هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ جمعه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۲

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
همه ویلان همه سیلان همه ناامید همه کبود همه پاچیده به دیوار... اسلایترین به فنا رفته ... اعضا دست و پا گم کرده ... که در این لحظه ناگهان ساحره ای با جذبه، کلاه بر سر، شنل بر دوش و عینک بر چشم() وارد تالار شد و همراه خودش همه نگرانی ها را از بین برد!

همه میدانستند او تازه وارد است ولی ناخوداگاه جرقه امید در دلهایشان روشنایی گرفت و همانجا بود که مورفین گانت معتاد، جا در جا خودش را به بیهوشی زد و با فریاد آآآآآآآآآه خودش را در آغوش اما دابز انداخت!

اما رو میگی!
اعضای اسلایترین رو میگی!
دالاهوف رو میگی!

دالاهوف که قاطی کرده بود با چوبدستیش افتاد به جون مورفین و سیاه و کبودش کرد هر چی هم مورفین تقاضای بخشش کرد گوش نمیداد و همچون شیر نعره میکشید:
_ بی حیــــــــــــــــــــــا بی شــــــــــرم بی آبروووووووو!

اما، اما دابز جلوی دالاهوف رو گرفت و گفت:
_ اشکالی نداره! من درک میکنم! هر جا میرم همونجوری میشه معمولا! یه عده غش میکنن!

در همین حین لرد ولدمورت که سر جایش ایستاده بود و هیچکس به او توجه نمیکرد قاطی کرد و فریاد زد:
_ خاک بر سرتون! خجالت بکشید! اربابتون اینجا وایساده اصلا توجه نمیکنید و دل خوش کردید به یک عضو تازه وارد؟!

سوروس سرش را پایین انداخت و گفت:
_ اوووم آخه ارباب ما بعید میدونستیم شما بتونید ما رو از اون حمام خون نجات بدید! ولی این خانم با شخصیت تازه وارد فکر میکنم بتونه!
.
.
.
_ میــــــــــــــکشمت! سوروس! میـــــــــکشمت!



پاسخ به: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ جمعه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۲

اما دابز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۷ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۰:۲۵ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۲
از کی تا حالا؟!!!!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 111
آفلاین
9 تا سوال دست راستشون و جوابهاشون هم به همت سورس تو دست چپشون بود. اما کیه که اونا رو بخونه.
ویکتوریا: دِهِ . . .پاشین بخونین ساعت 11 امتحان داریما . ..
لوسیوس: والا ما که شیش تا سوال رو نداریم. بالا خره میانگین ریونی ها و گریفی ها از ما بالاتر میشه. . . اول باید بقیه ی سوال هارو گیر بیاریم.
آنتونین: میگم میشه اون شیش تارو هم از ذهن همایونیه لرد ولدی جون استخراج کنیم؟ ها؟

سورس: آخه فشفشه ی بی فیتیله! ما که حریف اون بلا نمیشیم چه طوری بریم ذهن لرد رو دسکاری کنیم؟
ناگهان ویکتوریا مثل خون آشام دیده ها از جا پرید و گفت: بچه ها من چیزی به ذهنم خطور کرد. وایسین برم ببینم چی میشه.
سریع وسایلشو جمع کرد و عازم جنگل ممنوعه شد. این ورو نگاه کرد چیزی ندید اون ورو که نگاه کرد یهو یچندتا سانتور رو دید. یکی از سانتور ها گفت: کره جان؟ دخترم؟ اینجا چیکار میکنی این وقت شب؟ . . . وای یا مرلین! . . . تو از بچه های اسلیترینی؟ برو بالام جان! برو ما دنبال دردسر نمیگردیم. فردا لردی میاد همه مونو به کروشیو میبنده.
ویکتوریا با خونسردی گفت: من از طرف ارباب یه پیغامی آوردم . . .
یکی دیگه از سانتورها گفت: نمی خواد چیزی بگی. من خودم قبلا اومدنت رو پیش بینی کرده بودم. سوالا رو بهت نمیدم. برو بشین بخون که 2 سوال هم 2 سواله. شاید فرجی شد همه ی سوال ها از هرچی که خوندی اومد. برو بالام جان!
ویکتوریا ناامیدانه پشتش رو کرد که به قلعه برگرده که سانتور بهش گفت: درضمن یه چیزه دیگه ای هم پیش بینی کردم. . . فردا تو سالن عمومی اسلیترین حموم خون راه میوفته.
ویکتوریا آب دهانش رو قورت داد و با دست و پای لرزان به سالن برگشت.

