هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۹:۵۲ سه شنبه ۲ آبان ۱۴۰۲
#71
یوآن،با دقت به حشره ابی رنگ رو به رویش نگاهی انداخت.پیکسی موردعلاقه ولدمورت،لینی وارنر اینجا چه کاری میکرد؟
لینی بی توجه به یوآن وارد خانه شد.یوآن فریاد زد:
_هی داری چیکار میکنی؟
و چوبدستی اش را جلویش گرفت.
لینی از جلوی چوبدستی یوآن کنار رفت و با نهایت توان داد زد:
_عه!این چه طرز رفتار با یه خانومه محترمه؟اصلا تو...تو میدونی من برای چی اومدم؟
یوآن که به خاطر اتفاقات اخیر مضطرب بود و وراجی های لینی عصبی اش کرده بود،به سختی خودش را آرام حفظ کرد و با لبخندی کذایی گفت:
_قطعا برای جنگ نیومدی؛وگرنه مرگخوار ها اونقدر زیادن که احتیاجی به استراتژی ندارن.خب...چیزی به ذهنم نمیرسه.خودت بگو!
لینی سعی کرد تا جایی که امکان دارد بلند صحبت کند.گلویش را صاف کرد و بلند گفت:
_خب...فکر کنم به شما هم یه نامه اومده...از طرف کسی که اسم این اتفاقات رو بازی با مرگ گذاشته.خب...ما میگیم که...توی تاریخ...برای اولین بار...باید مرگخوار ها و محفلی ها...متحد بشن...اگه قبل ۷۲ ساعت که بهمون مهلت داده،بتونیم که اون رو پیدا کنیم...میتونیم ارباب و دامبلدور رو نجات بدیم؛نظرت چیه؟
یوآن به فکر فرورفته بود.مطمئن بود اگر دامبلدور اینجا بود،به مرگخواران اعتماد میکرد؛اما اکنون،دامبلدور نیمه جان روی تخت بیمارستان،زخمی خوابیده بود و این نتیجه همان اعتمادش بود.ولی این تصمیمی نبود که یوآن به تنهایی بگیرد به همین دلیل به لینی اشاره کرد که به سالن خانه بروند.یوآن و پیکسی آبی رنگ مرگخوار،وارد سالن شدند.محفلی ها،همه با تعجب سرپا شده،چوبدستی هایشان را اماده حمله کردند.

چند دقیقه بعد...

یوآن پیشنهاد مرگخواران را به محفلی ها توضیح داد.
گابریل که تا اکنون،کتاب به دست،با دقت به سخنان یوآن گوش میکرد،نگاهی زیرچشمی به لینی انداخت و گفت:
_به نظر من ایده خوبیه!البته به شرطی که توی اینکار،به هیچ عنوان،ببینین دارم دوباره میگم...به هیچ عنوان...مرگخوار ها سعی نکن،محفلی هارو کلک بزنن...
سیریوس که با چهره ای خشمگین به اطراف نگاه میکرد،با حرف گابریل عصبی تر شد و داد زد:
_گب،متوجهی داری چی میگی؟با مرگخوارا توافق کنیم؟
اینبار به جای گابریل،آلانیس جواب داد:
_این برای نجات دامبلدوره
بعد از این حرف آلانیس،سیریوس خواست چیزی بگوید که،یوآن گفت:
_و ما برای نجات دامبلدور هرکاری میکنیم؛مگه نه سیریوس؟
سیریوس خشمگین سالن را ترک کرد...
درست است تمامی محفلی ها از این پیشنهاد استقبال کردند،ولی لینی و دیگر مرگخواران نمی دانستند که لوپین،اکنون درحال رفتن به خانه ی ریدل ها است...


ویرایش شده توسط تلما هلمز در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲ ۲۰:۰۴:۲۲


پاسخ به: اگه میتونستین یک چیزی رو توی داستان هری پاتر تغییر بدین اون چی بود؟
پیام زده شده در: ۱۹:۱۷ یکشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۲
#72
سلام.هلگا با این حرفت مخالف ام.
نقل قول:
هلگا میگه:گریفندور گروهیه که کل کتاب در مورد اوناس!
برای اینکه خودم گریفی ام نمیگما نه...
ریونکلایی ها توی کتاب بیشتر به فکر درس ها بودن و ما دیدیم که زیاد به کوییدیچ و اینا فکر نمیکردن و توی درس همیشه بهترین نمرات رو میگرفتن.هافلپاف رو دیدیم که با سختکوشی و مهربون بودن همش توی مسابقات شرکت میکردن و ما توی کتاب متوجه نحوه بد بازی کردن اسلایترین شدیم و خب طبیعی بود که هافلپاف مهربون با طرز بازی بد اسلایترین نا آشنا باشه و بعد از اومدن هری پاتر به گریفیندور...خب هافلپاف یه بار گریف رو برد.
نقل قول:
عجیب نیست که دامبلدور آخر هرسال عشقی بهشون نمره میداد!
این حرفت بیشتر احساسیه تا منطقی...کتاب اول:هری و رون و هرماینی جلوی بازگشت دوباره ی ولدمورت رو گرفتند و جاسوسش رو از بین بردن.کتاب دوم:هری و دوستاش جینی و خیلی های دیگه رو از مرگ توسط باسیلیسک نجات دادن.
به نظر من همه ی اون امتیازا حقش بود.



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۱:۱۷ شنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۲
#73
تلما هلمز


"اطلاعات شخصی"


نام:تلما هلمز

رده خونی:اصیل

محل تولد:بریتانیا

محل زندگی:لندن

ملیت:انگلیسی



"خانواده"

نام پدر و مادر:امیلی و آدرین

سایر:اعضای خاندان هلمز در همه گروه ها بودند.


"ویژگی‌های ظاهری و اخلاقی"

چهره:موهای خرمایی و چشمانی خرمایی که گاها به آبی تبدیل میشه.بینی قلمی و لب های قلوه ای.

لباس پوشیدن:براش فرقی نداره.

اخلاق:زود عصبی میشه،سخت کوش،باهووووش،جاه طلب،وفادار،شجاع،مهربون،گاها درونگرا ولی اکثرا برونگرا

تنفرات:مرگخواران،دروغ

علایق:طراحی،کوئیدیچ،کتاب‌خوانی،صحبت کردن

"اطلاعات جادوگری"

چوبدستی:چوب درخت یاس کبود،مغز پر ققنوس،موی پریزاد،دم تسترال،موی یال تک شاخ،ریسه ی قلب اژدها"چوبی که روونا ساخته"

گروه هاگوارتز:به انتخاب خودش،گریفیندور

ویژگی های جادویی:ذهن‌بینی،جانورنما،پرواز بدون جارو،صحبت با حیوانات جادویی،کنترل گیاهان

نژاد:اون از طرف مادرش یه الف

جانورنما:روباه

حیوان‌خانگی:ققنوس خاندان هلمز،الا و روباهی که از بچگی بزرگش کرده به اسم تاباکی

بوگارت:شکنجه ی پدر و مادرش

آرزو:پیروزی ابدی خوبی بر بدی

جبهه:محفل ققنوس

دوستان:اما دابز و آلیشیا اسپینت


"زندگی نامه"

او در ۲ سالگی تمامی خانواده خود را از دست داد.(کشته شده توسط ولدمورت)تا ۱۱ سالگی به تنهایی بزرگ شد و به هاگوارتز رفت.آنجا در گریفیندور افتاد و بعد از فارغ التحصیلی به محفل ققنوس پیوست.


جایگزین شه لطفا...



انجام شد.


ویرایش شده توسط تلما هلمز در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۲۹ ۱۱:۳۲:۴۷
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۲۹ ۱۸:۰۰:۴۹


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۰۳ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۲
#74
سوژه:فرار
کلمات اصلی:زندان،کلید،نور،زمین،آینه،شدید،اشتباه



