برام فرا گرفته بود.
و این سکوت هیچگاه دوباره با خنده های دخترک موقرمز باهوش شکسته نمیشد...
هوای سرد شبانه رو وارد ریه هام کردم..بی هدف و آهسته قدم می زدم...اصلا نمیدونستم توی کدام طبقه ام...
خیلی وقت بود که خودم رو گم کرده بودم...وقتی لی لی اونز با بی رحمی تمام من رو در دنیای سرد و تاریک خودم تنها گذاشته بود گم شده بودم...و می دونستم که هیچگاه نخواهم توانست از این تاریکی بی انتها بیرون بیام..
من هم همراه لی لی رفته بودم ...ناگهان صدایی رو شنیدم:
-سیو؟!
به سرعت چرخیدم...خودش بود؟!خیالاتی شده بودم ... مطمئن بودم که خیالاتی شدم...اما صدا دوباره به گوش رسید...صدایی که همراه با همان خنده های آشنای دوست داشتنی بود... خنده هایی که چهره ی دخترک زیبایی رو برام تداعی می کرد که به زیبایی و لطافت رز سرخ بود...
-سیو! نمی تونی منو بگیری!
و صدای پسر مو مشکی لاغر اندام درون ذهنم چرخ خورد:
-صبر کن لی لی!
چرخیدم و در جهت صداها حرکت کردم...حتما خیالاتی شده بودم...اما ... اما از این رویا لذت می بردم...حتی اگر در اوج به کابوسی تیره تبدیل میشد.
مقابل در چوبی ایستادم...صداها از اینجا بیش از پیش شنیده میشدند...دست رنگ پریده و سفید خودم رو دیدم که روی دستگیره متوقف شد و آرام در رو باز کرد.
وارد شدم...یک کلاس متروکه...من...چرا اینجا بودم؟!
به اطرافم نگاه کردم...مهتاب با لبخند از بین شیشه های کثیف و خاک گرفته عبور می کرد و نور درخشانش کف زمین پهن شده بود.
هیچ چیز خاصی اینجا نبود...هیچ چیز...به جز چند صندلی و میز چوبی...و یک تخته سیاه...یک کلاس کاملا عادی...چرخیدم تا خارج بشم اما دوباره صدای خنده های کودکیمون در ذهنم چرخ زد..بغض همیشگی ام به گلوم فشار آورد..
دوباره برگشتم...و اینبار چشمم به پارچه سفید و بلندی افتاد که روی شی بلندی رو پوشونده بود...جلو رفتم..با قدم هایی آرام و محتاط...
می ترسیدم...نمی خواستم صدای خنده های دختر جوان رو از دست بدم...نه ...نمی خواستم دوباره از دستش بدم.
مقابل شی ناشناس ایستادم...و دستم به پارچه چنگ زد.
لحظه ای بعد خودم رو در مقابل یک آینه ی باشکوه قدی یافتم...آینه ای که داشتنش آرزوی من بود...
به پسر مو مشکی چشم دوختم که لباس هاش به تنش زار می زدند و بیش از حد کهنه و وصله دار بودند...پسرک به دنبال دختر موقرمز میدوید و طی تلاشی بیهوده قصد داشت آهوی کوچک رو گرفتار کنه...
دختر که بالاخره از نفس افتاد و ایستاد...و خودم...خود نوجوانم که جلو رفتم و ناگهان بغلش کردم...پرده اشک دیدم رو تار کرد..
لی لی بالاخره آرام گرفت...و من با عشق دستانم رو دورش انداختم و زندانیش کردم...چقدر احمقانه...من اون رو توی قلبم زندانی کرده بودم و اون فرار کرده بود...
آهسته نجوا کردم :"لی لی"جلوتر رفتم...و دستم رو روی شیشه فشردم...شیشه ای جادویی که قلبم رو به تپشی دوباره واداشته بود...
اشک از چشمانم سرازیر شد و از روی گونه های سرد و بی حسم پاییین لغزید..."لی لی اونز"
با عذاب دستم رو روی آینه فشردم و بعد با قلبی فشرده مقابل آینه آرزو ها زانو زدم...اشک هایم روی زمین سقوط کردند...
فرشته ی موقرمز من درون آینه بود...اما چه بیهوده...چرا که من هرگز نمی تونستم دوباره اون رو در آغوش بکشم...هرگز نمی تونستم باهاش قدم بزنم...و هیچگاه دوباره صدای خنده هاش رو نمی شنیدم...
بهش خیره شدم...به دختری که با بی رحمی تمام حالا بهم نگاه می کرد و لبخند دوست داشتنی اش مثل همیشه صورتش رو زیباتر کرده بود...
آهسته بلند شدم...لی لی لبخند می زد...درست مثل من که لبخندی واقعی روی چهره ام نقش بسته بود...من...با لی لی کامل می شدم...و حالا اون رفته بود...
رد اشک روی گونه هام می سوخت...اما اهمیت ندادم...تنها روی پاشنه پا چرخیدم...تا دور بشم...از اتاق نفرین شده ای که قلبم رو بار دیگر پاره کرده بود...از اتاقی که با وجود خیالی بودنش...واقعیت تلخ رو به نمایش میکشید...واقعیتی که فریاد می زد...
فریاد می کشید...که :
"لی لی اونز رفته بود...و دیگه هرگز بر نمی گشت"

***

پایاااااان


متن زیبایی بود.فقط کمی به اینتر عشق بورزین!معموله بین دیالوگ ها و بند ها یه اندازه دوتا اینتر فاصله گذاشته بشه.بسیار کار خوبی کردین از شکلک استفاده نکردین چون متنتون کاملا ادبی و جدی بود.

تایید شد.
گام بعدی: گروهبندی!


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۶ ۱۹:۵۸:۰۷






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.