هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ جمعه ۲۰ شهریور ۱۳۹۴
#1
الادورا بلک


الادورا بلک ساحره ای اصیل زاده با وفاداری کامل نسبت به خانواده ی بلک بود. الادورا دختر سیگنوس بلک اول و الا مکس و همچنین خواهر سیریوس بلک اول، فینیاس نایجلوس بلک و ایسلا بلک است. او هیچ وقت ازدواج نکرد و صاحب بچه نشد.

برای رسیدن به اهداف جاه طلبانه اش از هیچ تلاشی دریغ نمی کند و کلاه گروهبندی احتمالا به این دلیل او را راهی هافلپاف کرده است هرچند خودش معتقد است به اسلیترین تعلق دارد. از جن های خانگی متنفر است و هرگاه یک جن خانگی آنقدر پیر شود که نتواند یک سینی چای را حمل کند سرش را می برد. در حقیقت دلیل وجود داشتن سر جن ها در همه جای عمارت بلک قانونی است که الادورا پایه گذاری کرده است. وقت را بسیار با ارزش تر از آنی میداند که بخواهد با کوییدیچ بازی کردن –یا تماشا کردن- آنرا تلف کند.

موهای سیاه و کوتاهی دارد. چشمان سبز روشنش با پوست –شاید بیش از حد- سفیدش باعث می شوند صورت او کمی روشن به نظر برسد. اندام ورزیده و قوی ای دارد اما قدش نسبتا کوتاه است. لباس های مجلل و ویکتوریایی را می پسندد و ارادت خاصی به آرایش و پوشش با رنگ سیاه دارد.

چوبدستی دورا یک چوبدستی خاص است که از مادرش به ارث برده است: چوب بلوط ، دوازده اینچ و با مغز موی دم تسترال...این چوبدستی می تواند به هر بلک اصیلی وفادار باشد.


-----------------------
فکر کنم کافی باشه...دیگه چیزی به ذهنم نمی رسید
توضیح هم بدم که...از این شخصیت چیز زیادی توی کتاب نبود خب..تا جایی که بود رو رعایت کردم و بقیه اش رو هم سپردم به ذهن خودم امیدوارم مشکلی نباشه
درباره گروه هم من تحقیق کردم هیچ جا گفته نشده که به اسلیترین رفته فقط یه احتماله دیگه من هم بخاطر کلاه گروهبندی اینجا هافل رو براش انتخاب کردم
همین دیگه ممنون


تایید شد.
به ایفای نقش خوش اومدین.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۰ ۲۳:۲۰:۵۵


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۲ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۴
#2
چشم از دستان مشت شده ام روی سینک برداشتم و سرم را بالا آوردم. رنگم پریده بود و پوستم به زردی می زد. موهای همیشه شانه زده و طلایی ام حالا نامرتب روی سرم نشسته بودند. چشمان سبزم توسط قطره های اشک پوشیده شده بودند. اشک روی گونه ام هم سرازیر شده بود...من داشتم گریه می کردم! من دراکو مالفوی پسر لوسیوس داشتم اشک می ریختم! این چیزی نبود که هر روز بتوانم در آینه ببینم.

فریادی کشیدم و مشتی در آینه کوبیدم. با اینکه نشکست اما ترک بزرگی برداشت. میخواستم ضربه ی دوم را نثار آینه کنم که صدایی نازک گفت:

-چرا گریه می کنی نواده ی اسلیترین؟

چشمانم گشاد شدند. این دختر که بود؟ اگر میرفت و به همه می گفت که مرا در حال گریه دیده آبرویم میرفت. دیگر چطور می توانستم با غرور سرم را بالا بگیرم و در راهرو ها راه بروم؟ این دختر باید کشته میشد! بالاخره جرئتش را پیدا کردم که برگردم و منبع صدا را ببینم: روح یک دختر کوچک با عینک گرد و لباس های هاگوارتز که روی بالاترین پنجره دستشویی نشسته بود. نفسی از روی راحتی کشیدم. ارواح نمی توانستند آبروی مرا ببرند -البته اگر بدعنق را حساب نکنیم-

-به تو ربطی نداره برو پی کارت

-اوه چرا زودتر نفهمیدم؟ تو از مالفوی ها هستی درسته؟

اخم کرد و با حالتی که انگار حالش میخواهد به هم بخورد ادامه داد:

-من پدرتو میشناختم. یا شایدم پدربزرگت بود؟ نمیدونم اما اونم مثل تو صورت مثلثی شکل داشت و موهای طلایی که به عقب میداد. حالا که فکر میکنم می بینم خیلی شبیه تو بود. مثل تو بی ادب و احمق بود!

حالا دیگر داشت فریاد می زد:

-فکر میکرد فقط خودش آدمه و به همه بی اعتنایی میکرد. هیچکس براش مهم نبود. اون خیلی منو اذیت میکرد. مالفوی احمق و افاده ای...

مشت دیگری در آینه زدم و این بار توانستم آن را به طور کامل بشکنم. صدای برخورد تکه های شیشه ای با زمین خیس دستشویی باعث شد صدای جیغ جیغوی دختر قطع شود. تکه ای نسبتا کوچک برداشتم و به سمت او پرتاب کردم

-راجع به پدر من اینطوری صحبت نکن روح مضخرف!

