هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (بلاتریکس.لسترنج)



پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰
#41
به محض ورودشان به اتاق، لرد سیاه دستور را صادر کردند.
-مغز ایوا جایی تو همین اتاقه! داریم حسش می‌کنیم. پیداش کنین برامون.

تا مرگخواران شروع به جنب و جوش کردند، صدای بلاتریکس بلند شد.
-سرورم... یک دقیقه من رو ببخشید! هیچ کس از جاش تکون نخوره!

با فریاد او، جماعت مرگخوار متوقف شدند.
به سرعت همه جا را چک کرد تا از بسته بودن پنجره ها و وجود نداشتن هیچگونه راه فراری به بیرون اطمینان حاصل کند. ده نوع طلسم روی پنجره ها و در و دیوار اعمال کرد، سپس پلاکس گره خورده را از جیبش بیرون کشید.
-پلاکس، پیتر و لینی! هیچ راه فراری ندارین! بعد پیدا شدن مغز ایوا، مثل بچه‌های خوب خودتون رو تسلیم کنین.

و بار دیگر جماعت مرگخوار برای یافتن مغز ایوا به جنب و جوش افتادند.
در این بین، جیسون و ارکوارت له شده، در حالی که به یکدیگر بسته شده بودند، تلاش ویژه‌ای برای یافتن مغز داشتند.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۱:۴۹ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰
#42
-در راهرو اصلی وزارتخانه به مسیر خود ادامه بده و بعد از بیست متر، به راست بپیچ.

بلاتریکس مسیر مستقیم را در پیش گرفت.

-بلا؟ میگم... می‌خوای من پیاده شم؟ سبک تر میشی و سریع تر می‌تونی ارباب رو به مقصد برسونی.

بلاتریکس نگاه سرسری به سر پیتر که از جیبش بیرون آمده بود انداخت.
-نه. تو راحت بشین همونجا!

پیتر نا امید شد و به حالت قهر، سرش را در جیب فرو برد.

-به راست بپیچ!

بلاتریکس به راست پیچید و با ارکوارت برخورد کرد.
-بلا وایستا! اشتباه رفتی. این چپه!
-راست میگه بلا! راست اینوره.

بلاتریکس قدمی به عقب برداشت و به سمت مخالف اشاره کرد.
-اینور؟
-آره!
-دقیقا همونور!

نفس عمیقی کشید تا منفجر نشود.
-اینور؟ این؟ اصلا کاری با اینکه این چپه نه راست ندارم... اما این بن‌بسته! دیواره! دیوار! بپیچم برم تو دیوار؟ چتونه شما دوتا؟!

ارکوارت و جیسون بی سر ‌و صدا قدمی عقب رفتند تا منتظر فرصت بعدی برای جلوگیری از یافتن مغز ایوا شوند و بلاتریکس حامل لرد، به راست پیچید.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۴ ۱۲:۰۵:۵۸

I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱:۵۶ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰
#43
-اهم... گفتین از اون طرف ارباب؟
-بله! هنوزم حس می‌کنیم! حواسمون قویه ما!

جیسون کمی جا به جا شد تا صورتش در دیدرس لرد قرار گیرد.
-ارباب اون امواج انرژی منفی بلاتریکسه. شک ندارم که همینه... ببینین! ارکو هم داره با چشم و ابروش تایید می‌کنه!

جیسون لبخندی به نشانه پیروزی به ارکوارت زد... لاکن حرکات چشم و ابروی او همچنان ادامه داشت.
-چته؟ تیک گرفتی؟

پاسخی جز چشم و ابرو دریافت نشد.
-آها... آشغال رفته توش! فوت کنم؟

ارکوارت تنها آب دهانش را قورت داد.
-دِ زبون باز کن خب!

اما زبان باز کردن ارکوارت همزمان شد با گرمای نفسی که جیسون روی گردنش حس کرد.

-سلام بلا! تو اومدی دنبال ما؟

جیسون خیلی تلاش کرد... با تمام امحا و احشا، اعضا و حتی سلول های بنیادیش مذاکره کرد، تا ذوب شوند و او بتواند همچون آب در زمین فرو رود. لاکن اعضای بدنش قصد همکاری نداشتند.

-جیسون!

جیسون سریعا به مرور فرم مرگخواری‌اش پرداخت بلکه تیک نقص عضو، ناشنوایی را زده باشد. اما چیزی عایدش نشد.
ثانیه‌ها گذشتند و بالاخره مجبور شد بچرخد و با بلاتریکس رو به رو شود.
-عه بلا... کی اومدی؟ منـ...

