هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
#1
با سلام خدمت کلاه گروهبندی عزیز
شما منو قبلا گروهبندی کرده بودید
من توی هافلپاف بودم
اما وقتی توضیحات راجع بهش رو خوندم اصلا به شخصیتم نمی خوره
من اصلا اهل پشتکار نیستم و خیلی از کارها رو همینطور ول میکنم
اصالت و قدرت هم دوست ندارم
اینکه میگن روشن فکرو اینا اصلا به شخصیتم نمیخوره
هنوز نقشی هم انتخاب نکردم
اگه امکان داره دوباره منو گروهبندی کنین
ممنون


همه ی ما هم درونمون خوبیه و هم بدی.
این دست خودمونه که به کدوم سمت بریم
و آدم خوبه ی داستان بشیم یا آدم بده


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۷:۴۳ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
#2
کلاه گروهبندی عزیز،سلام
من شخصی شجاع و بی پروا هستم،به اصالت اهمیتی نمیدم،هوش زیادی ندارم،زیاد اهل سخت کوشی هم نیستم
خودت انتخاب کن که توی چه گروهی بیوفتم.


همه ی ما هم درونمون خوبیه و هم بدی.
این دست خودمونه که به کدوم سمت بریم
و آدم خوبه ی داستان بشیم یا آدم بده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۷
#3
تصویر کوچک شده

صدای هوهوی باد درون قلعه به گوش میرسید.
فضای قلعه تاریک تاریک بود.صدای گام هایی به گوش میرسید.پروفسور اسنیپ درون راهروها گام بر میداشت.با ردای سیاه و بلندش و موهای روغن زده ی مشکی اش درون فضای تاریک هاگوارتز مخفی اش کرده بود.
هاگوارتز آه این مدرسه با تمام راهروهایش خاطره دارد.
روزهایی که با لی لی کسی که به او زندگی دوباره ای داده بود را سپری کرده بود.چه روزهایی بود،کاش میشد دوباره به گذشته برگشت؛کاش میشد دوباره لی لی را دوباره برگرداند،کاش آن روز پشت دری گوش وای نمیستاد،کاش آن روز پیغام را به لرد سیاه،قاتل تمام زندگی اش نمی رساند. ذهنش پر شده بود از آرزوها و امیدهای پوچ و بیهوده ،آرزوهایی که هرگز به واقعیت تبدیل نمیشد.
وقتی به خود آمد که کنار در سرسرا ایستاده بود.به جلوی میز اساتید خیره شد.جایی که روزی لی لی را در کنار آن دزد انداخت و اورا دور از آنها.
همان روزی که سرنوشت لی لی عوض شد.همان روزی که لی لی با جیمز،آن مردک از خودراضی آشنا شد.
به میزی که گریفیندوری ها مالک آن بودند خیره شد.
دقیقا به یکی از صندلی ها.همان صندلی که بار اول هری پاتر را دید.هری پاتر،حاصل عشق و نفرتش را دید.
پسری که تماما شبیه پدرش بود اما چشمانش آن چشم های سبز زمردی اش اورا شبیه مادرش میکرد.نگاهش را از سرسرا گرفت و به راهش ادامه داد.
دوباره درون راهرویی تاریک فرو رفته بود.متوجه نوری نقره ای فامی شد که از درون کلاسی خالی میتابید.
باد پرده ی کلاس را عقب زده بود و نور ماه به شئی درخشان برخورد میکرد و به صورت رنگ پریده اش می تابید.
آن شی یک ـیینه ی تمام قد بود.به سمت آیینه رفت.به درون آیینه چشم دوخت.خودش را دید که شاد و خندان ایستاده بود.در سمت راستش دختری بود که سالهاست آرزوی دیدن دوباره ی او را دارد،لی لی.لی لی خوشحال بود وخودش را در آغوش سوروس انداخته بود.
این عکس خاطره ای را به یادش انداخت:

اسنیپ درون واگن هاگوارتز بود وشادی از سر و رویش میبارید.
مقابلش لی لی غمگین بود و سرش را به پنجره ی قطار چسبانده بود.
-اون از دستم عصبانیه سوروس.

اسنیپ به خوبی میدانست او در رابطه با چه کسی حرف میزند.
-بیخیال تو الان داری میای هاگوارتز...خیلی خوب میشه اگه تو هم اسلیترینی بشی.

-اوه درست شنیدم اسلایترین؟
این صدای جیمز بود که پوزخند میزد.
-بیخیال اون گروه بازنده هاس.نظر تو چیه رفیق؟
اسنیپ تازه متوجه سیریوس بلک شد مه با موهای بلند وسیاهش کنار جیمز نشسته بود.
سیریوس لبخند دردناکی زد.
-اوه رفیق،تمام خاندان من اسلایترینی بودن.

-اوا پس تو هم جنسا خرابه؟بیخیال.

-نه شاید من سنت خونوادمو زیر پا بزارمو بشم گریفیندور.