با اینکه آینه از میان سرش رد شد برای یک لحظه شناور ایستاد و چشمانش از ترس باز شدند. من هرگز یک روح نبوده ام اما فکر کنم اگر شما یک روح باشید و کسی آینه ای تیز به درون شما پرتاب کند کمی دردتان بیاید. دختر شروع کرد به گریه کردن با صدایی بسیار آزار دهنده و بلند. دوست داشتم یک تکه دیگر بردارم ،او را دوباره بزنم و بگویم که خفه شود اما وقتم اجازه این کار را نمی داد. باید سریع تر راه چاره ای پیدا می کردم تا خودم را از این مخمصه نجات دهم.

پدرم را به آزکابان فرستاده اند و مادرم در حال مرگ است. لرد سیاه سقوط کرده و دامبلدور -بی مصرف ترین فردی که هاگوارتز به خودش دیده است - پیروز میدان شده. علامت شوم لرد روی دست چپ من داغ شده است و فقط کافی است یک نفر آنرا ببیند تا من یک بلیط مجانی به آزکابان نصیبم شود. همه ی مرگخواران مرده اند یا زندانی شده اند. عده ی کمی از آنها هم توانستند فرار کنند. وزارتخانه به دست اعضای محفل افتاده و دامبلدور بالاخره تصمیم گرفته از هاگوارتز برود و وزیر شود. همه ی عمارتمان توسط وزارتخانه زیر و رو شده و دیگر خانه ای ندارم. فردا آخرین روز ترم هاگوارتز است و من نمی دانم بعد از پیاده شدن در ایستگاه کینزکراس باید به کجا بروم...

آن روح احمق داشت در همه ی دستشویی ها را به هم می کوبید و با صدای بلند گریه می کرد. نمی توانستم تمرکز کنم. با عصبانیت دو تکه از آینه شکسته را در دو دستم گرفتم و به طرف دخترک رفتم. هر دو را پشت سر هم به سمت سرش پرتاب کردم. برای چند ثانیه سکوت هولناکی دستشویی را فرا گرفت اما بعد روح با همان صدای دلخراشش فریادی کشید و با سرعت به سوی من آمد. انقدر هول شده بودم که نتوانستم واکنش نشان دهم.

دخترک از میان بدنم رد شد و بدترین حس دنیا به من دست داد. خنکی عجیبی در وجودم حس می کردم. انگار که از درون دارم یخ می زنم در حالی که در وسط جهنم ایستاده ام و پوستم می سوزد. حس کردم برای چند ثانیه قلبم از پمپ کردن خون خسته شد و تصمیم به بازنشستگی گرفت. سرم گیج رفت و چشمانم سیاه شد اما هنوز به هوش بودم. تصاویر تاریک و سیاه و سفیدی در حلوی چشمانم زنده شد: دختر ضعیف و کوچکی که همه او را مسخره می کنند. دختر همیشه به دستشویی می آید و گریه میکند. دختر حالا بزرگ تر شده اما چیزی تغییر نکرده است. عینک شکسته اش جلوی پایش افتاده و آرام و بی صدا برای خودش اشک می ریزد اما چند بچه با بیرحمی تمام به او میخندند. زمان بیشتری می گذرد. دختر حالا برایش مهم نیست که دیگران به سویش وزغ پرتاب کنند یا "کثیف" مورد خطاب قرار گیرد. فقط سرش را پایین می اندازد و با عجله از راهرو ها می گذرد. می خواهد به پناهگاه همیشگی اش برسد. بدون جلب توجه کسی به دستشویی دخترانه وارد می شود و در را محکم پشت سرش می بندد. آرام آرام شروع به گریه میکند. تنها دوستش در هاگوارتز به طرز مرموزی خشک شده است و او حالا کاملا تنهاست. بلند می شود تا دست و رویش را بشوید. یک جفت چشم بزرگ زرد رنگ می بیند و...و هیچ! تصاویر تمام شدند! دخترک مرده است!

دوباره به دنیای خودم برگشتم و سقف بالای سرم واضح شد و رنگ گرفت. روحی که الان می دانستم -فقط به طریقی می دانستم- نامش میرتل است بالای سرم شناور بود. آرام بلند شدم و سرم را که هنوز درد می کرد با دست گرفتم. زیر لب گفتم:

-متاسفم میرتل... من...نمی دونستم....

بی توجه به دستشویی خودش برگشت و صدای هق هقش دوباره دستشویی را پر کرد اما این بار با یک تفاوت: دیگر این صدا آزارم نمی داد. انگار حالا که دردش را می فهمیدم صدای گریه اش برایم مانند یک موسیقی شده بود. گوشه ای از دستشویی نشستم، سرم را روی زانو هایم گذاشتم و با موسیقی میرتل همراه شدم.


----------------------
ویرایش نشده ببخشید بابت غلط های املایی و اینا دیگه


داستان خوبی بود به رغم اینکه کمی با واقعیات کتاب جور در نمی یومد!شما از قلم خوبی برخوردارید و اگر با لپ تاب بودم میتونستم چندتا چیز دیگه بگم که شارژ گوشی اجازه نمیده جز اینکه بپرسم احیانا از بچه های قدیمی هستین؟

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۷ ۲۱:۵۴:۵۰






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.