بلاتریکس با حرکت دست او را به سکوت دعوت کرد.
-جیسون!

قدمی به عقب رفت. ردایش را کنار زد تا شلوار بگ شش جیب چریکی‌اش نمایان شود.
-شش تا! شش جیب داره. دوتاش پر شده. چهارتاش خالیه. می‌خوای یکیش متعلق به تو بشه؟ تا بقیه انتظار این چند هفته رو اون تو بکشی؟

جیسون آب دهانش را قورت داد.

-نمی‌خوای... منم همین فکر رو می‌کردم. پس حالا مثل مرگخوارای خوب، به وظیفت برس... ارباب فرمودن امواجی رو از اون طرف حس کردن... ارباب هیچ وقت اشتباه نمی‌کنن! پس بی سر و صدا، ارباب رو بردارین تا بریم منبع این امواج رو پیدا کنیم!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰
#44
-مغز؟ مغزو؟ مغزک؟ مغز خوشگل ایوا؟ کجایی قشنگم؟

این حجم از عطوفت از گابریل بعید بود. لاکن در آن لحظه، همه مجبور بودند از نهایت مهر و محبت خود مایه بگذارند، بلکه موفق به یافتن مغز ایوا شوند.
اما در طرفی دیگر، لینی سخت مشغول تلاش برای رهایی از جیب بلاتریکس بود.
-بلا؟ میگم... می‌دونی من بال دارم؟
-نه. کورم آخه! تاحالا ندیدم.

نقشه لینی با شکست مواجه شد. هدفش نرم کردن بلاتریکس بود، نه عصبانی کردنش.
-نه! زبون پیتر لال... منظورم اون نبود. منظورم اینه که من بال دارم! می‌تونم پرواز کنم!
-چه خوب که گفتی... آخه من کودنم! نمی‌دونستم بال برای پروازه.

کلا خودگیر‌های بلاتریکس روشن بودند.

-نه بلا! بازم منظورم چیز دیگه‌است. منظورم اینه که می‌تونم بال بزنم و از بالا همه گوشه هارو نگاه کنم. اینجوری مغز رو زودتر پیدا کنم. بعد بدمش به تو که تو بدی به ارباب! فکر خوبیه نه؟

لینی حشره کوچکی بود و جیب بلاتریکس، جیبی بزرگ.
در کسری از ثانیه، به دلیلی نامعلوم پای بلاتریکس شروع به خاریدن کرده بود و لینی مجبور به اینور و آنور پریدن شد تا زیر انگشت او له نشود.
بلاتریکس در این سوژه بسیار بی حوصله و بی اعصاب بود!

-ارباب! من یه ساعته دارم قربون صدقه مغزش میرم بلکه گوشش بشنوه و دهنش جواب بده که مغزش کجاست! اما یا گوشش خیلی دوره یا دهنش... جوابی نگرفتم! می‌خواین ذهنش رو بخونیم؟

گابریل که محبتش ته کشیده بود، این را گفت و منتظر جواب لرد شد.



I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰
#45
نگاه لرد سیاه در آن لحظه حاوی رکیک ترین الفاظ ممکنه بود.
-حیف... حیف مجبوریم بخاطر ارباب بودنمون سکوت کنیم... حیف!

مرگخواران نیز سری به نشانه همدردی تکان دادند.

-الان چرا ایستادین و مثل هیپوگریف تازه از تخم درومده زل زدین به ما؟
-بریم یه فکری به حال نهار کنیم؟
-نه! فکر کنم منظور ارباب اینه که بریم به وظایف جدیدمون برسیم.
-ارباب می‌خواین بریم چندتا ماگل بیاریم شکنجه کنین روحتون شاد شه؟

پسی محکمی پس گردن گوینده دیالوگ آخر فرود آمد.
-زبونم لال، زبونت لال مگه ارباب به رحمت مرلین رفتن که روحشون شاد شه؟
-بی سواد مگه فقط مرده روحش شاد میشه؟ زنده هم روح داره. روحش شاد میشه. دو صفحه کتاب بخون. کمی فرهیخته شو... بذار اربابمون بتونن بگن چهارتا مرگخوار با سواد و کتاب خون دارم. همین امثال شمان که باعث میشن سرانه مطالعه مملکتـ...

-آواداکداورا!

