سکوت بر راهروی منتهی به سازمان اطلاعات و امنیت حاکم بود.هیچ وقت سکوت را دوست نداشت این موضوع را عذاب آور میپنداشت اما خبر نداشت چه چالشی انتظارش را میکشد.
ردای سیاه بلندش بر زمین کشیده میشد،آرام قدم برمیداشت تا فرصت برای فکر کردن داشته باشد.
هدفش از آمدن به آن سازمان چه بود؟
سازمانی امنیتی که برخی حتی اسمش را هم بر زبان نمی آوردند.
آهسته زیر لب زمزمه کرد:
-سلسی تو باید خودتو ثابت کنی،تو باید استعداد هاتو بیشتر بشناسی و با استفاده از این استعدادها به امنیت جامعه جادوگری کمک کنی...تو فقط یک خواننده نیستی.
سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری دفتر مورگانا لی فای-بانو من آماده پذیرش هر چالشی برای عضویت هستم...من میخوام خطر کنم.
مورگانا لبخندی زد.کاغذی به شکل برگ گل بنفشه را به دست بانوی آوازخوان داد.
-روی این برگ اسمتو بنویس و وارد هزارتو شو.
سلسیتنا میکروفونش را در دستش تکان داد تا اینکه میکروفون شبیه قلم طلایی شد و با آن نامش را در برگ بنفشه نوشت.
سلسیتنا واربکسپس وارد هزارتو شد.
مرحله اول:تست دقتنقل قول:
-خب بانو واربک توی محیط چند بعدی رو به روتون چیزی با مهارت پنهان شده اون چیه؟
سلسیتنا از کودکی آموخته بود که قبل از دیدن بشنود او عاشق صداها بود بنابراین چشم های سبزش را بست تا روی صداها تمرکز کند.
-من صدای باد رو میشنوم که انگار در بوته های خشک میرقصه و آوازی رو سر داده برگ های سبز حرکت میکنند.باد به میله های آهنی برخورد میکنه...صبرکن صدای یه موجود میاد...صدای یه گربه!
به محض گفتن کلمه گربه سلسیتنا وارد مرحله بعدی شد.
مرحله دوم:تست رازداری
نقل قول:
-ما به تو یک کلمه رمز میدیم تو باید اونو حفظ کنی در هر چالشی هم که بودی باید اونو حفظ کنی و اونو به زبون نیاری ...اگر اونو بگی چالش به پایان میرسه و تو لایق عضویت نیستی!
انگار هزارتو میدانست چه چیزی برای سلسیتنا عذاب آور است.ناگهان احساس کرد نمیتواند آواز بخواند کابوسی که سلسیتنا همیشه از آن وحشت داشت.هرچه تلاش کرد آوازی بخواند بی فایده بود.کم کم ناامید شد...ناامیدتر دیگر هیچ اشتیاقی به ادامه مسیر نداشت.ناگهان متوجه جسمی سیاه شد که به سوی او می آید.یک دمینتور
موجود خبیث مانند زالویی امید ها را می مکید و ترس را وارد وجود افراد میکرد.
در تمام بدن سلسیتنا درد پیچید....او به زانو در آمد.
صدایی در درونش گفت:
-کلمه رمز رو بگو!
-نه...نه نمیگم امکان نداره.
-مخالفت نکن وگرنه بهاشو با جونت میدی!
سلسیتنا به یاد هدفش افتاد او هدفش را مقدس میدانست و تصمیم نداشت تسلیم شود.او برای شکست نیامده بود.بلند فریاد زد:
-من کلمه رمز رو نمیگم...حتی اگر شرایط از اینم بدتر بشه.
شمع امید دوباره در دلش تابان شد.موجود خبیث رفته بود.کلمه رمز وقت یک چیز بود:
صدای آوازمرحله سوم:مقاومت دربرابر کسانی که عاشقشون هستید.صدای آواز پرندگان را میشنید چیزی که همیشه برایش دلپذیر بود.نفسی عمیق کشید بوی سبزه های تازه روییده ریه هایش را پرکرد.وارد باغی زیبا شده بود.دیگر از سیاهی و ناامیدی اثری نبود.اما پس مرحله سوم چه؟
روبه جلو قدم برداشت وارد گلستانی از گل های رز سرخ شده بود.ناگهان گلستان تبدیل به سالن کنسرت شد.در بالای سن حضور داشت.بی اختیار میکروفونش را در دست فشرد تا مطمئن شود که به همراه دارد.جمعیت زیادی برای شنیدن صدای او آمده بودند همه تشویقش میکردن.
او همیشه عاشق طرفدارانش بود.طرفدارانی که بخاطر او و صدای زیبایش از سرزمین های دور به کنسرتش می آمدند.او آنها را مقدس میدانست و با تمام وجود به آنان عشق میورزید.
جمعیت باصدایی عجیب که انگار فقط صدای یک نفر بود از او میخواستند:
-سلسی آواز بخون...سازمان رو فراموش کن فقط آواز بخون.
سلسیتنا متوجه هدف این مرحله شد او باید دربرابر جمعیتی که عاشقانه دوستشان داشت مقاومت میکرد.خیلی سخت بود با خود عهد کرده بود که به نظر طرفدارانش اهمیت دهد.اما نه اینبار فرق داشت او نباید آواز میخواند باید به هدفش میرسید.
بلاخره تصمیمش را گرفت تصمیمی سخت و دشوار برای یک خواننده.باقدم هایی لرزان از سن پایین آمد تا به سمت در خروجی برود.جمعیت با نگاه هایی که آهن را ذوب میکرد به او چشم دوخته بود و تحقیرش میکردن.
سرش را پایین گرفت تا اینکه بلاخره از در خارج شد اشک در چشمانش غوطه ور شد تاحالا تصمیمی به این سختی نگرفته بود.
ناگهان متوجه شد در دفتر مورگانا است.نمیدانست تایید میشود یا نه...اشک هایش را پاک کرد.سرش را بالا گرفت تا مورگانا...اولین ساحره پیغمبر را ببیند.