تنبل های وزارتی vs ترنسیلوانیا
پست سوم
گومــــــــب! باز شدن ناگهانی در که برای دومین بار در طول آن روز اتفاق می افتاد بباعث شد لیلی که درست پشت در ایستاده بود به پوستر در اندازه طبیعی تبدیل شود..
- داداشی! برادر! مای بِرادِر! اخوی!
-با من حرف بزن! همسرم! لیلی!
- همسر کیلو چنده؟منم داداش آشا!تو زنت کجا بود آخه؟
- همیشه!
آشا:
سوروس:
هکتور:
صدای تهدید آمیز زنانه ای از پشت در به گوش رسید.
- سوروس میای من رو نجات بدی عزیزم یا وقتی رفتیم خونه با هم گفتمان مسالمت آمیز کنیم؟
صدای لیلی، سوروس را به خودش آورد و او با سرعتی بیشتر از سرعت نور خودش را به او رساند و با کاردکی مشغول کندن لیلی از پشت در شد.
آشا که با دیدن این صحنه مغز مارمولکی اش کاملا قفل شده بود رو به هکتور گفت:
-تو میدونی اینجا چه خبره؟
هکتور ژست متفکری به خود گرفت اما پیش از آنکه بتواند جوابی بدهد لیلی که به سبک تام و جری با صدای بلمپی دوباره به حالت تری دی در آمده بود، گفت:
- آشا تو اینجا چی کار میکنی؟ 9 تا بچه منو تو خونه تنها گذاشتی اومدی اینجا خوش بگذرونی؟ خجالت نمیکشی مارمولک زشت؟ خوب بود بذارم تو همون گروه شناسه های بسته شده خاک بخوری؟
آشا فورا برای جلب حمایت اسنیپ به او نگاه کرد.
-اصلا این چطور جرئت کرد بعد از شکستن قلب تو و تمام اون کاراش اینجا بیاد؟ داداش؟ چی میگه این؟
نگاه سرد اسنیپ آشا را از ادامه حرفش بازداشت.
- اولا که من خواهر ندارم مارمولک! دوما این رو به دیوار میگن با همسر من درست صحبت کن. ایشون برای تو خانوم اسنیپ هستن. تکرار کن!
- اینجا چه خبره؟ من آبجیتم.آشا!منو نگو به این موقرمز فروختی داداشی!تازه این هکتورم منو کلی اذیت کرد. نمیخوای حق منو بگیری؟ حالا هم که این مو هویجی داره به من توهین میکنه! اصلا چرا این و کله زخمی اینجان؟ اصلا زخم رو کله اش کو؟
سوروس بی توجه به جلز و ولز کردن های آشا پشتش را به او کرد و مشغول ترکاندن لاو با لیلی شد که لیلی گفت:
- سوروس عزیزم فکر کنم این مارمولک زیادی پیر شده و در نتیجه به احتمال زیاد مغزش کاملا پوکیده بهتره اون قرار داد هایی رو که با ما داره بهش نشون بدیم.
- هر چی همسر عزیز چشم قشنگم بگه!
دقایقی بعد آشا روی برگه ای که سوروس با حالتی ناآشنا و غریب به سمتش دراز کرده بود نشسته و مشغول خواندن آن بود با هر خط که پایین تر می رفت چشمان مارمولکی اش از حد استاندارد خارج می شدند..
"اینجانب آشا مارمولک آواره و بی خانمان متعهد می شوم تا در ازای خوراک و جایی برای خواب از طفلان معصوم، باهوش، زیبا، خواستنی و سپید دو صاحب مهربان و فداکارم، لیلی و سوروس اسنیپ، نگهداری و محافظت کنم و هرگز تنهایشان نگذارم. ضمنا به دلیل وجود کمبود نیرو به طور کاملا اختیاری و مجانی در تیم کوییدیچ وزیر محترم و ارزشمند سحر و جادو در هر پستی که ایشان صلاح دیدند حاضر شده و بازی کنم.