تلما نفس نفس میزد.از بس دویده بود،مطمئن یود که پاهایش،تاول میزد؛البته اگر ان موقع روحی برای کشیدن درد داشت.خودش نیز نمیدانست چرا بی دلیل می دود؛دمنتور به هر حال به او میرسید و می بوسیدش؛در آن لحظه درد هایی را که سیریوس بلک کشیده بود برای ثانیه ای درک کرد.ماندن حتی چند دقیقه در کنار دمنتور ها بدتر از مرگ بود."زندان" آزکابان خودش به تنهایی ترسناک بود و وجود دمنتورها ترسناکی اش را چند برابر میکرد.
دمنتور آرام به تلما نزدیک شد؛کم‌کم خاطرات بد تلما به ذهنش آمد...اول از همه لحظه ای که ولدمورت پدر و مادرش را کشت...بعد مرگ کاراگاهی که برای محافظت از تلما به عمارت هلمز آمده بود...بعد لحظه ی شکنجه ی ماگل هایی که در مسابقات جهانی بودند...
همه جا تاریک بود و دمنتور در حال بوسیدن تلما بود؛که ناگهان "نور"ی به صورت تلما افتاد...
الا،ققنوس تلما به کمکش آمده بود و اکنون با سرعت به طرف دمنتور حمله میکرد و اورا فراری میداد.
با کنار رفتن دمنتور تلما به خودش آمد...آری!همه با یاداوری خاطرات خوب شان سپر محافظ میسازند ولی تلما باید درد هایش را به خاطر میاورد،تا قوی ترین سپرش را بسازد.سپری که تغییر شکل میداد.چوبدستی اش را از روی "زمین" برداشت و به غمناک ترین اتفاقات زندگی اش فکر کرد...مرگ خانواده اش...و سپس فریاد زد:《اکسپکتو پاترونوم》و از نوک چوبدستی اش ققنوسی نورانی بیرون آمد و به دمنتور ها حمله کرد.تلما دیگر احساس خطر نمیکرد ولی باید سریعا از زندان آزکابان و از دست دمنتور ها فرا میکرد.به سمت کیفش که سمت دیگری افتاده بود رفت.نگاهی به درونش کرد؛"کلید" طلایی رنگی که حتی نمیدانست برای کجاست کنار زد و به گشتن ادامه داد.به "آینه"ی مادرش رسید و آن را کنار زد.هر چه گشت چیز دیگری را پیدا نکرد.سرمای "شدید"ی احساس میکرد.کمی بیشتر آنجا ماندن "اشتباه" محض بود.به سمت ققنوسش که درگیر مبارزه با دمنتور ها بود رفت و پایش را گرفت و به سرعت از آزکابان دور شدند.


کلمات نفر بعدی:تاریکی،اصالت،خاندان،عمارت،سالازار،مار زبان،چوبدستی



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۲
#75
تلما به سختی چشمانش را باز کرد.خمیازه ای کشید و به اطراف نگاه کرد؛ساعت ۴ صبح بود.هرکاری کرد و هرچه قدر این طرف و ان طرف شد خوابش نبرد.
ناگهان بی دلیل بغضی گلویش را فشرد.دلش گریه میخواست؛میخواست اشک هایش را در تنهایی بریزد.نمی خواست کسی گریه کردن اورا ببیند.
آرام برای اینکه آلیشیا و هم اتاقی هایش بیدار نشوند،با پنجه های پایش راه رفت. کیفی را که هنگام آمدن به هاگوارتز،وسایل مهم خود را درون ان ریخته بود برداشت و به سالن اصلی گریفیندور رفت.
روی صندلی کنار شومینه نشست.سرمای شدیدی را احساس میکرد؛به همین دلیل خودش را جمع کرد.
از درون کیف اش دفتر خاطرات ارزشمند پدرش را برداشت؛با نور کم شومینه نمیتوانست ان را بخداند،برای همین کنارش گذاشت.
سپس کلید طلایی رنگ عمارت هلمز را برداشت و نگاهی به آن انداخت و دوباره در کیف گذاشت.
پاهایش را روی زمین گذاشت.از درون کیف،آینه ی مادرش را برداشت و نگاهی به ان کرد و با بغض آن را نیز دوباره در کیف قرار داد.
کیف را کنار گذاشت.به ۱۱ سال تمام تنهایی در عمارت هلمز فکر کرد.اشتباه بزرگی بود.واقعا بزرگ...این اواخر عمارت هلمز برایش تبدیل به زندانی از خاطرات خانواده اش شده بود.با اشک آرام به خوابگاه رفت.و تا صبح اشک ریخت.



پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۴۰۲
#76
موضوع:دوئل با اسنیپ


_"جادوآموزان محترم.اینجا باشگاهه دوئله و شما قراره دوئل کردن،و جنگیدن رو یاد بگیرین.شما قراره ابتدا با هم و برنده نهایی دوئل ها با پروفسور اسنیپ مبارزه میکنه."
تلما به راحتی هر فردی را میبرد و این باعث تشویق دیگران میشد؛در نهایت تلما همه را برد و مبارزه با اسنیپ نصیب او شد.
در همان حال سوروس اسنیپ وارد کلاس شد.
_"سلام خدمت همگی.بنده سوروس اسنیپ،پروفسور معجون سازی شما هستم.قراره که من حریف فرد برنده در مسابقه باشم.برنده دوشیزه هلمز بود؟...اهمم...دوشیزه هلمز...تشریف بیارید."
با به هم خوردن نگاه های تلما و سوروس،تلما با محبت و شجاعت نگاه عمیقی به سوروس انداخت.محبت های سوروس را وقتی پدر و مادرش مرده بود تا عمر داشت،فراموش نمیکرد...اما اکنون وقت رزم و دوئل کردن بود نه محبت؛ناگهان نگاه پر از محبت و علاقه تلما به نگاهی جاه‌طلبانه و حریص تبدیل شد.در آن لحظه سوروس به یک چیز فکر میکرد...تلما چقدر به پدرش شباهت داشت...و چقدر سوروس او را دوست داشت...تلما شبیه لی‌لی نیز بود و همین سوروس را وادار به محبت کردن به او میکرد؛و برای اینکه نمی خواست تلما را نیز همانند لی‌لی از دست دهد،باید در درس خواندن به او سخت میگرفت.در همان حال نگاه سوروس نیز به نگاهی خشک تبدیل شد؛مثل همیشه...
_"پروفسور اسنیپ،دوشیزه هلمز،لطفا بیاین وسط و در حالت اماده باش قرار بگیرید."
سوروس و تلما آرام نزدیک شدند...
_"به سه شماره شروع میکنیم...
یک...
دو...
سه..."
سوروس:"اکسپلیارموس"
درست است که تلما نمیدانست ولی مادرش یک نیمه الف بود و همه میدانند که الف ها تیراندازی ماهر و بسیار سریع هستند.
به دلیل داشتن خون الفی،بسیار سریع و راحت از جلوی طلسم خلع‌سلاح سوروس کنار رفت و چوب‌دستی اش را جلو آورد و گفت"وینگاردیوم لویوسا"
با این ورد میزی را به سمت سوروس فرستاد ولی سوروس سریع واکنش نشان داد"اکسپولسو"و میز را منفجر کرد.
صدای جیغ و هورا و تشویق بچه ها بلند شد.
سوروس فریاد زد:"لوکوموتور مورتیس" ولی برخلاف تصور سوروس تلما با ورد "پروته‌گو" طلسم سوروس را دفع کرد.
سوروس نفس‌نفس میزد ولی تلما تازه گرم شده بود.
نقشه ای به ذهن تلما آمد؛او فریاد زد:"مافلیاتو" همه گوش هایشان را گرفته بودند تا شاید وزوز درست شود ولی درست نمیشد.
تلما اینبار فریاد زد:"اوپاگنو"و پرنده هایی وحشی به سمت سوروس فرستاد و سوروس درگیر مبارزه با پرندگان شد.
در ان حال تلما که نمیخداست سوروس را به طرز بدی ببرد ارام گفت:"اکسپکتو پاترونوم"و نوری براق از چوبدستی اش بیرون امد و به روباه تبدیل شد و بعد اژدها شد و در نهایت تبدیل به ققنوسی نورانی شد و به سمت سوروس رفت و او را زمین زد.
و در نهایت تلما برنده دوئل شد.
چند دقیقه بعد...
تلما به تنهایی در پلاس دویل مانده بود که با صدای آشنایی به پشت برگشت؛سوروس بود.
_"میبینم یاد گرفتی یه مردی که بهت مثل پدر بهت رسیده رو شکست بدی...آفرین تلما...افرین..."
"من ممنونم بهم سخت نگرفتی...دوستت دارم..."
و یکدیگر را محکم در آغوش گرفتند.


