هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۹
#41
لرد چوبدستی اش را بلند کرد تا یک عدد کروشیوی آبدار نثار یک بخت برگشته بکند. اما کدام یک شایسته بودند؟ حوصله ی انتخاب نداشت، برای همین کروشیوی خشمش را مستقیم به سمت سقف شوت کرد. کروشیو به سقف خورد، چوب هایش را جمع کرد، کمانه کرد، و محکم خورد پس کله ی کچل لرد.
-آخ!

مرگخواران نفسشان را حبس کردند. مروپ که با رودولف از راه رسیده بود، به طرف پسرش دوید:
-چی شده سفید برفی مامان؟

لرد چیزی نگفت؛ اگر الان کسی مثل بلاتریکس او را در آغوش کشیده بود، یک کروشیو،شاید یک استیوپفای،یا حتی یک آوداکداورا به سمتش پرتاب کرده بود. اما این مادرش بود، مروپ، و چوبدستی اش هم آن طرف افتاده بود. به خودش تکانی داد و سر سفیدش را مالید.

-یهو چی شد شیر عسل مامان؟

لرد به مادرش پاسخ نداد. چوبدستی اش را برداشت و زیرلب زمزمه کرد:
-چرا ما هر طلسمی میفرستیم به سوی خودمان کمانه میکند؟

به سقف نگاه کرد تا مطمئن شود مادر دلسوز سقف فداکارانه خودش را سپر بلای فرزندش نکرده و جادوی عشق او طلسم را برنگردانده است. نه، هیچ مادر دلسوز و ایثارگری نبود. به سر کچلش دست کشید و به سمت مادرش برگشت.
-خریداتونو کردین؟

مروپ بازوی پسرش را نوازش کرد.
-نه تربچه فرنگی مامان! یه شلغم دیدم، یاد کله تو افتادم، اینقدری که خوشگل بود. نشستم به نگاه کردن و قربون رفتنش، که این یارو کدو حلوایی گندیده هه اومد منو ببره. نمیتونستم شلغمه رو ولش کنم. برای همین...

قنداقه ی بسیار کوچکی را از زیر ردایش بیرون کشید و آن را جلوی لرد گرفت:
-به داداش شلغمت سلام کن!

لرد خشکید. نمی شد از صورتش حالتی را برداشت کرد. مرگخواران نفس هایشان را حبس کرده بودند. لرد به وضوح با نوعی احساس مبارزه میکرد. از پشت دندان های کلید شده گفت:
-داداش شلغم؟

مروپ به صورت بچه ی جدیدش نگاه کرد و آرام انگشتش را روی آن کشید:
-خوشگل نیست؟ قربونت بره مامان! شلغم برفی من!

لرد این شکلی شده بود( ).
-داداش ما؟ شلغم؟
-بهش سلام کن!
-

مروپ شاکی شد.
-به داداشت سلام کن پسته ی دربسته مامان!
-
-سلام کن آجیل بی بادوم هندی مامان!
-

مروپ هندوانه ای را از یقه اش بیرون کشید و به سمت پسرش پرتاب کرد.
-من اینجوری تربیتت کردم کاهو پلاسیده ی مامان؟

لرد سپر مدافعی بین خودش و هنوانه ساخت و هندوانه در برخورد با سپر پوکید و ذراتش به صورت مرگخواران پاشید. لرد با صورت هندوانه ای به مادرش نگاه کرد.

-کلم سفید کرموی مامان! این بار مامان نمیره خانه سالمندان؛ این بار با داداش شلغمت میره یه خونه ی جدید!

لرد چیزی نگفت؛ او همچنان سیخ ایستاده بود تا مامانش دستمال گلدوزی شده ی زیبایی را از جیبش بیرون بکشد و هندوانه ها را از روی صورتش پاک کند.اما مروپ در حالی که بچه شلغمش را در آغوش داشت راهش را به سمت درب کج کرد. ملانی پیش قدم شد:
-نه مروپ خانوم این چه حرفیه شما باید بمونین!

مروپ گریه کنان گفت:
-نه! من دیگه باید برم! بچه ها رو باید از یه سنی گذاشت به حال خودشون. من مادر خوبی نبودم که گذاشتم بچه م هفت تا آدم بکشه و جان پیچ درست کنه. اگه من از همون اول درست تربیتش کرده بودم، الان مدیر هاگوارتز بود! اگه من درست تربیتش کرده بودم، الان مو داشت! ولی از این سن دیگه میذارمش به حال خودش، به امان مرلین ولت میکنم آجیل پوچ مامان! کدوی پوست کنده ی مامان!

نگاه متعجب مرگخواران به ترتیب از لرد به مروپ،از مروپ به لرد و مجددا از لرد به مروپ در جابه جایی بود. مروپ درست دم درب برگشت:
-روزی که حاضر شدی به داداش شلغمت سلام کنی، من برمیگردم و تو داداشت رو به جای خودت لرد معرفی میکنی! مرلین نگهدار، لوبیای پرباد مامان!

و درب را به هم کوبید. لرد با همان قیافه ی هندوانه ای گفت:
-ما مامانمان را میخواهیم! مامان ما نباید مال یک بچه شلغم لعنتی باشد! ما باید آن شلغم را از بین ببریم!

و کروشیوی خشم آلود دیگری را به سقف شلیک کرد.
-آخ!

امان از سقف های کمانه کننده!


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ چهارشنبه ۹ مهر ۱۳۹۹
#42
سلام لرد عزیز.

اینو نقد میکنین؟

به دراکو هم بگین اینقدر به پر وپای دخترای مردم نپیچه! حواستون نباشه میشه یکی مثل رودولف ها!


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۹ جمعه ۴ مهر ۱۳۹۹
#43
لاوندر در حالی که داشت کوچه ها را یکی یکی و بی هدف رد میکرد، مستقیم به پسری با موهای بلوند برخورد.
-دراکو؟
-عه سلام!
-سلام.

سکوت.

-لاوندر میگم چقدر جوراب هات قشنگه منو به یاد خدمتکار بوگندو مون میندازه ...
-چی گفتی؟
-نه به یاد یه خاطره خوش میندازه .
-اوهوم.
-یا موهات منو به یاد جارو های های حصیری میندازه ... چی بود...
-چی گفتی؟ من الان اعصاب ندارمااا!
-نه بابا... میخواستم بگم که... کلا همه چیه تو منو به یاد خاطره های خوبم میندازه .
-واقعا؟
-آره واقعا!

لاوندر شصتش خبردار شد که طرف آن قدر ها هم راستگو تشریف ندارد، اما راستی که این تعریف ها چه دلنشین بود! ولی...
-خب که چی دراکو؟
-اینکه... خب تو الان برای چی توی خونه ی ما نیستی؟
-دلم نمیخواد اونجا باشم.
-آمممم...

دراکو دیگر حرفی برای گفتن نداشت.

-نکنه میخوای مزاحم یه دوشیزه بشی که داره به سمت... یه جایی میره؟
-من؟ نه به مرلین!
-قسم دروغ میخوری؟ اونم به مرلین؟
-نه!
-حرف نزن! کروشیو!

ده ثانیه بعد دراکو روی زمین افتاده بود. لاوندر چوبش را غلاف کرد.
-پسره ی نکبت!

راهش را کشید و به سوی مقصد نامعلومش رفت.


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹
#44
سلام پروفسور!
هرچند نیاز به سلام علیک نیست البته!
*******************************************
توجه توجه: خواندن این رول میتواند باعث بروز عوارضی مانند: افسردگی مفرط درجه هزار، جاری شدن سیل اشک ها، خودکشی، خودسوزی،خودجردهندگی، خودزنی، سینه زنی، دیوانگی، گریه ی شدید، گریه ی هیستریک و مرگ در افراد احساساتی گردد. نویسنده ی این رول اکنون در بخش افسردگی طبقه ی تیمارستان سنت مانگو بستری می باشد. این رول به هیچ عنوان طنز نبوده و کاملا به سبک جدی نوشته شده است. برای رفاه حال خودتان، از خواندن این رول صرف نظر کنید!- با تشکر، ستاد مبارزه با ترویج غم و غصه ی وزارت سحر و جادو-لندن.
*******************************************
توجه 2: تمام جملات فرانسوی واقعی بوده و الکی و ساختگی نیستند.
*******************************************
-هممممم هممم هممممم، هممم هممم هممم همممممم همممممممم هممم، هممم....

