به هرحال، همیشه در دنیای پیتر، کسی برای اینکه اذیتش کند وجود داشت، پیتر هرازگاهی که حوصله نداشت بلند میشد و به طور ناگهانی تام را میترساند تا دست و پاهایش بریزد، یا مثلا جاسوسی رودولف را برای بلاتریکس میکرد، حتی گاهی از چمدانها سو لی بالا میرفت و برای لرد دست تکان میداد.
اما دعوا داشتن با ایوا بیشتر از دیگران برایش جذاب بود و این دو مرگخوار همیشه خدا جنگ داشتند.
-من؟
-آره تو!
بچهها من هرچقدر فکر میکنم میبینم که پیتر تنها کسی بود که ایوا باهاش مشکل داشت، پیترم با ایوا مشکل داشت حتی. اینجوری نبود؟
پیتر سعی کرد تکذیب کند:
-نــ...
- اتفاقا راست میگیا، یادتونه اون روزی که پیتر توی غذاهای ایوا یه عالمه فلفل ریخت؟
-آره!
تازه یادمه بعدش ایوا باهاش تلافی کرد و عصاشو خورد.
-یا اون موقع که ایوا پیتر رو توی یه چمدون گیر انداخته بود چی؟ اون موقع که میخواست به ارباب به عنوان منافق معرفی کنه. یادتون میاد؟
-وای دقیقا! من فکر میکنم که پیتر و ایوا باید با هم دشمن باشن. شما چی فکر میکنین؟
پیتر سعی کرد از خودش دفاع کند.
-نه بابا!
من ایوا با هم مشکلی نداشتیم. داشتیم؟
همشون از سر شوخی بود. من دشمن ایوا نیستم!
-نه. تو با ایوا خیلی مشکل داشتی.
پیتر آهی کشید، حاشا کردن فایدهای نداشت. برای همین سعی کرد هرچه زودتر از آنجا دور شود.
-میشنوین؟ فکر کنم یکی داره صدام میکنه. نمیکنه؟ من برم دیگـ...
-نه پیتر کسی صدات نمیکنه نگران نباش پسر!
بیا حالا ایوا رو محفلی کنیم.
پیتر با درماندگی به جمعیت مرگخواران نگاه کرد که به سمتش هجوم میآوردند و بلندش میکردند و هرچقدر که تقلا میکرد فایدهای نداشت.
-ولم کنین! کمـــک!
هیچ فایدهای نداشت.