در جست و جوی شخصیت !!!
دختری کم سن و سال و به ظاهر ساده و بی زیان در جنگل گمشده بود .
اطرافش را نگاه میکرد تا بلکه ردی از خود و شخصیتش پیدا کند اما هیچ جز درختان سر به فلک کشیده نبود .
دخترک سر در گم راه میرفت تا اینکه ...
تلپ ! زیر پایش خالی شد ناگهان و داخل کدو تنبلی افتاد . خواست بیرون بیاید اما نتوانست چون کدو قل خورد و قل خورد رفت و رفت و رفت !
ناگهان کدو توسط چیزی نامعلوم متوقف شد .
همان چیز نامعلوم کله ی کدو را که درست بالای سر دخترک قرار داشت کند و دختر نگون بخت را برداشت و مرغ سخاری های تام و جری تزیین کرد و پیشبندش را بست و آماده ی خوردن شد !
خواست چنگال را فرو بیاورد اما با صدای دخترک موقتا دست کشید .
دختر : نه ! منو نخور ! ببین من لاغرمو اینا ... ؟
گرگ : نچ ! این دفعه دیگه گول نمیخورم !
الان شونصد سال و اندی و نیمی میگذره که هر شب و روزش دارم مضحکه اون پیرزنه میشم و بچه هایی که به قصش گوش میدن !!!
دختر : اووووم ! خب .. ! آهان ! چیزه .. ! یه لحظه اون بالا رو ببین !
گرگ سرش را بالا میبرد و به نقطه ای که دخترک اشاره کرده بود خیره میشود :
اما غافل از اینکه دخترک از آن طرف پا ورچین پا ورچین فرار میکند !
کمی بعد :
دخترک در حال دویدن است و به اتفاقی که افتاد فکر میکند .
لحظه ای بعد صدایی میشنود و به سمت منبا صدا میرود .
پیرمردی لوبیا به دست آن جا ایستاده و میگوید : بیا فرزندم ! بیا و گاوت بده و این گیاه را همی بگیر و در حیاط منزلتان همی بکار و صباح آتی به گیاه سر بزن همی تا بلکه ریش مرلین یاریت کرده باشد و در حیاطت درختی سر به فلک کشیده همی رشد میکند همی و گنجی را پیدا همی خواهی کرد !!!
دختر : اشتباه گرفتی پدر جان ! من جک نیستم و گاو هم ندارم ! فعلا خدانگهدار !
پیرمرد : صبر کن ببینم ! چطور ممکنه ؟ تو جکی و گاو هم .. صبر کن ببینم ؟ نکنه گاوت رو به یکی دیگه دادی ؟ نکنه از جنس من راضی نبودی ؟ نکنه ؟ آخه این انصافه ؟ من این لوبیا ها رو خودم از مرجع موثقی میخرم و به عموم میفروشم ...
دخترک در ذهن خود : ای واااای ! نمیدونستم پیرمرد جک و لوبیای سحر آمیز اینقدر پر حرفه ! یه کم دیگه وایسم قورتم داده !!! ( و سپس با صدای بلند گفت : ) من دخترم و پسر نیستم اولا ! دومنش هم که من الان کار دارم و باید برم ! بابای !
و خیلی فرز و سریع عین جت فرار کرد !
در حالی که داشت میدوید کلبه ای نظرش را جلب کرد . به طرف کلبه روانه شد . در را زد . منتظر ایستاد .
- : کیه کیه در میزنه ؟
دختر : منم دارم در میزنم ! من یه گمشدم و پناه میخوام همین یه شب رو !
ناگهان در باز میشه و بزی جفتک زنان به طرف دختر میرود و یک دفعه با ملاقه میزند روی سرش و نعره کشان میگوید : ای گرگ رند !خیال کردی نفهمیدم رفتی جراحی زیبایی و نقشه ی جدیدی برای بزکام کشیدی ؟
همون دفعه که با شاخ هام سورالخت کردم حیات نشد ؟ بی حیا !
و بار دیگر با ملاقه روی سرش زد !
دختر دوان دوان فرار کرد و زیر درختی نشست و گریه کنان با خود حرف میزد :
-: چرا منو زد ؟ خیلی بد شده اخلاقش حدیدا ! این یارو لوبیا فروشه هم که اگه بهش نفس میدادم تا ابد وراجی میکرد ! اون گرگ بی ادب چی ؟ با اون گوجه هاش !!!
.... اما ! گوجه ! روش یه چیزی نوشته بود ! فکر کنم شبیه حرف قاف ! رو پیشونی اون پیرمرده هم چیزی شبیه به واو نوشته شده بود !
رو در شنگول و منگول اینا هم که یکی حرف ب رو کنده کاری کرده بود !
دخترک فکر کرد و فکر کرد تا اینکه بعد از سه شبانه روز پی برد چه کلمه ای با آن سه حرف ساخته میشود !
دختر : بله !
بوق !!! ... اما یعنی چی بوق ؟ یعنی بیفتم جلو بوق بزنم ؟ بوق نزنم واسه خودم ؟!
بزنم یا نزنم مسئله اینست ؟؟؟
ندای غیبی ای چندی بعد بر او فرود آمد و با صدای نوازشگر ( گوشخراش ، شدیدا ! ) گفت :
ای بوقی ارزشی جفنگی مفنگی !!! ای کودن ! نفهمیدی منظورم رو ؟ خاک بر سرت ! کودن من شخصیتت رو بهت معرفی کردم ! تو آماندایی ! آماندا لانگ باتم !!! یه آدم مفنگی و بیخاصیت و ابله و ارزشی و بوق و .... !
آری ! فرشته دست پیرمرد لوبیا فروش را از پشت با گرهی کور بسته بود !