بچه ها همه با کنجکاور دورش گرد شده بودن و پرسیدن: چی شد؟ تونستی کاری بکنی؟
ویکتوریا: بچه ها متانتتون رو حفظ کنید ولی . . . سانتورها میگن فردا اینجا حموم خون راه میوفته.
آرگوس: یا مرلین زاده بیژن! چه خاکی به سرمون بریزیم؟
:vay: :vay: :vay:


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۲۷ ۱۷:۲۱:۲۷


پاسخ به: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۲

ویکتوریا ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۹ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
از گودریک هالو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
سوروس خشمگین، پوفی کرد:

- میدونه و نمیگه! تو که اون سیم طرفشویی رو میشناسی مامان!

سوروس اینرا گفت و به ایلین که میرفت تا گلدانی را به سر سوروس نگونبخت بکوبد، نیشخندی زد.ویکتوریا به سوروس چشم غره رفت.

- چقدر خنگ به نظر میرسی سوروس. تو مثلا خدای ذهن روبی هستی!!!!! ذهن روبی اش کن احمق جون.

به جز سوروس، ویکتوریا تنها کسی بود که برای امتحان خونسرد به نظر میرسید.
سوروس به ویکتوریا خیره شد و با لحن تندی غرید

- من نمیتونم وارد خوابگاه دخترا بشم!

ویکتوریا ب او خیره شد

- عروس بلد نیست برقصه میگه زمین کجه

و به سمت خوابگاه رفت. ظاهرا خودش مجبور میشد این کار را بکند.از نزدیک شدن به بلا خوشش نمی آمد در واقع به او به خاطر توجه ارباب حسادت میکرد. اما ظاهرا مجبور بود.ارام وارد اتاق شد تا بلا را اگر خواب است بیدار نکند.روی تختش نشست و روی ذهن بلا تمرکز کرد.
متوجه شد که امتحان 15 سوال دارد.9 تای انها را یادداشت کرده بود که یکهو بلا از خواب پرید

- هوووووی ویکتوریا چه غلطی میکنی؟

ویکتوریا با سرعت به کاغذ پوستی چنگ زد و بیرون دوید

- هیچی بلونی...تو بخواب.

وارد سالن عمومی که شد اهی کشید

- 15 تا سواله. 9 تاشو نوشته بودم که بیدار شد.فعلا همینا رو یاد بگیرید ببینیم چه میشه کرد


ریموس ویکتوریا را روی زمین انداخت.
- تو برای کی کار میکنی؟
هریت با پوزخندی سکوت کرد. مهم نبود چقدر شکنجه اش کنند،او نباید جواب میداد. باید تا جای امکان طول میکشید.پس از دو ساعت دردی متفاوت را در ساعد چپش حس کرد. سوزش نشان شوم.خندید
- من به سرورم خدمت میکنم.
صدای فریاد پرسی به گوش رسید
- گنجینه دزدیده شده.
ویکتوریا خندید
- زنده باد لرد سیاه


پاسخ به: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۳:۲۳ جمعه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۲

