هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰:۱۵ جمعه ۸ دی ۱۴۰۲
#12

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۸:۲۷:۰۷
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 241
آفلاین
سوژه: فرار
کلمات اصلی: ترفند، شمشیر، خصوصی، شنل، غمگین، فانوس، هیپوگریف.


تاریکی برج فانوس دریایی را در خود فرو برده بود و تنها صدایی که به گوش می رسید، صدای امواج خروشان دریا بود. رزالی در طبقه ی پایین برج، رو به روی هیپوگریف بزرگی ایستاده بود و او را نوازش می کرد.
- آروم باش، کج منقار. الان نمیشه بری بیرون پرواز کنی. خودت که می دونی، خون آشامای خبیث انجمن خصوصی ممکنه این طرفام بیان.

کج منقار بالاخره آرام گرفت و رزالی به سمت پنجره رفت و با نگرانی به آسمان سیاه خیره شد. بدنش داشت می لرزید و نمی دانست دلیل آن سرماست یا ترس. شنلش را محکم تر دور خودش پیچید.
- کج منقار عزیز، به نظرت اون می تونه شمشیرو ازشون بگیره و از دستشون فرار کنه؟

کج منقار در جواب ناله ی غمگینی سر داد.

رزالی رویش را به سمت او برگرداند.
- نه، نباید این طوری بگی. خواهش می کنم! اون ترفندای خودشو داره. مطمئنم جون سالم به در می بره، باید جون سالم به در ببره.

رزالی این را گفت، دستانش را روی سینه اش قرار داد، انگشتانش را در هم حلقه کرد و آن ها را محکم به هم فشار داد. در همین لحظه صدای بال زدن از پشت پنجره به گوش رسید و سایه ی خفاشی پدیدار شد. رزالی به سرعت رویش را برگرداند و پنجره را باز کرد. خفاش سفید و زخم آلود به داخل پرواز کرد و خودش را روی کاناپه انداخت. کج منقار شروع کرد به جیغ زدن و کوبیدن بال هایش به همدیگر. رزالی گفت:
- کج منقار، همه چی مرتبه. اون گادفریه.

بعد به سمت خفاش رفت و با دقت به زخم هایش نگاه کرد.
- خوبه، سطحی ان.

در همین لحظه خفاش شروع کرد به تغییر شکل و پیکر معمول گادفری جای او را گرفت. پیراهن سفیدش پاره پاره و خون آلود و چهره اش به شدت سفید و رنگ پریده بود. او لبخند بی رمقی زد و گفت:
- موفق شدم، رزالی!

و دستش را روی غلاف شمشیری که به کمربند چرمی اش متصل بود، گذاشت. چشمان رزالی پر از اشک شد و لب هایش لرزید. گادفری دستش را بالا آورد و با ملایمت صورت او را نوازش کرد.
- الان همه چی رو به راهه.

رزالی دست گادفری را گرفت و آن را روی لب هایش گذاشت.

کلمات نفر بعد: کنت دراکولا، قلعه ی باستانی، صندوقچه ی شوم، کلید نقره ای، بال های شکسته، غده ی چرک آلود، شراب سمی.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۸ ۱۶:۴۳:۵۰



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۲۲:۱۲ پنجشنبه ۷ دی ۱۴۰۲
#11

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۷:۲۳:۳۹ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 155
آفلاین
سوژه: فرار
کلمات اصلی: زندگی، سرد، درخت، جادو، اشک، عشق، برف



برف به آرامی از ابرها می بارید و رقص کنان، لبه‌ی پنجره و روی زمین  می نشست.

به جز درخت کهنسال و نیمه خشک شده، هیچ موجود دیگری آن بیرون نبود.

خود او داخل کلبه نشسته بود و لبخند می زد.
هوای داخل کلبه به شدت سرد بود. ولی آن سرما، گرمای وجودش را تامین می کرد.

