هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: اگه یهو یه لولوخرخره جلوت ظاهر بشه ،چه شکلی میشه؟
پیام زده شده در: ۷:۱۵ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۱
#1
اگه بگم بهم میخندین شکل خودمچون از هیچی نمیترسم چیکار کنم خو نوترسم
ولی شاید شبیه خودم بشه شاید هم شبیه خودم بشه شاید شبیه این خون اشامای قدیمی هست زیادی زشتن شایدم شبیه اونا بشه دگه نمیدونم


JUST SLYTHERIN


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۷:۰۹ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۱
#2
تک شاخ - عینک - زبان - جرقه - قفس - درختچه - خون - قلعه - جیغ - کاغذ

هری رون و هرمیون و مالفوی تنبیه شده بودند و برای همین یک شب را باید در جنگل ممنوعه با هاگرید میگزروندن
همینطور که میرفتند ناگهان به درختچه ای رسیدند که انجا یک مرگخوار داشت خون یک تکشاخ را میخورد و هرمیون جیغ بلندی کشید طوری که عینک هری از روی چشمش افتاد
هری:الفراررررررررررررررررر...
فراره کردند و به یه جای نا کجا ابادی رسیندند
بعد رون گفت نکنه دنبالمون اومده باشه
هرمیون:زبان تو گاز بگیر
هاگرید:نگا کنید رسیدیم به منتقه اژدهاهایی که توی قفس نگهداری میشن هری یه کاغذ به هرمیون بده تا اطلاعاتی رو که میخواد برداره
هرمیون به اونا نزدیک نشووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
ناگهان در گلوی اژدها گازی بوجود امد و سپس با یک جرقه کله ی هرمیون بدون مو شد(همش سوخت!)
بعد به سرعت به سمت قلعه دویدند.

خوبه؟
تایید شد؟

نمیخواستم نوشته تون رو رد کنم ولی هرچی که موقع خوندن جلوتر رفتم بیشتر احساس کردم که به تمرین بیشتری احتیاج دارین. یک بار دیگه پست بزنین و سعی کنین که این بار بهتر بنویسین. در ضمن کلماتی که استفاده کردین رو هم مثلا با بولد کردن مشخص کنین که تشخیصشون راحت باشه برای خواننده.
فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۵ ۱۰:۱۲:۴۵


پاسخ به: جک جادویی
پیام زده شده در: ۷:۰۱ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۱
#3
بیوگرافی آلبوس دامبلدور از زبان خودش

خودتان را برای خوانندگان معرفی کنید .



بنده آلبوس پرسیوال ولفریک برایان دامبلدور هستم و خوشحال هستم !



اوووووووووووووووووووووووه . اینم اسمه تو داری ؟



دیگه پسرخاله نشوها . خیلی هم دلت بخواد .



خب از خونوادتون بگین .



من یه داداش داشتم ، یه ننه یه بابا ، یه خواهرم داشتم که به تو هیچ ربطی نداره !



میتونین اسمشونو بگین؟



آره ، به ترتیب آبرفورث ،کندرا ، پرسیوال و آریانا ... اوهو اوهو ( صدای گریه )



چی شده ؟



اه چقدر تو خنگی . مگه کتاب 7 رو نخوندی ؟ خب مُرد دیگه .



کی ؟

یه مرد خیکی . کرم خاکی . استکان نعلبکی .



وای وای دمبل چقدر بیشئور شدی ؟؟؟؟؟



....



خب چی شد که مُرد ؟ بابات چی جوری رفت زندان ؟ گریندل والد کیه ؟



ببین من حال ندارم توضیح بدم برو کتاب 7 رو بخون جون عمت .



اَه تو هم کشتی ما را با این کتاب هفتت .



خب . ببین بابامو به جرم کتک زدن مشنگا ( مو قشنگا ) بردن آزکابان . چون اون دو سه تا مشنگه سر چهارراه مزاحم این آبجی ما شدن

.

اِ ، پس مسئله ناموسی بوده ؟!



نه پس این بابام خدابیامرز مرض که نداشت .



خب در مورد گریندل والد .



اونم دوستم بود .... که با کمال تاسف ..... من ازش خیلی خوشم میومد . بعد که فهمیدم

خیلی بچه بدیه ، باهاش قهر کردم و بعد جنگمون طولانی شد و من شکستش دادم . دل

همتون آب .



خب ...



اَه چقدر میگی خب .



خب خب خب خب خب خب خب خب ...



...



خب حالا در مورد اینکه مدیر هاگوارتز شدین .



من از همون بچگی خیلی خرخون بودم و درسم خیلی خوب بود . بعدم شدم مدیر هاگوارتز دیگه .



وقتی هری رو دادی به دورسلی ها چه احساسی داشتی ؟



کلا احساس خاصی نداشتم . چون به من ربطی نداشت . اون خودش پدر خوانده داشت . به من هیچ مربوط نیست .



نظرت در مورد سوروس اسنیپ .



چی کار کنم ؟ بگم ؟



پَ نه پَ ...



خُب خُب میگم . خیلی پسرخوبی بود . من خیلی دوستش داشتم چون خیلی عشقش پاک و خالص بود و اون وقتی هم که لی لی مرد خیلی غصه خورد و فقط به خاطر این زنده بود که هری رو از دست ولدرمورت نجات بده .



حرف آخر ؟



من در اینجا به صورت زنده از مک گونگال خواستگاری میکنم .



نچ نچ نچ نچ ...



مرگ !



اِ اِ اِ اِ اِ اِ اِ اِ اِ اِ اِ اِ اِ ا اِ اِ اِ اِ اِ اِ ...



خب چیه مگه ؟ مگه من دل ندارم ؟ مگه من آدم نیستم ؟ اوهو اوهو ...


من استاد به این خوبی تو مدرسم داشته باشم اونوقت بذارم بترشه ؟


راستی یه حقیقتی هم فاش میکنم که این مک گونگال منم که بچه بودم اومدم هاگوارتز

کلاه گروهبندی را اون رو سرمن گذاشت .



واییییییییییی .... عمر نوح داره مگه ..............

آره دیگه اینو گفتم که یه وقت ناز نکنه که کسی دیگه نمیاد بگیردش.



با تشکر .

:))
کلاس مودی
خوب بچه ها سلام

امروز قرار هست طلسم فرمان را روتون اجرا کنیم

رون:مگه این طلسم ممنوع نیست جناب پرفوسور پس چرا شما می خواهی...

هرمیون :اه رون قرار بود من اینو بگم

خوب به تو می گه تو معافی من گفتم که منم معاف شم روم انجام نشه

هری: ای نامردها حاضرین روی من اجرا بشه روی خودتون نه

مودی: دیگه بسه نویل بیا جلو

هری تو هم بیا

نویل به تو فرمان انجام حرکات ایروبیک رو می دم

هری تو هم یک خواننده ای

هری شروع کن نویل تو هم با اهنگ حرکا را انجام بده

( دوستان از اینجا به بعد بداموزی داره زیر 100000000 نخونند)

هری:خوب لیدیز اند جنتلمن

حالا

وان تو تری فور

این حس قشنگو مدیون تو هست تو بامنی و من.........

هری چشمم روشن

جنی:حقته با همون چو بمونی

هری : من نمی رم تو برو

رون :هری خجالت بکش هری داری با خواهر من صحبت می کنی

هری :من از بیگانگان هرگز ننالم که با من هرچه کرد ان اشنا کرد

در این صحنه هرمیون دهانش باز است

و نویل همگام با اهنگ می رقصه

رون که به رگ غیرتش بر می خوره

چی چشمم روشن ان اشنا کرد منظورت منم دیگه

اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی

هرمیون:هری ازت انتظار نداشتم دیگه لیلی چرا....