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۲۳:۴۱ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
- چی گفتی؟
ملت فرهیخته اسلیترین که در حال به پایان رساندن عملیات بارگیری اطلاعات بر اقصا نقاط بدنشان بودند با شنیدن واقعیت بسیار تلخ از دهان اسنیپ، با چهره هایی وحشت زده و دهان باز خیره به او می نگریستند. ظاهرا همگی به همان نتیجه ای رسیده بودند که اسنیپ در پست قبل به آن رسیده بود:
فردا ساعت 11 باید منتظر قتل عام دسته جمعی اشان می بودند.
ایوان با ناراحتی روی زمین نشست:
- خدایا چرا ما؟ من هنوز جوونم... کلی آرزو داشتم. تازه می خواستم شامپوی ضد شوره امو به بازار عرضه کنم... می خواستم تو مسابقه خوش هیکل ترین مردان جهان شرکت کنم... می دونستم دست کم می تونم رتبه دوم رو بگیرم.
لوسیوس با عصبانیت لگدی به پهلوی ایوان زد به طوریکه تمام دنده های قفسه سینه به انضمام لگن خاصره اش از جا در آمد و چنین شد که دریافت دیگر باید آرزوی شرکت در مسابقه را با خود به گور ببرد
لوسیوس گفت:
- ساکت باش ایوان... به جای ضجه و ناله باید دنبال یه راهی باشیم.
نارسیسا که تمام دست هایش از کثرت اطلاعات جاسازی شده سیاه به نظر می رسیدند با بی حوصلگی روی کاناپه ولو شد:
- چه جوری می خوایم یه راه پیدا کنیم. این معجون 3 روز برای درست شدن وقت می بره تا چند ساعت دیگه ما شکل ایوان شدیم. :worry:
- مامان... تو کجاییی؟ عررررر
- من می خوام زنده بمونم...
- پس تکلیف اینهمه تقلب هایی که تو آستر ردام نوشتم چی میشه؟
مورفین که بی توجه به هیاهو جلوی شومینه چرت می زد چرتش پاره شد. با اوقات تلخی گفت:
- اه... چقدر شر و شدا می کنین. حالا مگه شی شده؟
ملت:
موفین با بی حوصلگی دستی به صورتش کشید:
- چقدر شماها@##$% هستین. خب مگه بلا هم از اون معجون نخورده؟ یعنی اون نمی تونه حداقل سوالای آزمون فردا رو قبل از از بین رفتن اثر معجون بهتون بگه؟
ملت:


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۱۳ ۱۳:۴۶:۳۳
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۱۳ ۱۷:۲۵:۲۹


پاسخ به: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۹:۰۲ جمعه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۲

جاگسنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۴۸ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۳
از شیون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 201
آفلاین
اکنون مشکلات بچه های اسلیترین دو چندان شده بود. از یک سوی باید خود را برای امتحان اماده می کردند و از سوی دیگر باید عاملین جنایت اخیر را هم کت بسته به لرد سیاه تسلیم می کردند.

لوسیوس که از چانه زنی با بلا خسته شده بود با عصبانیت رفتن بلا به اتاق خوابش را نظاره کرد و وقتی از نظرش پنهان شد با ناراحتی نفسش را بیرون داد و گفت:
- می خوام صد سال دیگم نگی! مو وزوزوی از خود راضی!
- کروشیــــــــــــــو! شنیدم چی گفتی، ابله تسترال!

چند دقیقه بعد
-اسنیپ مطمئنی حالا؟!! نه واقعا مطمئنی؟!
- گفتم که نه! هیچ راهی نداره!
- شیوروش جان، بیا تو شیشای من خوب نگاه کن، مطمئنی دیگه، یعنی دیگه نمی تونی حتی یه شیکه هم تا فردا درشت کنی؟
- نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه! دیونم کردین! نه نه نه... شدنی نیست این معجون حداقل سه روز طول میکشه تا درست بشه! بهتره بی خیالش بشین برین سروقت درستون! این به نفعتونه!

لوسیوس با چشمانی کبود رو به سایرین کرد و گفت: چاره ای نیست بهتره بریم سر وقت همون روش کذایی درس خوندن. از اونجا که هیچکس جاضر نیست اقرار کنه که کی با نجینی طناب بازی می کرده به این نتیجه می رسیم که بذاریم به عهده خود لرد سیاه. بالاخره اول و آخرش قضیه به همون جا ختم میشه دیگه؟!
- دو خاطی نامعلوم! :worry: :worry:

دم دمای صبح

ملت اسلیترین با توجه به ظرفیت خود به شدت مشغول امر بارگیری اطلاعات بر روی مغز، کف دستان، استر لباس و حتی کف پای خود بودند. اسنیپ که چند ساعتی می شد آخرین دور خودش را هم زده بود برای کاهش استرسش تصمیم گرفت مروری پیشاپیش بر روی درس معجون هایش هم داشته باشد.

