بالاخره هری نزدیکای ظهر به کوچه ی دیاگون رسید و به هاگرید سلام کرد.
هاگرید در حالی که صورتش از خوشحالی می درخشید به هری گفت:سلام هری بالاخره اومدی برات یه سوپرایز دارم.
دل هاری از شنیدن کلمه ی سوپرایز هری ریخت.آخه هاگرید عادت داشت که هری رو با موجودات خطرناک سوپرایز کنه.با این سال ها از قضیه نوربرت گذشته بود و هاری حالا یک کاراگاه شده بود ولی اون خاطره را هرگز فراموش نکرده بود.
هری با ترس گفت:چه سوپرایزی برای من داری؟
هاگرید گفت:دنبالم بیا تا نشونت بدم.
هری و هاگرید راه افتادند و اون قدر راه رفتن که دیگه شب شده بود ،هاری نفس نفس زنان به هاگرید گفت: پس کی میرسیم؟
هاگرید:برو تو هری رسیدیم و به دری کهنه و قطور اشاره کرد.
هاگرید :یادته برای تو توی سال اول یک جغد به عنوان هدیه گرفتم حالا وقتشه برا پسرتم یک هدیه بخرم.
هاری با حالتی از استرس گفت:خوب بگو ببینم چه هدیه ای میخوای بخری؟
هاگرید:خوب معلومه یک بچه اژدهای کوچولو.
رنگ هری پرید.اما با حالتی از قاطعیت گفت:من هرگز به پسرم اجازه ی نگه داشتن اژدها رو نمیدم.
هاگرید با خنده گفت: شوخی کردم هری.اینجا مغازه ای هست که جغد سفید میفروشه .منم چون برای تو جغد سفید خریده بودم خواستم برا پسرتم بخرم.
هری هم خندید و به همراه هاگرید وارد مغازه شدند جغدی خریدند.
هری از هاگرید تشکر کرد اما از او تقاضا کرد که دیگه باهاش شوخی نکنه.
ظاهر نوشته ـت تقریباً خوب بود. ولی داستان جالبی نداشت و خوب هم روایت نشده بود.
اولین چیزی که یک داستان نیاز داره اینه که کار ها و رفتار های شخصیت ها باور پذیر باشه.
همینطور سبک روایت داستان باید خیلی بهتر از این ها باشه.
سعی کن سوژه ی بهتری انتخاب کنی و همینطور توی تعریف کردن داستان عجله نکنی.
به طور مثال جمله ی آخری که نوشتی می تونست توی یه دیالوگ بین هری و هاگرید خیلی شکیل تر و قشنگ تر باشه.
در ضمن اون یارویی که این سایت در موردش ـه هری پاتره، نه هاری پاتر.
منتظر تلاش دوباره ـت هستم.
موفق باشی.