لاوندر آوازی غمگین را زیر لب زمزمه میکرد. موسیقی ذهنی آواز تمام شد و لاوندر آه بلندی کشید. کیفی کوچک و جادویی در دست داشت و دار و ندارش درون آن بود. روی یکی از نیمکت های یکی از خیابان های بسیار تمیز پاریس نشست. فلور او را فرستاده بود تا هم از حال گابریل خبر بگیرد و هم پاریس را ببیند؛ لاوندر همیشه دوست داشت فرانسه را ببیند، اما فرانسوی بلد نبود.
-چه زبون عجیبی! حروفش حروف ماست ولی نمیفهمم چی نوشته!

او از روی نیمکت برخاست. جلوی زن موبلوندی را گرفت و با انگشت تابلو را نشان داد.
-اینجا چی نوشته؟
-قوِست کی قو ووس آوِز دیت؟
-میگم اینجا چی نوشته؟ روی این تابلو چی نوشته؟
-ژِ نِ کونِیس پاس ووتره لانگو!
-میگم چی نوشتههههه؟
-وِیلِز پارلر فرانسِس!
-برو بابا!
-ژِ سویز دِ سویل. آو ریوویو!

زن از او رد شد و رفت. لاوندر دوباره روی صندلی نشست.
-چه کشور مزخرفی! چرا من، یه جادوگر، نباید یه ورد داشته باشم تا بتونم فرانسوی حرف بزنم؟

زنی که مهربان به نظر میرسید رو به او گفت:
-پویس ژِ ووس آیدر؟

لاوندر با درماندگی به او نگاه کرد. فقط یک کلمه فرانسوی بلد بود.درخواست کمک.
-آیدز- موی!
-کومِنت پویس ژِ ووس آیدر؟

لاوندر اعتراف کرد:
-فرانسوی بلد نیستم!

زن چشم هایش را تنگ کرد.
-پارلز پلوزکلیرمنت!

لاوندر آهی کشید. زن از کنار او رد شد. لاوندر شروع به قدم زدن در شهر کرد. پاریس شهر زیبایی بود، اما چه فایده وقتی نمیتوانست نام خیابان ها را بخواند؟ چه فایده وقتی نمیتوانست بقیه ی جادوگران را پیدا کند؟
جلوی درب یک بوتیک ماگلی ایستاد. خودش را در آینه ی قدی بوتیک برانداز کرد. قد متوسط، دست و پای کشیده، چشم های خرمایی، موهای مواج و بلند، پوست رنگ پریده، لب های باریک و هلویی رنگ،بلوز بافتنی صورتی کمرنگ که تا بالای کمرش میرسید، سویشرت نازک جین که چوبدستی اش را در آن جاساز کرده بود، شلوار جینش که کمی برایش بلند بود. بهترین لباس های ماگلی که فلور به او داده بود. در آینه به صورت خودش خیره شد؛ صورتی که تمام ماهیچه هایش سردرگمی او را نشان میدادند.
بعد از کنترل اطراف، دستش را تا آرنج در کیفش فرو برد تا موبایل ماگلی اش را بیرون بکشد. با اینکه میدانست هیچ چیز از آن سرش نمی شود. موبایلش را به چنگ آورد و بیرون کشید؛ موبایل لغزید، سر خورد و از میان انگشتان کشیده اش افتاد.
جرینگ!
موبایلش خرد شد.لاوندرخم شد تا آن را بردارد. اما دست دیگری پش از او موبایل را برداشته بود. او گفت:
- ژِ نِ پنس پاس خویل پویس اِترِ ریپیر!

لاوندر به او نگاه کرد. پسر قد بلندی با موهای خرمایی و چشمان آبی رنگ که با حالتی غیر قابل توصیف صورت او را ورانداز میکردند.آبی چشمانش معمولی نبود؛ برق خاصی داشت. صورتی خوش تراش و فکی محکم داشت. لاوندر شرمسار گفت:
-من... فرانسوی بلد نیستم!

و به دنبال این اعتراف کیفش را محکم تر در دست فشرد. پسر خندید و دندان های مرتبش را به نمایش گذاشت.
-خب، پس اهل اینجا نیستید! گفتم فکر نمیکنم بشه دوباره تعمیرش کرد.
-شما انگلیسی بلدید؟
-خب، من هم اهل اینجا نیستم!

و چرخید تا به راه رفتن ادامه دهد، اما طوری که با زبان بدن از لاوندر هم درخواست میکرد با او همراه شود.
-اهل سوئیس هستم؛ اونجا مردم به زبون های مختلفی حرف میزنن و من هم خب، مجبور بودم همه ش رو یاد بگیرم. شما اهل کجایید؟
-انگلستان. اهل لندن هستم.
-باید جای قشنگی باشه.

لاوندر شانه بالا انداخت.
-میشه گفت قشنگه، اما اگه به لندن بگیم زیبا، باید به پاریس لقب شگفت انگیز بدیم!

پسر دوباره خندید.
-میتونم... آشنا بشم...باشما؟

این بار لاوندر خندید.
-اسمم لاوندره.
-لاوندر... اسم پرمعناییه...میتونه به معنای دوست داشتنی باشه...
-لاوندر یعنی کسی که عشق می ورزه و بهش عشق ورزیده میشه.

پسر به او نگاه کرد.
-مطمئنم میشه دوست داشتنی هم معنیش کرد.
-خب، البته. وقتی یه زبون شناس چنین نظری رو میده، من چطور میتونم نقضش کنم؟

پسر دوباره خندید.
-این اسم برازنده ی شماست.

لاوندر سرخ شد.
-اسم شما... چیه؟

پسر لبخند زد.
- اسکای. فکر کنم معنیشو بدونی، این اسم انگلیسیه.
-یعنی آسمان.
-هیچ وقت نفهمیدم چرا اسممو گذاشتن آسمون؟
-به خاطر رنگ چشماتونه.

پسر سر تکان داد.
-شاید.
-جدی میگم. چشماتون رنگ خاصی دارن. زیبا هستن.
-زیبا؟ اسم چشمای خودم رو زیبا نمیذارم، وقتی شما اینجا وایسادین.

لاوندر دوباره سرخ شد.
-خب، آقای اسکای، فکر کنم دیگه باید برم!
-کجا میخواین برین؟
-راستش، دوستم توی انگلستان من رو فرستاده اینجا که خانواده ش رو ببینم و حالا...
-گم شدین؟

لاوندر سر تکان داد. اسکای گفت:
-شاید گستاخی باشه؛ اما من یه مهمونخونه دارم. کوچکه و اصلا هم معروف نیست. شایسته ی شما هم نیست اما... فکر کنم جای بدی نباشه.
-بدم نمیاد!
-خوشحال میشم برسونمتون!
-کجاست؟
-همین نزدیکی ها.

و راه افتاد. لاوندر شانه به شانه ی او دنبالش کرد.
-چند سالتون آقای اسکای؟
-اسکای صدام کنین. هجده سالمه. حدودا.
-خیلی خب، اسکای. تو هم من رو لاوندر صدا کن. اینطوری راحت ترم.
-تو چند سالته لاوندر؟
-شونزده. یا شاید هم هفده.

اسکای خندید.
-چی میبینم؟ دختری که از سن خودش مطمئن نیست؟

لاوندر هم خندید.
-فکر کنم سنت برای مهمون خونه داری... یه ذره کم باشه.
-درسته. اونجا مال من نیست. مال پدرمه و اون خب، دلش میخواد من تجربه کسب کنم.

لاوندر لبخند زد و به اسکای نگاه کرد.
-کار درستی میکنه. مطمئنا دوستت داره که اینکارو میکنه.
-شاید؛ شاید هم میخواد منو از سوییس دور کنه. از خودش، و همسر جدیدش.
-پدرت ازدواج کرده؟
-سعی میکنم هضمش کنم!

لاوندر خندید.

-به چی میخندی؟
-به اینکه نمیتونی هضمش کنی!
-شاید تو تا حالا توی چنین وضعی نبودی، ولی...

لاوندر با لحن قانع کننده ای گفت:
-اسکای! همه ی انسان ها به عشق نیاز دارن. به اینکه عشق بورزن و بهشون عشق ورزیده بشه. شاید اولین عشق یک نفر از دنیا بره، اما این نیاز نابود نمیشه...

او خندید.
-چه منطق شگفت انگیزی!

بعد لحنش جدی شد.
-اما مسئله ای هم هست، به اسم وفاداری. مادر من ما رو ترک کرد، اما پدرم بهش وفادار نموند.
-حق با توئه.

لاوندر وسط خیابان به ریل برخورد.
-ریل قطار؟ وسط خیابون؟
-اون قطار نیست. واگن های کوچیکی هستن که توریست ها رو توی شهر جا به جا میکنن. اینجا بهشون میگن ترولا.
-جالبه.

