هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: گورستان ایده ها
پیام زده شده در: ۰:۴۸:۰۶ شنبه ۷ بهمن ۱۴۰۲
#4

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۶:۳۱:۲۳ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 149
آفلاین
حرف سوم: ب- کلمه اول: بخشش




دیگه کم کم علاوه بر کر شدن، قدرت تشخیص و پردازشم را هم داشتم از دست میدادم. صدای ناله و فریاد ایده های درخشان بیش از اندازه سرسام آور بود و فراتر از تحمل من داشت مانور میداد. می خواستم بروم و از گور بیرون بکشمشان و دشنه ای که از پدرم بهم رسیده بود را درون قلبشان فرو کنم. اما به زودی متوجه شدم که کار بیهوده ای خواهد بود و باری دیگر ایده ای به ذهنم رسید که بلافاصله به بی استفاده بودنش پی بردم و مجبور شدم گوری دیگر برایش بکنم.

دیگر رمقی برایم نمانده بود. فکر و خیال زیادی به سراغم می آمد اما خیلی به آنها نمی پرداختم، چون مطمئن بودم دقایقی بعد ایده ای به ذهنم می رسد و تابوتی دیگر منتظرم خواهد بود. همه چیز داشت به طور سخت و زجر آوری آرام پیش می رفت و این عذابی غیر قابل فرار بود. می دانستم که سرنوشت من با این همه درد عجین شده است، اما با اینحال باز به دنبال راه خلاصی می گشتم. روزنه ای، شکافی یا سوراخی که نور را به این دخمه ی ظلمانی هدایت کند. اما خودم می دانستم که فقط دارم خودم، خودم را برای راحتی خودم گول می زنم. این شده بود کار هر روز من؛ صحبت خودم با خودم، درباره خودم. نه چیز عجیبی بود، نه چیز جدیدی! شما خودتان با خودتان درباره خودتان صحبت نمی کنید؟! به نظرم حرکت جالبی است. اگر گفت و گوی دونفره تان، طرف سومی هم داشته باشد به نام منطق! ممکن است به نتایج جالبی درباره خودتان برسید که می تواند کمک کننده باشد.

یکی از سنت هایی که من همیشه با خودم کلنجار می رفتم، که بشکنم و مدرن فکر کنم یا نشکنم و کمی کلاسیسیم رفتار کنم، این بود که هیچ صاحب گورستانی حق ندارد با ایده ای صحبت کند، پای سفره دلش بنشیند یا حتی بدتر از همه، بهش توجه کند! اما من بارها فکر کردم که بروم و با او صحبت کنم که دلیل این همه ناله و فریاد برای چیست؟! اگر کسی تورا ول کرده، حتما نمی خواسته که باشی! اگر می خواستت که ولت نمی کرد! ولی با اینهمه باز آن ایده درخشان از درخشش، یا درواقع ناله و فریاد دست برنمیداشت. ایده ای به ذهنم رسید ولی چون حوصله دفن ایده دیگری نداشتم، صندلی ام را برداشتم و به سمت ایده درخشان راه افتادم.

- ن داسی میسکا! ن یساد میسکا! ن سید میسکا!

به نزدیکی گور ایده درخشان رسیده بودم و چندین جمله نامفهوم دائم در سرم تکرار می شد.
- مرا ببخش! خودت را ببخش! اورا ببخش!

صدا مرا به بخشش دعوت می کرد. هیچگاه در عمرم به بخشیدن کسی فکر نکردم. چون شخصی در زندگی ام نبود که بخواهد کاری کند و من بخواهم به بخشیدن یا نبخشیدنش فکر کنم.
- ن یساد میسکا! خودت را ببخش!

خودم را ببخشم؟! من چه گله ای از خودم یا چه دینی بر گردن خودم دارم که بخواهم خودم را ببخشم؟! من هیچوقت جوری نبودم که بخواهم به خودم فکر کنم. همیشه ذهن من درگیر ایده های مرده یا ایده های زنده ای که باید میمردند بود و هیچگاه، غیر ازین یکی دو ماه، درگیر چیز دیگری نبود.
- ن سید میسکا! اورا ببخش!