زانوانش را در آغوش کشید و سعی کرد کمی خودش را گرم تر کند. از دست هیولاهایی که بیرون پرسه می زندند؛ به آنجا پناه آورده بود و می دانست کسی نمی تواند پیدایش کند.

تک خنده‌ای کرد.
فرار کرده بود...
از دست آدم های اطرافش فرار کرده بود.
از قوانین مزخرفی که محدودش می کردند فرار کرده بود.
از افکاری که نمی گذاشتند شب‌ها بخوابد... از نادیده گرفته شدن احساساتش... از متفاوت بودن عقایدش... از فشارهای غیرقابل تحمل خانواده‌اش... از تحقیر شدن توسط دوستانش... و از خیلی چیزهای دیگر، فرار کرده بود.

و حالا خوشحال بود.
چرا که دیگر نیازی نداشت آن همه‌ سختی را بدوش بکشد و بعد به دروغ، چهره‌ای خندان به خود بگیرد.
دیگر نیازی نبود ریزش اشک هایش را پنهان کند. آنجا، در آن کلبه،می توانست خود خودش باشد و کسی کاری به کارش نداشته باشد.

در آن کلبه نه حرف اصالت به میان میامد نه حرف جادو. کسی هم به بهانه‌ی عشق والدین به فرزند، مجبورش نمی کرد کارهایی خلاف میلش را انجام دهد.
در آنجا نیاز نبود شجره‌نامه‌ی جادوگران موفق را بخواند و درمورد زندگی تک تکشان چیزی بداند. در آن کلبه همه چیز آرام بود.

به آرامی از جایش برخاست و سمت شومینه‌ی خاموش رفت. تصمیم داشت روشنش کند و بعد که کمی گرم شد، دستی به سر و روی کلبه بکشد. می خواست تا ابد آنجا زندگی کند.

کلمات نفر بعد: ترفند، شمشیر، خصوصی، شنل، غمگین، فانوس، هیپوگریف.


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۶:۲۱:۴۵ پنجشنبه ۷ دی ۱۴۰۲
#10

ریونکلاو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۴۳:۵۲
از دست این آدما!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 185
آفلاین
سوژه: فرار
کلمات: خون، چراغ، دست، تصویر، چوب، لبخند، دندان



صدای نفس‌هایش میان صدای خرد شدن چوب‌ها و شاخه‌های کاج زیر پایش گم می‌شد. چراغی که نورش فقط چند قدم جلوتر را روشن می‌کرد، به دندان گرفته بود. سرعتش را کم کرد و خودش را سلانه سلانه به دریاچه رساند.
به تصویر خودش در آب لبخند زد. خون، موهای سفیدش را رنگ‌آمیزی کرده بود.
از دست آنها می‌توانست بگریزد، ولی از خودش؟ جوابی برای این نداشت.
چراغ از دندانش رها شد و گرگ سفید کنار دریاچه از حال رفت.
باد، آب را مواج می‌کرد تا به او برسد و خون را بشوید.
آب سرخ دریاچه زیر نور مهتاب می‌درخشید.



کلمات نفر بعد: زندگی، سرد، درخت، جادو، اشک، عشق، برف


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۴۹:۴۳ پنجشنبه ۷ دی ۱۴۰۲
#9

اسلیترین

ریگولوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ جمعه ۱۲ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۰:۳۶:۰۲ یکشنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 6
آفلاین
چمن، میله، نور، کلبه، جادو، سرگیجه، چشم


"چمن" های نم دار پا هایش را نوازش می‌کردند و خورشید، با "نوری" که بر روی صورتش انداخته بود، گرمایی زندگی بخش را به او هدیه می‌کرد. اطرافش را که تماشا می‌کرد، نگاهش روی یک "کلبه‌ی چوبی" متوقف شد. مکانی که در آن می‌توانست دور از هرگونه احساسات منفی به زندگی ادامه بدهد.
اما ناگهان تمام این صحنه های لذت بخش جای خود را به تاریکی دادند.
ریگولوس پس از یک خواب طولانی دو "چشم" خود را باز کرد، اما "سرگیجه" باعث شد احساس کند دنیا به دور سرش می‌چرخد.
او "جادویی‌ترین" و زیباترین خواب عمرش را دیده بود.

