دومیشون!
به گوشه ای زل زده بود و به صدای رادیو قدیمی گوش میداد. از صبح امروز همه چیز با او سر نازسازگاری داشت. اول که کلکسیون روزنامه هایش را پای بدهی اسکورپیوس داده بود تا حتی الان که برعکس میل باطنی اش رادیو سخنان انگیزشی میگفت.
- به دنیا و تقدیر خودتون خوش بین باشید. به این فکر کنید قطعا امروز روز شما نبوده ولی حتما فردا روز شانستونه! همانطور که...
- یه سوال! این جمله قبلی رو کی گفته بود؟
- پروفسور چینگ چین چونگ!
دیزی حس میکرد این نام برایش آشناست. خواست دوباره از رادیو سوالی بپرسد که خود رادیو جوابش را داد.
-این پسر کوچیکه پروفسور چانگ چین چونگه!
- من یه روزی به حساب این خاندان چین چونگ میرسم.
- به خاطر اشتباهات خودتون دیگران رو مقصر ندونید.
فقط مانده بود رادیو قدیمی نصیحتش کند تا شعله های خشم در دیزی کم کم پدیدار شود.
- این جمله رو هم احتمالا چینگ چین چون گفته، نه؟
- آفرین! از کجا فهمیدی؟
- از اونجایی که تا ده دقیقه دیگه هیچ اثری نه از تو و نه از خاندان چین چونگ تو این اتاق هست.
آن آتشفشانی که همین چند دقیقه قبل غیر فعال شده بود، دوباره داشت فوران میکرد. وضعیت رادیو هم بدتر از دیزی نبود. از شدت ترس سیگنال هایش جابه جا میشد. از روی موج رادیو انگیزش پرید روی رادیو آوا و لحظه ای بعد روی موج رادیو انگلیس بود. به قول خودش امروز روز او نبود.
ده دقیقه بعد– دوباره اندر میان سالن خانه ریدل
هوریس اسلاگهورن همانطور مشغول لیست کردن غنیمت هایش بود، برای چندمین بار به رادیو نگاه کرد.
- هر چقدر اون روزنامه ها به کارم نمی اومد، این رادیو قدیمی خیلی ارزش داره.
رادیو را روشن کرد تا امتحانش کرد. چند ثانیه گذشت و دود سیاهی از رادیو برخاست. رادیو مرحوم از شدت ترس سکته رادیویی کرده بود.