و خواست از روی ریل رد شود.

-مواظب باش!

تا به خود آمد ترولا از جلوی او گذشته و او در میان بازوان اسکای پناه داده شده بود. او خودش را از اسکای جدا کرد. نفسش بند آمده بود. اسکای پشت سرش را خاراند.
-نزدیک بود بزنه بهت!
-آره امکانش بود!

صدای هر دویشان هراسناک بود. اسکای از ترولا رد شد و درب مهمانخانه اش را باز کرد.
-اینجاست؛ ولی خب خیلی شلوغ نیست. چون آرامش نداره. ترولا از جلوش رد میشه.

چراغ ها که روشن شد، لاوندر مهمانخانه را دید. دیوارهای آبی آسمانی که پر از قاب عکس بودند. گلدان های گل سرخ همه جا نصب شده بودند. همه جا پنجره بود. بوی گل سرخ در فضا پیچیده بود.

-اینجا فوق العاده ست! بی نظیره!
-ازش خوشت میاد؟

لحن اسکای مشتاق بود.
-دوستش داری؟
-خیلی دوستش دارم. قشنگه. تو خیلی باسلیقه ای! بی هیچ طلسـ...
-چی گفتی؟
-هیچی.

اسکای لبخند زد.
-میخوای این اتاق رو بهت بدم؟ همین طبقه ی پایینه، ولی تمیز ترین اتاقمونه.
-هر چی باشه خوبه. امشب مقدر شده بود من توی خیابون بخوابم. شاید روی یک درخت بلند و پر شکوفه ی آلبالو.
-تو خیلی رویایی زندگی میکنی؛ ولی این یکی اصلا امکان نداشت. توی فرانسه آلبالو رشد نمیکنه.
-خیلی بد شد. درختای اکالیپتوس برای خوابیدن مناسب نیستن.
-چرا؟
-چون قشنگ نیستن!

اسکای درب اتاق را باز کرد.
-پس از این خوشت میاد. چون قشنگه.

لاوندر با چشم های شیفته وارد اتاق شد.
-بی نظیره!
-امیدوارم حساسیت نداشته باشی. چون همه جا رو گل گذاشتم. از گل های سرخ خوشم میاد.
-من هم همینطور!

او روی تخت آبی رنگ نشست.
-قشنگه.

اسکای کنارش نشست.
-میتونم یه چیزی رو اعتراف کنم؟
-هرچیزی. ولی از من نخواه که چیزی رواعتراف کنم!

اسکای مستقیم به چشمان او نگاه کرد.
-تو... خیلی زیبایی!

لاوندر از دهان نفسی کشید. نمیتوانست چشمانش را از آن چشمان آبی رنگ بدزدد. چشمانی به رنگ دریا که برقی ناآشنا داشتند.
-به نظرم باید چراغ رو روشن کنی. توی تاریکی اینطور میبینی.
-نه. جدی میگم. تو بی نظیری. از اون آدمایی هستی که نمیشه عاشقشون نبود. من تا حالا یکی از اونا ندیده بودم.

لاوندر ساکت ماند. از این محبت آرام سر در نمی آورد. آدم هایی که نمیتوان عاشقشان نبود؟ پیام پنهان این جمله را دریافت میکرد. پیامی که مدتها در انتظار دریافت آن از طرف رون بود، اما حالا همراه با محبتی ناآشنا از یک پسر سوییسی دریافت کرده بود. گیج و سردرگم شده بود. او این محبت را میشناخت، این عشق را، این نوع شیفتگی را، و آن را بار ها نثار رون کرده بود.اما هیچ وقت پاسخ مشابهی دریافت نکرده بود.
این بار واقعی بود، حقیقت داشت. نه عشقینه ای بود، نه افسونی. قابل لمس بود، مثل جویبار زلالی که از روی سنگریزه ها میگذرد. شفاف و نامریی بود، اما قابل لمس. قدرتمندتر از هر طلسمی بود، نوعی جریان کشنده و زندگی بخش. جریان میان نگاه هایشان را حس میکرد، آن قدر شیرین بود که نمیتوانست قطعش کند. دلش میخواست دنیا می ایستاد، زمان دیگر حرکت نمیکرد، و او تا ابد، تا پایان تمام دوران ها، به چشمان اسکای خیره میشد. دلش میخواست به او میگفت چه احساسی دارد، اما نمیتوانست. ترجیح میداد به چشمانش نگاه کند. اسکای میفهمید. اسکای همه چیز را از چشمان او میخواند. همان طور که لاوندر از دریچه ی چشمان دریارنگ او درونش را می کاوید. وجودش را میدید، و روح پاک و زلالش را ، که خالصانه شیفته ی او شده بود. یک شیدایی پاک، یک عشق زلال. فراتر از انتظار، فراتر از تجربه، از آن احساس هایی که تنها باید ساکت ماند و حسشان کرد.
سرانجام اسکای گفت:
-همینجا بمون. تا ابد.
-اگه این چیزیه که تومیخوای، گمونم من هم میخوام.

اسکای خندید.
-هیچ وقت نمیشه مطمئن بود. اما این بار مطمئنم. اجازه هست؟

و دستش را دراز کرد تا دست لاوندر را بگیرد. لاوندر گفت:
-البته!

و دستش را به او داد. اسکای به نرمی انگشتان او را لمس کرد، انگار که از جنس بلور بودند. انگار میترسید انگشتان او در دستش آسیب ببینند، انگار گرانبها ترین گنج دنیا را در دست گرفته بود. او به دست ظریفی که در دست داشت نگاه کرد. چیزی فراتر از یک نگاه. و آرام آرام نوازشش کرد.
-هیچ وقت نرو.

لاوندر به او اطمینان داد:
-هیچ وقت.قول میدم.

اسکای دست لاوندر را روی تخت گذاشت.
-شب خوبی داشته باشی.

لاوندر دراز کشید.
-تو هم همینطور.
اسکای لبخند زد و درب را بست.لاوندر پتوی نرم را روی خودش کشید و انتظار کشید تا خوابش ببرد. چرا خوابش نمی برد؟ اوه، بله! ذهنش خیلی مشغول بود.
-این چه حسیه که به اسکای دارم؟

مسلما شیفتگی بود، یک شیفتگی غیر قابل توصیف.
-پس رون چی میشه؟

حرف های اسکای در ذهنش می پیچید:
-یه مسئله ای هم هست به اسم وفاداری...

عذاب وجدان داشت. اما شیفتگی قوی تر از وجدان بود.
-چیزی که مهمه قلب هامونه. اما اون یه ماگله. خب باشه! رون چی میشه؟ رون که دیگه تورودوست نداره. اما این خیانت به اونه. اون تو رو دوست نداره، پس این خیانت نیست. اما اون یه ماگله.

خودش با خودش بحث میکرد.
-چه اهمیتی داره؟ اون چه واکنشی نشون میده وقتی بفهمه تو جادوگری؟ میترسه. شاید هم ترکت کنه. تو تحمل این درد رو داری؟ نه. ولی ته این شیفتگی چیه؟ ازدواج. خب اون باید بدونه داره با یه ساحره ازدواج میکنه. حق نداره بدونه؟ چرا حق داره. ولی اون خیلی خوش قلبه. حتما میفهمه. شاید هم نفهمه! چطور میشه مطمئن بود. به قول اسکای: از هیچ چیز نمیشه مطمئن بود!

و این جروبحث درونی تا سپیده دم ادامه داشت. صبح، همین که آفتاب بالا آمد، لاوندر خودش را از شر خودش خلاص کرد و از اتاق بیرون رفت.
-تو بیداری اسکای؟

اسکای روی صندلی نشسته بود.
-آره... به گمونم. خوب خوابیدی؟
-به گمونم آره.

اسکای سرتکان داد.
-رابطه ات با قهوه های فرانسوی چطوره؟
-بدم نمیاد.

اسکای بلند شد.
-الان برات درست میکنم.
-نمیخوام.

اسکای به او خیره شد.
-خوبی؟
-مهم نیست.

اسکای از پشت پیشخوان بیرون آمد و به سمت او رفت.
-البته که مهمه!
-نه باور کن چیزی نیست.

اسکای دست او را گرفت.
-چی شده؟

لاوندر افسرده و شرمسار بود.
-من باید برم.

اسکای برجا ماند.
-چی؟

لاوندر بغض کرده بود.
-باید برگردم.
-من هم با تو میام!
-نه اسکای تو متوجه نیستی!
-متوجه ام. تو باید برگردی پیش خونواده ات و...
-و تو نباید بیای.