کلمات نفر بعد: خون، چراغ، دست، تصویر، چوب، لبخند، دندان



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹:۱۵ چهارشنبه ۶ دی ۱۴۰۲
#8

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
سوژه: فرار
کلمات: هیزم، هراس، مخوف، جنگل ممنوعه، معجون، شفا بخش، زمان برگردان.


وسط جنگل ممنوعه که در نگاه بسیاری مخوف به نظر می‌رسید زانو زده بود و در تلاش برای ساخت معجون شفابخشی بود تا بتواند دوست زخمی‌اش را درمان کند.

سراسر وجودش را هراس فرا گرفته بود. اگر به خاطر او نبود، هرگز این اتفاق نمی‌افتاد. او بود که به دوستش اصرار کرده بود در تاریکی شب به جنگل ممنوعه بیایند و موجودی که شایعه شده بود به شکار تک‌شاخ‌ها می‌پردازد را گیر بیندازند. با خودش چه فکری کرده بود؟ او تنها یک جادوآموز سال پنجمی بود. اگر دیگران موفق نشده بودند، چرا او و دوستش می‌توانستند؟

زیادی به توانایی‌های خود و برچسبِ جادوگرِ ماهری که تا به حال هاگوارتز به خود ندیده است اتکا کرده بود.

و حالا چه شده بود؟ به جای دستگیری این موجود، مجبور به فرار شده بودند. فرار در عمقی از جنگل ممنوعه که فراتر از جایی بود که برای اولین بار موجود را ملاقات کرده بودند. آن‌ها بیش از حد از هاگوارتز فاصله گرفته بودند. از طرفی گرد هم آوردن هیزم و روشنایی حاصل از آن، چیزی نبود که در تاریکی شب آن هم در حالی که موجود هنوز به دنبالشان بود، حرکت معقولی باشد. اما چاره‌ای نداشت، دوستش زخمی شده بود و باید او را با ساخت معجون نجات می‌داد.

فقط اگر زمان برگردان داشت، آن‌وقت به گذشته برمی‌گشت و با تمهیداتی بیشتر به آن‌جا می‌آمد. حداقل با همراه داشتن معجونی که در صورت آسیب دیدن شفایشان دهد. اما متاسفانه زمان‌برگردانی نبود و بعضی اشتباهات جبران‌ناپذیر هستند...

کلمات نفر بعد: چمن، میله، نور، کلبه، جادو، سرگیجه، چشم




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰:۲۴ سه شنبه ۵ دی ۱۴۰۲
#7

گریفیندور

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۳ پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۳:۰۷
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 86
آفلاین
سوژه: فرار
کلمات اصلی: آتش، سنگین، هیاهو، معجزه، چوبدستی، ساعت، دست


از آتش سنگین طلسم هایی که پرتاب میشد، فرار میکرد. باید سریع تر می دوید. دوید و دوید و دوید... ناگهان ایستاد. دیگر صدای هیاهو ی کسانی که دنبالش بودند نمی آمد.

انگار معجزه شده بود. فرار از آن جمعیت کاری تقریبا محال بود. در گوشه ای پناه گرفت. به دنبال چوبدستی اش گشت. در جیبش بود.

آن را بیرون آورد، دوباره صدای پای کسانی می آمد. همان کسانی بودند که دنبالش بودند. اما آنها او را ندیدند و به سوی دیگری رفتند.

از پشت بوته ای که قایم شده بود در آمد. از تاریکی هوا، میشد فهمید دیگر شب شده. او نمی دانست ساعت چند است. دستش را به درخت گرفت و وقتی مطمئن شد که آنها دور شده اند، به سمت خانه اش حرکت کرد.


کلمات نفر بعد: هیزم، هراس، مخوف، جنگل ممنوعه، معجون، شفا بخش، زمان برگردان.


