بومممممممم... وییییییییییییژ... تـــــــــــــــــــــــق!
صدای انفجار های مهیب زمین و زمان را به لرزه در می آورد. پرتو های نورانی از سمتی به سمت دیگر روانه و پس از منحرف شدن توسط دو مبارز به در و دیوار دهلیز وزارتخانه برخورد می کردند.
هری در حالی که یکی از مجسمه های میان حوض به دستور دامبلدور از او محافظت می کرد، سرش را گرفته بود و با اضطرابی غیر قابل وصف نبرد آن دو جادوگر بزرگ اعصار را تماشا می کرد.
دامبلدور طلسمی را روانه ولدمورت کرد که اجرای ضد طلسم آن توسط حریف موجب شکسته شدن شیشه های اطراف شد. ولدمورت چوبدستی اش را بالا آورد... خرده شیشه ها که هر یک در حکم خنجری تیز و برنده بودند از زمین فاصله گرفتند و ناگهان با سرعت زیادی به سمت دامبلدور و هری روانه شدند. دامبلدور پیر به سرعت چوبدستی اش را رو به روی صورتش نگه داشت و طلسمی را زیر لب زمزمه کرد. ناگهان تمام خرده شیشه ها تبدیل به شن و ماسه شدند. هری از جایش بلند شد. کنار دامبلدور ایستاد. برای مدتی به دلیل وجود شن در هوا چیزی قابل رویت نبود. تا اینکه پس از فرو نشستن گرد و خاک ها... ولدمورت نا پدید شده بود.
صدای سوت خفیفی به گوش می رسید... شن و ماسه های روی زمین به آرامی شروع به حرکت کردند... به ناگاه رخوت شدیدی سراسر بدن هری را در بر گرفت. عضلاتش سست شد و به زمین افتاد.
در دنیایی دیگرهمه جا و همه چیز تیره و تار بود. معلوم نبود وارد چه دنیایی شده. گویی همه جا هست و هیچ جا نیست. از اعماق تاریکی، قامتی سیاه پوش و سیاه رنگ و سیاه پوست بدون صورت و اعضای صورت به سمت او آمد. از آن پیکره سیاه رنگ صدایی به گوش رسید:
- بیا هری... بیا پیش من... ما هر دو از یک روح و خونیم.
فشار سنگینی به سر و سینه هری وارد میشد. بی اختیار و بدون فکر به سمت آن موجود رفت و با او همراه شد.
مدتی قدم زدند. هر چه پیش می رفتند تاریکی بیشتر میشد... موجوداتی که سر تا پاشان از لجن پوشیده شده بود در اطراف آنها ظاهر می شدند اما نمی توانستند آسیبی به هری برسانند. تا اینکه به دروازه ای رسیدند. درون آن پر از پیکر هایی که گویی اسیر شده بودند... اسیر ذهنی!
پیکر سیاه رنگ شروع به صحبت کرد.
- خب هری... نیمی از راه رو اومدی... نیمه مهم تری از اون باقی مونده. اما می تونی با ما همراه بشی.
هری که گویی ناگهان به خود آمده باشد به عقب پرید و گفت:
- تو کی هستی؟ من کجام؟ پروفسور دامبلدور کجا هستن؟
با ترس به اطرافش نگاه کرد و پرسید:
- تو ولدمورتی؟
به نظر رسید که پیکر سیاه رنگ بی چهره پوزخندی زد!
- نه پسر جون... من ولدمورت نیستم... من چیزی فراتر از اونم. من نهایت هر چه هستم که ولدمورت سعی داشت به اون برسه. من نهایت همه اون چیزی هستم که تمام جادوگران سیاه میخواستن بهش برسن. من خود سیاه ترین سیاهی در عالمم.
هری که مبهوت سخنان او شده بود پرسید:
- ما اینجا چیکار می کنیم؟
- خودت چی فکر می کنی؟ به نظرت این نمیتونه راهی باشه برای پایان دادن به همه چیز؟ من چیز هایی رو می دونم که تو هنوز نمی دونی. چیز هایی رو می تونم به تو نشون بدم که هنوز اتفاق نیفتاده! اما می دونی... با دیدن آینده قلب نداشته ام به درد میاد! بیا... بیا تا بهت نشون بدم... کمی از گذشته و کمی از آینده...
...هری در خرابه ای ایستاده بود، پیکر بی جان پدر و مادرش را دید.
تصویر بعدی... سدریک با اصابت پرتو سبز رنگ به زمین افتاد.
... سیریوس با خنده خشکی گوشه چشمش به درون طاق سقوط کرد.
... دامبلدور از بالای برج ستاره شناسی با حقارت به زمین سقوط کرد
... فرد، ریموس، نیمفادورا، دابی، اسنیپ، ... تصویر مرگ همه این افراد از جلوی چشم هری رد می شد...
نفسش بند آمده بود. سیاهی گفت:
- و فکر می کنی چرا هری... چرا این افراد به بد ترین شکل ممکن جانشون رو از دست دادن؟
-...
- به نظرت می تونه دلیلی بجز وجود تو داشته باشه؟ بهتر نیست که با من، به سرزمین من بیای؟
در خارج از این عالم عجیب، دامبلدور به همراه تمام اعضای محفل ققنوس بالای سر هری جمع شده بودند. نفس هایش سنگین شده بود... قطرات اشک از چشمان اعضای محفل در حال جاری شدن بود... و بالاخره... آخرین بازدم هری دمی را به همراه نداشت...
نوشته جالب و خلاقانه ای بود.
تایید شد.
گروهبندی و معرفی شخصیت.