هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۰:۱۴ دوشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۴
#1
عده ای نوازنده خیابانی در خیابان های شهر لندن پای پیاده دور می زنند در حال نواختن هستند. ظاهری عجیب و غیر متعارف دارند. انگار نه انگار آدم عادی هستند. پسر بچه ای که به نظر می رسد متعلق به همان گروه باشد مشغول فیلم برداری از طرف دیگر خیابان است. وقتی گروه به جلوی کوچه ای بن بست می رسد توقف می کند. در انتهای تاریک کوچه کلماتی آتشین پدیدار می شوند...

سلـ ـ ـ ـ ـام منـ ـ ـ ـ ـ ـو


از زیر نوشته ها مردی بلند قامت با پالتویی مشکی که تا زیر زانوهایش می آمد و نیم چکمه هایی سبز با رده های سیاه، و صورتی صاف و موهایی که تا روی شانه هایش بود بیرون آمد و شروع به خواندن کرد. (همزمان در سطح شهر راه می رفتند.)

سلام منو برسون به قبر شناسه ام
قول داده بودم واسش ارزش می خرم حیف...

سلام منو...

سلام منو برسون مث یه دعا بهش
بگو این ورا جهنمه تو خوبی تو بهشت
بگو بپرسه گاهی حال ما زنده ها رو
بگو بگه وضع مارو اگه دید مرلینو
بگو اذان ما به وقت بی کسی آدماست
همیشه تو اعتراضیم و جشنمون عزاست
بگو چطور خسته ایم از این همه ثواب
چقد صدا زدیم وجدان هارو کو جواب
بگو صب و شب نشئه از خالی پریم

بگو از این مردم داریم فحش ها مى خوریم
بگو ول دادیم واسه نفس رمق نداریم
بگو زنده ایم و قد مرده حق نداریم
بگو هنو واسه یه لقمه طرح تووو سگ دوییم و
سخته سخت تو کار حاشیه هستیم
دیگه توهین واسمون سبکه به بیخیالی می زنیم
تمام بود و نبودمون و به *اک می زنیم
یه حالیه که با رفتن همدیگه شاد میشیم
درخواست می کنیم مدیر پا نده اسید مى پاشیم
بگو بلک بلیتی ساخت و رفتنی شد
پس کجاست کسی که ببینه زجرشو
بگو پاتر توی تیزی کشی تو خط مرد
یه سال نشده دامبل بازاری زنشو برد
بگو ملت حالا همه هفتیرکشن
رفیق بیت فلانی و نور چشن

یه کم زور داره وقتی هیچکى سر جاش نی
زندگیت خورش و بدبختی چاشنی
نخبه ها فراری و خوبامون تو بندن
ما تو بغض و اونا به ریشمون میخندن
دست تو پست مردم و قسم شون به تنبان
پول و فکر هست اما خرج میشه تو آزکابان؟

صدای تیشه فرهادم
وقتی گلو بریده فریادم
آتش زیر خاکسترم
نطفه ی طوفان در سرم

سلام منو برسون به هشتاد و هشت و محفل
سلام منو برسون به الف دال از ته دل
سلام منو برسون به بچه ها، گریف
به ضرب و زخم و ضجه... ماموریتای کوییدیچ
به بی نشان ها به بچه های پاک ارزش

سلام منو...

سلام منو برسون به بچه های وزارت... سفارشی
تو خاکیای زنگ انشا... سفارشی
سلام منو برسون به چروکای پشت پلک و چرک کار و دست مدیرا...
پینه بسته حالا
سلام منو برسون به … و شک نکن تو کتک زیر چک وا نمیده پهلوون
سلام منو برسون به اسنیپ که خشک نشده هنوز مث بلک قدیم... آزکابان... دوره ات رو کن آباد!
اینارو نمی گم که بگی ناامیدى
حتی اگه یه روز خوش ندیدی
فقط تویی تویی که فرداتو می سازی
تو رئیس خودتی واس خودت سربازی




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۳:۰۰ شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۴
#2
استابی بوردمن، ملقب به اسی، در محله نازی آباد تهران و در خانواده ای فقیر چشم به جهان گشود. پدرش وقتی که او دو سال بیشتر نداشت به علت بیماری ریوی حاصل از کار در معدن زغال سنگ چشم از جهان فرو بست. استابی که پس از 6 برادر و 4 خواهر، آخرین بچه خانواده بود، به ساز و موسیقی علاقه وافری داشت. در کودکی با استفاده از کله کچل 6 برادرش درام می زد.
مادر استابی مخالف ساز و آواز بود و همواره او را مایه ننگ خانواده می دانست. اما پس از اصرار های فراوان استابی و برادرانش، بالاخره در سن 18 سالگی به کلاس موسیقی رفت و پس از دو سال، به علت استعداد بسیار زیادی که در این زمینه داشت، نواختن چهار ساز سنتور، پیانو، گیتار و درام را فرا گرفت. پس از آن، اساتیدش متوجه صدای روح نوازش شدند و اورا به کلاس آواز استاد شجریان معرفی کردند.

پس از گذشت دو سال، او اصول و قواعد خوانندگی را به طور کامل فرا گرفت و تا سن 25 سالگی در گروه شهناز به نوازندگی سنتور پرداخت. پس از آن، روزی بعد از اجرایی در لندن، با جادو و جادوگری و موسیقی جادویی آشنا شد.

گروه: ریونکلا
سن فعلی: 36

(بقیه شو بعدا تکمیل می کنم می فرستم)

تایید شد.
به ایفای نقش خوش اومدین.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲۱ ۱۸:۱۶:۴۰


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۳:۱۲ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
#3
بومممممممم... وییییییییییییژ... تـــــــــــــــــــــــق!