یک گریفندوریتصویر کوچک شده!


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴:۳۱ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
#6

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
سوژه: فرار
کلمات فعلی: تونل، خرابه، اژدها، نجات، چاه، لیز، خلع سلاح، چوبدستی



اژدهای غول پیکر و خشمگینی به دنبالش بود و از شانس بدش وسط بیابان خشک و بی آب و علفی قرار داشت که حتی جایی برای پنهان شدن نداشت و این یعنی کاملا در معرض دید اژدها قرار داشت.

تنها کاری که از دستش برمی‌آمد دویدن بود و شلیک طلسم‌های بی‌امان. بنابراین در حالی که بدون هیچ فکر قبلی‌ای چوبدستی‌اش را تکان می‌داد و طلسم‌های مختلفی را صرفا به امید خریدن وقت کمی برای فرار به طرف اژدها شلیک می‌کرد، ناگهان با حفره‌ای روی زمین مواجه می‌شود. به سختی موفق می‌شود که به موقع متوقف شود، اما صدای چوبدستی‌اش که از دستش رها شده و در تاریکی حفره محو می‌شود خبر از این می‌دهد که حالا دیگر خلع سلاح هم شده بود. به نظر چاه عمیقی می‌آمد.

فرصتی برای فکر کردن نداشت، اژدها به او نزدیک شده بود و تنها راه نجاتش پناه بردن به چاه بود. بنابراین خودش را به درون آن پرتاب می‌کند. انتظار داشت سقوط آزادی را تجربه کند، اما به جای آن در مسیری مارپیچ رو به پایین لیز می‌خورد.

بعد از دقایقی بالاخره با صدای گرومپی روی زمینی سخت فرود می‌آید. در اولین نگاه با خرابه‌ای مواجه می‌شود که شبیه به تونلی زیرزمینی بود. با احتیاط شروع به حرکت در تنها مسیری که وجود داشت می‌کند.

مدت طولانی‌ای که برایش شبیه به یک عمر می‌ماند رو به جلو حرکت می‌کند. چیزی نمانده بود خودش را برای همیشه گرفتار در آن تونل ببیند. شاید طعمه‌ی اژدها شدن پایان بهتری برایش می‌بود تا این که در تاریکی این تونل سرد و تاریک آن‌قدر بماند تا از گرسنگی تلف شود.

در همین فکر و خیال‌ها بود که ناگهان جهت مسیر رو به بالا تغییر می‌کند. در انتهای آن نوری سو سو می‌زد. با امیدی که دوباره در قلبش جوانه زده بود، با سرعت بیشتری به سوی نور می‌رود.


کلمات نفر بعد: آتش، سنگین، هیاهو، معجزه، چوبدستی، ساعت، دست




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۱:۲۹:۲۶ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
#5

گریفیندور

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۳ پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۳:۰۷
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 86
آفلاین
سوژه: فرار
کلمات اصلی: باران، سراشیبی، سنگ، گِل، جادوگر، شانس، تلخ.
باران می بارید. جینی داشت می دوید تا مرگ خواران بهش نرسند.
یهو از یه سراشیبی لیز خورد و با یه سنگ برخورد کرد. سریع پاشد و دوباره شروع به دویدن کرد. توی یه تونل که اونجا بود قایم شد و بعد چوبدستیش رو روشن کرد:
لوموس.
لباساش سراسر گِلی شده بودند. مرگخواران که از اونجا رفتند از تونل بیرون اومد که با یه جادوگر مواجه شد. چوبدستیش رو سمت جادوگر گرفت تا ببینه اون کیه. هری بود. جینی گفت:
شانس آوردم که گیر مرگ خوارا نیفتادم.
بعد به سمت خونه حرکت کردند. وقتی به خونه رسیدند هم یه نوشیدنی تلخ خوردند.
کلمات نفر بعد: تونل، خرابه، اژدها، نجات، چاه، لیز، خلع سلاح، چوبدستی.