- هووووووم... بذار ببینم بهتره یه مرور روی ساخت سی صفحه اول معجون سازی پیشرفتم داشته باشم، خب... معجون فراموشی..... معجون عشق........معجون تغییر شکل.........معجون حافظه کوتاه مدت و بلند مدت.... معجون.....
گلوی اسنیپ به ناگهان خشک شد. معجون حافظه ای که او ساخته بود از دسته حافظه کوتاه مدت بود و این یک معنی داشت.
- اوه نه........ اون معجون نهایتا 12 ساعت اثر داره!
اسنیپ با نگرانی از جایش بلند شد تا بتواند ساعت بزرگ تالار را بهتر ببیند.
- ام........ بذار ببینم، لرد سیاه دقیقا کی اون مجنون رو خورد.... حدودا ساعتای 10:30 بود.... امتحان هم که ساعت 11 شروع میشه........ اوه.......مرلین رحم کنه! مطمئنم فردا همه اسلیترین ها توی سالن امتحان قتل عام می شن.... و اولیشم خودم خواهم بود! :vay: :worry:



پاسخ به: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ دوشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۲

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۲۳:۴۱ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
با قيافه اي درمانده اول به آخرين قطره معجون نگاه مي کرد که از سر بطري روي فرش مي چکيد و سپس با نفرت و ترس به لرد نگاه مي کرد که آن سوي تالار يک تکه از کاغذ را با احتياط مي جويد...
با به ياد اوردن وقت و انرژي که براي ساخت اين معجون صرف کرده بود دلش مي خواست سرش را به ميز مقابلش بکوبد ولي با برآورد قيمت آن از اين کار صرف نظر کرد
در همان لحظه لرد سياه آخرين ذرات کاعذ آغشته به معجون دانايي را فرو داد و سپس در سکوت صاف نشست... چند ثانيه سکوت محض بر سالن حکم فرما شد. بقيه در حاليکه مشغول جمع آوري اجزاي بدنشان از گوشه و کنار سالن بودند لحظاتي اين کار را کنار گذاشتند و پرسشگرانه به لرد که با چشمان بسته بر روي صندلي نشسته بود و تکان نمي خورد خيره شدند... سکوت...
ايوان در حاليکه دنده هايش را در دست داشت با احتياط جلو آمد و تمام شجاعتش را به کار گرفت:
- ارباب...
- اييييينننن چيييييييييييي بووووووددد؟
اين فرياد ناگهاني از جانب لرد باعث شد ايوان بار ديگر به اجزاي سازنده اش تبديل شود از شنيدن اين فرياد ملت اسلي اجزاي جمع آوري شده بدنشان را روي زمين رها کردند و همگي در يک چشم بر هم زدن پشت ميز و صندلي ها و مکان هاي در دسترس پناه گرفتند. لرد که حالا به اين صورت ايستاده بود وقتي نگاههاي متعجب ملت اسلي را ديد به خاطر اورد يک لرد است و اين حرکات در شان و منزلت يک لرد نيست. درحاليکه دوباره حالت صورتش خشک و بي روح ميشد گفت:
- آه... چیزه... منظورم اینه که حق با تو بود بلا... تاثيرش هموني بود که تو گفتي... ولی...,ولی...
ملت با ترس و لرز به صورت لرد که حالا لحظه به لحظه برافروخته تر میشد نگاه می کردند و منتظر لحظه انفجار بزرگ بودند که...
- اییییییییییی خخخخخخخخااااااااااائئئئئئئئنننننننننننننااا! با دختر ارباب طناب بازی می کنید؟
ملت:
همگي اماده ادامه مراسم خودزني شده بودند که لرد سياه نعره زنان ادامه داد:
-کجان اين دوتا خائن تا بدم نجيني بخورتشون؟
ملت:
لرد که در آن لحظه از شدت عصبانيت خون به مغزش نميرسيد چوبدستي را کشيد تا مراسم شکوهمند کروشيو را بياغازد اما در همان لحظه بلاتريکس برای اولین بار چون فرشته ي نجاتي نازل شد:
- ارباب... اين تسترالا که نمي دونن کیارو میگید... الان فقط منو شما از همه چيز خبر داريم... اينا هنوز در همون جهالت تسرال وارشون به سر مي برن.
لرد بدون اینکه چوبدستی اش را پایین بگیرد با ملایمت گفت:
- می دونم بلا... ولی چون مراقب دختر نازنین من نبودن... پس کروشششیو سند تو آل!!!
ملت اسلی:
آیلین در میان پیچش همگانی ملت به خودشون گفت:
- آخه ارباب... اون موقع که من هنوز شخصیت ایفای نقشم تایید نشده بود... من دیگه چرا؟
لرد: کروشیو آیلین... باید مایه افتخارت هم باشه که ارباب کروشیوت می کنه
سپس رو به بلا گفت:
- من میرم بخوابم... به این هیپوگیریفا بگو تا فردا صبح اون دوتا خائنی که این کارو کردن دست بسته باید تو اتاق ارباب باشن تا بدم نجینی بخورتشون... اصلا هم برام مهم نیست امتحان دارن.
ملت اسلی منتظر ماندند تا لرد در اتاق را پشت سرش بست. سپس دست جمعی به بلاتریکس حمله کردند:
- یالا بلا... به ماهم بده.
-کجاست؟ کوش پس؟
- بلا قایم بازی نداشتیما!
بلا که شدیدا کلافه شده بود چوبدستی را درآورد تا به خدمت ملت اسلی برسد:
- کروشیو... چه طور جرئت می کنین به من نزدیک بشید... برید عقب ببینم... کروشیو رودولف... خاک تو سر بی غیرتت... مگه ارباب نگفت باید اون دو تا خائن رو براش بیارید؟
لوسیوس با ناراحتی گفت:
- اه...بلا لوس نشو دیگه...بدش به من... ما از کجا بفهمیم که اون دونفر کیا بودن؟ بعدشم می دونی ما فردا امتحان داریم... پس اون کاغذو که معجون سوروس ریخت روش بده بیاد.
بلاتریکس با تکبر موهای وزوزیش را کنار زد و با غرور سرش را بالا گرفت:
- به من ربطی نداره چه جوری اینکارو می کنین...اگر می خواستم هم نمی تونستم چون ارباب همه اش رو خورد! حالا اگه می خواید خودتونو نده به نجینی پس برید دنبال مجرم بگردید.
ملت:
بلاتریکس:

ببخشید. خیلی با ترس و لرز پست زدم. امیدوارم سوژه رو منحرف نکرده باشم. اگه خوب نیست و مشکل داره خودتون حذفش کنید. ممنونم.


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۱/۵ ۲۲:۵۹:۰۱
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۱/۵ ۲۳:۰۱:۴۱
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۱/۶ ۰:۴۸:۰۰


پاسخ به: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ جمعه ۲ فروردین ۱۳۹۲

دلوروس آمبریج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۶ شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۸
از چاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1592
آفلاین
لرد: « بدو بینم سوروس ! بدو ! تمام شبو وقت نداریم ! »

سوروس در حالیکه با دستپاچگی و وحشت به لرد و ملت اسلی نگاه می کرد، و از آنجا که می دانست عقلش در حال حاضر به هیچ مشترکی سرویس دهی نمی کند، یاد لیلی و قدرت عشق و هراس لرد از آن افتاد !

‌در نتیجه دل به استخر زد، قلم پرش را داخل شیشه مربای تسترال روی میز فرو کرد، در این حین دستش به یکی از بطری های معجون مجهول خودش اصابت کرد و محتوای ارغوانی رنگش روی کاغذ ریخت. بدون توجه به رنگی شدن کاغذ، سریعا روی کاغذ پوستی تصویر یک قلب کشید و آنرا جلوی صورت لرد و ملت اسلی گرفت تا به خیالش همگی تبخیر شوند !

