مكان: تالار اصلي هاگوارتز!!
زمان: شب!!
عكس بزرگي از عينكي تمام سرسراي بزرگ هاگوارتز را پوشانده بود و دانش آموزان دسته دسته كنار آن مي ايستادند و جملات لاويشان را در گوشه ايي از آن مي نوشتند و مقداري نوشيدني به آن مي پاشيدند و مي رفتند.
مارج در تالار گريفيندور را گشود و به هنگام بستنِ در، لگدي نثار بانوي چاق كرد.
مدير مدرسه، با جذبه ي تمام روي سن ايستاده بود و به خوشحالي بچه ها نگاه ميكرد. سال اوليها براي برداشتن گرفتن عكس يادگاري با او، از هم سبقت ميگرفتند.
مرلين معاون مدرسه، در وسط جمعي از دانش آموزان راونكلاو نشسته بود و كلاهي زشت و بدتركيب روي سرش داشت و قسمتي از كلاه حفره ي افقي اي مانند دهان داشت و دو دندان لق درون آن حفره به چشم ميخورد و يك زبان نيز داشت؛ درحال ايراد سخنان و اشعار حقي بود كه، ناگهان عمه مارج همانطور كه از كنار مرلين مي گذشت، عطسه ايي كرد و مخلفات سبزرنگي از درون دماغش روي كلاه پاشيد!!
مرلين كلاه كهنه را از روي سرش بلند كرد و به گوشه ايي پرت كرد!! (مرلين: )
ريپر تا چشمش به پرسي افتاد، برگشت و به عمه مارج نگاه كرد:
سپس با تقلا خود را از آغوش عمه مارج بيرون انداخت و واق واق كنان خود را روي پرسي انداخت...
خوانندگان:
و قسمت عظيمي از دماغ كوچك پرسي را گاز گرفت و برگشت و آن را جلوي پاي عمه مارج انداخت!!
- واق! ويقا وق واقو ووق وقه!
- نه مامانيه من!! حماسه ي بزرگي بود اين كارت!! الان زياد درست نبود بزني توي دهنش!! وقتي رفت مرلينگاه، با در مرلينگاه بزن توي دهنش!! تو لايق قهرماني اين ترم هاگوارتز رو داري!!
ريپر:
پرسي كه از درد به خودش ميپيچيد، با مظلوميت به عمه مارج خيره شد و لاوي از درون جيب پيژامه اش درآورد و آن را براي عمه ماجر تركاند، ولي عمه مارج پشت ميز بزرگ گريفيندور نشست.
در ابتداي امر مقداري درشت بار چند جن خونگي به نامهاي هوكي، هوكيه و هوكيا كرد، چون نان ساندويچ تمام شده بود؛ سپس با چنگال مقداري بلغاري درون بشقابش كشيد و در نعلبكي اش هم مقداري دوغ با طعم گلپر براي ريپر ريخت.
پرسي تكه ي كوچي كدو حلوايي از روي ميز برداشت و با ورد ريپارو آن را به جاي دماغش چسباند. سپس درحالي كه دستانش را مثل اينكه بخواهد كسي را درآغوش بگيرد باز كرد و همه ي كساني كه درسالن بودند را به آرامش دعوت كرد.
- قبل از هر چيزي، پايان زمان انداختن اساميتونو توي جام آتش رو اعلام ميكنم و قصد دارم با حضور وزير نسبتا محترم سحر و جادو كه قبلا توسط اينجانب بطور هارد توجيه شدن، مراسم فرعه كشي رو آغاز كنم. از هوكي ميخوام كه جام رو بياره!!
پرسي در اينجا دستش را بعناون اشاره بلند ميكند و هوكي هانطور تعظيم كنان، و عقب عقب از در تالار اصلي خارج شد و لحظه اي بعد با جامي كه شعله ي آبي رنگ و فروزاني داشت و هشت برابر قدر خودش بود، به تالار برگشت. جلو دويد و جام را روي سن گذاشت، دست پرسي را بوسيد و همانطور عقب عقب از در خارج شد.
