کنچیوا سنسی!
به هر روشی که می خواین با جد بزرگ من مقابله کنید و اون رو شکست بدین، اگه هم می خواین انگشتای پروفسور مال جد بزرگ بشه، می تونین ازش شکست بخورین، الان قدرت دست شماست! برین که ببینم چیکار می کنید!(30 نمره)
- من اعتراض دارم!
- به چی؟!
- به وضعیت الانمون! آخه اینم شد تکلیف... به روونا اگه میخواستیم شاخ غول رو بشکنیم کمتر پامون در میومد.
- داداش داری اشتباه میزنی... همین الانشم قراره شاخ غول رو بشکنیم.
چند دقیقه دیگر هم گذشت و ملت جادو آموز به جز عده ای از ریونیون به جان هم افتاده بودند. ملت ریونی همانطور که از ته دل بر حال ملت دیگر افسوس میخوردند، فکر هایشان را روی هم ریخته بودند بلکه ایده ای پیدا کنند.
-بر و بچ حرفی، ایده ای، نظری؟!
-
-
در این شرایط قمر در عقرب کفگیر فکر و هوش آنها هم به ته دیگه رسیده بود.
- من یه ایده ای دارم! ملت نظرتون درمورد دوئل گروهی چیه؟
- اما استاد گفت...
- من یه بار دیگه از اول تا آخر بند بند جمله استاد رو مرور کردم؛ هیچی درمورد اینکه نمیتونیم گروهی دوئل کنیم نگفته بود.
- پس به امید روونا بریم تو کارش!
در بعضی از مواقع نادر هم وقتی شما کفگیرت به ته دیگ میخورد، اگر خوب دقت کنی ممکن است ته دیگ لذیذ و خوشمزه ای در گوشه ای دیگر از دیگ پیدا کنی. دوئل گروهی دقیقا همان ته دیگ خوشمزه برای ریونیون بود.
- تاکتیکمون چیه؟!
- تاکتیک خاصی نداریم. روونا بختکی...
- نه بدون تاکتیک نمیشه تری! من براتون تاکتیک می چینم. خیالتون تخت!
با گفتن جمله آخر توسط دیزیشون، برای یک لحظه شعله زیر دیگه بالا رفت، ته دیگ خوشمزه سوخت و تمام امید ریونیان بر باد فنا رفت.
چند دقیقه بعد– کمی آن طرف تروقتش رسیده بود. هر کدام از ریونیون در سر جای خود مستقر شده بود و منتظر فرمان شروع
جنگ دوئل با پدر بزرگ استاد راکارو بودند.
- جرمی که تو موقعیته. نارلکم که... هی لک لک تو چرا داری بال میزنی؟
- خب خودت گفتی آخه!
- من کی گفتم؟ گفتم مثل بچه آدم سر جات میمونی و تکون نمیخوری!
- زی یکم فکر کن! من که آدم نیستم که مثل بچه آدم سر جام بمونم.
- خب مثه بچه لک لک سر جات وایسا!
- باشه، تلاشمو میکنم.
-حالا درست شد!
همه چیز سر جایش بود و فرمانده کران جز صادر کردن فرمان حمله کار دیگری نداشت.
- با فرمان من..... حــــــــــــمـــــــــــــــله!
با شنیدن فرمان حمله ریونیون سر از پا نشناخته و به سمت پدربزرگ استاد حمله ور شدند. آن طرف پدر بزرگ استاد هم که اوت کردن چند بچه جادوگر برایش مانند آب خوردن بود، چوب دستی اش را برداشت و چند طلسم به طرف آنها فرستاد.
- سربازان غیور ریونی جا خالی بدید.
طلسم ها رفت و رفت. از بالای کلاه سو گذشت و به طرف لینی تغییر مسیر دادـ لینی در حرکتی از تمامی طلسم ها جاخالی داد و با این کار طلسم ها به سمت نارلک روانه شدـ نارلک بینوا هنوز درگیر این بود مانند بچه لک لک روی پاهایش بایستد که از بد حادثه از سیل طلسم ها غافل ماند و در یک آن تمامی طلسم ها به او خورد. لک لک بخت برگشته اسلو منشن طور به زمین افتاد و توجه ملت ریونی جز فرمانده شان به سمت او رفت. صحنه کامل حال و هوای درماتیک طور داشت.
- بچه ها برگردید! باید نارلک رو نجات بدیم.
- نمیشه... باید بریم جلو!
- زی یادت رفته؟! یه ریونی هیچ وقت یه ریونی دیگه رو تنها نمیذاره!
با تمام شدن جمله آلنیس، فیـ لتر دارکی روی صحنه گذاشته و سس ماست پلی شد. فرمانده دیزی که از سنگینی سخن سرباز آلنیس شرمنده شده بود، اول نگاهی به پدربزرگ سنسی و سپس نگاهی به لشکر به ظاهر شکست خورده و در باطن قوی و پیروز خود انداخت.
- پدربزرگ سنسی ما تسلیمیم!
- به همین زود جا زدید؟
- یه ریونی تو زمان غم و سختی پشت یه ریونی میمونه نه موقع برتی بات و شکلات قورباغه ای خوردن! جون این یارو لک لک برام از برد تو این دوئل مهمتره!
و دوباره سس ماست پلی شد. دیزی به رسم رقابت های رزمی پس از قبول شکست و اتمام مبارزه تعظیم کوتاهی کرد و از میدان بیرون رفت.
- هی آقای کارگردان شما نمیخوای کات بدی؟! این لک لک بیچاره جون داد شما نشستی به ما زل زدی؟!
کارگردان سرش را به نشانه شرمندگی پائین انداخت و به دستیارش اشاره کرد، آمبولانسی بفرستد تا نارلک را به دامپزشکی ببرند. کارگردان هنوز شرمنده بود که ریونیون به سمت پدربزرگ سنسی رفتند.
- یه خواهشی داشتیم ازتون! شما که قراره انگشتای نوه تون رو بزنید، لطفا یه جوری بزنید که چند جلسه ای رو در خدمتشون نباشیم.
پدربزرگ که منظور ریونیون را گرفته بود، چشمکی به آنها زد و سپس با ریونیون رفت تا در پشت صحنه با نوشیدنی کره و شیرینی دلی از عزا دربیاورد.