...............................................................................................................................................................
اسنیپ بار دیگر به آیینه ی نفاق نگریست.بعد از دیدن چهره ی شاد لی لی که دست اورا گرفته اشک ریخت.
اما این اشک فرق داشت.اسنیپ بار دیگر شادی را احساس کرد.
دیدن دوباره ی لی لی موجب شد تمام غم هایش را به یکباره فراموش کند.
اسنیپ هنگام خروج از کلاس به قدری شاد بود که متوجه فردی که درون تاریکی نشسته بود نشد.
شخص ناشناس بعد از رفتن اسنیپ به آیینه نگاه کرد و لبخند مرموزی زد.
پایان

درود فرزندم.

این دفعه خیلی بهتر شد.حالا توصیفاتت هم سرجاشونن و سوژه رو هم خیلی خوب پیش بردی.
این که سوژه رو با خلاقیت خودت نوشتی خیلی خوب بود.

با این که حتی پایانت باز بود،اما بازم به نظرم مناسب بود.

تایید شد.

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۳ ۲۳:۲۶:۱۳

همه ی ما هم درونمون خوبیه و هم بدی.
این دست خودمونه که به کدوم سمت بریم
و آدم خوبه ی داستان بشیم یا آدم بده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۸ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۷
#4
صدای هق هقش در سراسر دستشویی پیچیده بود.میرتل کنجکاوانه به سمت صدا به راه می افته.
-اوه تو کی هستی؟چرا تنها گریه میکنی بیا دردامونو بهم بگیم با هم ناله کنیم.
و شروع کرد به ناله.پسر مقابلش عصبانی شد.
-گورتو گم کن!
-اه چه پسر بدی...هری پاتر از تو خیلی بهتر بود.
دراکو بیشتر از قبل عصبانی شد.
-انقدر اسم اونو نیااااااااار.
*ادا در میآورد*هری پاتر اینجور،هری پاتر پسری که زنده ماند ،هری پاتر کسی که فهمید اسمشو نبر اومده لعنت بهت هری پاتر
میرتل نزدیکش میشه.
-اوه پس بهش حسودی میکنی.
-اون چیزی نداره که من بهش حسودی کنم.
-اوه تو گفتیو منم باورد کردم.میدون چرا بهش حسودی میکنی چون همه ی دخترا عاشقشن.چندین بار تصمیم گرفتن از معجون عشق استفاده کنن...اما هیچ کس به تو علاقه ای نداره.تفلکی.
دوباره شروع کرد به ناله.
-گفتم من به اون حسودی نمیکنم.استوپرفای!
و از چو بدستی ش نوری قرمز رنگ بیرون زد.
-آقای مالفوی،میتونید علت جنگتون با وسایل توی دستشویی توضیح بدین؟
این صدای پروفسور اسنیپ بود که حالا کنارش وایستاده بود.با همون ردای مشکی همیشگیش.
-پر...پروفسور
دراکو یه نگاه به جایی که میرتل باید باشه انداخت.اون رفته بود.
-به نفعته که آستین بلوزتو بندازی.اگه کسی غیر از من اومده بود اینجا الان تو آزکابان بودی.
اسنیپ به دست دراکو اشاره کرد که آستینش بالا رفته بود و نماد مرگخواریش معلوم بود.
-اممم...متاسفم
ترسی توی دل دراکو راه افتاد.اگه اون روح مزاحم اینو دیده باشه و شناخته باشدش چی؟
اهمیتی نداشت اون کارای مهم تری برای انجام داشت.
شاید تا اون موقع دیگه نیازی به پنهان کردن هویتش نباشه.تصویر کوچک شده

درود بر تو فرزندم.

اول از همه نکات ظاهری پست رو بگم بهت...
نقل قول:
-پر...پروفسور
دراکو یه نگاه به جایی که میرتل باید باشه انداخت.اون رفته بود.
-به نفعته که آستین بلوزتو بندازی.اگه کسی غیر از من اومده بود اینجا الان تو آزکابان بودی.

این قسمت باید به این شکل نوشته میشد برای مثال:
-پر...پروفسور!

دراکو یه نگاه به جایی که میرتل باید باشه انداخت.اون رفته بود.

-به نفعته که آستین بلوزتو بندازی.اگه کسی غیر از من اومده بود اینجا الان تو آزکابان بودی.

همونطور که میبینی، وقتی دیالوگ تموم میشه و میخوایم توصیف کنیم، باید دوتا اینتر بزنیم.
و وقتی هم دیالوگی که میخوایم بنویسیم، متعلق به آخرین توصیفمون (در اینجا دراکو) نباشه، باید باز هم دوتا اینتر بزنیم. ولی اگر دیالوگ متعلق به شخصیت دراکو بود، یک اینتر کفایت میکرد.

و سوژه ای که نوشتی... جای کار بیشتری داشت. فضا سازی بیشتر همچنین... روی شخصیتا و دیالوگ ها هم بیشتر میشد کار کرد.
به امید اینکه پست بعدی ای که بنویسی، بهتر باشه...

فعلا تایید نشد!



ویرایش شده توسط ymir در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۳ ۱۴:۳۱:۳۷
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۳ ۱۹:۳۶:۵۲






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.