هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.




پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱:۵۲ پنجشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۵
#1
در هرصورت رویارویی با یک خائن به محفل به نظر مطمئن تر از رویارویی با یک مرگخوار مادرزاد(!) مانند بلاتریکس لسترنج یا خواهر عزیزش می آمد.
این بود که جیمز حالت مصممی را برای رویارویی با سوروس اسنیپ در چهره ی یوان دید.یوآن با چهره ای که آرامشی نسبی در آن دیده میشد،چوبدستی اش را به آرامشی کشید.اما هنوز قدمی به جلو برنداشته بود که جیمز به سرعت بازوی اورا گرفت و خودشان را پشت بوته ای درست در کنارشان پرت کرد و این حرکت ناگهانی آنها در حالی بود که سرِ مردِ موچرب با حالت متوجهی به سمت آنها در حال چرخیدن بود.اما خوشبختانه واکنش آنها سریع تر از آن بود که اسنیپ از حضور آنها مطلع شود.

جیمز از پشت بوته سر خود را تا قسمت های کم شاخ و برگ بالای بوته بالا برد.اسنیپ چوبدستی اش را روشن کرده بود و با حالتی کنجکاو و تدافعی اطراف را با تشویش میکاوید.

یوآن جیمز را به پایین بوته کشید و در حالی که سعی میکرد صدایش از آن حالت فراتر نرود گفت:
میخوام بدونم چجوری میخوای توی خونه ریدل ها،با یه جمع مرگخوار مسلح طرف بشی در حالی که کم کم محاصره ات میکنن!فکر میکنی من به فکرم نمیرسه که میتونیم از این موقعیت بهتر گیر بیاریم یا نه؟

جیمز انگشتش را به نشانه سکوت جلوی دهانش گرفت.آنگاه با صدایی به مرتب آرام تر و لحنی معترضانه گفت:
و من میخوام بدونم چطور به فکرت نرسید که از خودت سوال کنی سوروس اسنیپ چرا به همچین جایی آپارات کرده و هدفش از این کار چی بوده!

یوآن فرصت نیافت تا جواب جیمز را بدهد زیرا در همان لحظه نجوای آرام اسنیپ گوش هردو را تیز کرد و هردو به آرامی به بالای بوته خزیدند.

ـ فنریر... ممکنه از این قایم موشک بازی های احمقانه ات دست برداری؟

و اتفاق غیر منتظره ای که در همان لحظه افتاد،چیزی نمانده بود که هردو را لو بدهد.زیرا کسی انتظار ندارد که یک گرگینه ی درشت هیکل با چهره ی خوفناکش در همان لحظه در کنار بوته ای که انها پشت آن پنهان شده بودند ظاهر شود.

فنریر با تشویش و عصبانیت محسوسی تکه چوب پوچی را از درخت خشکیده ی کنارش کند و آنرا در دستان قدرتمندش خرد کرد و بر زمین ریخت و گفت:
میدونی سوروس؟همونطور که مورد علاقه ترین کار من مکیدن خون یه خون آشامه،نفرت انگیز ترین کاری که میتونم انجام بدم هم التماس به چند تا محفلیه!

همین جمله یوآن و جیمز را به سکوتی توام با شک و تفکر واداشت و فرضیه هایی در ذهن آنها ایجاد کرد که اصلا خوشایند نبود.



پاسخ به: باغ وحش
پیام زده شده در: ۰:۴۳ پنجشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۵
#2
ـ خب گاز خون آشام هم یه گرگینه رو میکشه

ـ مطمئنی؟

ـ نه:|

ـ پس من بمیرم کی میخواد جواب بده؟

ـ من!

سر ها به طرف آندرومدا برگشت که حالا به طرز عجیب و غیر منتظره ای وارد سوژه شده بود و به نظر میرسید تمام ماجرا را از آن زیر شنیده است.

