هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
#1
ميشه بدونم چرا در قسمت كاراگاه نمايشنامه نويسي هيچ وقت داستان هاي من را قبول نمي كنند ؟ پروفسور كوييرل ؟

ارادتمند شما نيلا لانگ باتم

در زیر ویرایش پست علت توضیح داده میشه.در ضمن با توجه به اعترافات خودتون که شما به جای خواهرتون پست ارسال میکنید با اینکه با شناسه نویل لانگ باتم تایید شدید من اجازه نمیدم شناسه دیگه ای رو بگیرید.اگه خواهرتون واقعا وجود داشته باشه و بخواد فعالیت کنه بهتره خودشون اقدام کنن...ممنون


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۲ ۱۲:۴۱:۴۹

هرگز با دم شير بازي نكن .


چیزی قابل رویØ


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۸ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
#2
امروز مثل هميشه ازدحامي از دانش آموزان هاگوارتز به منطقه ي سرسبزش هجوم بردند تا كمي تفريح كنند .

سيريوس : هي جيمز ببين كي داره مي آيد ؟
جيمز : چي گف ... ها ديدمش . وش كن بابا چي كارش داري هر روز از مچ پا آويزونش مي كني ؟
سيريوس : هي سوروس . چيه حالت خوب نيست ؟ باز تو كلاس تغيير شكل گند زدي ؟
سوروس : ببند اون دهنتو . به تو چه من چمه ؟
سيريوس : سوروس اينقدر عصباني نباش . چرا توي روز به اين خوبي اوقات ما را هم مثل خودت تلخ مي كني ؟
سوروس : دهنتو ببند سيريو ...
هنوز حرف سوروس تمام نشده بود كه پرتوي نوراني به سوروس خورد و او را از مچ پا آويزان كرد . و اين باعث شد تا تمامي افرادي كه در آن اطراف بودند با شدت بخندند .
جيمز : ولش كن سيريوس .
سيريوس : ول كن تازه داريم حال مي كنيم .... ولي حالا چون تويي به خاطرت ولش مي كنم .
در همين هنگام پرتوي نوراني ديگري ظاهر شد وسوروس دوباره در جاي خود ايستاد و كتابها و لوازمش را جمع كرد تا به طرف سرسراي ورودي برود .
جيمز : اينقدر بهش گير نده .
سيريوس : آخه مي دوني چيه دايم مي گه خودش از ما بهتره ولي اصلا هيچي حاليش نيست .
جيمز : اگه زيادي اونو اذيت كني به جرم آزار و اذيتش تورو مي فرستند آزكابان يا شايد هم خونه .
سيريوس : من كه زياد اين كارو نميكنم فقط روزي يك بار كه مشكلي پيش نمياره . مياره ؟
جيمز : آره ممكنه اون هم دردسر ساز باشه .
سيريوس : اينقدر دوست دارم يك بار جادوي فرمانبري رو روش امتحان كنم .
جيمز : ها . يه وقت اين كارو نكنيا ؟
سيريوس : بابا شوخي كردم .
و هر دو با هم خنديدند و با صداي زنگ كلاس به طرف سرسراي ورودي رفتند .
جيمز : واي باز كلاس پيشگويي ...
سيريوس : راست مي گي دوباره پدرمونو در مياره .
جيمز : خوب شد ديشب از خودمون خواب در آورديم .
سيريوس : آره .
جيمز : خوش به حال ريموس كه چند روزي از اين درساي لعنطي راحت شده .
سيريوس : آره واقعا .
_ ..........
_ ..........

تورو خدا اين يكي را قبول كنيد . ارادتمند شما نيلا لانگ باتم

خوب...!!
خوشحالم که خودت داری مینویسی!
یه مشکلی وجود داره...دیالوگها در این نوشته ات کمی ضعیف هستن...مثلا جایی که جیمز به سیریوس میگه بهش گیر نده، با توجه به نفرت جیمز از اسنیپ، خیلی غیرعادی به نظر می آد!
اگه یه خورده رو دیالوگهات کار کنی...میتونی به نویسنده خوبی تبدیل بشی! به شرطی که واقعا تلاش کنی!
صبر کن تا جمعه عکس جدید گذاشته بشه...با اون عکس پست بزن! یا اگه دلت خواست یکی با این عکس بنویس و بهم پی ام بکنش...با دیالوگهای کار شده!

تایید نشد!


ویرایش شده توسط نيلا لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۲ ۱۲:۲۳:۵۵
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۳ ۱۶:۴۲:۵۶

هرگز با دم شير بازي نكن .


چیزی قابل رویØ


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۱ شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۵
#3
اين نمايشنامه بين اسنيپ , هري , رون , كراب , مالفوي و هم كلاسي هاي آنها :