نقد میخوام از اون گنده هاش...



پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۴۰۲
#77
کِی؟
روز تولد تلما هلمز...



پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۲
#78
تلما آرام در عمارت بزرگ هلمز می چرخید.از وقتی که همه ی هلمز ها مرده بودند تا اکنون کسی به جز لوپین،دامبلدور،ویزلی ها و قبل از مرگشان پاتر ها تولد اورا تبریک نگفته بودند.
فردا ۱۱ساله میشد.آرام سر جایش نشست و تابلوی عکس پدر و مادرش را به سمت خود آورد.و دوباره اشک ریخت.
با دیدن الا ققنوس خانواده هلمز که اکنون به تنها وارث هلمز ها یعنی تلما رسیده بود اشک هایش را پاک کرد.
_الا،دلم برات تنگ شده بود،کجا بودی؟
_یه کار ضروری داشتم از طرف پروفسور دامبلدور.
شاید در دنیا تنها تلما میتوانست با ققنوسش حرف بزند.
_چه کاری؟
_رسوندن یه نامه به بانوی عمارت هلمز...
_من بانوی عمارت هلمزم؟
_آره دیگه،حالا اینو ول کن.نانه رو بچسب.
تلما نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد.
_به نام مرلین بزرگ
با سلام خدمت دختر خوب و جادوگر بزرگ.تو دعوت شدی به مدرسه هاگوارتز.برو به کوچه دیاگون و وسیله هات رو بخر.
مدیر مدرسه هاگوارتز
آلبوس دامبلدور...

_خب تلما بریم؟
_آره بزار پول بردارم.
تمامی ثروت هلمز ها برای تلما مانده بود.خیلی بیشتر از ثروت بلک ها و مالفوی ها بود.خیلی...

بعد از رسیدن به کوچه دیاگون...

_الا تو برو یه جا مخفی بشو من بعدا میام.
_باشه
تلما اول به مغازه ردا فروشی رفت و ردای کلی هاگوارتز و ردای هر چهار گروه را گرفت.پولش زیادی میکرد.
بعد کتاب هایش را خرید و سپس نوبت چوبدستی بود.آرام به مغازه چوبدستی فروشی اولیوندر رفت.
_امم،سلام.کسی اینجا هست؟
_اه من اینجام دخترم.چوبدستی؟
_آره.اگه بشه من بگم که چه چوبدستی ای برام مناسبه...
_البته...چیه؟
_چوب درخت یاس کبود و موی تکشاخ و پر ققنوس و پر تسترال و ریسه قلب اژدها و...
_چوبی که روونا ساخته بود؟اما اون برای نواده ی رووناست.نکنه تو تلما هلمز هستی...
_بله منم.لطفا بدید امتحانش کنم.
_بیا
و چوبدستی را به سمت او گرفت.تلما بدن تکان خوردن با نیرویی که داشت چوبدستی را به سمت خود کشید و انرا در دست گرفت.
این چوبدستی مناسب اش بود.



پاسخ به: چه چیزی بدتر از مرگ وجود داره؟
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۲
#79
سر خم کردن پیش دشمنت



پاسخ به: به نظرتون اگه لی لی به جای جیمز با اسنیپ ازدواج میکرد،جیمز چیکار میکرد؟ذات اسنیپ بهتر بود یا جیمز؟
پیام زده شده در: ۱۰:۵۳ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۲
#80
سلام رفقا.
من خودم عاشق سوروسم ولی...
اون از اول دوست داشت مرگخوار بشه.دلیل دشمنیه جیمز و غارتگران باهاش همین بود چون اون طرف جبهه ی سیاه بود و عارتگران طرف جبهه ی سفید.
جدایی لیلی از اسنیپ هم به دلیل علاقه ی سوروس به جادوی سیاه بود وگرنه لیلی هم عاشق سوروس بود.
الکی به جیمز فحش ندین







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.