اشک هایش روی گونه هایش غلتیدند.
-این رابطه اشتباهه. این عشق از بیخ و بن اشتباهه. ما نباید باهم باشیم.
-کیه که بخواد جلومونو بگیره؟
-چیزی که تو هیچ وقت نباید درموردش بدونی.
-اون چیه که از احساسمون مهم تره؟
-هیچی. هیچی از احساسمون مهم تر نیست؛ اما مسائلی هم هست که تو ازشون بی خبری. چیز های قدرتمندی که هیچ وقت نباید باهاشون در بیفتی.
-تونمیتونی بری. نمیتونی ترکم کنی.
-مجبورم.مجبور.
-تو قول دادی که تا ابد با من بمونی! تونمیتونی... نمیتونی زیر قولت بزنی!

او هم می گریست.

-همه چیز همینجا تموم میشه اسکای. سعی کن خوشبخت باشی.

اسکای فقط گفت:
-تو... قول دادی!
-متاسفم.
-خواهش میکنم!
-التماسم نکن. بذار راحت تر برم.
-التماست میکنم!
-فقط رفتن رو برام سخت میکنی.
-لاوندر!
-خداحافظ اسکای. خوشبخت شو و مراقب خودت باش.
و لاوندر، بی رحمانه و دل شکسته به انگلستان برگشت. بی آنکه گابریل را ببیند.

دوماه بعد- سنت مانگو-بخش افسرده ها

-اون دختره رو می بینی؟
-آره.
-افسردگی حاد داره. دوماهه اینجاس. اسمش لاوندره. هیچ کاری نمیتونیم براش بکنیم.
-طفلکی!

لاوندر روی تختش غلت زد، و آواز عاشقانه ومعروف "یکی از ما"* را با صدای شیرینش زمزمه کرد:
-یکی از ما تنهاست./یکی از ما دلتنگه/منتظر یه تماسه. /یکی از ما گریه میکنه./یکی از ما دراز کشیده./روی تخت تنهایی خودش./ احساس حماقت میکنه./ احساس حقارت میکنه./ آرزو میکنه کاش هیچ وقت نرفته بود./ اما میخوام تو هم بدونی./ یکی از ما باید میرفت...

و اسکای هم در پاریس همین آواز را زمزمه کرد...

*آواز معروف (one of us)متن انگلیسی آواز:
[right]One of us is only, one of us is alonly, waiting for a call.
One of us is crying, one of us is lying, on her only bed.
Feeling stupped,feeling scorn.
Wishing she had never left at all.
But I want you to know, one of us had to go.
[/righ
t]


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۹
#45
گریف- ریون
سوژه:اختراع



* توجه: این رول خیلی آموزنده میباشد و ارزش های خوبی را به بچه ها می آموزد؛ اما ممکن است بدآموزی هم داشته باشد. این به طرز نگاه بچه تان بستگی دارد.

-لاو؟ لاو؟
-کیه؟
-فلورم.
-بیا تو!

فلور درب سیاهناک دخمه را باز کرد و قدم به درون آن گذاشت.
-وای چقدر اینجا تاریکه! بیا بریم بخوابیم فردا یه بازی سختناک داریم!

نور اندک مهتاب از دریچه ای کوچک به درون اتاق می تابید.بازتاب نور نقره ای رنگ ماه، پوست پریزادی فلور را به درخششی خیره کننده وا می داشت. دختری پیچیده در یک پتوی سیاه، پشت به درب و رو به یک پاتیل کوچک، نشسته بود و به آرامناکی بخار طلایی رنگ پاتیل را استشمام میکرد. فلور چوبدستش را روشن کرد.
-لاو؟ این تویی؟ مثل ماگل های شیره کش نشستی اینجا! معتادی مگه؟

لاوندر سرش را بلند کرد.
-شیره کش دیگه چیه؟
-هیچی ولش کن. این چیه دیگه؟
-چی؟
-این معجونه! همین معجون!

او کمی عصبیناک بود.لاوندر خودش را بیشترناک در پتو پیچید.
-حدس بزن.
-بذار ببینم...

فلور به نرمی معجون را بویید.
-شیش ماهه خودتو حبس کردی این تو... چه بویی داره... نه! نگو که این...
-چیه؟
-نگوکه این...فلیکس فلیسیسه!
-نه...مگه بیکارناکم که فلیکس فلیسیس درست کنم!؟
-پس چی میتونه باشه؟ پختش شیش ماه طول کشیده. طلایی هم هست! بوش هم فلیکس فلیسیسناکه!
-این، فلیکس لاوندریسه!
-اسمشو عوض کردی؟
-نه!

صدای لاوندر غرورناک بود.
-اختراعش کردم!

فلور خنده ی ضایعناکش را قورت داد.
-چی هست حالا؟
-اختراع منه!
-نه. یعنی میگم چیکار میکنه؟

لاوندر مرموزناک خندید.
-راه پیروزی قطعی ما به ریونکلاست!

فلور حیرتناک شد.
-این دیگه خیلی عجیبناکه! تو میخوای یک کار غیر قانونی بکنی که برای رون نیست؟!
-هیچ هم عجیبناک نیست! این غریزه ی گریفیندورناک منه!
-حالا چیکار میکنه؟ میدونی که این دوپینگه؟ ما نباید دوپینگناک بازی کنیم!
-ما دوپینگناک بازی نمیکنیم. اونا دوپینگناک بازی میکنن!
-این هم از اون نقشه های لاوندرناکته؟
-این لاوندرناکترین نقشه ی زندگیمه!

فردا کله سحر خوابگاه گریفناک.

-لاوندر پاشو دیرناک شد!
-فلور ولم کن خیلی خوابناکم!
-الان سه ساعت و چهل دقیقه و بیست ثانیه تا بازی مونده! باید یه صبح انرژیناک رو شروع کنیم!
-اگه گذاشتی یه ربع بیشترناک بخوابیم!تازه ساعت شیشناکه!

لاوندر روی تختش نشست.با چشمهای بسته شانه اش را برداشت. موهایش را دم تسترالی بست و با تشر های خشمناک فلور چشمهایش را بازکرد. او فلور را میشناخت؛ برای همین تا ساعت هشت لباس پوشیدن را طولناک کرد.از زیر بالشش، یک بطری فلزی بیرون کشید و در جیب داخلی ردایش پنهان کرد.

ساعت هشت و نیم سرسرای اصلیناک

-آفرین سربازان گریفیندور! یک ساعت و دو ثانیه تا شروع کوییدیچ عدلناک ما باقی مونده! صبحانه میخوریم!

بازیکنان پشت میز نشستند. فلور بازیکنان را شمرد.
-لاوندر کو؟

لاوندر وارد سرسرا شد.فلور پرسید:
-کجا بودی؟
-آشپزخونه.

جن های خانگی با سینی های آب کدو حلوایی وارد شدند.فلور پرسید:
-چیکار میکردی؟
-نقشه لاوندرناکم رو اجرا کردم!

و بطری خالیناک را رو به فلور تکان تکان داد.

بازی کوییدیچ فوق عدلناک!-زمین کوییدیچ

نقل قول:
شاهد یک بازی عدلناک هستیم! من، لی جردن، مثل همیشه با همون گزارش های لی جردن ناک خودم در خدمت شما هستم.بازیکنان گریفناک در سمت راست، و بازیکنان ریون ناک در سمت چپ هستند. گوی زرناک آزاد میشه، بلاجرها و حالا کوافل! مرگ کوافل رو... دروئلا روزیه یه تنه میزنه و کوافل رو میقاپه!واقعا به نظر نمیومد روزیه بتونه به مرگ تنه بزنه! مرگ کجا رفت؟ آها اون سر زمینه! ظاهرا پرتاب شده!


مرگ کمی روی جارویش تلو تلو خورد. چه طور از آن سوی زمین پرتاب شده بود؟ روزیه که خیلی ضعیفناک به نظر میرسید!

نقل قول:
روزیه کوافل به دست پیش میره. فرصت خوبی برای یه گل برای ریونکلاست! روح رونا حتما خیلی مفتخرناک شده! اما مطمئنا گریف هم سوپرایزهایی داره... اون کیه داره با ردای گریفناک از اون سمت میاد؟ اون ادوارده! بازیکن متفاوتناک گریفندور!


