صدای هوهوی باد درون قلعه به گوش میرسید.
فضای قلعه تاریک تاریک بود.صدای گام هایی به گوش میرسید.پروفسور اسنیپ درون راهروها گام بر میداشت.با ردای سیاه و بلندش و موهای روغن زده ی مشکی اش درون فضای تاریک هاگوارتز مخفی اش کرده بود.
هاگوارتز آه این مدرسه با تمام راهروهایش خاطره دارد.
روزهایی که با لی لی کسی که به او زندگی دوباره ای داده بود را سپری کرده بود.چه روزهایی بود،کاش میشد دوباره به گذشته برگشت؛کاش میشد دوباره لی لی را دوباره برگرداند،کاش آن روز پشت دری گوش وای نمیستاد،کاش آن روز پیغام را به لرد سیاه،قاتل تمام زندگی اش نمی رساند. ذهنش پر شده بود از آرزوها و امیدهای پوچ و بیهوده ،آرزوهایی که هرگز به واقعیت تبدیل نمیشد.
وقتی به خود آمد که کنار در سرسرا ایستاده بود.به جلوی میز اساتید خیره شد.جایی که روزی لی لی را در کنار آن دزد انداخت و اورا دور از آنها.
همان روزی که سرنوشت لی لی عوض شد.همان روزی که لی لی با جیمز،آن مردک از خودراضی آشنا شد.
به میزی که گریفیندوری ها مالک آن بودند خیره شد.
دقیقا به یکی از صندلی ها.همان صندلی که بار اول هری پاتر را دید.هری پاتر،حاصل عشق و نفرتش را دید.
پسری که تماما شبیه پدرش بود اما چشمانش آن چشم های سبز زمردی اش اورا شبیه مادرش میکرد.نگاهش را از سرسرا گرفت و به راهش ادامه داد.
دوباره درون راهرویی تاریک فرو رفته بود.متوجه نوری نقره ای فامی شد که از درون کلاسی خالی میتابید.
باد پرده ی کلاس را عقب زده بود و نور ماه به شئی درخشان برخورد میکرد و به صورت رنگ پریده اش می تابید.
آن شی یک ـیینه ی تمام قد بود.به سمت آیینه رفت.به درون آیینه چشم دوخت.خودش را دید که شاد و خندان ایستاده بود.در سمت راستش دختری بود که سالهاست آرزوی دیدن دوباره ی او را دارد،لی لی.لی لی خوشحال بود وخودش را در آغوش سوروس انداخته بود.
این عکس خاطره ای را به یادش انداخت:
اسنیپ درون واگن هاگوارتز بود وشادی از سر و رویش میبارید.
مقابلش لی لی غمگین بود و سرش را به پنجره ی قطار چسبانده بود.
-اون از دستم عصبانیه سوروس.
اسنیپ به خوبی میدانست او در رابطه با چه کسی حرف میزند.
-بیخیال تو الان داری میای هاگوارتز...خیلی خوب میشه اگه تو هم اسلیترینی بشی.
-اوه درست شنیدم اسلایترین؟
این صدای جیمز بود که پوزخند میزد.
-بیخیال اون گروه بازنده هاس.نظر تو چیه رفیق؟
اسنیپ تازه متوجه سیریوس بلک شد مه با موهای بلند وسیاهش کنار جیمز نشسته بود.
سیریوس لبخند دردناکی زد.
-اوه رفیق،تمام خاندان من اسلایترینی بودن.
-اوا پس تو هم جنسا خرابه؟بیخیال.
-نه شاید من سنت خونوادمو زیر پا بزارمو بشم گریفیندور.
...............................................................................................................................................................
اسنیپ بار دیگر به آیینه ی نفاق نگریست.بعد از دیدن چهره ی شاد لی لی که دست اورا گرفته اشک ریخت.
اما این اشک فرق داشت.اسنیپ بار دیگر شادی را احساس کرد.
دیدن دوباره ی لی لی موجب شد تمام غم هایش را به یکباره فراموش کند.
اسنیپ هنگام خروج از کلاس به قدری شاد بود که متوجه فردی که درون تاریکی نشسته بود نشد.
شخص ناشناس بعد از رفتن اسنیپ به آیینه نگاه کرد و لبخند مرموزی زد.
پایان
درود فرزندم.
این دفعه خیلی بهتر شد.حالا توصیفاتت هم سرجاشونن و سوژه رو هم خیلی خوب پیش بردی.
این که سوژه رو با خلاقیت خودت نوشتی خیلی خوب بود.
با این که حتی پایانت باز بود،اما بازم به نظرم مناسب بود.
تایید شد.
مرحله بعدی: گروهبندی