_ سلام .
_ سلام پروفسور ...
_ باز كنيد صفحه ي 157 ...
چشم پروفسور .
بعد از مدتي :
_ همه شروع كنيد به درست كردن معجون . مالفوي بيا كارت دارم .
_ الان پروفسور .
_ هي رون فكر كنم دارن در مورد مرگخوار بودن با هم حرف مي زنند .
رون : باز شروع كردي هري؟؟!!!!!
_ بچه ها همه پاتيل ها را خوب تميز كردين .
_ بله پروفسور اسنيپ ...
_ پس تا يك ربع ديگر همه ي معجون ها آماده ا ....
هنوز جمله ي پروفسور اسنيپ تمام نشده بود كه نويل از پشت پاتيلش كه در بالاي آن غبار نقره اي رنگي وجود داشت به طرف يكي از قفسه ها پرتاب شد .
پروفسور با خود گفت : اين كار حتما در اثر انجام ندادن يكي از قوانين معجون سازي پيشرفته صورت گرفته است .
همه ي بچه ها بلا استثنا مالفوي , كراب و گويل دور نويل جمع شدند .
_ اون فشفشه باز يه اشتباه ديگه ازش سر زده ؟ كراب .
_ ممكن اون فشفشه يكي از كار ها را اشتباه انجام داده دراكو .... ها ... ها ... ها ...
_ بچه ها برويد كنار . فكر كنم بايد يه چند روزي بره بيمارستان سنت مانگو ... اون شانس آورده كه زياد چيزيش نشده . در حقيقت اون الان بايد ميمرد .
هري : نميشه . بايد اينجا بمونه . ما مي بريمش پيش مادام پامف ....
_ نه . من از شما بهتر مي فهمم و به خاطر اين جسارتت 10 امتياز از گريفندور كم مي كنم .
_ چرا ؟
_ 10 امتياز ديگه به خاطر فضولي در كار من .
_ پس اين حقيقت داره كه شما با هري پاتر از هم متنفريد ؟
_ 20 امتياز از هافلپاف كم مي شه .
_ آخه چرا اون فقط از شما يه سؤال پرسيد ؟
_ 15 امتياز از راونكلاو كم مي شه . كس ديگه اي نيست كه بخواهد از گروهش امتياز كسر بشه ؟ كلاس تعطيل من بايد يروم پيش پروفسور دامبلدور . برويد !
_ چشم پروفسور ....
اين را دراكو در حال پوزخند زدن به هري گفت و همراه كراب و گويل بيرون رفت .
هري به رون و هرميون گفت :
_ بچه ها اون ديگه شورشو در آورده .
_ ............

ارادتمند شما نيلا لانگ باتم


من الان اینجا رو ویرایش کردم....
و گفتم که لطفا چیز تکراری نزن چون یه بار گفتم که این نوشته تایید نمیشه چون هیچ ربطی به عکس نداره.
و بعدش هم گفته بودم که در صورت تایید نشدن باید یه هفته صبر کنی تا پست جدید رو بزنی.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۱ ۱۵:۵۵:۱۲
ویرایش شده توسط نيلا لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۱ ۱۶:۰۳:۳۲
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۱ ۱۶:۱۷:۱۸

هرگز با دم شير بازي نكن .


چیزی قابل رویØ


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
#4
نور خورشيد مثل هميشه راحي براي ورود به آن دخمه نداشت . و دانش آموزان گريفندور و اسليترين در حال درست كردن معجون خاصي بودند .
_ بچه ها همه پاتيل ها را خوب تميز كردين .
_ بله پروفسور اسنيپ ...
_ پس تا يك ربع ديگر همه ي معجون ها آماده ا ....
هنوز جمله ي پروفسور اسنيپ تمام نشده بود كه نويل از پشت پاتيلش كه در بالاي آن غبار نقره اي رنگي وجود داشت به طرف يكي از قفسه ها پرتاب شد .
پروفسور با خود گفت : اين كار حتما در اثر انجام ندادن يكي از قوانين معجون سازي پيشرفته صورت گرفته است .
همه ي بچه ها بلا استثنا مالفوي , كراب و گويل دور نويل جمع شدند .
_ اون فشفشه باز يه اشتباه ديگه ازش سر زده ؟ كراب .
_ ممكن اون فشفشه يكي از كار ها را اشتباه انجام داده دراكو .... ها ... ها ... ها ...
_ بچه ها برويد كنار . فكر كنم بايد يه چند روزي بره بيمارستان سنت مانگو ... اون شانس آورده كه زياد چيزيش نشده . در حقيقت اون الان بايد ميمرد .
هري گفت : نميشه . بايد اينجا بمونه . ما مي بريمش پيش مادام پامف ....
_ نه . من از شما بهتر مي فهمم و به خاطر اين جسارتت 10 امتياز از گريفندور كم مي كنم .
_ چرا ؟
_ 10 امتياز ديگه به خاطر فضولي در كار من .
_ پس اين حقيقت داره كه شما با هري پاتر از هم متنفريد ؟
_ 20 امتياز از هافلپاف كم مي شه .
_ آخه چرا اون فقط از شما يه سؤال پرسيد ؟
_ 15 امتياز از راونكلاو كم مي شه . كس ديگه اي نيست كه بخواهد از گروهش امتياز كسر بشه ؟ كلاس تعطيل من بايد يروم پيش پروفسور دامبلدور . برويد !
_ چشم پروفسور ....
اين را دراكو در حال پوزخند زدن به هري گفت و همراه كراب و گويل بيرون رفت .
هري به رون و هرميون گفت :
_ بچه ها اون ديگه شورشو در آورده .
_ ............

ارادتمند شما نيلا لانگ باتم


ببین چرا همیشه دوتایی پست میزنی...معرفی شخصیت هم همین کارو کردی...بازی با کلمات هم..اینجا هم!!

یکی بسه باور کن! صبر کن جواب اونو بدیم بعد پست جدید بزن...

در ضمن این یکی هم اگه قرار بود جوابی بهش داده بشه این بود که تایید نشد!



ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۰ ۲۱:۴۱:۰۳

هرگز با دم شير بازي نكن .


چیزی قابل رویØ


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
#5
گوشه ی خیلی تاریکی ظاهر شد. دوتا مرد یکی چاق و یکی لاغر وسط کوچه می پلیکیدند ، سورس لحظه ای شک کرد اگر اونها فقط ولگرد بودن چی ؟ خوب می تونست به راحتی دخلشون رو بیاره .بهتر بود بره جلو یه قدم به جلو برداشت و توی نور ضعیفی قرار گرفت که از چراغای خیابون اصلی به کوچه می رسید .مرد لاغر دیدش ،و با چشم به مرد چاق اشاره کردو هردوباهم به طرف سورس حرکت کردن . مرد چاق که چهره ی شرقی داشت و اگر یه توتون جویده شده می دادی گوشه ی لبش با اون کلاهش درست می شد مثل خلاف کارایی که تا بحال ده بار زندان رفتن از سورس پرسید: سنگ سفید می خوام داری ؟؟خیال سورس اسنیپ راحت شد مرد واژه رمز رو گفته بود . حالا نوبت می رسید به خودش که جواب داد:نه ولی هفتا سیاهشو دارم می خوای ؟؟ دومرد بهم نگاهی از سر اسودگی انداختند.مرد لاغر اندام موبلند برسید :اوردیش؟؟سورس نگاهی بهش انداخت قیافه اش در عین سفاهت خشن بود .سورس:اوردم ؛شما از طرف ارباب تاریکی ها چیزی برام ندارین؟؟ مرد چاق :چرا یه نامه داده. سورس:چرا شما دوتا رو فرستاده؟؟مرد لاغر: به تو مربوط نیست، اول بطری دارو رو بده. سورس: نه تواول نامه رو بده!مرد چاق داد زد: هی این دستور اربابه که تا دارو رو نگیریم نامه رو ندیم .زود باش . سورس اسنیپ با دستای لرزان بطری عزیزش رو به دستای نا مطمئن مرد چاق سپرد.سورس:حالا نامه. مرد لاغر نامه ای کو چک رو به سورس داد و هردو قدم زنان دور شدن . هنوز چند قدمی نرفته بودن که صدای فریاد(نه!) شنیدن و برگشتن،سورس اسنیپ دوزانو روی زمین زانو زده بود و به بازو هاش چنگ انداخته بود و هق هق های خشکی می کرد . دومرد با تعجب بهش نزدیک شدن مرد لاغر پرسید :چی شدی؟؟ سورس اسنیپ سرش رو بالا اورد و با چشمای خون گرفته اش به مرد نگاهی کرد و جواب داد:دامبلدور زنده است.

دالان مخفی
قسمت 1ساعت هفت ونیم بود.هری در کتابخانه بر روی انبوهی از کتاب های گیاه شناسی خم شده بود و سعی می کرد مقاله اش را کامل کند ولی احساس می کرد این کار غیرممکن است. با ناراحتی دندان هایش را بر روی هم فشار داد و با خودش فکر کرد که اگر هرمیون لجبازی نکرده بود و مقاله اش را به او و رون داده بود حالا این همه دردسر پیش نمی آمد. نگاهی به فهرشت کتاب" قارچ های سمی در جهان" نوشته ی لیبرا گالتون انداخت. صفحه ای را باز کرد و مشغول نوشتن شد.حدود بیست خط نوشت و بعد کتاب رابا بی حوصلگی بست.با خودش گفت شاید هرمیون دلش به رحم بیاید ودر نتیجه گیری مقاله به او کمک کند. با این فکر از جایش بلند شد.وسایلش را جمع کرد و می خواست از کتابخانه بیرون برود که فکری به نظرش رسید. مادام پینس مسئول کتابخانه برای انجام کاری ازآن جا بیرون رفته بود و کسی هم آن دور و بر نبود. هری می توانست با خیال راحت به قسمت ممنوعه برود و کتاب های آن جا را جست و جو کند. می دانست که چیزی در مورد جاودانه سازها پیدا نمی کند ولی ممکن بود اثر یا علامتی پیدا کند که به دردش بخورد. او کتاب های قدیمی ومخوفی را که کاغذ هایشان در حال پودر شدن بود یکی یکی از قفسه ها بیرون کشید وبا حوصله ی زیادی آن ها روی میز چید.دست خط بعضیاز کتاب ها نه تنها خوانا نبود بلکه به زبان عجیبی بود که هری ازآن سردر نمی آورد.آه...اگر فقط هرمیون آن جا بود... اما هری بعید می دانست هرمیون از جادوهای سیاه پیشرفته که به زبان باستان نوشته شده بودند چندان سر در بیاورد....اما خوب امتحان کردنش ضرری نداشت.او با عجله چند کتاب دیگر را که به درد بخور به نظر می آمدند از قفسه ها بیرون آورد وروی میز گذاشت.از کتابخانه بیروندوید و به طرف سالن گریفیندور راه افتاد.
_هی...هری داری کجا می ری؟چرا اینقدر عجله داری؟
هری برگشت وجینی را دید.در حالی که نفس نفس می زد به او سلام کرد و گفت:جینی می تونی یه کاری بکنی؟من با هرمیون یه کار خیلی خیلی فوری دارم. اگه پیداش کنی و بهش بگی که خودشو سریعا به کتابخونه برسونه لطف خیلی بزرگی به من می کنی.
جینی با تعجب شانه هایش را بالا انداخت و گفت:باشه. سعی ام رو می کنم.
هری لبخندی زد و تشکر کرد. و بعد به کتابخانه برگشت.عجیب بود. مادام پینس هنوز برنگشته بود و آن جا را همینطور به حال خود رها کرده بود. هری با بدجنسی فکر کرد شاید سر او زیادی با فیلچ گرم شده...بعد از ده دقیقه هرمیون به کتابخانه آمد.
_ا...سلام هری.جینی می گفت کار خیلی واجبی با من داری.
_درسته.هرمیون فکر می کنم تو با زبان باستانی جادوگری آشنایی داری....
_بستگی داره از چه نوعش باشه...اگه خیلی سنگین باشه...صبر کن ببینم تو که نمی خوای...
صدایش را پایین آورد و ادامه داد:تو کتابای قدیمی که به زبونای آرامی نوشته شدن دنبال نشونه ای از محل جاودانه سازها بگردی؟نه...نمی خوای که...
_چرا که نه هرمیون ...ممکنه ولدمورت در سال های تحصیلش تو هاگوارتز علامتی تو یکی از کتاب های قدیمی گذاشته باشه که این می تونه به من کمک کنه تا یه چیزایی رو بفهمم. بالاخره ارزش امتحان کردن که داره...نداره؟
_نمی دونم.با عقل جور درنمیاد. ولی من تلاشمو می کنم...
هرمیون در حالی که ابروهایش را بالا انداخته بود یکی از کتاب های سنگین و پر حجم را برداشت و مشغول بررسی صفحات آن شد.هری هم در این مدت مشغول گشتن قفسه ها بود.بعد از گذشت نیم ساعت هرمیون با خستگی سرش را بالا گرفت و گفت: اوه...هری.فکر نمی کنم تو این کتابا هیچ نکته ای در مورد جاودانه سازها باشه.اینا فقط یک مشت مزخرفات در مورد جادوی سیاه باستانی یه که من هیچی ازش سر در نمیارم. ضمنا مطمئنم که ولدمورت نمی تونسته هیچ...
_اوه...زود بیا اینجا رو نگاه کن.بیا...
هرمیون با بی حوصلگی از جایش بلند شد و در حالی که به سمت هری می رفت گفت:چیه؟...چی شده؟
هری کتاب کوچک و رنگ و رورفته ای که در دست داشت بالا گرفت و پاسخ داد : این کتاب هیچ عنوان یا سرشناسه ای نداره...نام نویسنده هم روی جلدش یا حتی داخلش نوشته نشده. به نظر می رسه که...
هرمیون کتاب را از دستش قاپید. آن را باز کرد و گفت:این یه کتاب کاملا معمولیه...
_ولی...
_می دونم. عجیبه که تو قسمت ممنوعه گذاشتنش. چون داخلش مزخرفاتی در مورد آداب و رسوم جادوگران در سرتاسردنیا نوشته شده.
_از کجا معلوم؟بیا آزمایشش کنیم.
هری چوبدستی اش را بالا گرفت و آن رابه طرف کتاب تکان داد. نگاهی به جلد و صفحه ی اولش انداخت. هیچ اتفاقی نیفتاده بود. این کار را سه بار تکرار کرد و چهارمین بار هم هیچ فایده ای نداشت. هرمیون گفت: شاید باید یه روش دیگه رو امتحان کنیم.
او نوشته های صفحه ی اول راسر و ته کردو آن ها را به همین صورت روی کاغذ پوستی منتقل کرد.
هری با شک گفت: فکر می کنی موثر باشه؟
_شایدآره شاید هم نه. فقط باید زودتر کارمونو انجام بدیم.ساعت نه و ده دقیقه است و اگه پینس ما رو اینجا گیر بیاره خودت می دونی چی می شه....
هرمیون چوبدستی اش را به طرف کاغذ پوستی گرفت. نوری آبی رنگ به آن برخورد ... هری هیجان زده کاغذ را نگاه کرد. ولی جمله های سر و ته شده هنوز هم به همان صورت بودند. هرمیون ورد های مختلفی را امتحان کرد تا اینکه بالا خره...
هری با خوشحالی گفت:اوه...نگاه کن. کمی از اون نوشته به یه صورت دیگه دراومده.
هرمیون با تعجب نوشته را با صدای بلند خواند:"اگر می خواهید به سرداب ممنوعه..." اوه.... فکر نمی کردم ورد محو کننده عصاره ی قارچ سمی روش موثر باشه...اصلا این چه ربطی به...
_مهم نیست. ولش کن. کارت فوق العاده بود.
_اما هنوز بقیه اش رو ظاهر نکردیم.ورد روش جواب نداد...
_اشکالی نداره. اگه همین قدرش ظاهر شده حتما برای بقیه اش هم یه راهی هست. این چه معنایی می تونه داشته باشه؟ "اگر می خواهید به سرداب ممنوعه..." شاید فعلی که براش به کار می ره (بروید) بوده...
_آره ...ولی این فقط یه حدسه... چه طوره یه بار دیگه امتحان کنیم. اما با یه ورد عجیب دیگه مثل...
ناگهان صدایی بلند به گوش رسید._آهای...کی اونجاس؟ بیاین بیرون ریاکارهای کثیف...شماها کجایین؟ بیاین تا...
هری با عجله کاغذ پوستی را تا کرد و آن را لای کتاب کهنه گذاشت. بعد کتاب را در جیب ردایش انداخت و در حالی که دست هرمیون را گرفته بود از پشت قفسه ها رد شد. درست هنگامی که مادام پینس به وسط کتابخانه رسید هری و هرمیون از قسمت پشتی آنجا خود را به در رساندند و با عجله بیرون رفتند.

ارادتمند شما نيلا لانگ باتم

هوووم
بین قرار نیست از پستهای بقیه استفاده کنی!!! اینجا میخوایم ببینیم سطح نوشتن خود تو چجوریه! نه مال بقیه!!!


تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۰ ۲۱:۳۸:۱۰
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۰ ۲۱:۵۰:۴۲

هرگز با دم شير بازي نكن .


چیزی قابل رویØ


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
#6
حقیقت - سنت مانگو - نقره - شانس - قانون - اشتباه - معجون - غبار - ممکن - اثر

نور خورشيد مثل هميشه راحي براي ورود به آن دخمه نداشت . و دانش آموزان گريفندور و اسليترين در حال درست كردن معجون خاصي بودند .
_ بچه ها همه پاتيل ها را خوب تميز كردين .
_ بله پروفسور اسنيپ ...
_ پس تا يك ربع ديگر همه ي معجون ها آماده ا ....
هنوز جمله ي پروفسور اسنيپ تمام نشده بود كه نويل از پشت پاتيلش كه در بالاي آن غبار نقره اي رنگي وجود داشت به طرف يكي از قفسه ها پرتاب شد .
پروفسور با خود گفت : اين كار حتما در اثر انجام ندادن يكي از قوانين معجون سازي پيشرفته صورت گرفته است .
همه ي بچه ها بلا استثنا مالفوي , كراب و گويل دور نويل جمع شدند .
_ اون فشفشه باز يه اشتباه ديگه ازش سر زده ؟ كراب .
_ ممكن اون فشفشه يكي از كار ها را اشتباه انجام داده دراكو .... ها ... ها ... ها ...
_ بچه ها برويد كنار . فكر كنم بايد يه چند روزي بره بيمارستان سنت مانگو ... اون شانس آورده كه زياد چيزيش نشده . در حقيقت اون الان بايد ميمرد .
هري گفت : نميشه . بايد اينجا بمونه . ما مي بريمش پيش مادام پامف ....
_ نه . من از شما بهتر مي فهمم و به خاطر اين جسارتت 10 امتياز از گريفندور كم مي كنم .
_ چرا ؟
_ 10 امتياز ديگه به خاطر فضولي در كار من .
_ پس اين حقيقت داره كه شما با هري پاتر از هم متنفريد ؟
_ 20 امتياز از هافلپاف كم مي شه .
_ آخه چرا اون فقط از شما يه سؤال پرسيد ؟
_ 15 امتياز از راونكلاو كم مي شه . كس ديگه اي نيست كه بخواهد از گروهش امتياز كسر بشه ؟ كلاس تعطيل من بايد يروم پيش پروفسور دامبلدور . برويد !
_ چشم پروفسور ....
اين را دراكو در حال پوزخند زدن به هري گفت و همراه كراب و گويل بيرون رفت .
هري به رون و هرميون گفت :
_ بچه ها اون ديگه شورشو در آورده .
_ ............

ارادتمند شما نيلا لانگ باتم ( راستي به من گفتن اگه خواهر نويل هستم بگم . من واقعا خواهر نويل لانگ باتم در ايران هستم . )

دوست عزیز چرا 2 تا پست میزنید؟! پست اول شما تایید نمیشه چون واقعا داستانی از هم گسیخته داشت. اما پست دوم شما تایید میشه، چون داستان و فضاسازی نسبتا خوب و قابل قبولی داشت. شما تایید شدید و حالا میتوانید در کارگاه نمایشنامه نویسی پست بزنید. موفق باشید.


ویرایش شده توسط نيلا لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۰ ۱۴:۴۲:۳۴
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۰ ۱۴:۵۹:۴۸

هرگز با دم شير بازي نكن .


چیزی قابل رویØ


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
#7
حقیقت - سنت مانگو - نقره - شانس - قانون - اشتباه - معجون - غبار - ممکن - اثر

ديروز در كلاس * معجون * سازي پروفسور اسنيپ چه غوغايي به پا شده بود . نويل پاتيلش را خوب از * غبار * پاك نكرده بود و آن را دستمال نكشيده بود تا رنگ * نقره اي * آن خوب معلوم شود .
خيلي ها در * اثر * اين كار به بيمارستان * سنت مانگو * رفته بودند و خيلي ها هم جون سالم به در بردن ولي نويل لانگ باتمي كه هري مي شناخت از اين جور * شانس ها * نداشت .
بعضي از مامورين وزارت سحر و جادو اين * اشتباه * را * قانون * شكني مي دانند . ولي * حقيقت * موضوع اين بود كه * ممكن * بود نويل دست و يا پايش را نيز از دست بدهد .

ارادتمند شما نيلا لانگ باتم ( راستي به من گفتن اگه خواهر نويل هستم بگم . من واقعا خواهر نويل لانگ باتم در ايران هستم . )


ویرایش شده توسط نيلا لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۰ ۱۲:۴۲:۵۷

هرگز با دم شير بازي نكن .


چیزی قابل رویØ


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
#8
راستي يه چيز ديگه هم بايد اضافه كنم :

من خواهر نويل لانگ باتم هستم .................

سلام دوستان عزيز من از هم گروهياي هري هستم . البته من سال چهارمم . حال بخوانيد شرحي از من :

نام : نيلا
نام خانوادگي : لانگ باتم
نام كامل : نيلا لانگ باتم
نام با اسپل انگليسي : Nila Lang Bathem
جنسيت : دختر ( مؤنث )
گروه : گريفندور
چوبدستي : 5/39 سانتيمتر با پر ققنوس و چوب درخت خاس
سازنده چوبدستي : آقاي آليواندر
چوب جارو : Nimbous 2007 و آذرخشي كه جديدا با پول هايي كه جمع كردم و با كمك مادر بزرگم . البته من Nimbous 2007 را به نويل دادم .
دروس مورد علاقه : گياه شناسي _ دفاع در برابر جادوي سياه _ تغيير شكل _ معجون سازي ( بدون اسنيپ ) _ ورد هاي جادويي _ نجوم _ رياضيات جادويي _ پيشگويي در همه ي مواردش و ... ( به طور كلي من همه ي دروس مدرسه را دوست دارم و نمره هاي خيلي خوبي مي گيرم )
نام پدر : ...... فرانك لانگ باتم
نام مادر : ........... گريه ... ام ... مياد .....اوه ... اوه ...م...م...م...م
قد : 164 سانتيمتر
وزن : 38 كيلوگرم
رنگ مو : مشكي مايل به قهوه اي
رنگ چشم : مشكي مايل به قهوه اي
محل زندگي : من و برادرم نويل هر دو پيش مادر بزرگ هستيم ولي در هنگام شروع مدرسه به مدرسه مياييم .
عضو : الف.دال
سوابق : جنگ در وزارتخانه با مرگ خواران و خيلي چيز هاي ديگر و ...........
شرحي از من :
من خواهر نويل لانگ باتم هستم . من خيلي باهوشم و خيلي با استعداد تر از برادرم . تنها وجه اشتراك ما اين است كه هر دو در گريفندوريم و در گياه شناسي استاديم . من از دوستان نزديك جيني ويزلي هستم و هميشه با هم ميگرديم . من در كوييديچ هم استادم .



دوست عزیز !
شما باید با شیوه ی جدید ایفای نقش وارد دنیای(!) ایفای نقش بشین !
اول توی تاپیک بازی با کلمات پست میزنین .در صورت تایید ، می تونین توی تاپیک کارگاه نمایش نامه نویسی پست بزنین .
وقتی توی هر دو تاپیک پستتون تایید شد ، می تونین این جا پست معرفی شخصیت خودتون رو بزنین ! موفق باشین


ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۹ ۱۸:۴۳:۱۲

هرگز با دم شير بازي نكن .


چیزی قابل رویØ


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۵
#9
گوشه ی خیلی تاریکی ظاهر شد. دوتا مرد یکی چاق و یکی لاغر وسط کوچه می پلیکیدند ، سورس لحظه ای شک کرد اگر اونها فقط ولگرد بودن چی ؟ خوب می تونست به راحتی دخلشون رو بیاره .بهتر بود بره جلو یه قدم به جلو برداشت و توی نور ضعیفی قرار گرفت که از چراغای خیابون اصلی به کوچه می رسید .مرد لاغر دیدش ،و با چشم به مرد چاق اشاره کردو هردوباهم به طرف سورس حرکت کردن . مرد چاق که چهره ی شرقی داشت و اگر یه توتون جویده شده می دادی گوشه ی لبش با اون کلاهش درست می شد مثل خلاف کارایی که تا بحال ده بار زندان رفتن از سورس پرسید: سنگ سفید می خوام داری ؟؟خیال سورس اسنیپ راحت شد مرد واژه رمز رو گفته بود . حالا نوبت می رسید به خودش که جواب داد:نه ولی هفتا سیاهشو دارم می خوای ؟؟ دومرد بهم نگاهی از سر اسودگی انداختند.مرد لاغر اندام موبلند برسید :اوردیش؟؟سورس نگاهی بهش انداخت قیافه اش در عین سفاهت خشن بود .سورس:اوردم ؛شما از طرف ارباب تاریکی ها چیزی برام ندارین؟؟ مرد چاق :چرا یه نامه داده. سورس:چرا شما دوتا رو فرستاده؟؟مرد لاغر: به تو مربوط نیست، اول بطری دارو رو بده. سورس: نه تواول نامه رو بده!مرد چاق داد زد: هی این دستور اربابه که تا دارو رو نگیریم نامه رو ندیم .زود باش . سورس اسنیپ با دستای لرزان بطری عزیزش رو به دستای نا مطمئن مرد چاق سپرد.سورس:حالا نامه. مرد لاغر نامه ای کو چک رو به سورس داد و هردو قدم زنان دور شدن . هنوز چند قدمی نرفته بودن که صدای فریاد(نه!) شنیدن و برگشتن،سورس اسنیپ دوزانو روی زمین زانو زده بود و به بازو هاش چنگ انداخته بود و هق هق های خشکی می کرد . دومرد با تعجب بهش نزدیک شدن مرد لاغر پرسید :چی شدی؟؟ سورس اسنیپ سرش رو بالا اورد و با چشمای خون گرفته اش به مرد نگاهی کرد و جواب داد:دامبلدور زنده است.

دالان مخفی
قسمت 1ساعت هفت ونیم بود.هری در کتابخانه بر روی انبوهی از کتاب های گیاه شناسی خم شده بود و سعی می کرد مقاله اش را کامل کند ولی احساس می کرد این کار غیرممکن است. با ناراحتی دندان هایش را بر روی هم فشار داد و با خودش فکر کرد که اگر هرمیون لجبازی نکرده بود و مقاله اش را به او و رون داده بود حالا این همه دردسر پیش نمی آمد. نگاهی به فهرشت کتاب" قارچ های سمی در جهان" نوشته ی لیبرا گالتون انداخت. صفحه ای را باز کرد و مشغول نوشتن شد.حدود بیست خط نوشت و بعد کتاب رابا بی حوصلگی بست.با خودش گفت شاید هرمیون دلش به رحم بیاید ودر نتیجه گیری مقاله به او کمک کند. با این فکر از جایش بلند شد.وسایلش را جمع کرد و می خواست از کتابخانه بیرون برود که فکری به نظرش رسید. مادام پینس مسئول کتابخانه برای انجام کاری ازآن جا بیرون رفته بود و کسی هم آن دور و بر نبود. هری می توانست با خیال راحت به قسمت ممنوعه برود و کتاب های آن جا را جست و جو کند. می دانست که چیزی در مورد جاودانه سازها پیدا نمی کند ولی ممکن بود اثر یا علامتی پیدا کند که به دردش بخورد. او کتاب های قدیمی ومخوفی را که کاغذ هایشان در حال پودر شدن بود یکی یکی از قفسه ها بیرون کشید وبا حوصله ی زیادی آن ها روی میز چید.دست خط بعضیاز کتاب ها نه تنها خوانا نبود بلکه به زبان عجیبی بود که هری ازآن سردر نمی آورد.آه...اگر فقط هرمیون آن جا بود... اما هری بعید می دانست هرمیون از جادوهای سیاه پیشرفته که به زبان باستان نوشته شده بودند چندان سر در بیاورد....اما خوب امتحان کردنش ضرری نداشت.او با عجله چند کتاب دیگر را که به درد بخور به نظر می آمدند از قفسه ها بیرون آورد وروی میز گذاشت.از کتابخانه بیروندوید و به طرف سالن گریفیندور راه افتاد.
_هی...هری داری کجا می ری؟چرا اینقدر عجله داری؟
هری برگشت وجینی را دید.در حالی که نفس نفس می زد به او سلام کرد و گفت:جینی می تونی یه کاری بکنی؟من با هرمیون یه کار خیلی خیلی فوری دارم. اگه پیداش کنی و بهش بگی که خودشو سریعا به کتابخونه برسونه لطف خیلی بزرگی به من می کنی.
جینی با تعجب شانه هایش را بالا انداخت و گفت:باشه. سعی ام رو می کنم.
هری لبخندی زد و تشکر کرد. و بعد به کتابخانه برگشت.عجیب بود. مادام پینس هنوز برنگشته بود و آن جا را همینطور به حال خود رها کرده بود. هری با بدجنسی فکر کرد شاید سر او زیادی با فیلچ گرم شده...بعد از ده دقیقه هرمیون به کتابخانه آمد.
_ا...سلام هری.جینی می گفت کار خیلی واجبی با من داری.
_درسته.هرمیون فکر می کنم تو با زبان باستانی جادوگری آشنایی داری....
_بستگی داره از چه نوعش باشه...اگه خیلی سنگین باشه...صبر کن ببینم تو که نمی خوای...
صدایش را پایین آورد و ادامه داد:تو کتابای قدیمی که به زبونای آرامی نوشته شدن دنبال نشونه ای از محل جاودانه سازها بگردی؟نه...نمی خوای که...
_چرا که نه هرمیون ...ممکنه ولدمورت در سال های تحصیلش تو هاگوارتز علامتی تو یکی از کتاب های قدیمی گذاشته باشه که این می تونه به من کمک کنه تا یه چیزایی رو بفهمم. بالاخره ارزش امتحان کردن که داره...نداره؟
_نمی دونم.با عقل جور درنمیاد. ولی من تلاشمو می کنم...
هرمیون در حالی که ابروهایش را بالا انداخته بود یکی از کتاب های سنگین و پر حجم را برداشت و مشغول بررسی صفحات آن شد.هری هم در این مدت مشغول گشتن قفسه ها بود.بعد از گذشت نیم ساعت هرمیون با خستگی سرش را بالا گرفت و گفت: اوه...هری.فکر نمی کنم تو این کتابا هیچ نکته ای در مورد جاودانه سازها باشه.اینا فقط یک مشت مزخرفات در مورد جادوی سیاه باستانی یه که من هیچی ازش سر در نمیارم. ضمنا مطمئنم که ولدمورت نمی تونسته هیچ...
_اوه...زود بیا اینجا رو نگاه کن.بیا...
هرمیون با بی حوصلگی از جایش بلند شد و در حالی که به سمت هری می رفت گفت:چیه؟...چی شده؟
هری کتاب کوچک و رنگ و رورفته ای که در دست داشت بالا گرفت و پاسخ داد : این کتاب هیچ عنوان یا سرشناسه ای نداره...نام نویسنده هم روی جلدش یا حتی داخلش نوشته نشده. به نظر می رسه که...
هرمیون کتاب را از دستش قاپید. آن را باز کرد و گفت:این یه کتاب کاملا معمولیه...
_ولی...
_می دونم. عجیبه که تو قسمت ممنوعه گذاشتنش. چون داخلش مزخرفاتی در مورد آداب و رسوم جادوگران در سرتاسردنیا نوشته شده.
_از کجا معلوم؟بیا آزمایشش کنیم.
هری چوبدستی اش را بالا گرفت و آن رابه طرف کتاب تکان داد. نگاهی به جلد و صفحه ی اولش انداخت. هیچ اتفاقی نیفتاده بود. این کار را سه بار تکرار کرد و چهارمین بار هم هیچ فایده ای نداشت. هرمیون گفت: شاید باید یه روش دیگه رو امتحان کنیم.
او نوشته های صفحه ی اول راسر و ته کردو آن ها را به همین صورت روی کاغذ پوستی منتقل کرد.
هری با شک گفت: فکر می کنی موثر باشه؟
_شایدآره شاید هم نه. فقط باید زودتر کارمونو انجام بدیم.ساعت نه و ده دقیقه است و اگه پینس ما رو اینجا گیر بیاره خودت می دونی چی می شه....
هرمیون چوبدستی اش را به طرف کاغذ پوستی گرفت. نوری آبی رنگ به آن برخورد ... هری هیجان زده کاغذ را نگاه کرد. ولی جمله های سر و ته شده هنوز هم به همان صورت بودند. هرمیون ورد های مختلفی را امتحان کرد تا اینکه بالا خره...
هری با خوشحالی گفت:اوه...نگاه کن. کمی از اون نوشته به یه صورت دیگه دراومده.
هرمیون با تعجب نوشته را با صدای بلند خواند:"اگر می خواهید به سرداب ممنوعه..." اوه.... فکر نمی کردم ورد محو کننده عصاره ی قارچ سمی روش موثر باشه...اصلا این چه ربطی به...
_مهم نیست. ولش کن. کارت فوق العاده بود.
_اما هنوز بقیه اش رو ظاهر نکردیم.ورد روش جواب نداد...
_اشکالی نداره. اگه همین قدرش ظاهر شده حتما برای بقیه اش هم یه راهی هست. این چه معنایی می تونه داشته باشه؟ "اگر می خواهید به سرداب ممنوعه..." شاید فعلی که براش به کار می ره (بروید) بوده...
_آره ...ولی این فقط یه حدسه... چه طوره یه بار دیگه امتحان کنیم. اما با یه ورد عجیب دیگه مثل...
ناگهان صدایی بلند به گوش رسید._آهای...کی اونجاس؟ بیاین بیرون ریاکارهای کثیف...شماها کجایین؟ بیاین تا...
هری با عجله کاغذ پوستی را تا کرد و آن را لای کتاب کهنه گذاشت. بعد کتاب را در جیب ردایش انداخت و در حالی که دست هرمیون را گرفته بود از پشت قفسه ها رد شد. درست هنگامی که مادام پینس به وسط کتابخانه رسید هری و هرمیون از قسمت پشتی آنجا خود را به در رساندند و با عجله بیرون رفتند.

دوست عزیز! شما باید ابتدا در بازی با کلماتپست بزنید و در صورت تایید در اینجا پست بزنید.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۸ ۱۶:۰۵:۱۰

هرگز با دم شير بازي نكن .


چیزی قابل رویØ


شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۵
#10
سلام دوستان عزيز من مالي ويزلي هستم . من از اعضاي قديمي محفل ققنوس هستم . و خيلي هم هري را دوست دارم مثل رون پسرم . حال بخوانيد شرحي از من :

نام : مالي
نام خانوادگي : ويزلي
نام كامل : مالي ويزلي
نام با اسپل انگليسي : Molly Weasley
جنسيت : زن ( مؤنث )
گروه : گريفندور
همسر : آرتور ويزلي
چوبدستي : 5/33 سانتيمتر از چوب درخت بلوط خاس با موي اسب شاخدار
سازنده چوبدستي : آقاي آليواندر
قد : كوتاه
وزن : زياد
رنگ مو : سرخ
شغل : خانه دار
عضو : محفل ققنوس
فرزندان : بيل و چارلي و پرسي و دوقلو هاي فرد وجرج ورون و جيني ويزلي
محل زندگي : پناهگاه
سوابق : عضويت در محفل ققنوس و خيلي چيزهاي ديگه ....
شرحي در مورد من :
من مادر رون ويزلي كه كوتاه قد و فربه و سرخ مو هستم . من با هري بسيار مهربان هستم و او را مانند فرزندان خويش دوست دارم .....


لطفا قوانین جدید ایفای نقش رو بخون...شما باید طبق قوانین جدید ایفای نقش عمل بکنی تا بتونی وارد دنیای ایفای نقش سایت بشی

قوانین جدید ایفای نقش



ویرایش شده توسط اسکاور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۷ ۲۲:۲۷:۵۳

هرگز با دم شير بازي نكن .


چیزی قابل رویØ






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.