امضا مارمولک بدبخت بی نوا
آشا"آشا که با خواندن نامه فشارش به هفت روی دو رسیده بود با زبان از دهان بیرون زده روی نامه غش کرد. هکتور که بالاخره فرصت را برای حرف زدن مناسب می دید فورا جلوی سوروس پرید و گفت:
- سیو! ارباب کجان؟ سیو آزمایشگاه من چی شده؟
لیلی که ظاهرا از این اوضاع خونش کم کم داشت به قل قل می افتاد گفت:
-عزیزم تو به اینا ادب یاد ندادی؟ چطوری یه بازیکن دسته سه کوییدیچ که هیچ سمت یا اسم و رسمی نداره جرات میکنه تو رو به اسمی صدا کنه که فقط من در خلوت های دو نفره شبانه در اتاق دو نفره مون وقتی تنها میریم... اهم یعنی وقتیی تنهاییم صدات میکنم خطابت کنه؟ نمیخوای اون و این مارمولک زشت و کثیف رو از اتاقت بندازی بیرون؟ ما باید جشن هاگوارتز رفتن هری کوچولو رو بگیریم.
- من کوچولو نیستم مامان!
- اوه پسر فسقلی مامان!
- همسرم! تاج سرم! تو که میدونی، هر چی تو بگی... همیشه!
دقایقی بعد- مقابل در ساختمان وزارت خانهآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ....دنـــــگ!با شنیده شدن این صدا پاتیلی به همراه محتویات آن که شامل یک معجون ساز و یک مارمولک بود از پنجره دفتر وزیر به پایین پرت شد و درست وسط پیاده رو جلو پای پیرزنی به زمین خورد و با آسفالت یکی شد!.
هکتور به سختی از سطح زمین جدا شد اما هنوز به خودش نیامده بود که برخورد ضربات متعدد و پی در پی جسم سخت و سنگینی بر سرش او را از جا پراند.
- بی فرهنگا! بی نزاکتا! بی شعور ها! بوقی ها! معتاد ها! خون لجنی ها! بی اصل و نصب ها! مملکت رو گند کشیدین! به جای تفریح تو وزارت خونه به فکر ملت باشید! چترباز ها! پاتیل باز ها! بی خاصیت...
در همین اثنا که پیرزن مشغول فحاشی بود یک عدد مدیر داخل کادر پرید.منویی را از جیب خارج کرده و دکمه ای فشار داد.بلافاصله صفحه پیوندها به ضمیمه این پیام به نمایش درآمد:
کاربر مورد نظر یافت نشد! پیرزن مورد نظر به دلیل توهین به امنیت ملی از کره زمین محو گردید!هکتور که به فرمت
در امده بود به سختی با آشا و پاتیلش به اولین جایی که به ذهنش میرسید آپارات کرد.
ساعتی بعد- محل آپارات شده توسط هکتورهکتو رو آشا بعد از نوش جان فرمودن کتک های غیر انسانی و مخالف اصول حقوق بشری و حقوق کودکان و با دیدن ضربه های روحی فراوان بلاخره در مکانی نا معلوم که هکتور در آن ظاهر شده بود با صدای پاقی ظاهر شدند.
آشا که هنوز فشارش کاملا بالا نیامده بود و بی اراده می لرزید با یک لیوان چایی نبات از روی دوش هکتور پایین جست..
-هک! ما کجاییم؟ بگو همه اینا رو خواب دیدیمم؟
- دلم میخواست اینو بگم ولی نه خواب نبود! من اربابو میخوام. حتی علامت شوم هم دیگه رو دستم نیست! ارباب!
- هک مگه اینجا آزمایشگاه تو نیست؟
- آزمایشگاه من؟ نه من هیچوقت از ترازوی برنجی استفاده نمیکنم. چشم من خودش ترازوئه!