پرسي دستانش را پايين آورد و درون جام را كاويد و برگه ي اسامي دانش آموزان را يكي يكي درآورد و خواند. عمه مارج با بيتفاوتي، چنگالِ پر از بلغاري به سمت دهان ميبرد و با لذت ميجويد.
- ... دامبلدور، آلبوس ...و ...دورسلي، مارجوري!!
- !!
- واق؟!
همه ي دانش آموزاني گريفيندوري اي كه اطراف مارج و ريپر نشسته بودند، برگشتند و با تعجب به آنها نگاه كردند، ريپر كه خيلي شامه ي تيزي داشت، سريع عينك آفتابي اش را درآورد و روي چشمانش گذاشت:
عمه مارج كه تازه متوجه ي قضايا شده بود، جرعه ي دوغي كه در دهان داشت، در گلويش گير كرد.
پرسي: خب! خب! بهتره در اين زمينه كمي شركت كننده ها توجيه بشن!! مرحله ي اولي كه شركت كننده هاي جام آتش بايد طي كنند، يه مرحله است، پر از ماجراجويي. ما كتابخونه ي مدرسه رو بجز چند كتاب به تعداد شركت كننده ها، خالي كرديم. شما بايد يكي از اين كتابها رو وردارين و وارد ماجراهاش بشين. البته برگشتن و برنگشتنتون با مرلينه!! (مرلين: )
- توطئه!! يكي ميخواد تاريخچه ي زندگي منفور عينكي رو براي عمه هم رقم بزنه!! يكي اسم عمه مارجو انداخته توي جام آتش!!
[b]كتابخانهعمه مارج دري وري گويان و به زور توسط ريپر كه پاچه اش رو و پرس كه دستش رو گرفتن، پشت سر باقي شركت كننده ها، وارد كتابخانه ميشه. هوا هم بس ناجوانمردانه دم بود!!
- شما آدماي عجيب و غريب چي از جون من و ريپر ميخوايين؟! عينكي الهي سيم سرورت دور گلوت حلقه بشه، نتوني نفس بكشي!! الهي بري حموم پات روي صابون ليز بخوره بشكنه!! الهي انگشتت توي دماغت گيز كنه نتوني درش بياري!! يكي منو نجات بده!!
ناگهان پرسي دست عمه مارج رو ول كرد و سريع از كتابخانه خارج شد و در را پشت سر شركت كننده ها قفل كرد. تا در قفل شد، همه بجز عمه مارج به سمت قفسه ها هجوم بردن و يكي يكي شروع به غيب شدن كردند. عمه مارج با تعجب به آنها نگاه كرد و آرام آرام به سمت قفسه ها حركت كرد. كتاب كوچكي در طبقه ي پايين يكي از قفسه ها، توجهش را به خودش جلب كرد. خم شد و نوشته روي آن را خواند:
جوجه اردك زشت (شرح زندگي پر فراز و نشيب پرسي ويزلي)ريپر با علاقه نگاه عمه مارج كرد و عمه مارج با بي ميلي و قهر كتاب را برداشت و ناگهان انگار كه زير پايش خالي شده باشد، و همراه با ريپر كه هنوز پاچه ي شلوارلي اش را ول نكرده بود، وارد تاريكي شد و دور خود چرخيد.
فصل نوزادي و كودكيچشم باز كرد و خود را درون اتاقي ديد. مرد دراز و كم مويي با آشفتگي از اين سو به آن سو ميدويد و دو پسربچه با موهاي قرمز و شلوارهاي وصله دار و ژاكتهاي دست بافت، درحالي كه دستشان را در دماغشان داشتند، با هر رفت و آمد مرد، سرشان همزمان ميچرخيد. مرد پي در پي بين اتاق و آشپزخانه در حركت بود. تا آنكه در آخرين ورود، صداي جيغ كودكي تمام فضا را پر كرد. سپس مرد درحالي كه جسم كوچكي و ملحفه پوش شده ايي ا در دست داشت، از اتاق خارج شد و جلوي پاي پسربچه ها زانو زد و ناگهان چهره اي زشت با موهاي سرخ كه درحال عر زدن بود، جلوي چشم آمد.
دو كودك با ديدن اين نوزاد تازه متولد شده جيغي كشيدن و دوان دوان از اتاق فرار كردند.
