حرف سوم: ب- کلمه اول: بخشش
دیگه کم کم علاوه بر کر شدن، قدرت تشخیص و پردازشم را هم داشتم از دست میدادم. صدای ناله و فریاد ایده های درخشان بیش از اندازه سرسام آور بود و فراتر از تحمل من داشت مانور میداد. می خواستم بروم و از گور بیرون بکشمشان و دشنه ای که از پدرم بهم رسیده بود را درون قلبشان فرو کنم. اما به زودی متوجه شدم که کار بیهوده ای خواهد بود و باری دیگر ایده ای به ذهنم رسید که بلافاصله به بی استفاده بودنش پی بردم و مجبور شدم گوری دیگر برایش بکنم.
دیگر رمقی برایم نمانده بود. فکر و خیال زیادی به سراغم می آمد اما خیلی به آنها نمی پرداختم، چون مطمئن بودم دقایقی بعد ایده ای به ذهنم می رسد و تابوتی دیگر منتظرم خواهد بود. همه چیز داشت به طور سخت و زجر آوری آرام پیش می رفت و این عذابی غیر قابل فرار بود. می دانستم که سرنوشت من با این همه درد عجین شده است، اما با اینحال باز به دنبال راه خلاصی می گشتم. روزنه ای، شکافی یا سوراخی که نور را به این دخمه ی ظلمانی هدایت کند. اما خودم می دانستم که فقط دارم خودم، خودم را برای راحتی خودم گول می زنم. این شده بود کار هر روز من؛ صحبت خودم با خودم، درباره خودم. نه چیز عجیبی بود، نه چیز جدیدی! شما خودتان با خودتان درباره خودتان صحبت نمی کنید؟! به نظرم حرکت جالبی است. اگر گفت و گوی دونفره تان، طرف سومی هم داشته باشد به نام منطق! ممکن است به نتایج جالبی درباره خودتان برسید که می تواند کمک کننده باشد.
یکی از سنت هایی که من همیشه با خودم کلنجار می رفتم، که بشکنم و مدرن فکر کنم یا نشکنم و کمی کلاسیسیم رفتار کنم، این بود که هیچ صاحب گورستانی حق ندارد با ایده ای صحبت کند، پای سفره دلش بنشیند یا حتی بدتر از همه، بهش توجه کند! اما من بارها فکر کردم که بروم و با او صحبت کنم که دلیل این همه ناله و فریاد برای چیست؟! اگر کسی تورا ول کرده، حتما نمی خواسته که باشی! اگر می خواستت که ولت نمی کرد! ولی با اینهمه باز آن ایده درخشان از درخشش، یا درواقع ناله و فریاد دست برنمیداشت. ایده ای به ذهنم رسید ولی چون حوصله دفن ایده دیگری نداشتم، صندلی ام را برداشتم و به سمت ایده درخشان راه افتادم.
- ن داسی میسکا! ن یساد میسکا! ن سید میسکا!
به نزدیکی گور ایده درخشان رسیده بودم و چندین جمله نامفهوم دائم در سرم تکرار می شد.
- مرا ببخش! خودت را ببخش! اورا ببخش!
صدا مرا به بخشش دعوت می کرد. هیچگاه در عمرم به بخشیدن کسی فکر نکردم. چون شخصی در زندگی ام نبود که بخواهد کاری کند و من بخواهم به بخشیدن یا نبخشیدنش فکر کنم.
- ن یساد میسکا! خودت را ببخش!
خودم را ببخشم؟! من چه گله ای از خودم یا چه دینی بر گردن خودم دارم که بخواهم خودم را ببخشم؟! من هیچوقت جوری نبودم که بخواهم به خودم فکر کنم. همیشه ذهن من درگیر ایده های مرده یا ایده های زنده ای که باید میمردند بود و هیچگاه، غیر ازین یکی دو ماه، درگیر چیز دیگری نبود.
- ن سید میسکا! اورا ببخش!
او دیگه کیه؟! من چرا باید بعد از بخشیدن خودم، اورا ببخشم؟! او، اگر اویی واقعا در کار باشد، حتما کسی هست که لایق بخشش نیست. او حتما کار نابخشودنی کرده که من ازش دل چرکینم و نمی توانم دلم را با او صاف کنم. او لایق عشق نیست. لایق محبت نیست. باید تنهایی بکشد. باید بی محبتی ببیند. باید طرد شود. باید مجازات شود، البته اگر کشته نشود. یک تکه زباله بر روی زمین به چه دردی می خورد؟! او لجنی است که نباید بخشیده شود و همیشه باید با حس گناهی که انجام داده جابجا شود.
- ن سید میسکا! اورا ببخش! اورا ببخش، خودرا ببخش! سپس پاک خواهی شد. به سان نوزاد تازه متولد شده. انرژی پاک را دریاب! انرژی مرگ آلوده است و باعث انسداد می شود. انرژی زندگانی را دریاب که باعث باز شدن و روشنایی می شود.
به کلبه برگشتم. گوش دادن به ایده درخشان انرژی زیادی ازم گرفت. سر و شکمم درد می کند. تمام اعضای بدنم درد می کند اما درد سر و بدنم را بیشتر حس می کنم. درواقع منظور ایده درخشان را هم نفهمیدم! ببخشم؟! چه کسی را؟! خودم را؟! خودم چه کردم؟! خسته ام. شاید فردا روز خوبی برای فکر کردن به این مسائل باشد. شاید هم نباشد. شاید.
کادیسمی! داسی نوتر منداسکی!
سای کا خیدفی سیدا کنفیو گوور!
تاوکاریا بگوخود!