تک شاخ - عینک - زبان - جرقه - قفس - درختچه - خون - قلعه - جیغ - کاغذهزاران سال پیش، دختری با لبخندی بر لب، به درختچه ای نزدیک قلعه ی هاگوارتز تکیه داده بود و به تکه کاغذی که در دست داشت نگاه میکرد...
ناگهان صدای خش خشی از پشت سرش شنید... به پشت سرش نگاه کرد، تک شاخی بسیار زیبا به سمت او می آمد... چیزی درست نبود... تک شاخ نزدیک و نزدیک تر آمد، روونا بر روی بدن سفید رنگ آن موجود درخشان لکه های خون فراوانی میدید، انگار که به شاخه ی درختی گیر کرده باشد!
در همان وقت دستی را دید که در کنارش بالا آمد و جرقه ای درخشید. روونا از ترس جیغ کوتاهی کشید و به کنارش نگاهی کرد... خودش بود... گودریک گریفندور! او سر قولش مانده بود!
:kiss:
روونا به سمت تک شاخ برگشت... حال او خوب خوب بود! با خنده ای به ناجی حیوان نگاه دیگری کرد...
گودریک از زیر عینکش به دستانش اشاره ای کرد
روونا نگاهش به آن سمت متمایل شد... در یک قفس از جنس طلا یه گربه ی ملوس درحالیکه زبانش را در آورده بود، به او نگاه میکرد...
آها پس امروز، روز تولد روونا راونکلاو بود! هورااااااااااااااااااااااااااااااا تولدش مبارک!
.
.
.
.
قبولـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه؟؟؟؟
پست شما هم جای کار بیشتری داشت ولی قابل قبول بود. میتونید به کارگاه نمایش نامه نویسی برید.
تایید شد.