مرگخوار کتاب خوان دیار فانی را وداع گفت و رفت. بلاتریکس نیز چوبدستی‌اش را غلاف کرد و به سمت لردسیاه برگشت.
-می‌فرمودین سرورم!
-می‌فرماییم... لاکن قبلش یه سوال داریم ازت بلا! اون کپه مویی که از جیبت زده بیرون... اون چیه؟

بلاتریکس لبخندی زد، کپه مو را از جیبش بیرون کشید و چهره پیتر نمایان شد.
-‌پیتره ارباب. انفجار که شد گذاشتمش تو جیبم که آسیب نبینه. باهاش کار دارم.

در نگاه پیتر حرف‌های ناگفته فراوانی وجود داشت، لاکن فرصت بیانش نبود.

-بگذریم! یارانمون... همه میرید و دنبال تکه‌های ایوا می‌گردید. همه‌اش رو بدون کم و کسری می‌خوام.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۰:۱۹ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰
#46
ایوان سعی کرد به نحوی، جایی غیب شود. اما سرعت عمل پایین، باعث شد در کانون توجه جمع قرار گیرد.
-خب...

نفس عمیقی کشید که باعث شد استخوان ریزی از قفسه سینه‌اش به سمت چشم چپ پیتر پرتاب شود؛ استخوان در کسری از ثانیه توسط بلاتریکس مهار شد. پیتر باید تمام و کمال و صحیح و سالم می‌ماند تا به وقتش خودش حسابش را برسد!

ایوان که کمی به استخوانهایش مسلط شده بود، استخوان پرتاب شده‌اش را پس گرفت و سرجایش گذاشت.
-داشتم می‌گفتم... نه اینکه بخوام بگم نه و نمی‌تونم ها! می‌تونم! اما شما این مجسمه رو ببین! استخونه! مجسمه استخونه! آناتومی داره؟ نداره! یک تکه استخونه! آناتومیش کو؟

کمی از کوره در رفته بود و تا خواست نفس عمیق بعدی را بکشد، جماعت مرگخوار وارد گارد دفاعی شدند و بلاتریکس، پیتر را چون سپر جلوی صورت لرد گرفت.
ثانیه‌ای بعد بحران مدیریت شده و به اتمام رسید.

-تموم شد ایوان؟ استخونی چیزی نمی‌خوای پرت کنی؟ داد و بیداد دیگه‌ای نداری؟
-تموم‌ شد ارباب!
-پس حالا بشین و ایوامون رو سرهم کن! مثل روز اولش... حالا شبیه روز دوم هم شد قبوله. فقط...

لرد نگاهی بین مرگخواران انداخت.
-سو! از تعداد دقیق استخونای ایوا صورت جلسه تهیه کن و بعد بده دست ایوان... ضعف استخون داره!



I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ شنبه ۲ مرداد ۱۴۰۰
#47
-پیتر؟ کدوم پیتر؟

بلاتریکس پوزخندی زد و خواست بگوید «مگر چند پیتر داریم؟ پیتر فلانی دیگر...» اما مشکل دقیقا همانجا بود!
-پیتر چیز... چیز! فامیلیش چی بود؟ اه! یادم رفت! پیتر... پیتر...

سعی کرد تمرکز کند.
دست از تایپ کردن هم برداشت بلکه یادش بیاید. اما یادش زیاد قصد همکاری نداشت.
پس به ناچار خوانندگان را برای دقایقی سرپا رها کرد تا برود و از لا‌به‌لای پست‌ها، فامیلی پیتر را بیابد!

-باشه بلا... برو بیاب. اما حقیقتا ایستادن بیجا مانع کسب است. برو بیرون بیاب!

سو حقیقتا مجبور بود بلاتریکس را برای دقایقی بیرون کند، چراکه پیتر را به سختی چهار تا کرده و در کشو میزش جا داده بود و هر لحظه ممکن بود که خاصیت انعطاف پذیریش با اشکال مواجه شود و سو به هیچ عنوان نمی‌خواست همدست او خوانده شود.
در این بین، بلاتریکس که قصد کرده بود هرطور که شده تا پایان این سوژه حساب پیتر را کف دستش بگذارد، بالاخره موفق به یافتن فامیلی پیتر شد!
-جونز! پیتر جونز! آخیییش!

ولی قبل از آنکه سو عکس العملی نشان دهد، ققنوس بخت و اقبال پیتر، با خبر احضار شدن مرگخواران نزد لرد سیاه سر رسید.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۳ ۰:۱۱:۵۵

I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹ شنبه ۲ مرداد ۱۴۰۰
#48
لینی پر و بالش را باز کرد و به در نزدیک شد.
-سلام جناب در!