با اونم دوستی وای باورم نمی شه

هری :دوست دارم دوست دارم توی دنیا تو رو دارم

رون که اینوشنید می افته به جون هری و تا می تونه هری رو می زنه

بعدشم مودی که در عالم خودش بود متوجه ماجرا می شه

و تا می یاد از هم جداشون کنه زنگ می خوره و می ره به سمت دفتر خودش

در اخر بخاطر فریب دختران بدست هری پاتر هری از مدرسه اخراج شده

سدریک جام سه جادوگر را می بره و با چو ازدواج می کنه

رون و هرمون با هم ازدواج می کنند

لیلی می میره

جنی هم با یکی از دوست پسراش ازدواج می کنه

هری هم بعد از اخراج می ره وردست هاگرید

و دیگر هیچ

=))

مخصوص جینی

هری پاتر و دوئل جنجالی
یکی بود یکی نبود،زیر سقف جادویی هاگوارتز،یه هری پاتری بود.با دو دوستش یعنی هرمیون و رون...

-کتاب دو.تالار اصلی.چند روز بعد از کریسمس.روی میز وسط تالار

پروفسور لاکی!(لاکهارت)-سلام.جادوگران و ساحره های کوچک...امروز دور هم جمع شدیم تا...آخخخخخخخخخخخ(مالفوی براش پشت پا گرفت و با دماغ سر خورد جلو اسنیپ!)

اسنیپ_(پوزخند)پاشو مرد گنده...خجالت بکش...

لاکی هم به رو خودش نیاوردو پا شد...

-تا به همراه دستیارم یعنی پروفسور اسنیپ یه دوئل برای شما اجرا کنیم.بعد از ما دو نفر از شما این کارو میکنین...خر فهم شد؟(با عصبانیت)

همه از ترس رفتن پشت اسنیپ...لاکی هم که دید هیشکی طرفش نیست ترسید...

بگذریم از این جا...

خلاصه هر جوری هست این دوئلو که باعث زیرو رو شدن آبروی لاکی میشه جمعو جورش میکنن...

نوبت هری و مالفوی میشه...

اسنیپ-با شماره سه دوئل رو شروع میکنین...یک... د...

-استیوپفای...

-آخ...پاتر طبق داستان من باید اول به تو طلسم بزنم نه تو...

-خب میخواستی بزنی.مگه خودت چوب نداری؟

-ولی اینطوری نمیشه.حسابتو میرسم...

(لطفا افراد زیر 17 سال به این دوئل نگاه نکنن بد آموزی داره به طرف جادوی سیاه میرین)

تا مالفوی داره روضه میخونه هری یهو...

-سکتوم سمپرا!!!

اسنیپ-پاتر تو این طلسمو تو کتاب 6 یاد میگیری.نه حالا...(فریاد)

-معذرت میخوام پروفسور.حالا باید چی کار کنم؟(در حال خ.ی.س کردن شلوارش از ترس)

-لازم نیست کاری بکنی.150 امتیاز گریفیندو کم میشه... تا کتاب 6 از کویدیچ محروم میشی تا اون موقع پرونده ها رو مرتب کنی.فهمیدی؟از سال هفتم میتونی دوباره کویدیچ رو شروع کنی...دراکو...فیلم تموم شد پاشو بریم...

-خواهش میکنم قربان...من سال هفتم اصلا مدرسه نمیرم...خواهش میکنم غلط کردم چیز خوردم دست نوازشتونو روی سر من حقیر بکشید...(در حال گریه و شیون و با مشت به سرو کله خود کوبیدن و روی کفش اسنیپ را بوسیدن*1)

-پاتر خفه...

و اشک در چشمان سبز هری حلقه زده بود و او را مظلوم تر از همیشه نشان میداد...

مالفوی-حقت بود...تا تو باشی بیشتر از سنت طلسم نگی...(و دوان دوان خودشو به اسنیپ رسوند)

هری هم بیکار ننشست و تا میتونست فهش و بد و بیراه نصیب مالفوی و اسنیپ میکرد...

لاکی-اینجا چه خبره؟من کیم؟اینجا چه خونه قشنگیه...خونه کیه؟

هرمیون:تو که باید آخر داستان حافظه ت رو از دست بدی نه الان؟

رون:هرمیون وقتی اسنیپ اونو خلع سلاح کرد چوبدستی منو گرفت و خودت که میدونی...شکسته...میخواست ذهن اسنیپو پاک کنه که به خودش برگشت...دلم براش میسوزه...

-آره...طفلی نگاش کن...چه قد مظلوم شـــ....

-شماها دارین برا اون خرفت مزخرف دلسوزی میکنین؟چشمم روشن...مار تو آستینم پرورش دادم...دلم خوشه دو تا رفیق دارم...

هرمیون:خب تقصیر خودته...رولینگ به شرطی کتابای بعدی رو بت داد که ازشون سواستفاده نکنی...به ما چه...

هری:هرمیون یه چیزی بت میگما؟؟؟...

در این حال رگ غیرت رون به جوش اومدو یه مشت نثار فک هری کرد و دست هرمیونو گرفتو از اون جا دور شد...

هری:دوباره یه گوشه...میشینمو واسه دلم میخونم...هنوز تو حسرت یه هم زبونم*2...ولی نمیشه و اینو میدونم... جینـــــــــی... کجایی...

-برو بابا من شوهری که طرف جادو سیاه باشه نمیخوام...

و هری در میان تالار ورودی در کنار لاکی خل وضع برای همیشه تنها ماند...برای شادی روحش صلوات...



پاورقی*

1-در واقع هرچی میتونست آب دهن و دماغو...میریخت رو کفش اسنیپ!!!!!...

2-شعر محسن یگانه رو میخونه نمیدونم از کجا آورده حفظ کرده!!!!!!!!!!........

*لی لی*
:))


جشن هالووین

تالار اصلی هاگوارتز- جشن هالووین

دامبلدور:ما برای امشب یک برنامه خاص داریم .امشب هر کس بیشتر از همه دیگران را بترسونه

برنده می شه.مسابقه راس ساعت 12 شروع می شه.حالا بهتره شاممون رو بخوریم.

بشکنی می زند و بشقاب ها پر می شود.

هرمیون:این مسخره بازیا چیه؟ هرکی بیشتر بقیه رو بترسونه جایزه داره!

رون(با دهان پر):دلم می خواد بدونم اساتید هم توی این مسابقه شرکت می کنند یا نه؟ (ناگهان می زند

زیر خنده):اسنیپ را تصور کن با یه کدو رو سرش!

هری و رون می زنند زیر خنده و هرمیون با خشم به آنها نگاه می کند!

هرمیون:بهتره عقلتو به کار بندازی،برای جشن هالووین کسی کدو سرش نمیذاره!حداقل اسنیپ نه!

نویل:اسنیپ اگه همینطوری هم بیاد جلو ی من غش می کنم چه برسه به اینکه بخواد کدو هم بذاره!

بعد از نیم ساعت پروفسور دامبلدور با حرکت دستش همه جا را تاریک می کند :خیلی خوب،شروع

شد!

رون:هری،هرمیون،شما کجایید ...آخ...پامو له کردی...برو اونطرف

هرمیون(با خشم):رون یه لحظه بشین سرجات ...همه جارو بهم ریختی...اه یه چراغ هم اینجا نیست..

_ لوموس(ورد روشنایی)

نور درخشانی همه جا را فرا می گیرد.همه برمی گردند تا این نابغه رو ببینند!

_ نویل!

هرمیون:خیلی خوب بیایید بریم به اتاق عمومی ،فکری بکنیم که امشب چیکار کنیم.

هری ،رون،هرمیون،جینی و نویل به سمت اتاق گریفندور رفتند.در بین را نزدیک بود از ترس قالب

تهی کنند چون با ولدمورت روبه رو شدند اما بعد معلوم شد عروسکشه!