آشا از جوگیری هکتور در این وضعیت و دادن پاسخ بی ربط به سوالش انگشت به دهان مانده بود.اما به هر وضعیت حداقل برای او به قدی اضطراری بود که برای اولین بار بی خیال جر و بحث با هکتور شد.به هرحال ان لحظه وقت مناسبی نبود.پس آهی کشید و گفت:
- الان وقت این چیزا نیست! واضحه که ما یه گندی تو گذشته زدیم که الان این همه تغییر تو زمان حال میبینیم. میتونی دوباره از اون معجونت درست کنی که ما رو ببره به همون زمان؟ اوه نه این چه سوالیه معلومه که نمیتونی ما که نمیدونیم چی شده و چه گندی زدیم.تازه اگر بفهمیم که معلوم نیست اون معجونو چطوری ساخته بودی!
- میخوای معجون کشف چه گندی زدیم درست کنم؟
- اوه نه ممنون هک! من فکر بهتری دارم!
آشا این را گفت و کادر را به سمت مقصدی نامعلوم ترک کرد.
چند ثانیه بعد صدای زد و خورد و جیغ و فریادی از خارج از کادر به گوش رسید و مقادیری گرد و خاک به هوا برخاست.بعد از فرونشستن گرد و خاک صحنه تصویر بر روی یکی از عوامل فیلم برداری زوم کرد در حالی که به صندلی بسته شده و دهانش تا ته باز شده بود و پاتیلی پر از معجونی ناشناخته معجونی درست بالای آن نگه داشته شده بود.
- به نفعته خودت با زبون خوش خاطره رو بدی بهمون تا کل این معجون رو نریختیم تو حلقومت!
- من اجازه ندارم این کار رو بکنم. تو فیلم نامه نیومده! بذارید من برم!
- خاطره رو بده تا بذاریم بری!
- نمیدم!
- هک، بریز!
- نه، نه! وایسا میدم! ریختمش تو اون قابلمه سنگیه برید خودتون ببینید!
هکتور و آشا:
دقایقی بعد- درون قدح اندیشه- تام نکنه دارم اشتباه می کنم؟انگار یکی یه مارو با میخ کوبیده روی در!
- پناه بر خدا!درسته!کار پسره ست.گفتم که مخش ایراد داره.سیسیلیا عزیزم..ویــــــــــــژ...نـــــــــه....گرومـــــپ!
تام فرصت نکرد سخنش را تمام کند.چرا که در همان لحظه اسبش با مشاهده منظره غیرقابل تصور مارمولک سبز رنگی که قابلمه به دست مردی شنل پوش را تعقیب می کرد رم کرد و شیهه کشان روی پاهای عقبیش ایستاد و باعث شد سوارش که به شدت غافلگیر شده بود از پشت اسب پرت شده و با شدت روی زمین سقوط کند.
صدای جیغ و داد سیسیلیا به هوا بلند شد.
- مــــــــرد!یکی کمک کنه! تـــــــام مـــــــــــــــرد!پایان خاطره- بیرون قدح اندیشهلحظاتی بعد یک مارمولک سبز رنگ و یک مرد سیاهپوش با فشار از درون قابلمه به بیرون پرت شدند.آشا در حالیکه بی اراده می لرزید گفت:
- این زنه...اون مرده...بابای لرد بود...ما نشنیدیم وقتی از روی اسب افتاد. ما اسب بابای لردو رم دادیم... ما اربابو کشتیم! :worry:
هکتور در حالی که این بار از شدت ترس روی ویبره رفته بود گفت:
- تو پدر ارباب رو کشتی!
- خودت کشتی بوقی! به من چه!
- نه همش تقصیر توئه که افتادی دنبال من!
- اگه تو معجون اشتباهی نمیساختی که کارمون به اینجا نمیکشید!
- اگه تو مثل یه مارمولک خوب معجونتو میخوردی پام به پاتیل گیر نمیکرد بریزه رو زمین!
- اگه تو....
و این صدای دعوای آشا و مارمولک بود که کل ساختمان را مثل زلزله نپال به لرزه در آورده بود.
ویرایش شده توسط هکتور دگورث گرنجر در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱۳ ۲۲:۲۸:۰۵