_بیلی استایلینسون
باشنیدن اسمش به زمان حال برگشت و نگاهی به دوربرش انداخت، سالن بزرگی که جادواموزان بزرگتر دور میزای طولانی نشسته بودن و فقط خودش و چهارپنج نفر دیگه مونده بودن تا گروهبندی بشن، باید روی صندلیه کوچک کوبیای که جلوی میز اساتید بود مینشستند و کلاهی رو روی سرشون میذاشتن، این کاری بود که بچههای قبل از اون انجام داده بودن؛
همزمان با دستی که کمرش رو لمس کرد و به جلو هدایتش کرد، صدای پسری رو شنید که گفت:"برو پسر! برو منتظر چی هستی؟"
قدمی لرزان به جلو برداشت و سعی کرد خونسردیشو به دست بیاره، روی صندلی نشست و کلاهو روی سرش گذاشت اما اصلا تمرکز نداشت؛
به خانواهی ماگل وپرجمعیتش فکر میکرد، اگه خودشو به حساب میورد با پنج برادر و پدربزرگ مادربزرگش ده نفر بودند، کاری که نه نفر دیگه انجام نمیدادن. گناه بیلی دختر بودن بود،که با توجه به عشق زیاد پدر مادرش به پسر، اصلا گناه کمی نبود، گناهی که مجازاتش پوشیدن لباسای کهنه برادراش و بی توجهی و کار زیاد بود. با اون موهای همیشه کوتاه و لباسای مندرس پسرونه و اسم مشترک، تعجبی نداشت که همه فکر کنن پسره، اوایل سعی میکرد بقیه رو از اشتباه دربیاره و ثابت کنه که دختره، اما بعد یه مدت دیگه تمایلی به این کار نداشت، اما الان میترسید، از زمانی که بقیه بفهمن دختره و فکر کنن از قصد گولشون زده، از روزی که معلوم نبود چه برخوردی ببینه،
توی همین فکرا بود که صدایی نجواگونه شنید:"اگه روزی قدرتش رو پیداکنی، چطوری ازشون انتقام میگیری دخترجون؟"
نفس کشیدن رو از یاد بردو عرق سردی روی پیشونیش نشست، انتقام از کی؟ چی؟ چرا؟ اون کی بود که جنسیت واقعیشو میدونست؟ نفس عمیقی کشید و سعی کرد افکارشو جمع و جور کنه، یاد کلاه افتاد هنوز روی سرش بود،
با خودش فکر کرد، اگه روزی قدرتشو داشته باشه، چه انتقامی از خانوادش میگیره؟ انتقام کارای سخت و بی توجهی و تهمونده غذاهایی که غذای اون میشد و... یاد برادرش تام افتاد که برخلاف بقیه همیشه هواشو داشت و مخفیانه تو اتاقک کوچیک زیرشیروونیش شیرینیهای خوشمزه میذاشت،
نه!
با اینکه خیلی اذیت شده بود، اما اونا خانوادش بودن، حتی بخاطر تام هم که شده اسیبی به اون خانواده نمیرسوند،
تصمیمش رو گرفته بود، لب باز کرد اما قبل از اینکه کلمهای به زبون بیاره دوباره صدای کلاهو شنید که فریاد زد:
"گریفیندور!"
"من سعی کردم اما نشد که به عکس خودش پیوند کنم، درهرحال این مال تصویر پنجم، جادواموزی روی صندلی و کلاهگروهبندی به سر هستش😊"
درود بر تو فرزندم.
جالب نوشته بودی و احساسات رو خوب منتقل کرده بودی.
فقط یکی دو مورد ظاهری پستت رو بهت میگم:
نقل قول:
همزمان با دستی که کمرش رو لمس کرد و به جلو هدایتش کرد، صدای پسری رو شنید که گفت:"
برو پسر! برو منتظر چی هستی؟"
بهتره که دیالوگ هارو به این شکل بنویسیم:
همزمان با دستی که کمرش رو لمس کرد و به جلو هدایتش کرد، صدای پسری رو شنید که گفت:
- برو پسر! برو منتظر چی هستی؟
و همچنین اینجا:
نقل قول:تصمیمش رو گرفته بود، لب باز کرد اما قبل از اینکه کلمهای به زبون بیاره دوباره صدای کلاهو شنید که فریاد زد:
"گریفیندور!"
بهترین کار اینه که بین دیالوگ و شخص گویندهش فاصله نندازیم. پس اینجا به این شکل نوشته میشه:
تصمیمش رو گرفته بود، لب باز کرد اما قبل از اینکه کلمهای به زبون بیاره دوباره صدای کلاهو شنید که فریاد زد:
- گریفیندور!
تایید شد!
مرحله بعد: کلاه گروهبندی