ادوارد دست قیچی به سمت روزیه یورش برد.اما پنج متر مانده به او تازه یادش آمد که دست ندارد. نمیدانست؛ در سیصد خطای کوییدیچ جر دادن حریف با دست هم وجود داشت؟ اصلا اگر وجود نداشت، چطور دلش می آمد دست آن دخترک ضعیف را از مچ قطع کند؟ نباید حرکت ریسکناکی میکرد؛ روی جارویش خم شد و با کله به سمت دست روزیه رفت.
روزیه که همچنان باسرعت میراند، متوجه ادوارد نشد. ادوارد با کله به دست او برخورد کرد تا کوافل را از دستش برباید، اما چنین اتفاقی نیفتاد.

نقل قول:
وای یا چشم چپ گود افتاده ی مرلین!

ادوارد محکم به عضلات باریک روزیه برخورد کرد. ثانیه ای مثل چوب خشک ماند، و سپس از روی جارو پایین افتاد. حرفی نزد، فریادی هم نکشید. خیلی شیک و مجلسیناک روی چمن فرو آمد و صدای شکستن استخوان های دنده اش به گوش هیچ کس نرسید. او در همان حالت شیکناکش ماند.
اساتید و دانش آموزان خم شدند تا ببینند چه بلایی بر سر ادوارد آمده است. خانم هوچ فورا با طلسم سبک کننده ای ادوارد را از زمین خارج کرد. او حتی معلق در هوا هم شیک و مجلسیناک بود.

نقل قول:
بازی ادامه پیدا میکنه!

روزیه مستقیم به سمت لاوندر میرفت. سبک بازی ریون با هافل فرق داشت. آن ها پاس بازی نمیکردند. لاوندر روی پاک جاروی مزخرف لعنتی اش حالت دفاعی گرفت تا کوافل را به چنگ بیاورد، اما...
-هااااااع!

این صدا، صدایی تعجبناک نبود؛ بلکه بر اثر تنگی نفس به وجود آمده بود. لاوندر دست به گلویش برد، چیز بلند و درازناکی محکم دور آن پیچیده بود. پوست فلس داری را لمس کرد. چشم هایش در حدقه چرخیدند و بالا رفتند، صورتش کبود شد، صدای ضربان قلبش بلندناک ترین صدایی بود که میشنید.
شیلا بروکس با چشم غره ی خشمناک خانم هوچ مار سبز رنگش را از دور گلوی لاوندر باز کرد.

نقل قول:
روزیه گل میزنه! گل! ده امتیاز برای ریونکلا!

هاگرید با بی قراری روی جاروی بینواناکش تکان خورد. آیا ریون ها از روش تمرین خاصناکی استفاده کرده بودند؟ آیا مارهای خاصی در جیب شیلا بروکس وجود داشت؟ چطور یک مار نازک میتوانست لاوندر را به مرز خفگی بکشد؟ نسبت مغزش به بدنش خیلی کم بود اما باز هم چیزی در ریون ها به نظرش مشکوکناک می آمد، و او تنها کسی نبود که چنین شک را حس میکرد.

فلش بک- ساعت هشت و سی و پنج دقیقه ی صبح همان روز-آشپزخانه ی هاگوارتز

جن خانگی فوق کثیفی که کمی از هم نوعانش ریزناک تر و تو سری خورتر به نظر میرسید، خسته از تشر ها و سروری کردن های دیگر اجنه، غرغرکنان از اتاق آب کدوحلوایی گیری خارج شد و در راه ظرفشور خانه، محکم با دختری برخورد کرد که یواشکیناک وارد آشپزخانه شده بود.
-ارباب براون؟

لاوندر از جا پرید.
-هیــــــــس! هـیــــس!

همراه با این "هیس" های التماسناک انگشتانش را به هم گره کرد و به حالت خواهش درآورد. جن از سرتاپای او را ورانداز کرد.
-اینجا چیکار داشتین ارباب؟

لاوندر نفسی کشید. انتظار داشت جن جیغ و داد به پا کند.
-میخوام یه دارو توی جام های کدوحلوایی ریونکلا بریزم.
-باید دیش واشر* رو ببخشید که همچین سوالی میپرسه ارباب، اما، چه دارویی ارباب؟
-یکی از دوستای خیلی عزیز من توی ریون یه مریضی خفیف گرفته.بقیه بچه ها مصون نیستن. میخوام دارو بریزم توی جامشون تا اون مریضی رو نگیرن.
-دیش واشر باید از بزرگتر ها بپرسه ارباب. دیش واشر حق نداره به جام ها دست بزنه،ارباب.

و تلاش کرد از لاوندر رد شود.لاوندر آخرین ته مانده های محبتش را خرج کرد.
-تو خیلی با استعدادتر از بقیه ای نه؟

دیش واشر منجمد شد. زیرلب زمزمه کرد:
-دیش واشر نباید از ارباب ها بد بگه، قربان. اما میتونه از جن های دیگه بد بگه؟

لاوندر بطری فلیکس لاوندریس را پشت سرش باز کرد.
-البته که میتونه!

دیش واشر روی یک چهار پایه نشست.
-اجنه خیلی بد با دیش واشر رفتار میکنن ارباب! همه میگن که اون ضعیف و به درد نخوره. اما دیش واشر خیلی با استعداده ارباب. دیش واشر میتونه!

لاوندر آهسته قطره ای فلیکس لاوندریس را در اولین جام ریون ریخت و گفت:
-تو میتونی چیکار بکنی؟

دیش واشر سربلند کرد.
-خیلی کار ها ارباب! دیش واشر میتونه افکاردیگران رو بخونه. دیش واشر میتونه جادو های بیشتر نسبت به بقیه انجام بده.دیش واشر میدونه شما در حال انجام چه کاری هستید.

لاوندر که در حال ریختن معجون در ششمین جام بود، خشکش زد.
-چی؟
-دیش واشر میدونه اون معجون چیه. دیش واشر میدونه شما با چه موادی درستش کردید. دیش واشر همه چیزو توی ذهن شما میبینه!
-و...دیش واشر با این موضوع مشکلی نداره؟
-دیش واشر از بقیه ی اجنه قدرتمند تره. همینطور باشعور تر. دیش واشرهیچ وقت به هیچ کس هیچ چیز نمیگه.

جن لاغرناک از روی چهارپایه برخاست.
-دیش واشر میدونه اون معجون چیکار میتونه بکنه!

موجود زشت و کثیف چشم های درشتش را التماسناک به لاوندر دوخت. نگاهش از چشمان لاوندر میگذشت و درون او را می کاوید.
-اما دیش واشر مجانی رازداری نمیکنه.
-چی میخوای؟
-دیش واشر یه قلپ از اون معجونو میخواد. تا بتونه جن های دیگه رو بزنه و تحقیر کنه. دیش واشر همه ی عمرش تحقیر شده، اون میخواد قلدرناک باشه. در ازای این رازدار می مونه!

لاوندر در هفتمین و آخرین لیوان معجون ریخت و بطری را به دیش واشر داد.

-دیش واشر لطفتونو فراموش نمیکنه. دیش واشر به شما وفاداره. دیش واشر راز شما رو به گور میبره!

لاوندر زمزمه کرد:
-امیدوارم!

و از آنجا دور شد.

پایان فلش بک

نقل قول:
هاگرید!

هاگرید با آن هیکل گنده ناکش روی زمین افتاد.ظاهرا به فکر فرو رفتنش باعث یک خلسه ی طولانی شده بود.این را از امتیاز هفتاد به هیچ به نفع ریونکلا فهمید.

نقل قول:
امروز چه خبر شده؟ ظاهرا ریونکلا از تمرین خاصی استفاده کرده! بازکنان ریونکلا به شدت قوی شدن!

اوضاع گریف واقعا خراب بود.اما دابز با یک دست از جا در رفته روی نیمکت نشسته بود، تابلوی سر کادوگان جر خورده بود،ایوانوا که از اول بازی جای خود را به ادوارد داده و روی نیمکت نشسته بود، دلواپسناک تلوتلو میخورد. نویل لانگ باتم به یاد نمی آورد چه گناهی انجام داده که این طور گریف را به گند کشیده است.
خانم هوچ با پیاده کرده هفده طلسم سبک سازی، هاگرید را از زمین خارج کرد. فلور به سرعت به سمت لاوندر رفت.
-لاو! باید همه ی بازیکنانمون بمیرن تا تو...
-صبر کن فلور! حالا وقتشه.

و با تمام وجودش داد کشید:
-ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده!

فلور هم با او هم صدا شد:
-ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده!
-همه ی گریفی ها یک صدا!

کل جمعیت تماشا گران گریفناک:
-ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده!