سوروس: «دور شید ! برید عقب ! وگرنه بخار می شید ! برو عقب ! برو ! »

کسی از جایش نکان نخورد و همگی به قیافه ای متعجب به اسنیپ و کاغذ پوستی مسخره اش نگاه می کردند. سالازار در حالیکه ابروهای چند متری اش را از مقابل چشمانش کنار می زد،‌ سعی می کرد تا تصویر روی کاغذ را واضح تر ببیند.

«ئئئه ! ممم ! سو ؟! این چیه کشیدی روی کاغذ ابله ؟! شبیه بادمجونه ! گشنه ای سوروس ؟! »

بلاتریکس: « به نظر من بیشتر شبیه کلوچه ست ! هر چی هست به غذا مربوط میشه ! سو ! از معما حل کردن متنفرم ! رک و راست بگو دیگه ! اه ! کروشیو ! »

و با عصبانیت به جلو گام برداشت، اسنیپ را با اشاره چوبدستی اش روی کاناپه پرت کرد و کاغذ را از دستش قایپید و تکه ای از آن را گاز زد و خورد ! پس از چند بار جویدن و مکث کوتاهی رو به لرد برگشت و گقت:

«هوووم ! اون قدرها هم بد مزه نیستا ارباب ! توی دوره جنگ با ماگل ها و تحریم ها زیاد با هم کاغذ خوردیم ولی انصافا این یکی خیلی خوشمزه تره ها ارباب ! »

لرد: «اوه ! واقعا بلا ؟! راست میگی؟! سوروس جان ! نمیدونستم اینقدر مهارت آشپزی هم دارین ! اما باید خدمتتون عرض کنم که !!! کرووووشییی... :vay: »

پیش از آنکه لرد حرف آخر افسون شکنجه رو به زبان بیاره، ملت اسلیترین از وحشت همگی روی زمین افتادند و مشغول خود زنی با انواع و اقسام وسایل گوناگون جادویی از جمله چَک زن اتوماتیک، مگا کف گرگی ، ماهیتابه، اره برقی و ... شدند و در و دیوار سبز رنگ تالار اسلیترین را به سرخی خونشان آغشته کردند !

لرد: «خب حالا ! بسه ! کافیه ! گفتم بسه دیگه ! ارباب دیگه هیچ وقت شمارو اینجوری شکنجه نمیکنه که ازش فرار می کنید و خودتون، خودتون رو شکنجه می کنید ! کراب ! گفتم بسه ! پات قطع شده افتاده توی شومینه ! اونجاست ! بچه ها به ایوان کمک کنید، قطعات مختلفش رو پیدا کنه ! آستوریا جان ، چشمات از کاسه در اومدن دخترم. فرو شدن توی سیخ کباب ! از اونجا درشون بیار ! »

لرد با تاسف و ناامیدی خود را روی کاناپه انداخت و به ملت پریشان اسلی زل زد.
ناگهان بلا با شادمانی سرش را در میان شلوغی وسط تالار بالا گرفت و فریاد زد:

« احساس خداوندی دارم ! انگار همه چیز دنیا رو میدونم ! همه چیو ! »
لرد: « منظورت چیه بلا؟! الان یعنی مثلا میتونی چشم بسته بگی رنگ لباس زیر سالازار کبیر چیه؟! »

بلا: « آره ارباب ! میتونم ! سالازار کبیر در حال حاضر لباس زیر ندارن ! ایزی لایف دارن ! »
سالازار: «ئییی ! از کجا فهمیده ضعیفه ؟! »
ملت: «»

بلا در حالیکه کاغذ پوستی را به سمت لرد می آورد با شعف وصف ناپذیری گفت:
«ارباب ! به خاطر این کاغذه ! همین که اسنیپ داد ! الان حتی حس می کنم میدونم سوالای امتحان فردا چیه ! یه گاز شما هم بزنید ارباب ! »

و در آن سوی تالار، اسنیپ تازه دو هزاریش افتاده بود که دستش به معجون اسرار آمیز دانایی که خودش ساخته بود، خورد و روی کاغذ ریخت. با قیافه ای درمانده اول به آخرین قطره معجون نگاه می کرد که از سر بطری روی فرش می چکید و سپس با نفرت و ترس به لرد نگاه می کرد که آن سوی تالار یک تکه از کاغذ را با احتیاط می جوید...


ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۱/۵ ۲۳:۲۵:۲۰

No Country for Old Men




پاسخ به: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۳:۴۵ پنجشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۲

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۲۳:۴۱ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
سوروس که در آن سوی تالار بر روی تک صندلی ای لم داده و مشغول خواندن جزوه های مربوط به امتحان فردا بود با خونسردی به سخن امد و توجه سایرین را (که بعد از شنیدن این حرف سالازار به فکر فرو رفته و دنبال یافتن راهی مناسب برای تقلب سر جلسه امتحان فردا که تنها ساعاتی به برگزاری آن مانده بود :worry: بودند) به خود جلب کرد:
- لطفا منو تو این یه مورد بی خیال شید... من که برای امتحان مشکلی ندارم... این جزوه ها و کتابارو هم تا الان شونصد دور زدم چقدر در طول ترم بهتون گوشزد کردم درس بخونید ولی شما همش دنبال اختراع طلسم های سیاه جدید و استفاده اش رو بچه های گروهای دیگه بودین... تازشم هرچی من امتیاز می گرفتم شما با این کاراتون هدر دادین
اسنیپ نتوانست به سخنرایی غرایش ادامه دهد چرا در یک چشم برهم زدن کل افراد حاضر در سالن عمومی چون آواری بر سرش ریختند و در حینی که او را با انواع و اقسام طلسم های شوم مورد لطف و عنایت قرار می دادند سیل ناسزا و جملات تند و گزنده را تقدیمش نمودند:
- دابل کروشیو سوروس... چطور جرئت می کنی به سرورت فخر بفروشی؟ یه آوادا حرومت کنم همینجا به امتحان فردا نرسی دماغ دراز؟
- کروشیو مو روغنی... تو این شرایط خفن چطور تونستی به ما بگی چند دور خر خونی کردی؟ ها؟...بزنم نصفت کنم؟
- نمره هایی که توی چرب و چیلی گرفتی؟ خوبه که همه اش رو با پاچه خواری و موس موس کردن دنبال استادا به دست آوردی... تو عظمت و شکوه گروهمون رو با این کارت بردی زیر سوال
- خوبه حداقل نصف این طلسما اختراع خودت بودن..
بلاتریکس در آن میان در حالیکه مشغول کروشیو کردن هرکس دم دستش می رسید بود جیغ جیغ کنان خطاب به لرد سیاه گفت:
- مای لرد... این همیشه اینجوری بوده... همه اش اهل زدن ساز مخالفه... اجازه میدین من افتخار اوادا زدن بهش رو داشته باشم؟
لرد سیاه که در میان آن معرکه تنها بر کار سایرین(کتک زدن اسنیپ ) نظاره می کرد گفت:
- نیازی نیست بلا... هنوز به زنده اش نیاز داریم
لرد خطاب به سایرین فریاد زد:
- خیله خب بسشه... اوهوی توله تسترالا با شمام...
ملت بعد از مقادیری کروشیو که از جانب لرد دریافت داشتند رضایت دادند از اسنیپ که حالا به این صورت قابل رویت بود دست بردارند.
لرد سیاه با جلال و جبروت از مقابل سایرین گذشت و در برابر اسنیپ ایستاد:
- خب سوروس... حالا که به خودت این جرئت رو دادی که سازی مخالف ساز ما بزنی و به ما فخر بفروشی دو راه بیشتر نداری...یا برای امتحان فردا یه راهی پیدا می کنی تا هممون نمره ی کامل بگیریم یا میدمت دست اینا ریز ریزت کنن ... ظاهرا خیلی هم مشتاقن...
اسنیپ:
ملت اسلی:

پ.ن: ببخشید اگه خوب نشد. آخه من تازه وارد ایفای نقش شدم و تازه کارم.


