اتاقی تاریک و گرم...ساحره ای با موهای درخشان و زیبا
...و گوی بلورینش که درست در مقابلش قرار گرفته.
-وااااای...چه فاجعه ای...چه فلاکت بزرگی...چه سیاهی عظیمی!
ساحره گوی بدست دوان دوان خودش رو به اتاق لرد سیاه میرسونه و بدون در زدن میپره تو اتاق.لرد سیاه که سرگرم امتحان کردم ردای جدیدش بود وحشت زده خودشو پشت نجینی پنهان میکنه:
-ساحره بی ناموس!به چه جراتی؟!ببند اون چشمای ورقلمبیده تو...
ساحره بدون توجه به مناظر اطراف و روبرو، با صدای بلند شروع به حرف زدن میکنه.
-ارباب دیدم...دیدم!
لرد با عصبانیت گردن نجینی رو فشار میده.
-غلط کردی دیدی...هر چی دیدی فراموش کن!وای به حالت اگه از فردا ببینم کاریکاتورای ارباب داره بین مرگخوارا رد و بدل میشه!
سیبل با احتیاط گوی بلورینش رو روی میز میذاره و بهش خیره میشه و در حالیکه سعی میکنه صداشو دو رگه کنه جواب میده:
-نه ارباااااااااااااااب! چیزی که من دیدم خیلی مخوفتر از این حرفهاست...آینده شما رو دیدم.توی گویم دیدم!
لرد نفس راحتی میکشه و شروع به پوشیدن رداش میکنه:این که مهم نیست...تو همیشه آینده منو میبینی!
-نه ارباب...این بار سیاهی و فلاکت و مرگ رو در آینده شما دیدم!
-بازم مهم نیست.چون تو کلا بجز سیاهی و فلاکت چیزی تو آینده من نمیبینی!
سیبل گویش رو از روی میز برمیداره و با دقت بطرف لرد میبره و درحالیکه به گوی اشاره میکنه میگه:
-ببینین ارباب...لکه سیاه رو ببینین.این ابر سفید آینده شماست و اون لکه سیاه...واااای...جرات نمیکنم بهش نگاه کنم...وحشتناکه.
لرد یه نگاه سرسری به گوی میندازه و جواب میده:
-یه لکه کوچیک مسخره اهمیتی برای لرد نداره.برو بیرون وقت منو نگیر.
سیبل با دو رگه ترین صدایی که براش ممکنه به لرد اخطار میده.
-ارباب ...موضوع خیلی جدیه.من این لکه رو سالها قبل در طالع عموم دیدم...فقط چند روز بعد گیر یه گله مانتیکور افتاد!شنیدم ازش به عنوان خلال دندون استفاده میکنن!شما خیلی خوش شانسین که منو دارین.من میدونم باید چیکار کنیم....شما باید برای رفع این بلا یکی از نزدیکانتون رو قربانی کنین.
لرد درحالیکه به لکه سیاه خیره شده بود جواب میده:خب این که سخت نیست.یکی از مرگخوارا رو قربانی کن.آینده ارباب خیلی مهمتر از این حرفهاست!
سیبل سرش رو تکون میده:نه...حتما باید یکی باشه که بهش علاقه دارین!کلا...کسی هست که شما بهش علاقه داشته باشین؟
سیبل و لرد به فکر فرو میرن و هر دو بطور همزمان به نجینی که به آرومی در حال خزیدن به طرف در و جیم شدن از مقابل چشمای لرده، نگاه میکنن....خودشه!نجینی!
صبح روز بعد...آنی مونی ظرف حاوی سوسیس رو به آشپزخونه برمیگردونه.
-تو اینجایی سیبل؟ارباب اینم نخورد.واقعا ناراحت و غمگینه...به نجینی علاقه زیادی داشت.این خیلی وحشتناکه که مجبور شد با دستای خودش نصفش کنه!صبح دیدم دو تکه نجینی رو برداشته و سعی میکنه به هم گرهشون بزنه...راستی...گوی بلورینت روی میزه.کثیف شده بود.لک داشت.یه لکه بزرگ سیاه.فکر میکنم جوهر بود...من دیشب برات پاکش کردم.با محلول جادویی آنی مونی!
سیبل مات و مبهوت، گوی رو از روی میز برمیداره...اثری از لکه نبود. به دو تکه نجینی که لرد با ناامیدی سعی میکرده به هم گرهشون بزنه فکر میکنه!...اگه لرد بفهمه...
آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!