نقل قول:
-یک گل دیگه برای ریونکلا!

ملت:
-ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده!

خانم هوچ با صدای تقویتناکش گفت:
-دوپینگ؟

گریفناکان ادامه دادند:
-ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده!

خانم هوچ گفت:
-مشکوکناکه. باید همه ریونی ها تست دوپینگ بدن!

اما صدای تقویتناکش به گوش نرسید.

-ریون دوپینگ کرده!ریون دوپینگ کرده!

فلور همان طور که شعار میداد ردایش را از سینه ی خیسناکش جدا کرد و تکان تکان داد تا خنکناک شود. اما یک چیز زنبور فیلی مانند وارد یقه اش شد و به قلقلکش انداخت.

نقل قول:
فلور دلاکور گوی زرناک رو گرفته!

گریفی ها شعار را رها کردند.
-هورااااااااااااا!

خانم هوچ بیخیال تست فوریناک شد و سوتش را به صدا درآورد.
-برد گریفندور!

لاوندر با پاک جارو سرعت گرفت تا از خوشحالی از وسط یکی از حلقه ها رد شود،اما خطا رفت و پاک جارویش در اثر اصابت به حلقه نصف شد. در رفتگی مفصل پایش حاصل این خطا بود.شانس آورد که روی کپه ی شن فرود آمد.

یک ساعت بعد- بیمارستان

-خیلی خوب خانم براون! تموم شد!
-ممنون خانم پامفری!
-دیگه سعی نکن با پاک جارو از وسط حلقه رد شی.
-دیگه پاک جارو ندارم!

خانم پامفری نخندید.
-این اولین باریه که توی کوییدیچ این همه مجروح داریم!

و سراغ جماعت گریفی رفت که ناله میکردند. فلور کنار لاوندر نشسته بود.
-تاثیر اون معجون کی از بین میره؟
-از بین رفته!
-به نظرت چطور کار کرده؟

لاوندر به بلبشوی دور و برش نگاه کرد. پشیمان ناک بود.
-مزخرف! ما از ریون بردیم، نه به خاطر فلیکس لاوندریس! به خاطر تو. من بیخود و بی جهت به دوستام آسیب زدم. من توانایی های خودمونو دست کم گرفتم. خیلی پشیمونم فلور! به نظرت اونا منومیبخشن؟ واقعا ادوارد منو میبخشه؟ یا اما؟ یا هاگرید؟
-البته که میبخشن!

اما دابز از گوشه ی اتاق گفت:
-هر کاری کرده باشی، ما باز هم دوستت داریم لاو!

ادوارد گفت:
-ادوارد هم دوستت داره!

هارید گفت:
-قلب گریفی ها بزرگناک تر از این حرفاس!

لاوندر گفت:
-مگه شما میدونستین من چیکار کردم؟

فنریر از کنار تخت اما دابز گفت:
-همه مون میدونستیم! ولی این دلیل نمیشه که با دوستمون قهر کنیم! دل گریفی ها مهربون تر از این حرفاس!

فلور دست او را فشرد.لاوندر لبخند زد.

دفتر پروفسور دامبلدور-همان لحظه

-پروفسور!
-چی شده پروفسور مک گوناگال؟
-جن های خونگی شورش عجیبناکی کردن؟
-آروم باش بابا جان! چی شده مگه؟
-مثل اینکه یه جن به اسم دیش واشر همه رو کتک زده، امایهو زورش کم شده و همه دارن مثل هیپوگریف میزننش!


*دیش واشر (به انگلیسی:dish washer) به معنای ظرفشور است.


ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۳۰ ۱۵:۰۸:۵۲
ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۳۱ ۷:۵۰:۱۷
ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۳۱ ۷:۵۳:۴۲

تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: کلاس طلسم‌های باستانی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۹
#46
نقل قول:
-روال کار من رو که میدونید،

بله خیلی هم خوب میدونیم.

نقل قول:
روی چه شی یا حیوونی این طلسم رو اجرا می کنید و چرا؟ (۳نمره)

روی کاکتوس خونه مون. چون این کاکتوسه رو یه پسر ماگل جا گذاشت، من برش داشتم، حالا میخوام ببینم چیه. چیکار میکنه.به نظر میاد یه نوع سپر دفاعی توی جنگ باشه. اسمشو روش نوشته: کاکتوس خاربلند. الان باید چیکارش کنم؟ میخوام اینو ازش بپرسم.

نقل قول:
چه واکنشی نشون میدید؟ چه بحثی باهاش خواهید کرد؟ سوال جوابتون با شی یا حیوونی که به حرف آوردید رو برام بنویسید. مکالمه جالب تر، نمره بهتر. (۷نمره)

خب، چوبدستی رو میگیریم و...
-اسسسمیلانسیوس!

کاکتوس یه تکونی به خودش داد؛ دهن باز کرد و دوتا بازوشو گرفت جلوی دهنش و سرفه کرد. وقتی سرشو بلند کرد، تونستم چشمای سبزشو ببینم.

-سلام!
-
-سلااااام!
-
-سلااااااااااااااااااااااام!

کاکتوس جواب نداد. فقط با چشمای سبزش ذل زده بود بهم. زمزمه کردم:
-شاید وردو اشتباه گفتم.
-درست گفتی.
-عه تو به حرف اومدی!
-باید به حرف بیام تا بفهمی باید چیکارم کنی؟

جوابی نداشتم.خجالت کشیدم. او بیرحمانه گفت:
-ماگلا پخمه ان؛ کاکتوسو جامیذارن. جادوگران هم پخمه ان. شما به طرز ویژه و متفاوتی پخمه این!

بیشتر خجالت کشیدم. کاکتوس خودشو از گلدون بیرون کشید.
-دختره ی پخمه!

و پارچ آب رو سر کشید. بلافاصله اثر جادو تموم شد و اون روی زمین افتاد. روحم جریحه دار شد اصلا. ولی چی باید تحویل پروف میدادم؟
شانس مزخرفم هر تکلیفی رو انجام میدم یا گشنه در میاد یا تشنه! چرا من باید همه ش توسط تکلیف هام ضایع بشم؟


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۷:۱۷ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۹
#47
خانه مالفوی ها

لوسیوس مثل درخت خشک شده بود. آیا باید خودش با کابوس مخارج آرایش زنش رو به رو می شد؟
-نارسیسا! بیا ببین این ضعیـ... خانم محترم چی میگن.

و پشت بندش کمی رو به مگان خم شد.اما نارسیسا درست پشت سرش ایستاده بود.
-عــــــــــــه! مگان جوووون! از این طرفا!
-الان وقت چاق سلامتی ندارم سیسی جون. پولمو بده من برم.

لبخند خوش آمد گویی روی لب "سیسی جون" ماسید.
-عشقم حالا چرا نمیای تو ؟
-تازه موهامو شنیون کردم .اون یه گله وحشی اون تو خرابش میکنن.
-مگان جون میشه دو روز وقت بدی؟ دراکو رفته وام بگیره خبر مرگش!
-سیسی جون فقط به خاطر گل روی خودت هااا!
-عشقی مگی جون!

و با عجله در را بست. لوسیوس گفت:
-نارسیسا ما بیست و پنج ساله که زن و شوهریم!
-خب که چی؟
-توی این مدت یه بار به من نگفتی عشقم!

نارسیسا چپ چپ نگاهش کرد.اما حسرت یک جمله ی عشقولانه به دل لوسیوس مانده بود.
-من هم حتی یه بار تو رو سیسی صدا نکردم.
-خوشم نمیاد!

و با تنه ای به شوهرش به سمت اتاق لرد رفت.

محفلیا

-بدویین! طبق نقشه!

همه ی محفلی ها از راهرو به داخل دویدند به جز لاوندر. او مثل تکه سنگی بر جا ماند. دامبلدور گفت:
-بیا لاوندر!
-نمیخوام بیام! نمیام!
-

ده ثانیه بعد خودش وارد شد. اما مثل بقیه محفلی ها خشکش زد.کسی از بین جمعیت گفت:
-پروفسور مگه توی قصر نباید کلی غذا باشه؟
-چرا محفلی بابا!

پروفسورخم شد و دو تا پیاز و نصف نان را برداشت.
-همه ش همینه!

پیازها و نان را روی زمین انداخت و بلند گفت:
-ولی محفلی جماعت گشنه از این در بیرون نمیره!

همه هورا کشیدند جز لاوندر، که داشت گشنه از در بیرون میرفت.