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۱/۱ ۲۰:۰۵:۱۷


پاسخ به: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۱:۰۱ جمعه ۱۱ اسفند ۱۳۹۱

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید:

سکوتی عجیب و غیر معمول فضای تالار اسلیترین را پر کرده بود.درحالیکه تمام اعضا در تالار حاضر بودند.تنها صدایی که به گوش میرسید صدای سوختن چوب داخل شومینه و وزش گاه و بیگاه باد و اخطارهای بی دلیل ملت اسلی به همدیگر بود.

-هیسسسسس!
-سوسسسسس!
-ساکت!مگه نمیبینی دارم درس میخونم؟
-به نظرت من الان دارم چیکار میکنم؟منم درس میخونم دیگه.
-شست پاتو گذاشتی رو کتابم, تسترال!

جمله آخر آرامش تالار را به هم زد.چون آستوریا که با جدیت داخل کتابش فرو رفته بود ندانسته این جمله را خطاب به لرد سیاه گفت.بعد از مقادیری طلسم و داد و فریاد و عذرخواهی, جو پر از استرس تالار دوباره برگشت.

-اینجوری نمیشه!
صدای سالازار که کمی بلند تر از حد معمول بود توجه بقیه را به خود جلب کرد.

-چطوری نمیشه؟

سالازار کتابش را بست و روی میز وسط تالار رفت.
-ما فردا امتحان داریم.ظاهرا هممون الان یادمون افتاده که اصولا دانش آموزیم و باید درس بخونیم.اینجوری فایده ای نداره.تا فردا چیزی یاد نمیگیریم.من یه پیشنهادی دارم!از اونجایی که ما ذاتمون شروره و کلا یه روده راست تو شکممون نداریم بهتره به جای درس خوندن به فکر تقلب باشیم.الان از من پیرمرد انتظار نداشته باشین روششم پیدا کرده باشم!کمی اون مغزهای نداشته تونو بکار بندازین و راه حل پیدا کنین.




Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۱:۴۳ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۹۰

مادام پامفری old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۷ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۴:۵۱ جمعه ۲۲ مهر ۱۳۹۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5
آفلاین
ولدمورت چشم غره ای به ریگولوس رفت و شروع به قدم زدن در طول اتاقش کرد.
_ از وقتی این چروک روی صورتم پیدا شده به شدت احساس پیری و ضعف میکنم...

در همان هنگام ولدمورت تعادلش را از دست داد و نقش بر زمین شد!

_ اِوا ارباب چی شد!؟! بگم آب قند بیارم براتون؟!

ولدمورت با خشم از جایش بلند شد و لگدی محکم به سطلی که پایش به آن گیر کرده بود زد.
_ نخیر آمیکوس ارباب هنوزم یک تنه هزار تای شمارو حریفه! دستم به این مورفین برسه! باز موقع تمیز کردن اتاق من یه چیزیو جا گذاشت، سری قبل دستمال خیسشو کف زمین ول کرده رفته نزدیک بود با کله برم تو شیشه... کوووفت!

ریگولوس که با اخم لرد مواجه شده بود، خنده اش را قطع کرد.
ولدمورت بر روی صندلیش نشست و به ریگولوس و آمیکوس خیره شد.
_ حالا میریم سره اصل مطلب... سوروس قراره یه معجون برای من درست کنه که ما همه لوازم مورد نیازشو داریم به جز زهر باسیلیسک و موی تک شاخ! شما دو تا باید اینا رو برای سوروس بیارین!
_ ببخشید ارباب به جز اینا چیزه دیگه ای لازم ندارید که!؟ تعارف نکنین یه دفه ها!
_ نه ریگولوس فعلا فقط همینا رو لازم دارم! واقعا ارباب از اینکه این همه از خودت آمادگی نشون دادی به وجد اومده، برای همین تصمیم دارم ماموریت سختتر یعنی بدست آوردن زهر باسیلیسک رو به تو بسپارم!

آمیکوس رو به ریگولوس : هه هه !

ریگولوس با ناراحتی عروسکش را در آغوش کشید.
_ ای بدبخت ریگول


ویرایش شده توسط مادام پامفری در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۵ ۱۱:۴۹:۳۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.