ـ خدایی وسط سوژه تو دیگه از کجا پیدات شد؟:|

آندرومدا تعظیم کوتاه و زیبایی کرد.صدایش را صاف کرد و در پاسخ گفت:
از آشنایی باهاتون خوشحالم...من دوشیزه آندرومدا بلک هستم.

ملت ریون که همگی تحت تاثیر رفتارات مادمازلانه ی آندرومدا قرار گرفتند و چشمانشان با مدل چشمان کاراکتر های انیمه ای هنگام شگفت زدگی میدرخشید، لبخند دلنشینی بر لب هایشان نقش بست.
آندرومدا رو به دای کرد و گفت:
ببخشید رفیق.میدونستم لو دادنت عصبانیت کرد و من عین اجل معلق سر راهت ظاهر شدم،ولی خودت خوب میدونی که این یه وظیفه ی انسانی و انسان دوستانه است و من نمیتونستم تورو از چنین افتخاری برای نجات تالار ریون محروم...

ـ من با کمال افتخار حاضرم این افتخار رو با تو تقسیم کنم اندرومدا

اندرومدا هم به خاطر قطع شدن حرفش و هم به خاطر حرف غیر منتظره ی دای لوولین لحظه ای در پوکر فرو رفت اما پس از تجزیه و تحلیل اجمالی ماجرا در ذهنش به این نتیجه رسید که آدم نباید عالم بی عمل باشد هرچند بسیار بترسد و از این طرز تفکر،روح بانو روونا بسی مشعوف شد و به ریونکلا آفرین گفت.

ـ قبوله!حاضرم کمکت کنم.


ویرایش شده توسط آندرومدا بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۶ ۱:۰۲:۵۳


پاسخ به: اسم گذاری برای کتاب های هری پاتر !
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ دوشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۵
#3
1.هری پاتر و مرد هزار چهره

2.هری پاتر و اصیل زاده ی سیاه

3.هری پاتر و شوم نوشت

4.هری پاتر،پسرِ پدرِ شجاع

5.هری پاتر و غدرِ مُتلَف!

6.هری پاتر و ارباب هورکراکس ها

7.هری پاتر و آخرین ارباب چوبدستی



پاسخ به: كلبه سپيد
پیام زده شده در: ۱۱:۴۶ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
#4
این وضعیت از چاله به چاه افتادن بود.با این وجود شجاعتی که در خونش جریان داشت همچنان نوید بخش لحظات تاریک زندگی اش بود.
به دریچه خیره شد.حس کنجکاوی اش برای باز کردن آن دریچه تحریکش میکرد اما منطق حکم میکرد که وقتی پس از بیهوشی در اثر طلسم لرد سیاه در چنین مکانی به هوش آمده بود،همانجا منتظر بایستد و شش دنگ حواسش را جمع کند تا ببیند زمان چه چیزی برایش رقم میزند.
گوی سبز رنگ همچنان میان زمین و هوا میدرخشید.هری به گوی نزدیک شد.به نظر خطرناک نمی امد.

به محض آنکه دست هری گوی را لمس کرد،گوی شروع به چرخیدن کرد و لحظه به لحظه حرکتش سریع تر شد.به تدریج در میان گوی چرخنده امواج سیاه و ابی و سفید رنگی شروع کرد به شکل گرفتن.
به تدریج امواج شکل گرفتند و به اشکالی تبدیل شدند.
هری آسمان شب را درون گوی میدید که قرص ماه تابان در آن میدرخشید.کمی بعد،گویی خرده اشکال سیاهی در آسمان پیدا شد که مانند تکه کاغذ های سوخته ای بودند که باد آنهارا به صورت دسته جمعی به سوی اسمان آورده بود.با این تفاوت که این خرده های سیاهِ پراکنده به تدریج جمع شدند و به طرز عجیب و منظمی به دور هم چرخ میخوردند.مانند آنکه تحت یک نیروی جادویی خاص باشند.