بانوی چاق خمیازه ای می کشد:اسم رمز؟

رون :اسنیپ کله کدو!

همه به جز هرمیون غش غش می خندند.

هرمیون:زهرمار!

بانوی چاق سری تکان می دهد:نه این اسم رمز نیست!

هرمیون(عصبی):خودم می دونم .اسم رمز شب هالووینه!

بچه ها یکی یکی وارد می شوند و روی کاناپه ها می افتند.

هرمیون:خوب ،برنامه چیه؟ کیا می خوان توی جشن شرکت کنند؟دستا بالا.

دست هری ،رون،جینی و نویل بالا می رود.

رون:تو چیکار می کنی هرمیون؟

هرمیون:من پام رو توی این جشن مسخره نمی ذارم.من ترجیح می دم برم به...

همه با هم:کتابخونه!

هرمیون:بله! کتابخونه.سپس از جایش بلند می شود و از در بیرون می رود.

نویل:خب،حالا ما چی کار کنیم؟

رون:من یه پیشنهاد دارم .بریم توی قلعه بگردیم ببینیم بقیه چه شکلی شدن.

هری:فکر خوبیه ،بریم .

و همه با هم از سوراخ خارج می شوند.

بانوی چاق:خدا همه مریضا رو شفا بده!

هری:هرکس از یه طرف بره که تاثیرش بیشتر باشه .با هم باشیم اصلا نمیترسیم .هیچی هم هیجان

نداره.

سپس هری به سمت دخمه اسنیپ رفت چون می خواست ببینه اسنیپ چه شکلی شده !

دم دفتر اسنیپ گوشش رو چسبوند به در. خبری نبود .

در همین لحظه صدایی از انتهای راهرو نظرش را جلب کرد . آرام آرام به سمت صدا رفت . به سر پیچ رسیده بود که ....

پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــخ ....!

هری که نزدیک بود شلوارش را خیس کنه ، از جا پرید .

_ اهم اهم ... پاتر ، تو اینجا چه غلطی می کنی ؟

هری لبخندی موذیانه زده و به اسنیپ خیره میشود .

پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیخ ... !

این بار هردو از جا می پرند .

دامبلدور که هنوز متوجه هری نشده داد میزند :

هورا .... من بردم سوروس .حالا جایزه م رو بده !

ناگهان متوجه هری میشود .

_ اِ ، هری تو اینجا چیکار میکنی ؟

هری : داشتم دنبال هرمیون می گشتم !

_ خب ، ادامه بده . سوروس بیا بریم جایزه منو بده .

هری به راه خود ادامه می دهد . وقتی به حد کافی دور میشود ، میزند زیر خنده !

در همین لحظه هرمیون را می بیند که رنگش مثل گچ سفید شده و چیز هایی زیر لب زمزمه می کند.

هری:هرمیون،تو اینجا چی کار میکنی ؟ فکر کردم قراره بری به کتابخونه!

هرمیون:من رفتم ...ولی اونجا...پردیوانه بود!

هری:دیوانه؟منظورت چیه؟

د رهمین لحظه یه گله دیوانه ساز ریختند بیرون! هری و هرمیون با سرعت در رفتند. از پله هایی که به تالار اصلی منتهی می شد پایین رفتند . هری در تالار را باز کرد و هردو وارد شدند و هرمیون در را قفل کرد.

