گوشه ی خیلی تاریکی ظاهر شد. دوتا مرد یکی چاق و یکی لاغر وسط کوچه می پلیکیدند ، سورس لحظه ای شک کرد اگر اونها فقط ولگرد بودن چی ؟ خوب می تونست به راحتی دخلشون رو بیاره .بهتر بود بره جلو یه قدم به جلو برداشت و توی نور ضعیفی قرار گرفت که از چراغای خیابون اصلی به کوچه می رسید .مرد لاغر دیدش ،و با چشم به مرد چاق اشاره کردو هردوباهم به طرف سورس حرکت کردن . مرد چاق که چهره ی شرقی داشت و اگر یه توتون جویده شده می دادی گوشه ی لبش با اون کلاهش درست می شد مثل خلاف کارایی که تا بحال ده بار زندان رفتن از سورس پرسید: سنگ سفید می خوام داری ؟؟خیال سورس اسنیپ راحت شد مرد واژه رمز رو گفته بود . حالا نوبت می رسید به خودش که جواب داد:نه ولی هفتا سیاهشو دارم می خوای ؟؟ دومرد بهم نگاهی از سر اسودگی انداختند.مرد لاغر اندام موبلند برسید :اوردیش؟؟سورس نگاهی بهش انداخت قیافه اش در عین سفاهت خشن بود .سورس:اوردم ؛شما از طرف ارباب تاریکی ها چیزی برام ندارین؟؟ مرد چاق :چرا یه نامه داده. سورس:چرا شما دوتا رو فرستاده؟؟مرد لاغر: به تو مربوط نیست، اول بطری دارو رو بده. سورس: نه تواول نامه رو بده!مرد چاق داد زد: هی این دستور اربابه که تا دارو رو نگیریم نامه رو ندیم .زود باش . سورس اسنیپ با دستای لرزان بطری عزیزش رو به دستای نا مطمئن مرد چاق سپرد.سورس:حالا نامه. مرد لاغر نامه ای کو چک رو به سورس داد و هردو قدم زنان دور شدن . هنوز چند قدمی نرفته بودن که صدای فریاد(نه!) شنیدن و برگشتن،سورس اسنیپ دوزانو روی زمین زانو زده بود و به بازو هاش چنگ انداخته بود و هق هق های خشکی می کرد . دومرد با تعجب بهش نزدیک شدن مرد لاغر پرسید :چی شدی؟؟ سورس اسنیپ سرش رو بالا اورد و با چشمای خون گرفته اش به مرد نگاهی کرد و جواب داد:دامبلدور زنده است.
دالان مخفی
قسمت 1ساعت هفت ونیم بود.هری در کتابخانه بر روی انبوهی از کتاب های گیاه شناسی خم شده بود و سعی می کرد مقاله اش را کامل کند ولی احساس می کرد این کار غیرممکن است. با ناراحتی دندان هایش را بر روی هم فشار داد و با خودش فکر کرد که اگر هرمیون لجبازی نکرده بود و مقاله اش را به او و رون داده بود حالا این همه دردسر پیش نمی آمد. نگاهی به فهرشت کتاب" قارچ های سمی در جهان" نوشته ی لیبرا گالتون انداخت. صفحه ای را باز کرد و مشغول نوشتن شد.حدود بیست خط نوشت و بعد کتاب رابا بی حوصلگی بست.با خودش گفت شاید هرمیون دلش به رحم بیاید ودر نتیجه گیری مقاله به او کمک کند. با این فکر از جایش بلند شد.وسایلش را جمع کرد و می خواست از کتابخانه بیرون برود که فکری به نظرش رسید. مادام پینس مسئول کتابخانه برای انجام کاری ازآن جا بیرون رفته بود و کسی هم آن دور و بر نبود. هری می توانست با خیال راحت به قسمت ممنوعه برود و کتاب های آن جا را جست و جو کند. می دانست که چیزی در مورد جاودانه سازها پیدا نمی کند ولی ممکن بود اثر یا علامتی پیدا کند که به دردش بخورد. او کتاب های قدیمی ومخوفی را که کاغذ هایشان در حال پودر شدن بود یکی یکی از قفسه ها بیرون کشید وبا حوصله ی زیادی آن ها روی میز چید.دست خط بعضیاز کتاب ها نه تنها خوانا نبود بلکه به زبان عجیبی بود که هری ازآن سردر نمی آورد.آه...اگر فقط هرمیون آن جا بود... اما هری بعید می دانست هرمیون از جادوهای سیاه پیشرفته که به زبان باستان نوشته شده بودند چندان سر در بیاورد....اما خوب امتحان کردنش ضرری نداشت.او با عجله چند کتاب دیگر را که به درد بخور به نظر می آمدند از قفسه ها بیرون آورد وروی میز گذاشت.از کتابخانه بیروندوید و به طرف سالن گریفیندور راه افتاد.
_هی...هری داری کجا می ری؟چرا اینقدر عجله داری؟
هری برگشت وجینی را دید.در حالی که نفس نفس می زد به او سلام کرد و گفت:جینی می تونی یه کاری بکنی؟من با هرمیون یه کار خیلی خیلی فوری دارم. اگه پیداش کنی و بهش بگی که خودشو سریعا به کتابخونه برسونه لطف خیلی بزرگی به من می کنی.
جینی با تعجب شانه هایش را بالا انداخت و گفت:باشه. سعی ام رو می کنم.
هری لبخندی زد و تشکر کرد. و بعد به کتابخانه برگشت.عجیب بود. مادام پینس هنوز برنگشته بود و آن جا را همینطور به حال خود رها کرده بود. هری با بدجنسی فکر کرد شاید سر او زیادی با فیلچ گرم شده...بعد از ده دقیقه هرمیون به کتابخانه آمد.
_ا...سلام هری.جینی می گفت کار خیلی واجبی با من داری.
_درسته.هرمیون فکر می کنم تو با زبان باستانی جادوگری آشنایی داری....
_بستگی داره از چه نوعش باشه...اگه خیلی سنگین باشه...صبر کن ببینم تو که نمی خوای...
صدایش را پایین آورد و ادامه داد:تو کتابای قدیمی که به زبونای آرامی نوشته شدن دنبال نشونه ای از محل جاودانه سازها بگردی؟نه...نمی خوای که...
_چرا که نه هرمیون ...ممکنه ولدمورت در سال های تحصیلش تو هاگوارتز علامتی تو یکی از کتاب های قدیمی گذاشته باشه که این می تونه به من کمک کنه تا یه چیزایی رو بفهمم. بالاخره ارزش امتحان کردن که داره...نداره؟
_نمی دونم.با عقل جور درنمیاد. ولی من تلاشمو می کنم...
هرمیون در حالی که ابروهایش را بالا انداخته بود یکی از کتاب های سنگین و پر حجم را برداشت و مشغول بررسی صفحات آن شد.هری هم در این مدت مشغول گشتن قفسه ها بود.بعد از گذشت نیم ساعت هرمیون با خستگی سرش را بالا گرفت و گفت: اوه...هری.فکر نمی کنم تو این کتابا هیچ نکته ای در مورد جاودانه سازها باشه.اینا فقط یک مشت مزخرفات در مورد جادوی سیاه باستانی یه که من هیچی ازش سر در نمیارم. ضمنا مطمئنم که ولدمورت نمی تونسته هیچ...
_اوه...زود بیا اینجا رو نگاه کن.بیا...
هرمیون با بی حوصلگی از جایش بلند شد و در حالی که به سمت هری می رفت گفت:چیه؟...چی شده؟
هری کتاب کوچک و رنگ و رورفته ای که در دست داشت بالا گرفت و پاسخ داد : این کتاب هیچ عنوان یا سرشناسه ای نداره...نام نویسنده هم روی جلدش یا حتی داخلش نوشته نشده. به نظر می رسه که...
هرمیون کتاب را از دستش قاپید. آن را باز کرد و گفت:این یه کتاب کاملا معمولیه...
_ولی...
_می دونم. عجیبه که تو قسمت ممنوعه گذاشتنش. چون داخلش مزخرفاتی در مورد آداب و رسوم جادوگران در سرتاسردنیا نوشته شده.
_از کجا معلوم؟بیا آزمایشش کنیم.
هری چوبدستی اش را بالا گرفت و آن رابه طرف کتاب تکان داد. نگاهی به جلد و صفحه ی اولش انداخت. هیچ اتفاقی نیفتاده بود. این کار را سه بار تکرار کرد و چهارمین بار هم هیچ فایده ای نداشت. هرمیون گفت: شاید باید یه روش دیگه رو امتحان کنیم.
او نوشته های صفحه ی اول راسر و ته کردو آن ها را به همین صورت روی کاغذ پوستی منتقل کرد.
هری با شک گفت: فکر می کنی موثر باشه؟
_شایدآره شاید هم نه. فقط باید زودتر کارمونو انجام بدیم.ساعت نه و ده دقیقه است و اگه پینس ما رو اینجا گیر بیاره خودت می دونی چی می شه....
هرمیون چوبدستی اش را به طرف کاغذ پوستی گرفت. نوری آبی رنگ به آن برخورد ... هری هیجان زده کاغذ را نگاه کرد. ولی جمله های سر و ته شده هنوز هم به همان صورت بودند. هرمیون ورد های مختلفی را امتحان کرد تا اینکه بالا خره...
هری با خوشحالی گفت:اوه...نگاه کن. کمی از اون نوشته به یه صورت دیگه دراومده.
هرمیون با تعجب نوشته را با صدای بلند خواند:"اگر می خواهید به سرداب ممنوعه..." اوه.... فکر نمی کردم ورد محو کننده عصاره ی قارچ سمی روش موثر باشه...اصلا این چه ربطی به...
_مهم نیست. ولش کن. کارت فوق العاده بود.
_اما هنوز بقیه اش رو ظاهر نکردیم.ورد روش جواب نداد...
_اشکالی نداره. اگه همین قدرش ظاهر شده حتما برای بقیه اش هم یه راهی هست. این چه معنایی می تونه داشته باشه؟ "اگر می خواهید به سرداب ممنوعه..." شاید فعلی که براش به کار می ره (بروید) بوده...
_آره ...ولی این فقط یه حدسه... چه طوره یه بار دیگه امتحان کنیم. اما با یه ورد عجیب دیگه مثل...
ناگهان صدایی بلند به گوش رسید._آهای...کی اونجاس؟ بیاین بیرون ریاکارهای کثیف...شماها کجایین؟ بیاین تا...
هری با عجله کاغذ پوستی را تا کرد و آن را لای کتاب کهنه گذاشت. بعد کتاب را در جیب ردایش انداخت و در حالی که دست هرمیون را گرفته بود از پشت قفسه ها رد شد. درست هنگامی که مادام پینس به وسط کتابخانه رسید هری و هرمیون از قسمت پشتی آنجا خود را به در رساندند و با عجله بیرون رفتند.
دوست عزیز! شما باید ابتدا در بازی با کلماتپست بزنید و در صورت تایید در اینجا پست بزنید.
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۸ ۱۶:۰۵:۱۰