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹
#48
سلام پروفسور!
امیدوارم عذرم رو به خاطر دیر اومدن بپذرین، چون اسباب کشی داشتیم و مودم قطع بود.همین الان روی سرامیک ها نشسته ام و مودم بغل دستمه و لپ تاپ روی پام و مامانم بالای سرم داره تهدیدم میکنه که لپ تاپم توقیف میشه! ببخشید دیگه. برای اینکه عذرم رو بپذیرید، به پستم هم حال و هوای اسباب کشی دادم.
*******************

-مامااااان؟
-ها؟
-پیش بند من کو؟
-میخوای چیکار؟
-تکلیف انجام بدم. غذا درست کنم.
-واااع! موقع ما هاگوارتز شونصد متر کاغذ پوستی تکلیف میداد!
-مامان! حالا اون پیشبند سبزه کجاست؟
-جمعش کردم! همین الان با شومینه فرستادمش خونه جدید!

لاوندر با مشت روی میز کوبید.
-تف تو این زندگی نکبتی!

چاره ای نبود؛ کتاب آشپزی باستانی مادرش را باز کرد. بلند بلند فکر کرد:
-غذای ماروولو پسند...غذای ماروولو پسند....پیداش کردم!

دستور را خواند:

نقل قول:
غذای بابای سختگیر پسند.
طبخ این غذا کماکان دشوار، و خوراندن آن به بابای سختگیر بسیار دشوار است. ابتدا، جعفری های خرد شده را داخل قابلمه بریزید.


لاوندر چوبدستی اش را رو به روی جعفری ها گرفت.
-وردش چی بود؟ بیخیال! اینم یه ورد مشابه: سکتوم سمپرا!

جعفری ها به چهار شقه ی نامساوی تقسیم شدند. لاوندر چوبدستی اش را غلاف کرد:
-همین قدر کافیه!

صدای مامانش به وش رسید:
-ما داریم میریم هااا!
-میام الان!

نقل قول:
مرحله ی دوم: مقداری آب داخل قابلمه بریزید.

-آگوامنتی!

"فـــــــــــــش!" کل آشپزخانه را سیل برد! لاوندر، خیس آب، دوباره مقابل میز ایستاد و کتاب به گند کشیده شده ی آشپزی را خواند.

نقل قول:
مرحله ی سوم: آروغ وزغ را اضافه میکنیم. آروغ وزغ باعث میشودکه پدر سختگیر بعد از غذا به آروغ زدن نیفتد.

لاوندر به اطراف نگاه کرد. گوشه ای از آشپزخانه به برکه ای بدل شده و وزغ های بی خانمان در آن سکونت گزیده بودند. یکی از آنها را با پارچه ی سفیدی برداشت. طبق دستور عمل کرد:

نقل قول:
سه فشار در غبغب، چهار فشار در شکم، یک کشش سراسری، دهان وزغ را مقابل ظرف نگه دارید.

وزغ آروغ بزرگی زد. مایع سبز درون قابلمه متلاطم شد. لاوندر وزغ را روی زمین پرتاب کرد. خم شد، خم تر، خیلی خم تر، و صاف وسط گودال آب بالا آورد. صدای مامانش این وسط روی اعصابش پیاده روی میکرد.
-لاوندر ما رفتیم!

لاوندر به ست میز برگشت. چوبدستش را درآورد و آشپزخانه را مثل روز اول تمیز کرد.

نقل قول:
مرحله ی چهارم: شش دقیقه و هفت ثانیه بالای قابلمه بایستید و غر بزنید. اینکار از غر زدن بابای سختگیرجلو گیری میکند.

چه مرحله ی دلچسبی! لاوندر واقعا در این کار مهارت داشت.
-به دنیا که میای، میگن: وای تو یه جادوگری! تو یه ساحره ای! تو خاصی! تو اصیل زاده ای! بعدش میفرستنت هاگوارتز، اونجا شکست عشقی میخوری، بعد برمیگردی، باید یه تکلیف مزخرف انجام بدی. برای بابای استادت غذا درست کنی! اونم برای چه جور بابایی؟ یه بابای سختگیر رو اعصابِ اعصاب خرد کن، که دم به دقیقه غر میزنه و از هر چیزی ایراد میگیره. اینم زندگیه؟ اینم درس خوندنه؟ مامانم هم که هی غر میزنه.غر غر غر غر غر! هرماینی رو ببینین نصف من هم تلاش نمیکنه! ولی همه ازش تعریف میکنن. این انصافه؟ تف به قبر روزگار! هعی!

شش دقیقه و هفت ثانیه به پایان رسیده بود.

نقل قول:
مرحله آخر: ورد زیر را روی قابلمه بخوانید. این ورد تاثیر غذا را کامل میکند. توجه: یک نفس بخوانید.
ورد مربوطه: تانتانتانتانتانتانبلیلتهسالقنبذیسنترنتسیذبضثقحلتحختپن ندنتلسقپلت اهعبامقعفلقثخل خاثقشباسلق بابای سختگیر غر نزند و عین آدم غذایش را بخورد نسلتپهیالشثلاب سالعهالیتل ناهپلبیا منتبیالقپثج مسلعیالثف
نوش جان!


لاوندر نفس عمیقی کشید. خیلی عمیق، عمیق تر از تصور. و شروع کرد:
- تانتانتانتانتانتانبلیلتهسالقنبذیسنترنتسیذبضثقحلتحختپن ندنتلسقپلت اهعبامقعفلقثخل خاثقشباسلق بابای سختگیر غر نزند و عین آدم غذایش را بخورد نسلتپهیالشثلاب سالعهالیتل ناهپلبیا منتبیالقپثج مسلعیالثف .

غذا کم کم طلایی میشد. ورد که به پایان رسید، لاوندر گفت:
-هوف!

و رنگ طلایی غذا از بین رفت. لاوندر کفری شد. مادرش داد زد:
-اصلا برو بمیر! ما که رفتیم لاو!
-نه وایستین! اومدم!

دوباره.
- تانتانتانتانتانتانبلیلتهسالقنبذیسنترنتسیذبضثقحلتحختپن ندنتلسقپلت اهعبامقعفلقثخل خاثقشباسلق بابای سختگیر غر نزند و عین آدم غذایش را بخورد نسلتپهیالشثلاب سالعهالیتل ناهپلبیا منتبیالقپثج مسلعیالثف!

موفق شد! قابلمه ی حاوی سوپ طلایی رنگ را برداشت و دنبال مادرش راه افتاد.

ماوولو و یک عالمه غذا

ماروولو گانت به غذای لاوندر نگاه کرد.
-این چی چیه دیگه؟
-این؟ غذای بابای خوب و مهربون پسند!
-آره جون خودت!

ماروولو با سگرمه های درهم رفته کمی از غذا چشید. یکدفعه ابروهایش بالا رفت؛ بلند بلند خندید و پیژامه ی راه راهش موج برداشت:
-خیلی خوش مزه ست!

لاوندر لبخند مرموزی به لب داشت. پروفسور مروپ به لاوندر نگاه کرد. چه استعداد بی نظیری!


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۱:۱۹ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹
#49
سلام پروفسور!
********************
-خب؟
-خب چی؟
-خب میخوای چیکار کنی؟
-میخوام دستامو بیارم بالا با زاویه نود درجه بکوبم تو سرم!
-
-مرض! عین جغد نگاهم نکن!
-

روز گرمی بود و لاوندر از اینکه موهایش به پشت گردنش بچسبد و باعث عرق سوز شدن های گستره شود تنفری بی اندازه داشت. از درون هم با آتش خشم و حسادت میسوخت چون رون درخواست پیک نیکش را قبول نکرده بود. صورت پریزادی فلور هم سرخ و خیس از عرق بود. دو بشکه عرق، به همراه کمی دختر به سمت سرسرای اصلی میرفتند. فلور در حالی که آستین های ردایش را بالا میزد زمزمه کرد:
-ای ردا های انگلیسی لعنتی!

او معمولا دختر خوش اخلاقی بود، اما انسان ها را نه در سفر بلکه زیر ذل آفتاب ظهر تابستان هاگوارتز در پوشش ردای سیاه باید شناخت. نفسی کشید و رو به لاوندر، که دستش را تا آرنج در یقه اش فرو کرده بود و ردای چسبناکش را از سینه ی تب دارش جدا میکرد، گفت:
-الان بریم ناهار؟

لاوندر جوابش را نداد، چون بدنش خیس عرق بود و کوچکترین تکان در بالا تنه اش باعث حالت تهوع میشد. فلور وارد سرسرای اصلی شد و نفسی کشید.
-وای چقدر اینجا خنکه!