هرمیون:آخیش ..نجات پیدا کردیم.کی این دیوانه ساز ها رو تو قلعه راه داده بود؟


یـ و هو ها ها ها
هرمیون با صدای جیغی بلند از جا پرید و هری که به شدت ترسیده بود محکم به زمین افتاد. در این لحظه رون که نمی توانست خنده ی خود را کنترل کند در حالی که دستش را به شکمش گرفته بود با هری و هرمیون روبرو شد.
هرمیون که از شدت ترس اشکش در آمده بود گفت: ای مرض! ای حناق! احمق کله پوک حالا وقت شوخیه؟
و با این جمله به طرف رون حمله ور شد. رون که هنوز متوجه وخامت اوضاع نشده بود لبخندی ابلهانه بر گوشه ی لبش جاری بود و خیره به هرمیون نگاه می کرد. هرمیون هم نامردی نکرد مشتی محکم روانه ی فک رون کرد و آماده می شد که ضربات بعدی را هم بزند که هری دستش را گرفت و مانع ادامه درگیری شد. رون در حالی که دستش را به فکش می مالید، مات و مبهوت به چهره ی خشمگین هرمیون نگاه می کرد.
رون: چی شده؟ چرا اینطوری روانی شده؟
هری: باید زودتر پروفسور دامبلدورو پیدا کنیم. یه گله دیوانه ساز تو قلعه وول می خورن؟
رون که هنوز از ضربه ی هرمیون گیج بود گفت: یه گله چی؟ اینم یه شوخیه؟
هرمیون که قدری از عصبانیتش کاسته شده بود گفت: تو رو خدا رون! الآن وقت برای توجیه تو نداریم. باید زودتر به پروفسور دامبلدور خبر بدیم
رون: خب اگه واقعاً دیوانه ساز باشه که واسه هری کاری نداره. یه ورد اکسپکتو پاترونوم می خونه کلکشونو سه سوت میکنه، مگه نه هری؟
هری: راست میگه ها من چقدر احمق بودم. این که واسه من آب خوردنه
با گفتن این جمله هری رفت که در تالار را باز کند اما هرمیون به سرعت مانع او شد
هرمیون: شما دو تا تو کله تون عوض مغز پر کاهه. آخه آی کیو ها! هری که تا آخر کتاب سه به طلسم محافظ مسلط نمیشه
رون: مگه الآن ما کتاب چندیم؟
هرمیون: خودمم درست نمی دونم. ولی فکر کنم باید یه جاهایی بین کتاب 2 و 3 باشیم
هری: خوب شد گفتی. داشتم خودمو دستی دستی به کشتن می دادم. تو زندگی منو نجات دادی
هرمیون: قابلی نداشت ...
رون: صبر کنید ببینم، حالا باید چه خاکی تو سرمون کنیم؟ چه طور می تونیم دامبلدورو پیدا کنیم؟
هری: من آخرین بار پایین طرفای دخمه ی اسنیپ اونو دیدم ولی تنها راه رسیدن به اونجا عبور کردن از دروازه ی تالار اصلیه که اونم پشتش پر از دیوانه سازه
هرمیون: من میگم بریم از هگرید کمک بگیریم ...
هری: آره فکر خوبیه بریم
هر سه با سرعت به طرف کلبه ی هگرید روان شدند. در بین راه ناگهان فردی سر راهشان قرار گرفت. مردی بود کچل با چشمانی قرمز و به جای دماغ تو تا شکاف توی صورتش بود. آنها که یک بار هم در قلعه با عروسک ولدمورت روبرو شده بودند این بار اصلاً توقف نکردند. وقتی از کنار او می گذشتند رون گفت:
_کچل بیچاره! باید شامپوتو عوض کنی. شبا هم عوض این که بشینی تا نصف شب پای تلویزیون برو کپه مرگتو بذار تا اینجوری چشات قرمز نشه.
هری زد زیر خنده و هرمیون هم نتوانست جلو خودش را بگیرد و خنده ی بلندی سر داد.
در حالی که هنوز می خندیدند ناگهان با برخورد طلسمی هر سه به زمین افتادند. هری از زمین برخاست و در حالی که چوبدستش را بیرون کشیده بودبه پشت سرش خیره شد. رون و هرمیون هم در کنار او چوبدست هایشان را آماده کردند.
هرمیون در حالی که خاک را از لباسش می تکاند گفت: این شوخی دیگه خیلی لوس بود و در همین حالت گفت لوموس و نور چوبدستش را بالا گرفت. در این لحظه چهره ی غضبناک ولدمورت آشکار شد که با عصبانیتی شدید به رون زل زده بود.
ولدمورت: پسره ی بی تربیت! تو خجالت نمی کشی با بزرگترت این طور صحبت می کنی؟ ننه ت بهت تربیت یاد نداده؟ از اون بدتر شما دو تا که خندیدین! آخه این انصافه؟
و در حالی که اشک در چشمان قرمزش حلقه زده بود با لحن غمگینی ادامه داد:
باشه بخندین! شما هم مثل بقیه منو دست بندازین، مثل همه ی اونایی که از بچگی منو مسخره میکردن. بالاخره ما هم یه خدایی داریم: «ما آدم بدا نیست که توی بدی غرقیم، بوی بدی رو زودتر تشخیص میدیم». برای آینده ی خودتون چند تا نصیحت می کنم: هیچ وقت دیگرانو مسخره نکنین، به پیشکسوتا همیشه احترام بذارید تا وقتی خودتون به سن پیری رسیدید دیگران به شما احترام بذارند و هیچ وقت طرف جادوی سیاه نرید که آخر عاقبتتون مثل من نشه.
با این جمله بغض ولدمورت ترکید و در حالی که روی زانو خم شده بود زار زار گریه کرد.
هرمیون که حسابی دلش سوخته بود و اشک در چشمانش جمع بود رفت جلو تا به ولدمورت دلداری بدهد
هری با شرمندگی گفت: من واقعاً متحول شدم. من از این به بعد سعی می کنم همیشه به پیشکسوتا احترام بذارم و حرفاشونو سرمشق خودم قرار بدم و از این که با خنده ی خودم موجب رنجش شما شدم ازتون عذر می خوام
هرمیون هم با گریه گفت: آقای ولدمورت خواهش میکنم من رو به خاطر این که بهتون خندیدم ببخشید و حرفهای رون رو هم به دل نگیرید و به حساب حماقتش بذارید. رون واقعاً از این حرکت زشتش متأسفه و الآن می خواد از شما عذرخواهی کنه
و در حالی که با نگاه پرسشگرانه ای به رون خیره شده بود گفت: رون! زود باش عذر خواهی کن
رون که هاج و واج مانده بود گفت: ببخشید اینجا چه خبره؟ ولدمورت آدم بده ست و من آدم بامزه و دوست داشتنی قصه! اونوقت من بیام و از این ولدمورت بدجنس معذرت خواهی کنم؟ هرمیون! با اون قیافه ی حق به جانب به من نگاه نکن!
و نگاهش را از هرمیون به سمت هری حرکت داد و گفت: یالا هری! ما با هم دوستیم مگه نه؟ الآن اون دشمن ماست...(با دستش به ولدمورت اشاره کرد) آخه مگه چه اهمیتی داره که آدم یه جادوگر سیاه بدجنسو مسخره کنه؟
هری با لحنی قاطع گفت: دوستیمون سر جاش، دشمنی مون با ولدمورت هم سر جاش، اما حفظ اخلاقیات مهم تر از همه ی این دوستیا و دشمنی هاست. یه بزرگی می گفت: دشمن دانا به از نادان دوست
هرمیون گفت: احسنت! خوب گفتی
هری ادامه داد: متشکرم هرمیون. خب رون زودتر تصمیمتو بگیر: معذرت خواهی می کنی یا دیگه دوستی بی دوستی؟
رون چند لحظه به فکر فرو رفت و بعد با من و من گفت: خیله خب! با این حساب من از جناب مستطاب، حضرت اشرف، عالیجناب ...
هرمیون: رون ...
رون: باشه باشه کجا بودم؟ آها خب ... جناب آقای لرد ولدمورت خاضعانه عذر خواهی میکنم. و امیدوارم اساعه ادب این بنده ی حقیر را به پای جهالت اینجانب گذاشته و عذر بنده را بپذیرید.
هرمیون: حالا شدی یه پسر خوب
ولدمورت که در تمام این مدت سکوت اختیار کرده بود گفت: حالا که می بینم همه تون متحول شدین باید بگم منم به خاطر این که باهاتون تند صحبت کردم ازتون عذر می خوام. خب حالا که با هم دوست شدیم بگید ببینم چی شده بود که این وقت شب با عجله داشتین از قلعه بیرون می رفتین؟
هری: راستش جونم براتون بگه که ...
و همه ی داستان آن شب را برایش تعریف کرد
ولدمورت پس از شنیدن ماجرا گفت: هووم، خیلی عجیبه، سابقه نداشته که دیوانه سازها بدون اجازه دامبلدور بتونن وارد قلعه بشن ...
هرمیون: منظورتون اینه که ممکنه خود دامبلدور ...؟
و بقیه ی حرفش را خورد

ولدمورت:اره دیگه!دامبلدور همیشه از این شوخی های خرکی می کنه!
هری:خب حالا ما باید چی کار کنیم؟ممکنه شما........
ولدمورت:من؟منظورت اینه که من به شما کمک کنم؟
هری:ا .....اره!
رون:هری تو مغز خر خوردی؟داری به بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ پیشنهاد همکاری می کنی؟
هرمیون:دهنت رو ببند رون!جناب ولدمورت از لطفشونه که دارن این کار رو می کنن.بفرمایید قربان من راهنمایی تون می کنم
سپس دست ولدمورت را گرفته و هری هم ان یکی دست ولدمورت را گرفته و به درون قصر رفتند رون هم با قیافه ای هاج و واج به دنیالشان راه افتاد.ان ها رفتند و رفتند و هرکسی که ان ها را می دید با سرعت هرچه تمام تر فرار می کرد.ان ها به سمت دخمه ها در حرکت بودند که ناگهان خود را در مقابل دامبلدور دیدند!
دامبلدور با لحنی سرخوش گفت:تام تو این جا چی کار می کنی؟فکر می کردم تو فعلا به شکل ادما در نیومدی!
ولدمورت با لحنی عصبی گفت:ا....سلام قربان من راستش.......از کتاب پنج با یه ورد اختراعی خودم به زمان گزشته برگشتم!
دامبلدور:واقعا چه جالب من همیشه می دونستم تو تبدیل به یه جادوگر بزرگ می شی!
ولدمورت سرخ می شود و می گوید:خیلی ممنون قربان.که ناگهان رون می گوید:بابا این به جان خودم لردولدمورته ها!چرا شما اینقدر باهاش صمیمی هستین!
هری:رون خجالت بکش ایشون جای بابای تو هست
هرمیون:راست می گه رون یعنی چی!راستی پرفسور دامبلدور چرا دیوانه سازها تو مدرسه پخشن؟
دامبلدور:چی؟
هرمیون:یعنی شما نمی دونستید؟
دامبلدور:به جان ننم نمی دونستم!
ولدمورت:خب پس کی این کارو کرده؟
....:من من کله گنده!
همگی به سمت شخصی برگشتند که با وقاحت تمام رویرویشان ایستاده بود برگشتند.سوروس اسسنیپ!
دامبلدور:اینی که می گی یعنی چی؟
اسنیپ:یعنی من می خواستم شما رو سور پرایز کنم!
دامبلدور در حالیکه چوب دستیش را بیرو می کشید گفت:یعنی چی مرتیکه!اینم اخه شوخیه؟
اسنیپ:خب مگه چیه؟
دامبلدور:مگه چیه و زهرمار!چوب دستیت رو در بیار می خوایم دوئل کنیم!
اسنیپ:اخ جون!من عاشق دوئلم!
هردو یک صدا گفتند اکسپ تو پاترونوم.وسپس هر دو بی هوش بر زمین افتادند!
ولدمورت:خب حالا بهتره بریم سراغ دیوانه سازها!