یک گریفندوریتصویر کوچک شده!


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۲
#4

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
سوژه: فرار
کلمات فعلی: تاریکی، اصالت، خاندان، عمارت، سالازار، مار زبان، چوبدستی


چشم‌هایش را گشود، اما تنها چیزی که به محض باز شدن چشمانش دید، تاریکی مطلق بود. اگر از قرار گرفتن در دخمه‌ای در انتهای عمارت خاندانی که اصالتشان زبانزد همه بود اطمینان نداشت، شاید حتی شک می‌کرد که مبادا بینایی دو چشمش را از دست داده باشد.

ولی این‌طور نبود. او کاملا بینا بود و به وضوح کشته شدن بی‌رحمانه‌ی دوستان و خانواده‌اش را دیده بود. آرزو می‌کرد ای کاش که بینا نبود... دیدن آن صحنه‌ها برای هرکسی سخت و دردناک بود. چه برسد به آن‌که کسانی که قربانی این خشم می‌شدند، نزدیک‌ترین کسانت باشند.

جرمشان چه بود؟

ماگل‌زاده بودن...

جرم او نیز همان بود و همین روزها مرگ به سراغ او نیز می‌آمد. این که او زنده بود ولی بسیاری دیگر نه، شاید برای بعضی‌ها به معنی خوش‌شانسی بود. اما او این خوش‌شانسی را نمی‌خواست. برعکس خودش را بسیار بدشانس می‌دانست که به قدری زنده مانده بود تا روزهای پایانی عمرش را در عذابِ از دست دادن دیگران طی کند.

در افکارش غوطه‌ور شده بود که ناگهان صدای فش‌فشی او را به دنیای واقعی باز می‌گرداند. بر اثر گذشت زمان، کمی چشمانش به تاریکی عادت کرده بود. ابتدا خیال می‌کرد بالاخره زمانش فرا رسیده است، نوبت اوست تا در بهترین حالت، طعم طلسم سبز رنگ مرگ را بچشد. در بدترین حالت نیز بر اثر شکنجه و درد... اما دیدن ماری که در سوراخی پنهان شد، آغازی بود بر این که دنیا پیش روی چشمانش عوض شود.

پس خبری از آن جادوگر مار زبان که با افتخار نشان سالازار اسلیترین را بر روی چوبدستی‌اش حک کرده بود، نبود. به جای آن، سوراخی توجهش را جلب کرده بود که حالا با نزدیک شدن به آن متوجه عبور نسیم ملایمی از آن می‌شد.

این تنها یک معنی می‌توانست داشته باشد... آزادی!

اما چرا؟ او که تسلیم شده بود و منتظر در آغوش کشیدن مرگ بود! این چه برنامه‌ای بود که دنیا برایش تدارک دیده بود؟ یک مار که نشان خاندان آن عمارت بود باید راه آزادی را به او نشان می‌داد؟ چرا؟

اما سوال مهم در این لحظه چرا نبود، بلکه پذیرفتن آن بود.

اگر نمی‌خواست چه؟

نمی‌خواست...

یا حداقل اینطور فکر می‌کرد. چون حرکت ناخودآگاهش به سمت سوراخ، تنها نشان از این داشت که در اعماق وجودش هنوز شکست نخورده است. هنوز می‌خواهد زندگی کند و هنوز، امید دارد.

پس دست به کار شد. دستانش را درون سوراخ برد و به اطراف آن چنگ زد بلکه بتواند حفره را بزرگ‌تر کند. تکه سنگ بزرگی که در همان اولین تلاشش از جداره‌ی سوراخ جدا شد، نشان می‌داد آسمان و زمین دست به دست هم داده‌‌اند تا او بتواند فرار کند.

با سنگی که بدست آورده بود با قدرت و سرعت بیشتری مشغول کندن شد. در یک چشم به هم زدن حفره به قدری بزرگ شده بود تا بتواند از درون آن بخزد و بیرون برود. چهار دیواری‌ای که درون آن حبس شده بود آن‌قدرها هم عریض نبود. طولی نمی‌کشد که پا به حیاط عمارت می‌گذارد. به محض خروج، باد به استقبالش می‌آید و موهایش را به هم می‌ریزد.