او دیگه کیه؟! من چرا باید بعد از بخشیدن خودم، اورا ببخشم؟! او، اگر اویی واقعا در کار باشد، حتما کسی هست که لایق بخشش نیست. او حتما کار نابخشودنی کرده که من ازش دل چرکینم و نمی توانم دلم را با او صاف کنم. او لایق عشق نیست. لایق محبت نیست. باید تنهایی بکشد. باید بی محبتی ببیند. باید طرد شود. باید مجازات شود، البته اگر کشته نشود. یک تکه زباله بر روی زمین به چه دردی می خورد؟! او لجنی است که نباید بخشیده شود و همیشه باید با حس گناهی که انجام داده جابجا شود.
- ن سید میسکا! اورا ببخش! اورا ببخش، خودرا ببخش! سپس پاک خواهی شد. به سان نوزاد تازه متولد شده. انرژی پاک را دریاب! انرژی مرگ آلوده است و باعث انسداد می شود. انرژی زندگانی را دریاب که باعث باز شدن و روشنایی می شود.

به کلبه برگشتم. گوش دادن به ایده درخشان انرژی زیادی ازم گرفت. سر و شکمم درد می کند. تمام اعضای بدنم درد می کند اما درد سر و بدنم را بیشتر حس می کنم. درواقع منظور ایده درخشان را هم نفهمیدم! ببخشم؟! چه کسی را؟! خودم را؟! خودم چه کردم؟! خسته ام. شاید فردا روز خوبی برای فکر کردن به این مسائل باشد. شاید هم نباشد. شاید.

کادیسمی! داسی نوتر منداسکی!
سای کا خیدفی سیدا کنفیو گوور!
تاوکاریا بگوخود!



تصویر کوچک شده

.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: گورستان ایده ها
پیام زده شده در: ۱۰:۱۵:۱۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
#3

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۶:۳۱:۲۳ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 149
آفلاین
حرف دوم- الف: کلمه اول: ایده



چند روزی بود که در حال استراحت در کلبه چوبی و زهوار در رفته ی گورستان بودم. میلی نداشتم که بیرون بروم. همچنان صدای آن ایده درخشان در سرم می آمد. دلم می خواست بروم و با اینکه نوبتش نبود، سنگ قبرش را روی سرش می کوبیدم و از زجه هایش خلاص می شدم. هرروز ناله. هرروز فریاد. هرروز زجه. هرروز مویه. دیگر هیچ توانی برایم نمانده بود تا ازش استفاده کنم و به آن ایده مرده توجه نکنم.

روگوشی ام را درون گورستان رها کرده بودم و نتوانستم آن را بیاورم. روگوشی غلتان در خون من و ایده امیدوار، وسط گورستان افتاده بود و هر از گاهی باد تکانی بهش می داد. گورستان رنگ قرمز غلیظی متمایل به سیاه گرفته و خون من و ایده امیدوار، خاک سیاه گورستان را کمی قرمز کرده بود. هرموقع که ایده ای امیدوار می مرد یا کسی را می کشت، کسی به تمیزکاری گورستان نمی پرداخت و هر مکانی که سرخ بود. متعلق به صاحبان قبلی گورستان و ایده های امیدوار کشته شده در گذشته بود.

همه چیز، حس مردگی میداد. پنجره کلبه نوری را نمی تاباند. هوای مه آلود همیشگی گورستان، درجنگ با نور خورشید پیروز شده بود و هیچ گاه اجازه رسوخ را به آنها نمی داد. شب هایی بسیار تاریک و روز هایی، فقط کمی، روشن تر در گورستان ایده ها سپری می شد. هیچ موجود زنده ای توانایی رشد در آنجا را نداشت و هرچیزی که برای بقا به نور خورشید نیاز داشت، در آن جا می مرد. به همین خاطر، همه چیز، حس مردگی می داد.

بدن ما، صاحبان گورستان، طوری طراحی شده بود که انرژی اش را از مرگ و انرژی آزاد کردن یک ایده بگیرد. همین به ما توانایی زندگی در گورستان ایده ها را داده بود. درواقع ایده های مرده اینجا دفن نمی شوند. ایده ها در اینجا زنده به گور می شوند تا همانطور در خاک رها شوند تا جان بسپرند. باید با ایده های زباله همچنین بی رحمانه رفتار شود. ایده ای که به درد صاحبش نخورد، باید سر بریده شود. اصلا ازین پس میخواهم ایده ها را سر ببرم. آفرین! ایده ی خوبی است. می توانم آنهارا سر ببرم و خودم راحت باشم و دیگر سر و صدایی نشنوم. ولی نه! ارزشش را ندارد. ممکن است دوباره با یکی از آن امیدوار هایش روبرو شوم و این دفعه واقعا بمیرم.

دوباره صدای آن ایده درخشان را شنیدم. به فکرم رسید که بروم و با او صحبت کنم. بدانم که مال چه کسی است. ازش درباره صاحبش بپرسم. که چرا رهایش کرده؟! چرا او انقدر امیدوار و درخشان است؟! ولی نه ولش کن! این برخلاف سنت خانواده ماست. اینجوری باعث ناامیدی و سر افکندگی گذشتگانم خواهم شد! اصلا میروم به پرورشگاه اسکاتیل ها و یکی دو اسکاتیل را به خدمت میگیرم و به اینجا می آورم تا امید این ایده ها را بخورند. مطمئنم حسابی سیر خواهند شد و دلی از عزا در می آورند.

روزهای متمادی زیادی گذشته بود. دیگرپایم ترمیم شده بود و استخوانش معلوم نبود. پایم کامل جوش نخورده بود زیرا ایده زیادی نمردند که من انرژی لازم را برای ترمیم کامل خود بدست بیاورم. اما می توانستم راه بروم و همین کافی بود. گرچه دیگر مثل قبل راه نمی رفتم و لنگان لنگان جابجا می شدم. ولی بازم از توی تخت ماندن بهتر بود.

در محلی که ایده های زباله تازه را آورده بودند، سه ایده تازه و تابوت شده آمده بودند. صدای هر سه می شنیدم. یکی زمزمه می کرد" سر ببر" دیگری مدام اسم اسکاتیل را تکرار می کرد و آخری، چیزی که من نتوانستم بفهمم را می گفت:
- داسی مادریو یسا کای!

شناختمشون. آنها ایده های من توی روز های استراحتم بودند. طی این چند سالیکه اینجا مشغول نگهبانی هستم، اصلا نمی دانم که دیگر صاحبان هم اینجا قبری دارند و مال آنها باشد یا نه؟! اما حدود صد قبر از هزاران مزار این گورستان مال من بود و من اکثر اوقات ایده های خودم را به خاک می سپردم و این مسئله برایم ذره ای اهمیت نداشت و ناراحت کننده نبود.

- من ایده تو هستم! داسی مادریو یسا کای!

یکی از ایده ها، هی این را تکرار می کرد. من صاحب بیشتر ایده های درخشان گورستان بودم و هستم. و حالا دوتا ایده درخشان داشتم که داد و فریاد می کردند و خالقشان من بودم اما دفن این سه تا از توجه به آن دوتا مهم تر بود.

کادیسمی! داسی نوتر منداسکی!
سای کا خیدفی سیدا کنفیو گوور!
تاوکاریا بگوخود!




تصویر کوچک شده

.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: گورستان ایده ها
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶:۵۴ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۴۰۲
#2

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۶:۳۱:۲۳ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 149
آفلاین
حرف اول- آ: کلمه اول: آسمان


امروز، دوباره آن ایده به صدا در آمد. آه و ناله می کرد. فریاد های گوش خراش می کشید. گورستان را روی سرش گذاشته بود. یادم آمد که روز دفنش حدود 397 بیل خاک رویش ریختم. تا سه هفته بعد از دفن، روی مدفن ایده، سنگ نمیزاریم. سنگ قبرهای ایده ها، بسیار سنگین و بسیار بلند هستند. برای بی حرکت نگه داشتن یک ایده، به سنگی با حدود 5 متر عرض و 21 متر طول با جرمی معادل 44 تن نیاز داریم و من مجبور بودم طی سه هفته سنگ را به مزار برسانم. هم صبر و شکیبایی و هم زور و مدیریت بسیار نیاز داشت.

معمولا وقتی ایده ای خاک می شود، روی آن به مقدار روزهای یکسال، 365 بار بیل خاک ریخته می شود و شش مشت خاک دیگر، به دلیل 6 ساعت باقی مانده. اما آن ایده 397 بیل پر خاک را تصاحب کرد و هنوز از درخشش، دست برنداشته بود. از درخشش ایده ها بدم می آمد. ایده هایی که دفن می شوند و می درخشند، کابوس ما منداسکی ها هستن. روگوشی ام را برداشتم و پس از آنکه درون گوش هایم را با پنبه پر کردم، روگوشی را گذاشتم. وقتی بالای سر یک ایده می نشینی و به آن بی توجهی می کنی، از درخشش دست بر می دارد و آنموقع، می توان سنگ را گذاشت و آن را برای همیشه خاموش کرد.

در حالیکه به سمت آن ایده، گام بر میداشتم، در سمتی دیگر، از یک مزار دو دست بیرون آمده بود. دست ها امیدوارانه به سنگ ها، ریگ ها و خاک ها چنگ می انداختند تا چیزی را برای دست آویزی پیدا کنند و خود را خلاص کنند. ازین موارد ایده های امیدوار، خیلی کم دیده بودم. آنها هم با کمی بی توجهی بیشتر خاموش می شدند. راهم را عوض کردم و به سمت ایده امیدوار راه افتادم. آن ایده همچنان در تکاپو بود. صندلی ام را با فاصله از مزار گذاشتم، اما با کمی بی احتیاطی به سمت ایده امیدوار حرکت کردم.
- آ... آ...

صدایی خفه در ذهنم پخش میشد. کمی نزدیکتر رفتم تا شاید صدا واضحتر شود.
- آس... آسم...

در حالیکه یک قدم با دست ها فاصله داشتم، ناگهان دست چنگی به پایم انداخت و به سختی پایم را فشرد. فواره کوچکی از خون مزار را برگرفت. در حالت عادی، حس های ترس، ناامیدی، خفقان و افسردگی در گورستان بود. اما اگر کمی از آن، از درون فراهم می شد. چندبرابر می شد. احساس ترسی، چندین برابر مرا در برگرفت. دست مرا به سمت خود کشید. مرگ را جلوی خود دیدم. همه نگهبانان قبلی گورستان توسط ایده های امیدوار کشته شده بودند و من نه اولین بودم، و نه آخرینشان! دست خودش را به روگوشی ام رساند. حالا میتوانستم به وضوح صدای جیغ و ناله و زاری اش را بشنوم. اول زمزمه ای خفه و بد صدایی مرده، اما واضح.
- آ...سمان. آسمان من! من به تو خواهم رسید! من به حرف دیگران توجهی نخواهم کرد و پرواز خواهم کرد. آسمان من! من به تو خواهم رسید. من به تو خواهم رسید. مـــن... بــه تـــــو... خـــوااااهـــــم رســــید!

و حالا تبدیل به فریاد های ممتد شده بود. هرچه صدای فریاد بلندتر میشد، فشار به پاهای من هم بیشتر میشد. گوشت پایم را دیدم که کنده شد. رگ های آویزان پایم را دیدم و کمی عمیق تر، سفیدی استخوانم مشخص می شد.
- سای بهینی کاردکیه!

صدایی شنیدم، نفهمیدم چه گفت اما باز تکرار شد.
- تکرار کن! سای بهینی کاردکیه!

- سای بهینی... سای... بـــهینی... کارد...کیه!

دستی که داشت کم کم پایم را از جا در می آورد و نصف استخوان پایم را کنده بود، از همانجایی که به وجود آمده بود، قطع شد و به گوشه ای افتاد. خون قرمزرنگ غلیظی متمایل به سیاه، تمام گورستان را فرا گرفت. از جای قطع شده دو دست، جریان خونی راه افتاده بود و در مدت کمی، کل گورستان را فرا گرفت. خودم را که خلاص دیدم، نفس راحتی کشیدم. نتوانستم بفهمم آن صدا چی بود و آن چیزی که گفت چه معنی میداد. فقط دست و پا شکسته فهمیدم که مرا نجات داد. و منی که وسط گورستان ایده ها، غرق در خون خودم و یک ایده امیدوار، بیهوش افتاده بودم.

کادیسمی! داسی نوتر منداسکی!
سای کا خیدفی سیدا کنفیو گوور!
تاوکاریا بگوخود!


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۴ ۲۲:۵۴:۰۷

تصویر کوچک شده

.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده


گورستان ایده ها
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴:۰۹ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۴۰۲
#1

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۶:۳۱:۲۳ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 149
آفلاین
درود. من نوتر منداسکی هستم... صاحب و نگهبان گورستان ایده ها!
سالهاست که خانواده ما از گورستان ایده ها مراقبت می کنند. از پدرم گرفته تا جد اندر جد ما همه نگهبان و صاحب گورستان ایده ها هستند. هر ایده ای از آدما که ساخته بشه ولی بهش پرداخته نشه، اینجا دفن میشه. بعضی از ایده ها که هنوز صاحبش بهش فکر می کنه ولی عملی در قبالش انجام نمیده، زیر خاک نفس میکشه، ناله میکنه که درش بیاریم، اصرار و التماس می کنه برای زندگی! اما فقط من میدونم که خود خواهی آدما تا کجا قد کشیده! آدما اونقدر خودخواه هستند که حتی رغبت نمیکنن به فکراشون، بیشتر فکر کنن و فقط بعد از مدتی کوچک، اون فکر راهی اینجا میشه...
این گورستان جایی برای امید، محبت، رفاقت، خوشحالی و حتی رنگ های شاد نیست! همه چیز سیاه و سفید، تاریک و اشک آوره، هشدار میدم که خیلی اینجا مانور ندین وگرنه زندگی قبل را نخواهید داشت!


تصویر کوچک شده

.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.