او برگشت تا نظر لاوندر را هم بپرسد، اما...
-لاو؟

او کنارش نایستاده بود. فلور به بیرون از سرسرا نگاهی انداخت و لاوندر را دید که یکی از پنجره ها را باز کرده و محو تماشای چیزی شده است. فلور نفس عمیقی از سر کلافگی کشید.
-لاو! بیا بریم ناهار بخوریم من گشنمه!

لاوندر تکان نخورد. دستش روی سینه اش بود و نفس نفس میزد. فلور دیگر به او رسیده بود.
-لاو!لاو؟

فلور به امتداد نگاه لاوندر نگریست؛ بلکه چیزی را بیابد که تا این حد توجه لاوندر را جلب کرده باشد. آفتاب سوزان مستقیم به صورتشان میخورد اما لاوندر عین خیالش نبود. فلور باز هم تلاش کرد تا چیز جذابی بیابد.حیاط هاگوارتز پر از جذابیت های مختلف بود اما لاوندر به آنها نگاه نمیکرد. او مستقیم بــــــــــــه... افق دوردست نگاه میکرد! فلور از گرما لرزید و صورت سپیدش را از نور سوزان خورشید دزدید.
-لاو! به چی نگاه میکنی؟

لاوندر نفس عمیقی کشید. سرش را از پنجره بیرون برد، خم کرد، و با صدای "عـــــــق!" بلندی بالا آورد. حال فلور به هم خورد؛ اما بازو دوستش را گرفت و او را از پنجره داخل کشید.
-خوبی؟

لاوندر پاسخ نداد؛ فقط به سرعت چوبدستش را بیرون کشید و استفراغ کثیفش را پیش از رسیدن به زمین حیاط تمیز کرد. بر و رویش را تمیز کرد، در واقع خیلی تمیز کرد، و با فلور وارد سرسرای اصلی شد. و برای اینکه فلور فکر نکند او از گرما لال شده است، گفت:
-از گرما متنفرم!

روز بعد- همان ساعت-زیر ذل آفتاب!

-لاوندر تو رو جون رون بیا بریم ناهار بخوریم!
-ناهار کدومه فلور؟ بیا از روز زیبامون لذت ببریم!

فلور ردای لاوندر را چنگ زد و با یکی از ورد های فرانسوی اش یک دما سنج را در هوا ظاهر کرد. لاوندر به دماسنج نگاه کرد. مایع سر درون دماسنج همان طور بالا و بالاتر میرفت تا اینکه به نهایت آن رسید. سپس دماسنج از جیبش بادبزنی درآورد و شروع به باد زدن خودش کرد. فلور گفت:
-دیدی؟ از چی این گرما لذت ببریم؟ امروز از دیروز هم گرمتره!
-امروز هوا گرمه ، خب درسته! گرماست که به وجود ما شادی و نشاط می بخشه! عشق، محبت، همه ی اینا گرما هستن!
-مثل اینکه چون دیروز حال تو گرفته بود برج زهرمار بودی! وگرنه گرما که دیروز بود، امروزهم هست!
-نه! امروز هم به رون پیشنهاد دادم و رد کرد، ولی فدای سرم!

فلور ناگهان زد روی ترمز و گفت:
-لاوندر میشه راست و مرلینی بگی چته؟ دیروز با همین شرایط برج زهرمار بودی؛ امروز با همون شرایط دیروزی شاد و شنگولی؟ چته؟ پروفسر لسترنج بهت نمره داده؟
-کاشکی نمره داده بود! نمره کم کرده! ولی فدای سرم!
-پس چته؟ امروز که باید دم مرگ باشی!
-شاد و خوشحالم فلور! گرمای عشق و شادی و محبت وجودمو پر کرده!

فلور با قیافه ی مشکوک گفت:
-پیادما پتیل چیزی به خوردت داده؟
-نه! من دیگه با پادما دوست نیستم، ولی فدای سرم!

فلور لحظه ای زیر ذل آفتاب به فکر فرو رفت. دهانش را پیچ و تابی داد و در اثر این حرکت چند قطره از عرقش روی زمین ریخت. همه چیز را فهمید. دمدمی مزاجی صفت بدی محسوب میشد؟ آیا صفت خوبی بود؟ او نفس عمیقی کشید و به راه افتاد. عجب صفت گیج کننده ای در این دختر مرموز کشف کرده بود! مرموز؛ دقیقا. بعد از مدت ها دوستی هنوز هم او را نمیشناخت.


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹
#50
سلام پروفسور موتویوما!
این هم اولین تکلیف تاریخ جادوگری من!
تکلیف تغییر یافته:

لاوندر گوی بلورینش را که ارور" اپراتور خارج شده است" روی آن نقش بسته بود به گوشه ای انداخت. گوی جرینگی صدا کرد و چون از نوع بنجل چینی بود، به هفده قسمت مساوی تقسیم شد. اما لاوندر از جا نپرید. ذهن او درگیر تکلیف آن جلسه بود.تکلیفی که می توانست سخت ترین تکلیف دنیا باشد. زیر لب فحشی به جامعه ی دروئیدی داد .نمیدانست چه کار کند یا چه بنویسد. تنها قلم پرش را بی هدف در انگشتان کشیده اش می چرخاند. چیزی که او نیاز داشت، چیزی که میتوانست فک هرماینی را پایین بیاورد و لبخند رضایت بر لب کاتانا بنشاند، چه بود؟ یک معجزه. بله! دقیقا یک معجزه!
قلم پرش را در جوهر زد و روی نزدیک ترین کاغذ پوستی نوشت:
نقل قول:
-پروفسور موتویوما!
من موفق شدم در شبانگاه امشب دروئید درون خود را بیدار کنم. من توانستم با جذب نیرو از ماه،ستارگان را به رنگ سبز در بیاورم! این عکس را ضمیمه کردم تا شما هم ببینید

قلمش از حرکت ایستاد.این چرت و پرت ها چه بود که نوشته بود؟ از کجا عکس ستاره سبز می آورد و ضمیمه نوشته می کرد؟ ای خاک بر سر بلف زنش که برای رو کم کنی هرماینی هر کاری می کرد. آخر معجزه قحط بود؟ چرا تانگو رقصیدن یک موش یا پیانو زدن بوقلمون را انتخاب نکرده بود؟ در آن صورت حداقل راهی وجود داشت.
اما فکری به ذهنش رسید.چرا که نه؟شاید واقعا می توانست دروئید درون خود را بیدار کند! شاید واقعا میتوانست!

سه ساعت چهل و پنج دقیقه ی بعد- مرز جنگل ممنوعه.

-ای ماه تابان! ای ماااه نورااانی! ای ماه!هوی! به من نیرووو بدهههه!نییروووو! تا ستاره هارو سبز کنم! ده درخت صنوبر، پانزده درخت کاج و سه درخت بلوط میکارم تا نیروی تو به طبیعت بازگردد.

در نیایش شبانه اش با ماه مکث کرد. دریافت نیرو از طبیعت نشانه ای هم داشت؟ مثلا بدنش می لرزید و داغ می شد یا درد در وجودش می پیچید؟ دوباره شروع کرد:
-نیروی تو ای ماه، دوباره به طبیعت باز خواهد گشت؛ ای روشنایی بیکران! ای گردالوی نورانی سپید!

حضور موجودی را در سایه های پشت سرش احساس کرد. شاید نیروی ماه به صورت دختری بر او ظاهر شده بود. برگشت تا نگاهی به نیروی ماه بیندازد. نیروی ماه، دختری با موهای وزوزی قهوه ای رنگ و صورتی خوش تراش بود که لبخند تمسخر آمیزی به لب داشت. هرماینی گفت:
-چند ساعته داری عربده می زنی لاوندر؟
-تو؟تو اینجا چیکار می کنی هرماینی؟
-دنبال تو می گردم. یه ساعته اینجا وایسادم.بیخیال،تو از پس اینکارا بر نمیای!
-به نفع خودته زر نزنی!
-چیکار میکنی مثلا؟ از ماه نیرو میگیری و من رو تبدیل به شلغم میکنی؟
-یه چیزی در همین مایه ها!
-بیخیال! تو از پس این کارا برنمیای!
-مگه خودت بر میای؟
-آره!
-ثابت کن!

هرماینی با پوزخندی انگشتانش را به سمت آسمان گرفت و همزمان با جرقه ی سبز رنگی،تمام ستاره ها سبز شدند.
-دیدی لاوندر؟لاوندر!

کاری از دستش برنیامد چون لاوندر عکسی از آسمان گرفته و گریخته بود.او عکس را ضمیمه کرد.








تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.