یعنی به همین سادگی گریخته بود؟

جواب آن یک بله‌ی ساده‌ بود.

در حالی که تا دقایقی پیش در نا امیدی مطلق انتظار مرگش را می‌کشید، حالا با قدم‌هایی محکم در جنگل حومه‌ی عمارت تقریبا در حال دویدن بود. دویدن به سوی آزادی... دویدن برای شکست دادن نیروی تاریکی که دنیای جادویی‌اش را فرا گرفته بود.

حالا دیگر او، همان او نبود.

کلمات نفر بعد: باران، سراشیبی، سنگ، گِل، جادوگر، شانس، تلخ




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۰۳ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۲
#3

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۳۲:۴۱
از لبخند های دروغین متنفرم!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 146
آنلاین
سوژه:فرار
کلمات اصلی:زندان،کلید،نور،زمین،آینه،شدید،اشتباه



تلما نفس نفس میزد.از بس دویده بود،مطمئن یود که پاهایش،تاول میزد؛البته اگر ان موقع روحی برای کشیدن درد داشت.خودش نیز نمیدانست چرا بی دلیل می دود؛دمنتور به هر حال به او میرسید و می بوسیدش؛در آن لحظه درد هایی را که سیریوس بلک کشیده بود برای ثانیه ای درک کرد.ماندن حتی چند دقیقه در کنار دمنتور ها بدتر از مرگ بود."زندان" آزکابان خودش به تنهایی ترسناک بود و وجود دمنتورها ترسناکی اش را چند برابر میکرد.
دمنتور آرام به تلما نزدیک شد؛کم‌کم خاطرات بد تلما به ذهنش آمد...اول از همه لحظه ای که ولدمورت پدر و مادرش را کشت...بعد مرگ کاراگاهی که برای محافظت از تلما به عمارت هلمز آمده بود...بعد لحظه ی شکنجه ی ماگل هایی که در مسابقات جهانی بودند...
همه جا تاریک بود و دمنتور در حال بوسیدن تلما بود؛که ناگهان "نور"ی به صورت تلما افتاد...
الا،ققنوس تلما به کمکش آمده بود و اکنون با سرعت به طرف دمنتور حمله میکرد و اورا فراری میداد.
با کنار رفتن دمنتور تلما به خودش آمد...آری!همه با یاداوری خاطرات خوب شان سپر محافظ میسازند ولی تلما باید درد هایش را به خاطر میاورد،تا قوی ترین سپرش را بسازد.سپری که تغییر شکل میداد.چوبدستی اش را از روی "زمین" برداشت و به غمناک ترین اتفاقات زندگی اش فکر کرد...مرگ خانواده اش...و سپس فریاد زد:《اکسپکتو پاترونوم》و از نوک چوبدستی اش ققنوسی نورانی بیرون آمد و به دمنتور ها حمله کرد.تلما دیگر احساس خطر نمیکرد ولی باید سریعا از زندان آزکابان و از دست دمنتور ها فرا میکرد.به سمت کیفش که سمت دیگری افتاده بود رفت.نگاهی به درونش کرد؛"کلید" طلایی رنگی که حتی نمیدانست برای کجاست کنار زد و به گشتن ادامه داد.به "آینه"ی مادرش رسید و آن را کنار زد.هر چه گشت چیز دیگری را پیدا نکرد.سرمای "شدید"ی احساس میکرد.کمی بیشتر آنجا ماندن "اشتباه" محض بود.به سمت ققنوسش که درگیر مبارزه با دمنتور ها بود رفت و پایش را گرفت و به سرعت از آزکابان دور شدند.


کلمات نفر بعدی:تاریکی،اصالت،خاندان،عمارت،سالازار،مار زبان،چوبدستی








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.