تکه های سیاه مانند پیچکی که دور شاخه ای بپیچد،به طرز مارگونه ای به دو رشته در امدند و به دور هم،بر خلاف جهت یکدیگر شروع به چرخیدن کردند.
لحظه ای بعد در میان ستون نامرئی میان دو رشته،جرقه های سبزی شروع به درخشیدن کردند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد،تا آنکه سر انجام مبدل به شاخه ی سبز رنگ باریکی شد و دو رشته ی سیاه را به درون خود جذب کرد.آنگاه مانند ماری به حرکت در آمد و دور خودش شروع به چرخیدن کرد.

منظره ی عجیبی بود.چیزی که هری نه تا به حال درباره اش شنیده و نه خوانده بود.با این حال هری را یاد یک چیز می انداخت...یادِ 20 سال پیش،در صحنه ی نبرد...آن زمان که وجودِ باقی مانده ی ولدمورت پس از خلع سلاح شدنش متلاشی شد و به صورت خرده هاله های سیاه رنگی به آسمان پرواز کرد...

این صحنه،گویی گذشته ای را تداعی میکرد که از چشم او دور مانده بود...گویی این آخرین قسمت روح ولدمورت بود که اکنون در آسمان...به واسطه ی جادوی مرموزِ بدر ماه کامل به هم پیوسته بود...گویی او صحنه ی احیای مجدد تاریکی را به چشم میدید...قلب هری در سینه اش فروریخت...

رشته ی طناب مانند طویل،اکنون دیگر نمیدرخشید،بلکه به شکل یک مار در آمده بود.ماری محو و روح مانند که در آسمان درون گوی پرواز میکرد و چشمانش مانند مریخ قرمز بود و به سانِ ماه میدرخشید.

مارِ محو روبه روی ماه شروع به پرواز کرد.آنگاه به صورت ناگهانی سرش را به سمت هری برگرداند و مانند اژدهایی غران به سمت او خیز برداشت و در همان لحظه صدای قهقهه وحشتناکی در گوش هری پیچید...
هری چشمش را بست و فریاد بلندی کشید.کنترلش را از دست داده بود.آنگاه احساس کرد با سرعت به سمت دریچه ی زیر پایش کشیده میشود...


ویرایش شده توسط آندرومدا بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۲۴ ۱۱:۵۰:۳۰


پاسخ به: آرایشگاه عمو آگریپا
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
#5
اونور:

آگریپا بلاخره توانست از شر پیکسی خلاص شود.هرچند کار ناجوانمردانه ای بود و تا حدودی خشم لرد را برانگیخت اما در هرصورت موفق شد پیکسیِ آدامس شده را دزدکی به زیر صندلی پچسباند.
او سعی کرده بود از تجربیات چندین و چند ساله آرایشگری اش استفاده کند اما هیچکدام از نقشه هایش چنگی به دل نمیزد.

مثلا اینکه ابرو های لرد را به مدل مدِ پسرانه جدید که به تازگی دیده شده دختران هم(!) از آن استفاده میکنند کوتاه کند یا مثلا ابروهایش را بابلیس بکشد و اکلیل و ستاره بزند و با تافت آنها را جفت و جور کند.یا اصلا یک جفت لنز آبی فیروزه ای برای تنوع برای لرد بگذارد؟!

این فکر آخری به حدی خطرناک و بعید بود که آگریپا ابر بالای سرش را با تکان سر محو کرد و دوباره چشمش افتاد به سر لرد که مانند نور افکنی هرچه نور وچلچراغ بود را انعکاس میداد و مانند یک صفحه نقاشی سفید و بدون طرح بود...

-اوه!چه ایده ی هیجان انگیزی!...

چشمان آگریپا ناگهان درخشید.

آگریپا کمی به اطراف نگاه کرد و دامبلدور که اکنون با سبیل های فر خورده و ریش های تحت محاصره ی بیگودی های کوچک و بزرگ رو به جمعیت لبخند میزد و در چشمانش نوعی (غلط کردم) خاص مشهود بود.همه سرشان به کاری مشغول بود.