دراما اهمیتی به او نداد.
لینی صدایش را صاف کرد.
-اهم! فکر کنم نشنیدین! عرض کردم سلام!
-ام... لینی؟ چیکار داری می‌کنی؟!

لینی دستش را سرسری تکان داد.
-هیس! می‌خوام باهاش ارتباط بگیرم! باید ازش سر در بیارم!

اما قبل از آنکه سو جوابی دهد، در هوشمند مجددا باز و پیتر به داخل اتاق پرتاب و مستقیما رو به روی سو متوقف شد..
-قایم کن! قایم کن من رو! قایمم کن!

سو قطرات تف روی صورتش را پاک کرد.
-چی شده؟

پیتر بی توجه به سو سعی کرد مکانی برای پنهان شدن پیدا کند.
-داره میاد! می‌خواد بزنه... درد داره! نمی‌خوام!

و در کارتنی را باز و سعی کرد درونش جا شود.
-کوچیکه! کوچیکه! کوچیـــکه!

سو عمیقا سردرگم شده بود!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴ شنبه ۲ مرداد ۱۴۰۰
#49
بلاتریکس عموما از کنار لرد سیاه تکان نمی‌خورد. اما اینبار مجبور بود اربابش را در نقش ستون وزارت تنها بگذارد و به موضوع دیگری رسیدگی کند: پیتر!

-ببین بلا... بیا با صحبت حلش کنیم... گفتگو تمدن‌ها!

پیتر قدمی به عقب برداشت و به طبعیت از او، بلاتریکس قدمی جلو آمد.
چوبدستیش را روی میز گذاشت و دکمه بالای ردایش را باز کرد.
پیتر به سختی آب دهانش را قورت داد.
-ببین بلا! این منم ها! پیتر! دوستم داشتی که! تو چت باکس... یادته؟

ناگهان رودولف در ابعادی بزرگ‌تر از خودش، از ناکجا آباد ظاهر شد و پسی جانانه‌ای نثار پیتر کرد.
-بلا چیه؟ دختر خالته مگه؟ بانو لسترنج!

و به همان سرعت که آمده بود غیب شد.
پیتر سعی کرد قدمی عقب برود، لاکن دیوار پشت سرش مقاومتی مثال زدنی از خود نشان داد.
بلاتریکس که دیگر دو قدم کوتاه با پیتر فاصله داشت، آستین‌های ردایش را بالا زده، قلنج انگشتانش را شکسته، تکانی به گردنش داد و با لبخند قدمی دیگر به پیتر نزدیک شد.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۷:۲۲ شنبه ۲ مرداد ۱۴۰۰
#50
جنب و جوش بی سابقه ای در وزارت خانه به راه افتاده بود. نیمی از مرگخواران به نحوی مشغول تخلیه بخش کاذب هیجانشان بوده و نیم دیگر بخش کاذب هیجانشان تخلیه شده و مشغول ساماندهی دفاترشان بودند. در این بین گاهی نیز توجه‌شان جلب بلاتریکسی می‌شد که به همراه سه مامور سابق وزارتی، چهارزانو وسط سالن نشسته بود.
-سازمان ساماندهی فداییان لردسیاه... هوم... بعد کارمون چیه؟!

مامور بخت برگشته که ثانیه‌ای پیش شاهد درآمدن چشم همکارش از حدقه بود، سعی کرد هرچه زودتر شرح وظایفی دقیق برای سازمان جدید بلاتریکس جور کند.
-ام... آها! رسیدگی و ساماندهی به فداییان لرد سیاه دیگه! فدایی پیدا می‌کنین و بعد از رسیدگی بهشون، ساماندهیشون می‌کنین!

بلاتریکس از جایش بلند شد و در محوری فرضی شروع به چرخیدن دور ماموران کرد.
-اسمش رو دوست دارم... اما کارش رو نه! هوم... می‌تونم تو سازمانم مخالفین ارباب رو بگیرم و فدای ارباب کنم! خوبه نه؟

قطعا نه تنها خوب نبود، بلکه مخالف نصف قوانین و تعهدات قانون اساسی وزارتخانه هم بود. اما اینکه چرا آن سه مامور فلک‌زده مثل جوجه هیپوگریف تازه از تخم درآمده، مشغول تایید بلاتریکس بودند، ریشه در ترس‌های بچگیشان داشت!

-به هیچ دردی نخوردید! خودم آخر شرح وظیفه دادم... لااقل پاشید برام دفتر درخور شئوناتم پیدا کنین! پاشید ببینم!


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲ ۷:۲۶:۰۱

I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.