مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم میرساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامهریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیتهای شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.
_پس سریعتر من رو ببر اونجا تا قهر نکردم.
تا اینکه شپش نماینده شش پای بند مانندش را روی زمین گذاشت و گفت:
_بانو، اجازه بدید کمی استراحت...
_منظورت چیه؟ قهر می خوای؟
طولی نکشید که شپش ها و لیسا به انبار ریش رسیدند. شپش نماینده گفت: _به شکل پله در بیایید تا بانو وارد انبار شود.
_پس سریعتر من رو ببر اونجا تا قهر نکردم.
_زود باش بیا اینجا تا باهات قهر نکردم.
_منظورت چیه؟ قهر می خوای؟
-ریگولوس نکنه درغیاب رودولف تومی خوای راهشو ادامه بدی؟
-امممم...چراکه نه!میبینی که همه ی ساحره های زیبا این جاجمع شدن.
-50امتیاز ازاسلیترین کم میشه چون ریگولوس چشم چرون شده.
-سوروس؟ازاسلیترین امتیازکم میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟
آرسینوس
آرسینوس باچاپلوسی گفت:
اممم سیو جان منظورم به تونبود,اخماتو واکن دلم شادشه.
آرسینوس:خب دوستان نقشه چیه؟
ملت مرگخوار:
- یعنی شماها بااین هیکلاتون یه نقشه ندارین تواون مغزتون؟
دراین لحظه که همه غرق درافکارپلیدخودبرای جورکردن یک عددنقشه بودند,روح تالارازناکجا واردتالارشد.
بارون خون آلود:شما به نظرات یک روح هم اهمیت میدید؟
صدای لردازاون دور دورابه گوش رسیدکه به نظرمیادلردهم وقتی نیست انگارهست:
-بله بارون,مابه نظرات روح تالارمان بسیاراهمیت میدهیم.![]()
-به نظرمن آریادامبلدور,به هرحال یه دامبلدوره واز زیرکی زیادی برخورداره.
همه ي نگاه ها به سمت در دادگاه بازگشت تا شاهد مرلين را ببينند. اما ندیدند، باز هم نگاه کردند اما خبری نبود.
-خب. شاهد جلو بیا و خودتو معرفی کن.
-معرفی کنم؟ ینی تو وزیر فعلی ممکلت رو نمیشناسی؟ وقتی یه دسترسی بلاکیوسی بهت دادم میفهمی من کیم.
قاضی که انتظار وزیر دیگری رو در سوژه نداشت. با ترس به وزیر تعظیمی کرد:
-عفو کنید جناب وزیر.
-بعدا با کراوتم به حسابت میرسم اما الان برای موضوع مهم تری اینجا هستم. :
در همین حال وزیر فعلی به سمت جایگاه رفت و چشم غره ای هم به وزیر های سابق کرد که انان را سر جایشان نشاند.
من این مرلینو خیلی وقته میشناسم. داد و فریاد های وقت و بی وقتش صدای اواز خوندنشه که اصلا هم تعریفی نداره.
مرلين از شنیدن این حرف نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت پس چهره اش به خنده ی ناراحت تغییر شکل داد و باور کنید قیافه ی مرلین با ان همه ریش و پشم اصلا با این فرمت ست نمیشه و قیافه ی دهشتناکی میسازه.
مورگانا باورش نمیشد حتی توان اشک ریختن هم نداشت. باید یک هفته ی تمام با ان مرد زیر یک سقف زندگی میکرد. میدانست هفته اش به درازای سالی خواهد بود. پاهای بیجانش را از روی صندلی بلند کرد و راه در خروجی را در پیش گرفت.
-گوش کن ببین چی بهت میگم. توی این یه هفته نمیخوام چشم ازشون برداری توی خونه، بیرون خونه حتی اگه مجبور باشی که وارد خونه بشی اینکارو بکن اخر هفته ریز به ریز چیز هایی که دیدی رو باید به من گزارش بدی.
گیبن نامه را به طرفی انداخت نمیدانست چه کند اگر مرگخوار میشد زندگی اش از این رو به ان رو میشد
گیبن به دنیا امد .
گیبن ده ساله شد .
گیبن 15 ساله شد .
گیبن بیست ساله شد و دوره ی تحصیلی خود را در هاگ به پایان رساند !
گیبن در بیست سالگی در عصر یک روز پاییزی
گیبن روی تلویزیون جادویی اش نشسته بود و به کاناپه نگاه میکرد که صدای در او را از جا پراند . با بی میلی از پای برنامه ی مورد علاقه اش بلند شد و به سمت در رفت ،صاحبخانه بود .
گیبن امضا کرد و در را روی صورت جغد که با التماس منتظر انعام بود کوباند .
- نه احمق جون من نمردم واستا حرفم تموم بشه .
اسمشو نیار دوباره ظهور کرده و گروه مرگخواران الان در اوج قدرتن تو یکی از بهترین هایی هستی که میشناسم(اقا زندگی نامه ی خودمه میخوام برا خودم نوشابه باز کنم)
باران بی امان میبارید سیاهی ابرهای بالای سرش او را میترساند.
رو به رویش در اهنی طوسی که در کنار هایش نرده ها تا بی نهایت ادامه داشت ، قرار داشت .
وارد حیاط شد .
خانه ای قدیمی با ترک هایی که نشان از قدمت بالای خانه میداد روبه رویش بود . شیشه ی یکی از پنجره ها شکسته و صدای حرف زدن کسانی از داخل خانه میامد.
به سمت در چوبی سیاه رفت و در زد . سکــــوت ! دوباره در زد در خانه ارام باز شد، گیبن خود را به داخل پرت کرد.
پیرمرد چوبدستی اش را بالا اورد ، دست گیبن را گرفت و استین لباسش را بالا زد ارام وردی خواند اما اتفاقی نیوفتاد با تعجب به دوستش نگاه میکرد .
پاااق از پشت چیزی به سرش خورد و بی اختیار افتاد !
فردای ان روز ارام چشمش را باز کرد در خانه اش بود ابتدا چیزی به خاطر نیاورد اما کم کم تصاویر خانه ای که دیروز در ان بود در ذهنش نقش بست. روی ساعدش سوزش شدید احساس کرد به دستش که نگاه کرد خشکش زد علامت مخصوص روی دستش نقش بسته بود.
اما در درونش اتفاقی افتاده بود از کشتن سیر نمیشد قلبش سیاه شده بود.
به سمت خانه ای که محل استقرار مرگخواران بود اپارات کرد . وارد خانه شد . دیگر همه او را میشناختند و برایش احترام خاصی قائل بودند همه به جز یک نفر . هکتـــــور !
گیبن حواسش را جمع کرد تنها چیزی که به ذهنش میامد را گفت :
ادعا نمیکنیم که بهترینیم ! اما مفتخریم که بهترین ها مارا میخواهند !
- تو مرگخوار خوبی هستی. ولدمورت هرگز زیردستانش رو فراموش نمیکنه. از این لحظه ما به تو لقب گیبنشتاین رو اعطا میکنیم باشد که با این لقب بسیار در چتر و تاپیک ها پز بدهی ! حالا برو بیرون !
اما برای گیبن هیچ چیز مهم نبود گیبن در ان لحظه تنها به یک چیز فکر میکرد : مرلینگاه!
پس دو روز و دو ساعت در مرلینگاه نشست و رفع فشار کرد !
- برای چی ؟ شما کی هستید ؟
- مامورین وزارت خانه ! از شما شکایت شده باید با ما بیاید !