در حالی که از "پله"های عمارت شان پایین می آمد، "خنده" ای بخاطر ذوق زیادش کرد.
پایش از آخرین پله روی زمین رفت.
صدای مادرش توجه او را جلب کرد:
_هی دختر! بابات منتظره زود باش!
دستپاچه گفت :
_باشه مامان. فقط به نظرت اون "کلاهم " که "رنگش"سبز بود بپوشم یا آبیه رو؟
مادرش کلافه گفت :
_من نمیدونم . بابات بیرون منتظره و اگه خسته بشه دیگه نمیتونی به کوچه دیاگون بری. "منظورمو" میفهمی دیگه؟
با "تردید" کلاه سبز رنگ را روی سرش گذاشت.
"کاغذ پوستی" را از روی میز برداشت و به آن نگاه کرد. لیست لوازمی که یک سال اولی باید داشته باشد.
_من رفتم مامان.
_صبر کن! فکر کردی میزارم معجونت رو نخوری و بری؟ اول معجون رو میخوری بعد میری.
_اما مامان اون معجون خیلی بد مزس. تازه مگه خودت نگفتی بابا منتظرمه؟ باید برم تا منتظر نمونه.
_ نخیر باید بخوری. صبح همش "عطسه"میکردی. نمیخوام که همین اول یه عضو خانواده ی پر "قدرت" ما مریض باشه.
تسلیم شد و معجون را سر کشید. "تلخی" معجون را حس کرد.
_من رفتم مامان.
خیلی خوب بود! فقط دو تا نکته... برای نوشتن دیالوگ باید از "-" استفاده کنی و نه "_" بعلاوه این که لطفا فراموش نکن "میذاری" درسته و نه "میزاری"! در واقع "بذار" درسته و نه "بزار". دومی یعنی زار زدن. 
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی