اسنیپ و آینه نفاق انگیز-پاتر!
هری خشکش زد با لکنت گفت:
-پروفسور!
-فکر می کردم لااقل سال آخر حضورت در هاگوارتز، بخوای به قوانین احترام بزاری.
-می خوام پروفسور. ولی شما نمی دونید که...
-من نمی دونم؟کافیه پاتر برگرد به تالار تا...
هری حرف او را قطع کرد و خودش با لحنی عصبی ادامه داد:
-تا چی؟ تا اخراجم نکردید؟ پس بدونید که منم فکر می کردم لااقل سال آخر حضورم تو اینجا یکم رفتارتون باهام بهتر بشه. شب بخیر پروفسور.
سپس رویش را برگرداند و با سرعت به سمت انتهای راهرو رفت.
اسنیپ که گویی جا خورده بود، لحظاتی ایستاد و سپس در تاریکی به سمت اتاقش رفت.
به نظر می آمد در افکارش غرق شده.به مسیر ادامه داد ناگهان با رسیدن به بن بست به خودش آمد.نگاهی به اطراف انداخت و دریافت که مسیر را اشتباه آمده.رویش را برگرداند تا به سمت در برود که ناگهان نگاهش به سایه روی زمین افتاد.در جای خود ایستاد و مسیر سایه را با چشم دنبال کرد..."آینه نفاق انگیز".
برای لحظاتی خیره و ثابت ماند و سپس آرام آرام به سمت آینه رفت. پارچه ای که نصف آن را پوشانده بود از رویش کشید.چشمانش را بست و پس از کمی تامل، با اکراه سرش را بالا آورد و به تصویر درون آینه نگاه کرد.
لبخندی کوتاه ولی دردناک زد؛همان تصویر همیشگی، بدون حتی ذره ای تغییر.
نگاهش را کمی پایین تر برد.به چهره کودک لاغر اندام با مو های پرکلاغی که از پشت شیشه گرد عینکش به او نگاه می کرد، خیره شد.دوباره نگاهش را بالاتر برد.زنی با مو های قرمز و چشمانی سبز رنگ که کاملا شبیه چشمان پسرک بود، با لبخندی شیرین بر لب، یک دستش روی سینه اسنیپ گذاشته بود و دست دیگرش را دور گردن پسرک.
کمی جلو تر رفت و دستش را روی صورت خیالی لی لی کشید و سپس به پسرک که معصومانه به او نگاه می کرد لبخند زد.ناگهان رویش را برگرداند تا به سرعت از آنجا دور شود ولی پس از چند قدم دوباره ایستاد.خاطرات هفده سال پیش بار دیگر در ذهنش مرور می شد.گردنش را به سمت راست و چپ حرکت می داد. گویی سعی می کرد جلوی یک اتفاق حتمی را بگیرد.بار دیگر رویش را به سمت آینه برگرداند و با قدم های بلند و سریع، به سمت آن حرکت کرد و ناگهان در یک قدمی آن به زمین افتاد.دو دستش را روی زمین گذاشت و به قطرات اشکی که بدون اختیارِ او، زمین را خیس می کردند نگاه کرد. آری، حتی سرسخت ترین استاد هاگوارتز،پروفسور اسنیپ هم نتوانسته بود جلوی این اتفاق تکراری؛این گریه های بی امان بعد از دیدن خانواده ای که هرگز تحقق نمی یابد را بگیرد...
اسنیپ و آینه نفاق انگیز___________________
داستان خوبی بود. تایید شد!