آگریپا دست در جیبش برد و شیشه ای را از آن در آورد که روی آن با خطی خرچنگ قورباغه نوشته شده بود:
معجون رویش موی فوری


-عالیه عالیه عالیه!


ویرایش شده توسط آندرومدا بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۱۸ ۱۹:۵۹:۰۰


پاسخ به: ۩کافه ریون۩
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ جمعه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۵
#6
خلاصه ملت ریون برای دست گرمی هم که شده مانند جاسوس مخفی ها در کوچه و پس کوچه ها پنهان میشدند و مردم را تیغ میزدند.
تا اینکه بلاخره پس از انکه تام آخرین کیسه پول را از جیب یک پیرزن تیغ زد،فلور به انها علامت داد که دیگر شورش را دارند در میاورند و چیزی نمانده است که خبر تیغ زدن آنها تا گوش وزارت سحر و جادو هم برسد.

این شد که همه انها از عمل شیرین تیغ زنی دست کشیدند و پشت دیواری جمع شدند تا نگاهی به لیست نه چندان بلند بالای مواد مورد نیاز بیندازند.

- بذار ببینم...الان باید یه کیلو بال مگس خون آشام آفریقایی پیدا کنیم!

ملت ریون هنگینگ فیس نشدند.بله در فکر فرو رفتند.همچنان در فکر فرو رفتند.فکرشان تا هزار جا رفت.از محل دست به آب عمومی گرفته تا کنفرانس بین المللی حمایت از حیوانات در حال انقراض.اما سر انجام همگی به این نتیجه رسیدند که از آنجایی که فروش این ماده در کوچه دیاگون ممنوع اعلام شده است،ناگزیرند سری به کوچه ناکترن بزنند.

-کوچه ناکترن...از این جور چیزا اونجا زیاد پیدا میشه.

- ولی آخه چجوری میخوایم از اونجا دزدی کنیم؟اگه گیر یکی از اون عجوزه های ناخن فروش بیفتیم تیکه بزرگه مون گوشمونه!

- یا اون زگیل فروش های دماغ دراز!

-خب دیگه راه بیفتین...

فلور با دست علامت داد و آنها یکی پس از دیگری از پشت دیوار بیرون خزیدن و در سایه ها به کوچه ناکترن وارد شدند.



پاسخ به: باغ وحش
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ سه شنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۵
#7
ریتا سرش را به این طرف و آنطرف چرخاند و به دنبال سیبش گشت اما چیزی که سر انجام توجهش را به خود جلب کرد یک نامه بود که با خنجری بر کنار شومینه کوبیده شده بود نه یک سیب!
- این دیگه چیه؟
ریتا خنجر را از روی نامه محکم کشید و از قضا ته دسته خنجر محکم به دماغش برخورد کرد.

-آخ!

صدای جیغ کوتاه ریتا همه را متوجه خود کرد.
حتی لینی که در حال بررسی محل جر خوردگی سر و گردن همان شخصی بود که بدون کله حرف میزد،از آنجایی که هرچه به هوش ریونی اش فشار می اورد چیزی دستگیرش نمیشد،دست از کار کشید.

- چیه؟
-یه نامه!
- اولین باره نامه میبینی ریتا؟
-نه ولی اولین باره یه نامه میبینم که با خنجر کوبیدنش کنار شومینه!

آنگاه نامه را که وسطش سوراخ شده بود بالا گرفت.
تام نامه را از دست او قاپید و آنرا باز کرد و با صدای بلند شروع به خواندن آن کرد:
نقل قول:
شما نمیدونید من کیم ولی مهمه که من میدونم شما کی هستین! شما سالها من رو مورد آزار و اذیت قرار دادید و حالا وقتشه تاوان پس بدید.بهتون اخطار میکنم که اگه زود یه تکونی به خودتون ندید،توسط سوارزها خورده میشید.کتاب "سوارز چیست و چرا؟" توی کتابخونه موجوده اما باید یکی یا چندنفر از شماها داوطلب بشه و بعد گذشتن از سد سوارزها،خودشو به کتابخونه برسه! موفق نباشید ...


سکوت توام با وحشت همه جارا فرا گرفت.
لینی نامه را از دست تام قاپید و آنرا وارسی کرد.

- نویسنده نداره!
-یعنی کی میتونه باشه؟
-وای خدا بدبخت شدیم :worry:
- وای بیچاره شدیم
- اه!بس کنین دیگه!بهتره دنبال یه راهی باشین.باید با هم سوارز هارو شکست بدیم ...بذار ببینم...اینجا نوشته یکی باید داوطلب بشه و بره کتاب سوارز چیست و چرا رو از کتابخونه بیاره.
- چند نفر.اونجا نوشته بود چند نفر!

او دای لوولین بود که سر و کله اش از میان جمعیت پیدا شده بود.
اما او تعجب میکرد که چه دلیلی میتواند داشته باشد که تمام اعضای تالار به او زل زده باشند؟
البته حدسیاتی میزد اما امیدوار بود اشتباه کرده باشد.



پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ سه شنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۵
#8
- ببخشید میشه برید کنار؟

صدا از پشت سر ابرفورث شنیده میشد.او برگشت و به پشتش نگاه کرد.مانند آنکه مدتی باشد که منتظر یک سفارش باشد با خوشحالی از سر راه مرد جعبه به دست کنار رفت.

- بذارینشون اونجا!

آنگاه به کنج اتاق اشاره کرد که به نظر میرسید همیشه جعبه ها را آنجا میگذارند چراکه تا حدی تمیز تر از بقیه قسمت های اتاق به نظر میرسید.
مرد جعبه به دست تلو تلو خوران در حالی که زیر وزن جعبه زانو خم کرده بود داخل شد و جعبه را در کنج اتاق گذاشت.اما او تنها یک نفر نبود چرا که پس از آن دو جادوگر دیگر با لباس کار های کثیفی که به نظر میرسید لباس باغبانی باشد به جعبه هایی به دست داخل شدند و آنها را در کنج اتاق گذاشتند.
آلبوس و آریانا که قیافه شان به طرز خنده داری منزجر به نظر میرسید و کج و کوله شده بود جلو رفتند و هریک جعبه ای از جعبه های خاک آلود را به زحمت کنار کشیدند و باز کردند.
سیب زمینی ها کثیف و خاک آلود و اندازه شان بسیار بزرگتر از حد معمول بود با این حال وقتی چشم آلبوس به سیب زمینی های نارنجی غول پیکر افتاد لحظه ای با یاد آوردن چیزی اشکِ روشنایی در چشمانش حلقه زد.

- خب...موفق باشید!

آبرفورث از اتاق خارج شد.

آلبوس و آریانا با بی میلی برروی دو چهار پایه پلاستیکی نشسته و مشغول پوست کندن سیب زمینی ها شده بودند.اما چیزی که عجیب به نظر میرسید این بود که آنها اصلا احساس خستگی نمیکردند بلکه انگار انرژی شان لحظه به لحظه افزایش میافت.

-هوم...نمیدونم چرا احساس میکنم سرحال تر شدم.اصن گل از گلم شکفته :aros:
- چه تفاهمی فرزند روشنایی!
- هی!تو کی اون هفت تا سیب زمینی رو پوست کندی؟

آریانا با تعجب نگاهی انداخت به سیب زمینی های پوست کنده ی بزرگ کنار دست آلبوس که در عرض کمتر از سه دقیقه پوست کنده شده بودند.سپس نگاهش به طرف دست آلبوس کشیده شد که لحظه به لحظه حرکتش تند تر میشد.

- چه شده فرزند روشنایی؟سیب زمینیتو پوست بگیر.
- آ...آلبوس...
-ب...