- واق!!
هيچكس تا آن لحظه متوجه حضور عمه مارج و ريپر در آن اتاق دو متر در دو متر نشده بود و با صداي ريپر، مردِ كودك به بغل، با وحشت به قيافه ي آن دو نگاه كرده و بيهوش شد و كودك از آغوشش به زمين افتاد و در اثر اين اصابت، فندق كوچكي از زير سر كودك بيرون پريده، قل خورد و در گوشه اي از نظر ناپديد شد!!
ساعتي بعدمرد درحالي كه جام كوچكي را جلوي عمه مارج معلق كرده بود و درونش نوشيدني ميريخت، با خنده شروع به صحبت كرد: اگه ميدونستم موريل سرش شلوغه و دوستش رو ميفرسته اينجا تا كمك مالي به بچه ها برسه، هيچوقت مزاحم شما نميشدم. كافيه...اممم اسمتون رو نگفتين؟!
مارج زير لب غريد: "عمه مارج" و با حرص جام نوشيدني را برداشت و همه را يه جا بالا زد و به عينكي كه روي چشمان آرتو كج شده بود نگاه كرد و احساس نفرت كرد!!
فصل قبل از مدرسه و اينا!!پسر بچه ي موقرمز، درحالي كه با نظم و ترتيب ژاكتش را درون شلوارش فرو كرده، سوار سگ قهوه ايي رنگي شده بود و در محوطه ي اطراف خانه به اين سو و آن سو ميرفت و در همانحال هم كتاب داستاني كه فقط عكسهايش را ميفهميد به نوك دماغش چسبانده بود و با جديت مشغول نگاه كردن بود!!
مالي با ملاقه اي در دست و با علاقه اي در چشمانش جلوي در ايستاده بود و به چارلي كه با اژدهاي پارچه ايي اش بازي ميكرد و بيل كه مجسمه ي چوبي كوچك و هرمي شكلي در دست داشت نگاه ميكرد و درحالي كه در از تفاوت پرسي با ديگر بچه هايش در شگفت بود، به عمه مارج كه پشت ميز آشپزخانه نشسته و با عصبانيت به او نگاه ميكرد لبخندي زد و گفت:
- پرسي با همه ي هم سن و سالهاش فرق ميكنه. يادمه چارلي و بيل توي سن اون سر جاروي پرنده ي بچگي هاي فابيان، برادرم رو ميگم!! دعواشون ميشد و مدام دنبال جنهاي خاكي ميدويدن. ولي پرسي همش سرش توي كتابه؛ همش چار سالشه.
-
(با چاشني عصبانيت!!) مالي اون شلاق رو بيار!!
- اممم...مارج عزيزم ميتوني اون شلاق رو براي آرتور ببري؟! به نظرم ميخواد فرد و جورج رو تنبيه كنه؛ با اينكه سه سال دارن، ولي از پرسي شلوغترن. حتما باز جيغ رون رو درآوردن!! عهه!! پس جيني كي بدنيا مياد!! (
)
دوران مدرسهعمه مارج درحالي كه از اين جهشهاي بلند به دوران زندگي پرسي كفري شده بود، لگدي به نشيمنگاه ريپر زد و ريپر لبش را ورچيد و با اشكي كه در چشمانش جمع شده بود به او نگاه كرد. عمه مارج پشيمان جلوي ريپر زانو زد و او را نوازش كرد.
- ببخش ماماني من!! به محض اينكه از اينجا خلاص بشم، حق پرسي رو ميذارم كف دستش!! با بلاغري سرخش ميكنم و ميدم بخوريش!!
- وااااااق
خانواده ي ويزلي ها، در انبوهي از چمدانهاي شكسته و لباسهاش مندرس و موهاي قرمز، از لا به لاي جمعيت درون ايستگاه قطار رد ميشدند و يكي يكي از مانع بين دو سكو عبور ميكرندن. مارج با ناباوري نگاه ميكرد. پرسي درحالي كه پاچه ي شلوارلي عمه مارج را گرفته بود، با جديت به او نگاه كرد. عمه مارج با ترديد پرسيد:
- چيه؟! بازم پول ميخواي؟!
