هری بسیار عصبانی بود، چون بخاطر اشتباهی که که در کلاس معجون سازی انجام داده بود مجبور بود تمام کلاس هارا جارو کند. همینطور که داشت جارو میکرد متوجه رنگ سیاهی شد که در کف راهرو ریخته، البته اینکه رنگ ریخته بود مشکلی نداشت، از این تعجب میکرد که رنگ پاک نمیشد!
بیشتر که دقت کرد دید ماننده یک رد پا تا انتهای سالن ادامه دارد، جارو را زمین گذاشت و به دنبال رد رنگ ها رفت...
بیشتر که رفت دید رنگ دارد به بیرون از مدرسه میرود! رد را گرفت و همینطور رفت تا اینکه متوجه شد چقدر از مدرسه دور شده، داشت فکر میکرد که ادامه بدهد یا نه؟ که حس کرد کسی پشت سرش وایستاده و تیزی و سردی شمشیری رو گردنش حس میکرد، دستش را زیر ردایش برد تا چوب دستی اش را بیرون بی اورد که ناگهان صدایی خشک و ترسناک شنید
-جرعت داری از جادوت استفاده کن تا خونت رو بریزم!
نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و فهمید مردی است با ریشی بلند و سفید مانند پشمک.
اما متوجه چیز عجیبی شد...
روی پیشانی اوهم جایی مانند رعدوبرق داشت!
-اسمت چیه؟اون علامت روی پیشونیت چیه؟تو کی هستی؟
مرد با همان صدای خشنش گفت:«ارباب اژدها ، هیچکس نباید از وجود من خبردار بشه، من اینده ی تو هستم...!»
جالب بود... ولی همونطور که اینجا گفته شده، باید کلمات رو متمایز از متن میکردی که نکرده بودی. حالا اینبار اوکیه، ولی پیرم کردی تا کلماتو چک کنم.
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی