در یک روز سرد زمستانی که برف به شدت می بارید ویکتور کرام که در سر سرای بزرگ مدرسه ی دورم اشترانگ نشسته بود با عصبانیت چپ چپ به در چشم دوخته بود
پدر و مادر او ماگل بودن و هری احتمال میداد او به این دلیل است که اینقدر خشمگین شده است
ناگهان صدای پایی امد که ویکتور با شنیدن ان صدای پا جا خورد.
بعد از چند ثانیه او پروفسور کوئیریل را دید که به طرفش می امد
پروفسور گفت:تو اینجا چه کار می کنی پسر؟و او جواب داد:هیس،مگه نمی بینی که ولدمورت اینجاست؟
لطفا با کلمات داده شده جمله بسازید !!! تایید نشد!!!(پادمور)
ویرایش شده توسط اسكابرز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۵ ۹:۰۷:۵۷
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۶ ۱۸:۴۳:۲۶