ولدمورت چشم غره ای به ریگولوس رفت و شروع به قدم زدن در طول اتاقش کرد.
_ از وقتی این چروک روی صورتم پیدا شده به شدت احساس پیری و ضعف میکنم...
در همان هنگام ولدمورت تعادلش را از دست داد و نقش بر زمین شد!
_ اِوا ارباب چی شد!؟! بگم آب قند بیارم براتون؟!
ولدمورت با خشم از جایش بلند شد و لگدی محکم به سطلی که پایش به آن گیر کرده بود زد.
_ نخیر آمیکوس
ارباب هنوزم یک تنه هزار تای شمارو حریفه! دستم به این مورفین برسه! باز موقع تمیز کردن اتاق من یه چیزیو جا گذاشت، سری قبل دستمال خیسشو کف زمین ول کرده رفته نزدیک بود با کله برم تو شیشه... کوووفت!
ریگولوس که با اخم لرد مواجه شده بود، خنده اش را قطع کرد.
ولدمورت بر روی صندلیش نشست و به ریگولوس و آمیکوس خیره شد.
_ حالا میریم سره اصل مطلب... سوروس قراره یه معجون برای من درست کنه که ما همه لوازم مورد نیازشو داریم به جز زهر باسیلیسک و موی تک شاخ! شما دو تا باید اینا رو برای سوروس بیارین!
_ ببخشید ارباب به جز اینا چیزه دیگه ای لازم ندارید که!؟ تعارف نکنین یه دفه ها!
_ نه ریگولوس فعلا فقط همینا رو لازم دارم! واقعا ارباب از اینکه این همه از خودت آمادگی نشون دادی به وجد اومده، برای همین تصمیم دارم ماموریت سختتر یعنی بدست آوردن زهر باسیلیسک رو به تو بسپارم!
آمیکوس رو به ریگولوس : هه هه !
ریگولوس با ناراحتی عروسکش را در آغوش کشید.
_ ای بدبخت ریگول