زندگی روزمره در خانهی شماره ی ۱۲ گریمولد مثل همیشه در جریان بود, تکاپویی در آشپزخانه, گزارش ماموریتهای گاه و بیگاه, سهمیه ی روزانه از فریادهای تابلوی خانم بلک..
همه چیز به نظر عادی بود و در عین حال عادی نبود.
سکوتی پر هیاهو بین حرفها و نگاهها حاکم بود, سکوتی که انگار از نفسهای حبس در سینه نشات میگرفت و مفهومش انتظار بود.
آلیشیا به سرعت صفحه های پیام روز که تازه به دستش رسیده بود را ورق میزد و رون هم از بالای صندلی سعی میکرد پا به پایش اخبار را بررسی کند.
- دنبال چی میگردی؟ فک میکنی اگه خبری از گرگ فیروزهایمون بشه اول تیتر روزنامه میشه؟
سیر وقایع معمولا اینگونه است. به دنبال بیخبری نگرانی میآید و بعد نوبت سکوت است تا نگرانی را ساکت کند و انتظاری مداوم که شاید خبری آدم را از این وضعیت نجات دهد.
و تدی لوپین بر خلاف قرارشان, روزها بود که اعضای محفل را بیخبر گذاشته بود.
آلیشیا با تعجب پرسید:
- گرگ فیروزهای؟
و سرش را بالا گرفت و به رون نگاه کرد:
- منظور ربکا چیه؟
- بچه ها گاهی تدی رو گرگ فیروزهای صدا میکنن. خب .. حق داری تعجب کنی, تو اونو وقتی تبدیل میشه ندیدی.
آلیشیا سعی کرد لرزش خفیف اندامش را با غرق شدن مجدد در پیام روز پنهان کند. بعد از دقیقهای فریاد کوتاهی کشید, روزنامه را پایین آورد و با صدای بلند گفت:
- گری بک کشته شده! جسدش رو دیشب پیدا کردن.. با طلسم مرگ کشته شده.
این بار واکنش بقیه ی اعضای محفل هم شبیه او بود. پروفسور دامبلدور از روی صندلیش بلند شد تا خودش خبر را بخواند. چشمهایش با سرعت بین خطوط و کلمات حرکت میکرد.
- اگه درست فهمیده باشم, این فقط میتونه کار تام باشه و کشتن گریبک فقط یه شروعه براش.
بیل به او یادآوری کرد:
- اما این دومین جسد گرگینه هاست.
- این اولین جسده که با طلسم مرگ کشته شده, گرگینه ها بخوان همنوعشون رو تنبیه کنن از راههای دیگه ای استفاده میکنند. ما باید نقشه رو نهایی کنیم و دست به کار بشیم.
نگاهی به آشپزخانه انداخت, تقریبا اکثر یاران ققنوس آن اطراف بودند.
- لوئیس! لطفا برو طبقه ی بالا و به پسر عمهات بگو جلسه ی فوری در مورد تدی داریم.
- اممم...
پیرِ محفل پشت سرش را نگاه کرد, جایی که ویولت کفشهایش را نگاه میکرد و پشت سرش را میخاراند.
- چیزی هست که بخوای بهم بگی دوشیزه بودلر؟
خندهای عصبی روی صورت ویولت نشست.
- اممم... خب.. قضیه اینه که جیمز رفته.
*******
اردوگاه گرگینهها دقیقا مطابق با تعریفهای متداول از اردوگاه نبود. تدی این را از همان روز اول که به جمع آنها وارد شده بود, فهمید.
شاید تعداد زیادی از گرگهای سراسر کشور به یک هدف آنجا جمع بودند اما تنش, رقابت و بی اعتمادی باعث پراکندگی اعضا در گروههای کوچکتری میشد که به نظر میرسید هر کدام منشور اخلاقی خود را داشته باشند, هر چند اخلاق واژهی مناسبی برای توصیف بیشتر اعضای این گروههای سه, چهار نفره نبود.
در این مدت او متوجه اقلیتی شد که ظاهرا شبیهتر به خودش بودند و نه از روی میل بلکه به اجبار و از سر ناچاری در اردوگاه بودند. گروهی که در شرایط بهتر حتما میتوانست به آنها خودش را نزدیک کند اما همیشه یکی از گرگینههای نزدیک به سرگروه او را میپایید و نه فرصت آشنایی با آنها را به او می دادند و نه مجالی برای تماس با محفل.
- میگه فنریر کشته شده..
- فنریر گری بک؟ کی میتونه همچی غولیو بکشه؟
- اگه فنریر رو تونستن بکشن پس کشتن ما براشون کاری نداره.
صدای زمزمه ها هر لحظه بلندتر میشد. لوپین جوان با تردید به سمت مرکز اردوگاه, جایی که صداها بلندتر بود, حرکت کرد.
زن جوان تنومندی وسط حلقه ی گرگها ایستاده بود. موهای قهوهای روشن کثیف و نامرتبش روی کمرش ریخته بود و چشمان زردش از پشت چتریهای کوتاه و بلند برق میزد. وقتی که حرف میزد صدایش و اندامش از خشم میلرزید.
- جسدشو جلوی خونه ول کرده بود. انقدر جرئت نداشته که مث یه مرد باهاش رو در رو بجنگه.. عین یه جادوگر بزدل از پشت طلسمش کرده... یه بزدل فقط همچین کاری میکنه و بعد جسد مخوف ترین گرگو ول میکنه و میهره و میتونه انقد حقیر باشه که به کارش افتخار کنه و از خودش رد بذاره.
یکی از گرگینه های ارشد به او نزدیک شد.
- اون انقدر احمقه که هم پدرتو کشته و هم از خودش رد گذاشته, خیلی زود پیداش میکنیم پِترا.
پترا گریبک غرشی کرد و جمعیت اطرافش را از نظر گذراند.
- زحمت نکش دوایت. خودم پیداش کردم.
و با خیزشی بلند به طرف جایی که تدی ایستاده بود, پرید.