آنها در قلعه به گشت و گذار می پردازند.
هرمیون:من اصلا نمیفهمم اسنیپ چرا باید همچین کاری بکنه

هری :یه جوری میگه انگار اسنیپ تا الان هیچ گندی به بار نیاورده!

هرمیون:نه چه گندی !یادت نیست پارسال که یکی میخواست بکشدت اسنیپ چند دفعه جونتو نجات داد و تو هم عین این آدمای چلمنگ پشت سرش حرفای خاله زنکی زدی (صدای هرمیون بالا می رود )هان؟یادت نمیاد؟

هری:اصلا تو چی میگی این وسط ؟تو وکیل مدافع اسنیپی یا دوست من؟

ولدمورت :دعوا نکنین بچه ها...دهه ...نزنش ...وایسا بینم ...دست رو دختر مردم بلند می کنی

بعد چهارتایی میریزن رو سر و مغز هم دیگه و اصلا معلوم نیست کی به کیه!

هرمیون:آخ ...تام ..اشتباه داری میزنی ...هری پاتر اونه...نه اینجا نه...وای

-ساکت!

صدا به قدری پرابهت و پرجذبه و چندتا پردیگه بود که همه دست از دعوا برداشتن و به ترتیب قد درمقابل پروفسور مک گونگال ایستادند.

مک گونگال همانطور که با چوب جادوییش آرام به کف دستش میزد شروع به قدم زدن کرد و این جملات را ادا کرد:

شما خجالت نمیکشین؟ مدرسه رو گذاشتین روسرتون؟آخه این چه وضعشه؟

امروز قرار بود بازرس بیاد .خداروشکر که نیومد با این بچه های بد!

ولدمورت!

ولدمورت :بله پروفسور!

دستتو بیار بالا!

ولدمورت( با گریه):خانم ترو خدا...من که کاری نکردم ..اینا منو اغفال کردن...جون بچه تون خانوم

مک گونگال :من بچه ندارم!

ولدمورت دستهایش را رو به آسمان میگیرد:ایشالا که خدا یه بچه ی کاکل زری به شما و پروفسور دامبلدور بده...

مک گونگال محکم چوب را به کف دست او میزند:کی گفته من با دامبلدور ازدواج می کنم؟

رون :اوه ...اینو که دیگه همه ی عالم و آدم میدونن

مک گونگال نگاهی غضبناک به رون انداخت و گفت:محض اطلاعتون بگم که در خونه ی ما از چهارمیخ کنده شده بسکه این خواستگارا همو هل میدن...آلبوس فعلا باید بره ته صف...

منم که سنی ندارم ...گفتم بزارم اینا یه سه چهار سال دیگه تو خماری بمونن تا بعد...

و خرامان خرامان از آنجا دور شد.

رون دهان باز کرد تا چیزی بگوید که ولدی گفت:مک گونگال دستش به گوشت نمیرسه میگه پیف پیف بو میده!

رون :منم همین عرض رو داشتم.می گم ،ما سه راه بیشتر نداریم.یا اینکه خودمون قلعه رو نجات بدیم. یا اینکه فرار کنیم !همین و بس!

هری:خب این که شد دو تا!

رون :خب همین دیگه!نظر من راه حل دومه.کیا با من موافقن؟

هری و ولدی دستشون رفت بالا!

رون:هرمیون توهم که همیشه ساز مخالف میزنی!

هرمیون:این اند نامردیه!این همه بچه ی معصوم رو ول کنیم بین این همه دیوانه ساز و خودمون بریم راحت!

ولدمورت:راست میگه ...منم موافقم.ما باهم میمونیم و هاگوارتز رو نجات میدیم!پیش به سوی نجات!

و با هرمیون به سمت پله ها میروند.

رون(زیر لب)دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید!بیا بریم بابا!اینا جفتشون کله شون باد داره ،داغن هیچی نمیفهمن.

هری:ولی هرمیون گناه داره ها!با ولدمورت ولش کنیم ؟

رون:الان که بیشتر فکر می کنم رگ غیرتم داره قلقلک میشه...بیا بریم دنبالشون

و به دنبال هرمیون و ولدی میروند

هری:رون یه چی بگم؟
رون:بگو
هری:به نظرت ما چرا داریم دنبال لرد ولدمورت راه میریم؟و هیچ کسی هم عین خیالش نیست؟
رون:خب.....ما....خب.....
هری:دیدی؟
رون:والا چی بگم!
در همین موقع ان دو به هرمیون و ولدی می رسند.هری و رون با دهانی باز به صحنه پیش رویشان خیره شدند.هرمیون دست در دست ولدی ماندد دو قو راه می رفتند.رون با صورتی قرمز چوب دستیش را بیرو ن اورد و طلسمی خواتد که به خاطر چوب دستیش به خود او برگشت.با خوشی رو به هری گفت:هری من عاشق هرمیونم!
هری:چی؟
رون در حالیکه داشت به خواب می رفت گفت:من با هرمیون قراره.........
که ناگهان نویل در حالیکه چوب دستیش را به سمت ولدی گرفته بود باترس و لزر گفت:اکسپکتو پاترونوم!!!!!!!!
ولدی با تعجب گفت:من..من.... و به زمین افتاد!
هری:تو چه جوری طلسم بی هوش کردن رو بلدی؟اخه احمق!
نویل: مهم نیست ببینین من هرمیون رو نجات دادم!
هرمیون:خاک بر سر....که ناگهان هری می گوید:دل بچه رو نشکن گناه داره!
هرمیون:اخه....
هری:اخه بی اخه بیا کمک کن ولدی رو قایم کنیم وگرنه....
نویل:چییییییییییییی!اون رو باید همین الان به من افتخار کنه اونوقت سرمن داد می کشه؟هوی هری تو داری چی کار می کنی؟داری به اسمش رو نبر کمک می کنی؟
هری:اره مگه چیه؟اینقدر ادم خوبیه!
نویل با صورتی رنگ پریده گفت:چی داری می گی؟
هری:هان؟
هرمیون:نویل این همون ولدمورت نیست!
نویل:چی؟
هرمیون:بیخیال!
نویل در حالیکه با عصبانیت نفس می کشید گفت:دیگه نباید به من بی توجهی کنی!اکسپتروپاترونوم!
هرمیون تلپی روی زمین افتاد!
هری:اخه احمق جون چرا این کارو کردی؟حالا چه جوری باید قصر رو از دیوانه سازها نجات بدم؟دامبلدور که بی هوشه اسنیپم بی هوشه هرمیون و رونم بی هوشن!تو خرم که ولدی بی هوش کردی!حالا من باید با تو قصر رو نجات بدم؟
نویل:چ..چی...؟
هری:اره خره دیوانه سازها قصر رو برداشتند!
نویل:چی چی ها؟
هری:ای خدا اخه من به این چه جوری حالی کنم؟اون که تا کتاب 3 نمیفهمه!
نویل:چی رو نمی فهمم؟
هری با لحنی ارام برای او توضیح می دهد که دیوانه سازها چه هستند.و هرچه بیشتر می گفت نویل نیز ارام تر می شد!
نویل:اینا که همش افسانست!
هری:نه احمق جون!
در همین زمان دیوانه سازها به سوی ان دو و بدن بی جان ولدی و رون وهرمیون آمدند!!!!
هری (با ترس و لرز): نویل خاک تو سرت.الان چه غلطی بکنیم؟افسانه است آره؟ کوری مردک؟

نویل جواب نمی دهد.هری به او نگاه می کند و متوجه آبی که آرام آرام از او می چکد می شود.

-اوه...وضعیت بحرانیه...بیا درریم .هاگوارتز هم به جهنم!