-
زمان: سالِ..اممم..سالِ..عهه!! همون سالي كه اون عينكي رفت هاگوارتز!
مكان: دوباره ايستگاه قطار!!پرسي اينبار بدون هيچ پرسش دستش را درون جيب شلوار عمه مارج كرد و مبلغي را برداشت!!
- خب آرتور بهتره ديگه بريم. پرسي اول تو برو!!
پرسي با چرخ دستي اش به سمت مانع دويد. ريپر كه از رفتن پرسي غمگين بود، خود را در آغوش مارج انداخت و گريه كرد.
- اوه عزيزم تو هم هاگوارتزي هستي؟!
- يس!!
- خب بيا!! راهش اينه كه مثل هيپوگريف سرتو بندازي پايين و سريع از اون مانع رد شي. نگاه كن!! مثل فرد و جورج!!
عمه مارج ريپر را از خود جدا كرد و با تعجب رويش را برگرداند و عينكي را رو به روي خود ديد. عينكي هم چشمش به مارج خورد و با ديدن عمه مارج، از ترس و وحشت بدون توجه به سمت مانع دويد و پخش زمين شد!!
ريپر:
رولينگ: زنيكه!! شايدم مرتيكه!! اين ماجرا مربوط به سال دومه زندگي هري بود!!
مارج با بطري يكبار مصرف دوغش توي دهن رولينگ ميزند و بي توجه به او وارد فصل بعدي كتاب ميشه!!
دوران كار در وزارتپرسي درحالي كه پرونده هايي كه حمل ميكنه تا زير دماغش رو گرفته، پشت سر وزير داره راه ميره و با قلم پري كه كنارش درحال پروازه، سفارشات وزير رئ يادداشت ميكنه. وزير به اتاقش ميرسه و بي اهميت در اتاق رو ميبنده و در محكم توي صورت پرسي ميخوره و همراه با پرونده ها نقش زمين ميشه!!
پرسي كه خيلي روي دماغ خوش فرمش حساس بود، با عصبانيت روي زمين با انگشتانش ضرب ميگيره و ابري بالاي سرش شكل ميگيره و توي اون خودشو تصور ميكنه كه وزير شده و درحالي كه وزير فعلي پايين رداش رو گرفته و بهش التماس ميكنه، با لگدي پرتش ميكنه كنار و سوار جاروي وزارت ميشه!! (پرسي درون ذهنش:
)
عمه مارج كه با نارحتي از اين جا به جايي به فصلهاي مختلف كتاب خسته شده، با ريپر ميزنه توي دهن پرسي و از روي زمين بلندش ميكنه و روي ريپر ميشينه و به تاخت وارد فصل بعدي ميشن!!
بازگشت به هاگوارتز!!عمه مارج خودشو روي سكوي جلوي مدرسه ميبينه كه ريپر كنارش نشسته و يه ساندويچ بلغاري دستشه و يه گاز خودش ميخوره و يه گاز ريپر!!
متوجه مردي ميشن كه رداش رو به دوش گرفته و درحالي كه پاهاش رو روي زمين ميكشه، جلوي اونا مي ايسته و با خستگي ميگه:
- من ديگه بريدم!! ميخوام برم بميرم!! پولهايي رو هم كه بهم دادي، همه رو خرج هرمس و پنه لوپه كردم!! وزير هم منو انداخته بيرون!! نميدونم بايد چكار كنم؟!
- وقا وقي وقي واق واق؟! واق؟!
- راس ميگه اين بچه!! چرا مدير اينجا نميشي پرسي؟! هان جيگر عمه؟!
پرسي كه انگار تازه متوجه شده كجاست، نگاهي به ساختمون مدرسه ميكنه و با خوشحال يه سمت در مدرسه ميره.
دري رو به روي عمه مارج باز ميشه و فضاي سياهي درونش هست و بالاي آن نوشته "خروج"
عمه مارج با خوشحالي از اينكه مسير اصلي زندگي پرسي را به او نشان داده، عينكي سياهش را روي چشمانش ميگذارد، پنجه ي ريپر را ميگيرد و وارد در شده و از كتاب خارج ميشود.