نگاه دامبلدور به چهار جعبه ای برخورد کرد که در عرض چند دقیقه خالی شده بودند.سپس نگاهش به دست خودش و آریانا افتاد که مانند یک همزن برقی سرعت یافته بود!



پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ جمعه ۲۱ اسفند ۱۳۹۴
#9
تالار پراز اشوب است و از طرفی دیگر چند نفر در تلاشند جلوی ریتا را بگیرند.ریتا که خبر داغی به تورش خورده است،بی صبرانه در انتظار یافتن راه فراریست که برود و این خبر را اول تیتر روزنامه اش بگذارد تا بشود بزرگترین خبرنگار جهان:

خبر داغ!
تمام تالار ریون به طاعون خطرناکی مبتلا شده اند!


و هرجا یک راه خالی برای فرار میبیند،به چند ثانیه نمیکشد که بسته میشود!

ـ عمرا بذارم بری!
ـ میخوای اتیشمون بزنن؟
ـ نه!من تحمل ندارم!من جوونم!هزار تا ارزو دارم!الان نمیخوام بمیرم!

ریتا زیر چشمی و با نگاه شیطنت امیزی به انها مینگریست.

ادی زل زد به انگشتانش که هر لحظه سیاه و سیاه تر میشدند.انگاه نگاهش را به انگشتان دیگر ریونی ها انداخت که انها نیز در حال کبودی بودند.

ـ خدای من...
ـ چی شده ادی؟
ـ به انگشتاتون نگاه کنین!

همه به انگشت هایشان نگاه میکردند.
کبودی ناخوشایند با سرعت باور نکردنی در حال گسترش بود.توجه ریونی ها به انگشتانشان،توجه ریتا را هم به انگشتانش جلب کرد.
ریتا اصلا یادش نبود که خودش هم جزو همان کسانی است که در تالار است!



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۰:۲۲ جمعه ۳۰ بهمن ۱۳۹۴
#10
نام:آندرومدابلک

جنسیت:مونث

نژاد:ساحره اصیل زاده

سن:همسن خواهرانم

چوبدستی:بیدمجنون وریسه قلب اژدها

گروه:ریونکلاو

جارو:نیمبوس4000

زندگینامه:آندرومدا بلک،ساحره ای اصیل زاده است که در سال 1954 در خوانواده اصیل زاده و بزرگ بلک متولد شد. مادر او درولا بلک و پدرش سیگنس بلک و خواهران او نارسیسا و بلاتریکس بلک نام دارند.
وی در سال 1960 وارد هاگوارتز شده و به وسیله کلاه گروهبندی به گروه راونکلا رفت.
وی مادر نیمفادورا تانکس،یکی از اعضای مشهور محفل ققنوس است.
خود اندرومدا نیز از اعضای محفل ققنوس بوده و همواره به هوش و زکاوت و شجاعت شهرت داشت.
زندگی اندرومدا با انکه سختی هایی به همراه داشت اما همواره در رفاه و شکوه و احترام بود.خاندان باشکوه بلک که همواره از عزت و احترام خاصی برخوردار بودند،زمینه ساز اخلاق و رفتار موقر و تحسین امیز اندرومدا بود.
وی تا دورانی خاص در کنار خواهران خویش زندگی میکرد اما دیری نینجامید که جدایی او و دو خواهر دیگرش از زمان رفتن به هاگوارتز شروع شد و سرنوشت وی برخلاف خواهرانش با محفل ققنوس و روشنایی گره خورد.
...
خصوصیات ظاهری:قدبلند..چشمای به رنگ قهوه تیره.پوست روشن.موهای بلندوخرمایی روشن
.....
خصوصیات اخلاقی:مهربون.فداکار.لجبازویه دنده..یه مقداری عجول امابه وقتش صبور

توانایی ها:تغییر شکل،کوییدیچ

علایق:ماجراجویی،گردش،معما و راز ها


تایید شد.
به ایفای‌نقش خوش اومدین.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳۰ ۲۰:۳۳:۴۴







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.