بعد دست نویل را می گیرد و فرار می کنند.هری و نویل با آخرین سرعت در می روند و دیوانه ساز ها هم به دنبالشان!

یهو معلوم نیست از کجا یه افسون به هری شلیک می شود و او کف تالار پهن می شود .

نویل:خاک بر سرم.الحق که احمقم .حالا با اینا چه کار کنم؟

دیوانه ساز ها لحظه به لحظه نزدیک تر می شوند.

نویل(زیر لب): نویل ،حالا وقتشه که توانایی ات رو ثابت کنی،پروفسور لوپین درمورد دیوانه سازها چی می گفت؟

دیوانه سازها نزدیک میشن...

نویل:موجودی شنل پوش ،که روح رو می مکه،می مکه؟نه بابا ،میخوره....

نزدیک می شن...

-مگه روح خوردنیه؟ خوردنیه؟یادم باشه ازپروفسور بپرسم...

در این لحظه دیوانه سازها مقابل نویل هستند .نویل با آرامش به خصوصی چوبش را به سمت آنها می گیرد و فریاد می زند:اکسپکتو پاترونوم !

یک پروانه کوچک از سر چوب بیرون می زند.دیوانه سازها می زنن زیر خنده!

ناگهان دیوانه سازها متوجه اشتباهشان می شوند.آنها خندیده اند پس احساس دارند.در حالی که وظیفه شان از بین بردن احساس نشاط در افراد است.آنها گیج و ویج به هم نگاه می کنند.

نویل :اکسپکتو پاترونوم!

این بار پروانه ی غول پیکری از چوب بال بال زنان بیرون می رود و با اردنگی ! دیوانه ساز ها را بیرون می اندازد.

نویل لبخندی سرشار از غرور به دوربین می زند و به راهش ادامه می دهد.

پایان
:D
هری قبل از ورود به هاگوارتز

یه روز صب زود هری تو خواب ناز تشریف داره که یهو خاله پتونیای...10 تا ضربه

با ملاقه دستش میزنه به در اتاقک هری که باعث میشه یه عنکبوت بیوفته رو

سر هری بدبخت بیچاره!هری هم که تو خواب تشریف داشتن و ولدی رو با اون

نور سبز خواب میدیدن،تو خواب از ترس میبینه که ولدی بعد این که با چوب جادو

نتونست کلکشو بکنه با یه چاقو داره سر هری رو میبره(لطفا کودکان زیر 14 سال

نخونن که شب از ترس خوابشون نمیبره)خلاصه هری داشت این خوابو میدید که

یهو اون عنکبوت رو کلش یه گاز از دماغش گرفتو گفت بیدار شو تا از ترس شلوار

تو خ ی س نکردی.هری هم از خواب پا شد و یه ماچ آب دار از عنکبوته کرد و ازش

تشکر کرد که از خواب بیدارش کرده.همین که هری از تو اتاقکش بیرون اومد عمو

ورنون پررو یکی زد پس کله ش و گفت برو اون نامه ها رو از دم در وردار بیار. هری

هم تو دلش چن تا فهش به عموش دادو رفت.برای این که این کار عموشو تلافی

کنه نامه ها رو برداشتو لاشون از جرقه های فرد و جرج گذاشت! ( البته اون موقع

هری از همین جرقه معمولیای خودمون گذاشت ولی من برا تاثیر بیشتر اینو گفتم!)

خلاصه نامه هارو داد به عمو ورنونک!عمو ورنونک تا نامه رو باز کرد دید که...

بومب ...(این قیافه ورنونه)

دیگه هیچی ندید!این هری باهوش ما حتی آدرس روی نامه رو هم نخوند آخه نامه هه

مال هاگوارتز بود! این نامه رفت رو هوا و هیشکی از محتواش با خبر نشد.

سلام خوبید؟سلامتید؟امروز اومدم بقیه داستانو براتون تعریف کنم.خب تا کجا گفتم؟آها یادم اومد...

روز بعدش دو تا نامه رسیدوبازم هری رفت نامه ها رو بیاره.این دفعه رو نامه ها رو خوند و دید که

روش آدرس و اسم خودش نوشته شده...

«خیابان پرایوت درایو-شماره چهار-گنجه زیر پله ها-آقای هری جیمز پاتر»

هری هم که خیلی ذوق زده شده بود چون تا حالا از کسی نامه نگرفته بود،داد زد:واسه

من نامه اومده دادلی گنده هه!دلت بسوزه...دادلی و پتونیا و ورنون هم خیلی تعجب کرده

بودنورنون خیلی زود از جاش پرید(این حرکت با اون هیکل گندش ازش بعید بود)و نامه هه رو از

دست هری دستو پا چلفتی گرفت و هری و دادلی رو با یه پس گردنی از آشپز خونه بیرون کرد...

دادلی بیچاره که تو عمرش از گل نازکتر بهش بگفته بودن،بغض کرده بود...به هری گفت که:

من تو عمرم از گل نازکتر بهم نگفتن حالا بخاطر تو فسقلی پس گردنی خوردم!...هری هم خیلی

اعصابش خرد میشه و کاری میکنه که چتری که از جا رختی آویزون بوده بخوره تو سر دادلی! دادلی

هم عین بچه های دو ساله زار میزنه.از اونور عمو ورنون که نامه هه رو میخونه خشکش

میزنه!میپره بیرون و یقه ی هری رو میگیره و بهش میگه حق نداری دفعه دیگه نامه ها رو بیاری.

هری هم بهش برمیخوره ولی هیچ کاری نمیکنه و چون میدونه که بازم از این نامه ها میرسه،نصف

شب میره دم در میشینه رو زمین.احساس میکنه که رو یه چیز خیلی نرم نشسته بعد حس

میکنه که از کنار دستش داره بخار داغ رد میشه . سرشو پایین میگیره و نگا میکنه ببینه رو چی

نشسته که ...چشمتون روز بد نبینه...رو شکم عمو ورنون نشسته!!! در عرض ده ثانیه

میدوه میره تو اتاقشو درو میبنده که در میخوره تو صورت عمو ورنون که پشت سر هری دویده بود!

ورنون روز بعد با هری هیچ کاری نداره و آزاد باش میده میدونین چرا؟چون اون روز یکشنبه س و از

نامه هیچ خبری نیس!همین که عمو جون خپل میخواد اولین لقمه صبحانه شو نوش جان کنه،...

.از شومینه دیواری هزار تا نامه خارج میشه و قبل لقمه هه نوش جان عمو ورنون میشه!

و باز هم به دست هری هیچ نامه ای نمیرسه...

سلام به همه دوستای گل جادوگرم...باید به اطلاع برسونم که من امروز حال خوبی ندارم و اگه زیادخوب ننوشتم به بزرگی و جادوگری خودتون ببخشین.سعی میکنم خلاصه بنویسم...

بعد اون ماجرا عمو ورنون خپل بیچاره که کلی کاغذ با جوهر سبز نوش جان کرده بود خیلی اخلاقش با هری بدتر شد و البته این زیاد طول نمیکشید چون...