صدای انفجار های مهیب زمین و زمان را به لرزه در می آورد. پرتو های نورانی از سمتی به سمت دیگر روانه و پس از منحرف شدن توسط دو مبارز به در و دیوار دهلیز وزارتخانه برخورد می کردند.
هری در حالی که یکی از مجسمه های میان حوض به دستور دامبلدور از او محافظت می کرد، سرش را گرفته بود و با اضطرابی غیر قابل وصف نبرد آن دو جادوگر بزرگ اعصار را تماشا می کرد.

دامبلدور طلسمی را روانه ولدمورت کرد که اجرای ضد طلسم آن توسط حریف موجب شکسته شدن شیشه های اطراف شد. ولدمورت چوبدستی اش را بالا آورد... خرده شیشه ها که هر یک در حکم خنجری تیز و برنده بودند از زمین فاصله گرفتند و ناگهان با سرعت زیادی به سمت دامبلدور و هری روانه شدند. دامبلدور پیر به سرعت چوبدستی اش را رو به روی صورتش نگه داشت و طلسمی را زیر لب زمزمه کرد. ناگهان تمام خرده شیشه ها تبدیل به شن و ماسه شدند. هری از جایش بلند شد. کنار دامبلدور ایستاد. برای مدتی به دلیل وجود شن در هوا چیزی قابل رویت نبود. تا اینکه پس از فرو نشستن گرد و خاک ها... ولدمورت نا پدید شده بود.

صدای سوت خفیفی به گوش می رسید... شن و ماسه های روی زمین به آرامی شروع به حرکت کردند... به ناگاه رخوت شدیدی سراسر بدن هری را در بر گرفت. عضلاتش سست شد و به زمین افتاد.

در دنیایی دیگر

همه جا و همه چیز تیره و تار بود. معلوم نبود وارد چه دنیایی شده. گویی همه جا هست و هیچ جا نیست. از اعماق تاریکی، قامتی سیاه پوش و سیاه رنگ و سیاه پوست بدون صورت و اعضای صورت به سمت او آمد. از آن پیکره سیاه رنگ صدایی به گوش رسید:
- بیا هری... بیا پیش من... ما هر دو از یک روح و خونیم.

فشار سنگینی به سر و سینه هری وارد میشد. بی اختیار و بدون فکر به سمت آن موجود رفت و با او همراه شد.

مدتی قدم زدند. هر چه پیش می رفتند تاریکی بیشتر میشد... موجوداتی که سر تا پاشان از لجن پوشیده شده بود در اطراف آنها ظاهر می شدند اما نمی توانستند آسیبی به هری برسانند. تا اینکه به دروازه ای رسیدند. درون آن پر از پیکر هایی که گویی اسیر شده بودند... اسیر ذهنی!
پیکر سیاه رنگ شروع به صحبت کرد.
- خب هری... نیمی از راه رو اومدی... نیمه مهم تری از اون باقی مونده. اما می تونی با ما همراه بشی.

هری که گویی ناگهان به خود آمده باشد به عقب پرید و گفت:
- تو کی هستی؟ من کجام؟ پروفسور دامبلدور کجا هستن؟

با ترس به اطرافش نگاه کرد و پرسید:
- تو ولدمورتی؟

به نظر رسید که پیکر سیاه رنگ بی چهره پوزخندی زد!
- نه پسر جون... من ولدمورت نیستم... من چیزی فراتر از اونم. من نهایت هر چه هستم که ولدمورت سعی داشت به اون برسه. من نهایت همه اون چیزی هستم که تمام جادوگران سیاه میخواستن بهش برسن. من خود سیاه ترین سیاهی در عالمم.

هری که مبهوت سخنان او شده بود پرسید:
- ما اینجا چیکار می کنیم؟

- خودت چی فکر می کنی؟ به نظرت این نمیتونه راهی باشه برای پایان دادن به همه چیز؟ من چیز هایی رو می دونم که تو هنوز نمی دونی. چیز هایی رو می تونم به تو نشون بدم که هنوز اتفاق نیفتاده! اما می دونی... با دیدن آینده قلب نداشته ام به درد میاد! بیا... بیا تا بهت نشون بدم... کمی از گذشته و کمی از آینده...

...

هری در خرابه ای ایستاده بود، پیکر بی جان پدر و مادرش را دید.

تصویر بعدی... سدریک با اصابت پرتو سبز رنگ به زمین افتاد.
... سیریوس با خنده خشکی گوشه چشمش به درون طاق سقوط کرد.
... دامبلدور از بالای برج ستاره شناسی با حقارت به زمین سقوط کرد
... فرد، ریموس، نیمفادورا، دابی، اسنیپ، ... تصویر مرگ همه این افراد از جلوی چشم هری رد می شد...

نفسش بند آمده بود. سیاهی گفت:
- و فکر می کنی چرا هری... چرا این افراد به بد ترین شکل ممکن جانشون رو از دست دادن؟

-...

- به نظرت می تونه دلیلی بجز وجود تو داشته باشه؟ بهتر نیست که با من، به سرزمین من بیای؟


در خارج از این عالم عجیب، دامبلدور به همراه تمام اعضای محفل ققنوس بالای سر هری جمع شده بودند. نفس هایش سنگین شده بود... قطرات اشک از چشمان اعضای محفل در حال جاری شدن بود... و بالاخره... آخرین بازدم هری دمی را به همراه نداشت...

نوشته جالب و خلاقانه ای بود.

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۹ ۱۷:۳۳:۲۴






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.