بله...عمو ورنون قصه ما خیلی عصبانی بود برا همین اومد وسایلشون و جم کرد و گفت راه بیافتین.میخوایم از اینجا بریم... خاله جون گفت کجا؟عمو بی جون گفت خونه پسر شجاع!خلاصه با کلی داد و هوار دادلی و خاله و عمو و...راه افتادن به طرف بیرون...رفتن و رفتن تا رسیدن به دریا(این همه راهو پیاده اومده بودن چون عمو اینقد عصبانی بود که یادش رفت ماشین بیاره!)بی خیال خستگی اونا خودم خیلی خستم...دیدن که یه کلبه شکلاتی که شکلاتاش کپک زده بود و استخونای هانسل و گرتل هم کنارشه وسط دریا جا خوش کرده...خلاصه تا اون کلبه شنا کردنو به خونه رسیدن... دادلی که خیلی گشنش بود در خونه رو خورد(توجه داشته باشین که خونه به طور کامل کپک زده بود)همین دیگه.بعدش دل درد گرفتو افتاد مرد...نصفه شب که هری میخواست واسه خودش تولد بگیره دید درخونه داره تکون میخوره...اولش فک کرد که به خاطر اینه که دادلی نصف درو خورده.ولی بعد دید که...! شترق!در از جا کنده شد و یه موجود خیلی گنده اومد تو...هری داد زد که :عمو جون پیرزن جادوگری که هانسلو گرتلو خورد اومده...از اونور هاگرید اومد با یه دس هری رو گرفتو با دست دیگش گردن عمو ورنون و شکست...خاله پتونیا هم از ترس سکته رو زد و همگی به رحمت خدا رفتن... هاگریدم دست هری رو گرفت و برد به هاگوارتز و تحویل دامبلدور داد...

قصه ما به سر رسید.دادلی به کیک تولد هری نرسید!!!
با تشکر*لی لی*

مسابقه بزرگ بین تیم های گریفندور و اسلیترین

لی جردن : مسابقه این بار با حضور اساتید و ارواح برگزار میشود . پرفسور دامبلدور با

ابهت از جایگاه تماشاچیان نظاره می کند ! خوشبختانه پرفسور مک گونگال بین بازیکنان

قرار دارد و هی به من گیر نمی دهد ! امروز یک گزارش بدون سانسور را خواهید شنید !

مک گونگال از وسط زمین عربده می زند : خفه شو جردن !

جردن ( زیر لب ) : اه ، ول کن دیگه .

مک گونگال : به همان دستور قبلی مراجعه کن جردن .

جردن ( باز هم زیر لب ) : بابا اینا گوشه یا آینه خاور ؟

مک گونگال : جردن !

جردن : باشه باشه . خب ، اعضای تیم ها :

گریفندور : جوینده تیم پروفسور مک گونگال ، لوپین و هاگرید به عنوان مدافع ، مهاجمین : پروفسور مودی و فلیت ویک ، و دروازه بان :

سر نیکلاس دومیمسی پورپینگتون ( پوه!!! )

اسلیترین ( جردن فحشی زیر لب میدهد ) : پروفسور اسنیپ ، پروفسور اسلاگهورن و

تره لاونی مدافعین ،. پروفسور کتل برن و وکتور مهاجمان .

دروازه بان : بارون خون آلود .

بازی با سوت خانم هوچ شروع می شود . بازیکنان دو تیم به سوی دروازه ها هجوم می

برند . پروفسور مک گونگال و اسنیپ به دنبال گوی زرین می روند. و من امیدوارم

پروفسور مک گونگال برنده ی این رقابت باشد !



مک گونگال : جردن ....

جردن : اه چقدر گیر میده

مک گونگال : ... دمت گرم !

خب ، ادامه بازی ، پروفسور فلیت ویک به سوی دروازه می ره ،

تره لاونی رو جا میذاره ، هرچند تعجبی نداره چون پروفسور تره لاونی ظاهرا

در آسمان ها سیر می کند ....

تره لاونی : خب ، اینطور که از وضع ستاره ها معلومه ، برنده ی این بازی گریفندوره ،

پس ما بیخود داریم بازی می کنیم .

جردن : بله ... بازی 30 بر0 به نفع گریفندور پیش میره ... پروفسور مک گونگال باقدرت

پیش میرود ... اما ... صبر کن ببینم ... ظاهرا اونجا مشکلی پیش اومده ...

پروفسور اسنیپ خواهش می کنم درست بازی کنید وگرنه مجبور می شم

یه چیزی بهتون بگم ها ...

( اسنیپ با چوب دستی مسیر جاروی مک گونگال را منحرف می کند ونزدیک است که

مک گونگال با دیوار یکی شود که در آخرین لحظه نجات می یابد و

در عوض تعادل اسنیپ برهم می خورد )

جردن ( با خنده ) : از قدیم گفتن : چاه مکن بهر کسی / اول خودت دوم کسی ...

پروفسور اسنیپ ... می خواستید پروفسور مک گونگال را از راه به در کنید خودتون از

روی جارو افتادید ... هه هه

مک گونگال : جردن ...

جردن : تشکر لازم نیست ، پروفسور . وظیفه ام بود .

مک گونگا ل : خفه خون بگیر!

خب ، تیم گریفندور چهارمین گلش را نیز به ثمر می رساند . ظاهرا بارون خون آلود از

همان جایی که چاقو خورده دائم گل می خورد .

باران شروع به باریدن می کند .

جردن : از دست این پرفسور مک گونگال . یه اسنیچ رو نمی تونه بگیره .

اگه هری پاتر بود ...

مک گونگال : با کی بودی ؟

جردن ( زیر لب ) : اه ، تو اسنیچتو پیدا کن .

مک گونگال : {...}

جردن : واقعا از شما بعیده پرفسور . من همیشه به شما به عنوان یک اسطوره ....

مک گونگال : خفه شو جردن !

جردن : خب با کمال تاسف شاهد یک حرکت ناجوانمردانه از سوی یکی از بازیکنان

گریفندور هستیم ... بلوجری توسط هاگرید پرت شده و به صورت اسنیپ برخورد می کند.

اسنیپ مانند پرکاهی در هوا معلق شده و به سمت جایگاه تماشاچیان پرواز می کند.

ایول ، هاگرید . آفرین . ماشالا هیکل . بعدیشو سفت تر بزن .

مک گونگال چشم غره ای به جردن می رود . جردن ادامه می دهد :

معلومه که پرفسور مک گونگال چندان هم بدش نیومده . مگه نه من الان زنده نبودم .

مک گونگال لبخندی زیرکانه می زند .

جردن : پرفسور اسنیپ با صورت کبود و نیمه بیهوش روی زمین می افتد . کسی عکس العملی نشان نمیدهد ! بازی هم چنان ادامه دارد !

پرفسور تره لاونی در حالی که به آسمان نگاه می کند دستش را بالا می آورد . کوافلی در

دستان او جای می گیرد . کمی با گیجی به آن نگاه می کند و سپس آن را به طرف پرفسور

اسلاگهورن پرتاب کرده و داد می زند : بغلی بگیر!

پرفسور اسلاگهورن که شوکه شده به توپ که باسرعت به طرفش می آید خیره میشود و ....

شترق !

یه مصدوم دیگه . و باز هم اسلیترینی . هورا !

( این بار دامبلدور دادی بر سر جردن کشیده و می گوید که ادامه بدهد )

جردن : با اینکه پرفسور اسنیپ در بازی حضور ندارد ولی هنوز هم پرفسور مک گونگال

اسنیچ را پیدا نکرده . خودمونیم ها .... اینم بازیه این داره ؟!

....

جردن : انگار خبری از پرفسور نیست . معلوم نیست کجا غیبش زده . بهتر ... از دستش راحت شدیم .

( پرق ! جردن با ضربه ای که به پس کله اش می خورد کاملا غافل گیر شده و جیغ کوتاهی میزند . )

جردن : مگه مرض ... ا ، پرفسور شمایین ؟!

( مک گونگال را در پشت سر خود می بیند که با چهره ای عصبانی به او خیره شده است . )

جردن : ببخشید ، غلط کردم ، شکر خوردم ، تو رو خدا .... . تو رو به ریش مرلین

( مک گونگال بی توجه به التماسهای جردن به طرف زمین می رود . )

جردن : پوه . به خیر گذشت .

پرفسور تره لاونی باز هم در عالم هپروت سیر می کند که به شدت به

لوپین برخورد کرده و هر دو نقش زمین می شوند .

در اعتراض به این حرکت ، بازیکنان گریفندور به جان اسلیترینی ها می افتند و در زمین

بلوایی به پا می شود.در جایگاه تماشاچیان هم دعواست و من همینجا خاتمه بازی را اعلام

می کنم .

آخ !

( در این میان یک کوافل به جردن برخورد کرده و او هم ....)

پایان .

درگیری

حیاط هاگوارتز – داخلی - روز
جیمز رو به سیریوس : الان یه کاری میکنم تا حالت جا بیاد.
جیمز از جایش بلند می شود و به آنسوی حیاط جایی که اسنیپ زیر درختی نشسته ، می رود.
جیمز:امتحان چطور بود اسنیولوس؟
اسنیپ با حواس پرتی نگاهی به جیمز کرد و گفت : بد نبود ، تو چی کار کردی؟
جیمز:عالی . اگه مشکلی پیش نیاد A رو میگیرم .
اسنیپ: خوش به حالت ، من یه جایی اش رو گند زدم .
جیمز:اشکال نداره ، عوضش تو توی معجون سازی فوق العاده ای !
اسنیپ : خیلی ممنون .
جیمز: نه بابا . قابل...
کاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااات!
جیمز:اَه،باز چی شده؟
کارگردان : صبر کن ببینم ، نگیر فیلمبردار، نگیر. این چه طرز بازی کردنه ؟ مگه فیلم هندیه ؟ شورشو در آوردین دیگه ! چرا دیالوگاتون رو حفظ نکردین!!!
جیمز:بابا چشه مگه؟داریم به این قشنگی بازی می کنیم.کیفش رو ببر!انقدر هم غر نزن بذار کارمون رو بکنیم.
اسنیپ:آره بابا ،همین خوبه ،این چه دیالوگای مسخره ای بود برامون نوشته بودید؟(از
جایش بلند می شود و به طرف نویسنده میرود و یقه او را می گیرد)مردک مگه من
مسخره ی توام؟ می خواستی آبروی چندین و چند ساله ی من رو ببری با این فیلمنامه
ات؟ مادر نزاییده کسی شلوار منو...
نویسنده:بابا یکی منو از دست این روانی نجات بده!
کارگردان:ولش کن این بدبختو! برو هر کاری دوست داری بکن.فقط زود.(داد می زند)دیر شد!
اسنیپ(رو به جیمز):تو به من گفتی اسنیولوس!تو غلط کردی!اسنیولوس باباته!
جیمز:تو به بابای من فحش دادی؟تو غلط کردی؟الان حسابتو می رسم.
اسنیپ و جیمز با هم گلاویز می شن و تا می خورن همدیگه رو میزنن!
کاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااات!
جیمز:صبرکن،نزن،آخ،نزن دیگه!وایستا ببینم این چی میگه!(رو به کارگردان):تو غیر از این
کلمه دیگری بلد نیستی دائم کات،کات می کنی! ایندفعه واسه چیه؟
کارگردان:بابا ناسلامتی شما جادوگرید!پس اون چوبها رو برای چی دادم دستتون؟ سرسام
گرفتم از دست شما!
جیمزچوبش را به طرف اسنیپ میگیرد و با ژستی عجیب و غریب داد می زند:اکسپلیارموس!
هیچ اتفاقی نمی افتد.جیمز به کارگردان نگاه می کند.
کارگردان:دیگه چیه؟
جیمز اشاره ای به چوب می کند:چوب ها تونم که قلابیه !اینکه چیزی ازش در نمی آد!
کارگردان نگاهی عاقل اندر سفیه به او می اندازد:نکنه انتظار داشتی چیزی ازش در
بیاد.آخه اینکه یه تیکه چوبه! تو کارتو بکن ما بعدا با کامپیوتر درستش می کنیم.

جیمز چوبش را به طرف اسنیپ می گیرد و اسنیپ یک لنگه پا آویزان می شود!

اسنیپ:کمک ...کمک ... یکی منو از دست این نجات بده!

جیمز:هاها ...بیخود داد و بیداد نکن .کسی میلی به نجات دادنت نداره.

همه دور جیمز جمع می شوند.

جیمز:کی دلش می خواد شلوار اسنیولوس رو...

دست از سرش بردار جیمز پاتر!

جیمز سری تکان می دهد :خیلی خب ،اگه تو اینطور می خوای ...

وردی را زیر لب زمزمه می کند و دنگ!اسنیپ با مخ به زمین می خورد.

لی لی :اگه یه بار دیگر همچین کاری کردی من می دونم با تو!

نگاهی به اسنیپ می اندازد:بیا بریم سوروس!

و دست دردست همدیگر به سوی خوشبختی گام برمی دارند!

جیمز:هان!چی شد؟صبر کن ببینم اسنیپ مگه قرار نبود تو...کارگردان

(کارگردان در خوابی ملس فرورفته)

جیمز:این خیلی نامردیه. لی لی ...صبر کن ببینم...می کشمت اسنیپ.

سیریوس :بیا بریم خون خودتو کثیف نکن چیزی که زیاده دختر.

(و او را در جهت مخالف می کشاند)

یول بال

یکی بود یکی نبود زیر گنبد هاگوارتز یه جشن بود.چه جشنی ؟الان می ریم می بینیم.

هوا سرده.بارون می باره خرکی!ولی در تالار اصلی هوا گرمه و همه خودشون رو باد می

زنن.قراره به مناسبت پایان امتحانات ترم دوم یه جشن مفصل راه بیفته.همه برای جشن

آماده اند.به جز اسنیپ.

حیاط هاگواتز- کنار درخت بید کتک زن

اسنیپ در فاصله ی یک کیلومتری درخت ایستاده و به افقها می نگرد. در افق ها چیزی پیدا نیست

جز غروب پاییزه/دلش غم انگیزه/

اسنیپ آهی از ته دلش می کشد که جگر هر بیننده و شنونده ای را کباب می کند.سپس سری تکان

می دهد و دوباره آه می کشد.و زیر لب می گوید:نخور غم گذشته/گذشته ها گذشته...

کلاغ روی درخت(آهنگ می زند):قاقار قاقار قاقار قار!

درهمین لحظه صدایی از پشت سرش او را خطاب می کند.

سوروس؛جشن داره شروع میشه،نمیای؟

اسنیپ برمی گردد و با قیافه ی غمگین به دامبلدور می نگرد.

دامبلدور:آخـــــــــــــــــــــــــــــــی(با لحن بابا اتی)،بمیرم برات که تو اوج جوونی ،زدن عشقتو

پر پرکردن.(دامبلدور می زند زیر گریه)بیا بریم انقدر غصه نخور.بیا بریم .

دستش را پشت شانه ی اسنیپ می گذارد و اورابه جلو هل می دهد.

اسنیپ:ولم کن!می خوام همینجا به درد خودم بمیرم!

دامبلدور(با لحن جدی):بیا بریم خر نشو !توی سالن یه عالمه دختر خوشگل هست.رو هرکدوم دست

بذاری بهت نه نمیگن!

البته باید 2 کیلو معجون عشق به خورد هرکدومشون بدی!

اسنیپ چپ چپ نگاهش می کند.دامبلدور:تقصیر خودته،چقدر بهت گفتم یه ذره با این شاگردات

مهربون باش. چپ میری راست میری متلک بارشون می کنی!

حالا بیا بریم یه کاریش می کنیم.

و هر دو به طرف قصر راه می افتن.

تالار هاگوارتز

رون:آخیش ...چه روز خوبی...هوای عالی،میز پر از غذا،مجلس رقص خوب،اسنیپ هم نیست که

عیشمون رو بهم بزنه!

در همین لحظه در تالار باز می شود و دامبلدور و به دنبالش اسنیپ


JUST SLYTHERIN






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.