خلاصه:
وزارتخونه تصمیم می گیره میزان سیاهی مرگخوار ها رو بسنجه و در نتیجه این کار، لرد تصمیم می گیره به مرگخواراش مجددا سیاه بودن رو آموزش بده. لرد شروع به آموزش طلسم های ممنوعه می کنه. ولی مرگخوارا زیاد موفق عمل نمی کنن.
لرد از مرگخوارا می خواد برای اثبات تعصب و وفاداریشون ارزشمند ترین دارایی هاشون رو فدا کنن.
مرگخوارا تصمیم می گیرن لرد رو فریب بدن و چیزایی رو که براشون زیاد باارزش نیست نابود کنن.
...................
-همگی حاضرن؟
مرگخواران حاضر بودند. در مقابل هر یک کیسه بزرگی که بی شباهت به گونی نبود وجود داشت که اشیا و موجودات باارزش خودشان را در آن قرار داده بودند.
اضطراب از چهره همه خوانده می شد. لرد سیاه جادوگری نبود که به سادگی فریب بخورد.
لرد، دفتر حضور و غیاب را برداشت.
-خب...اسماتونو می خونیم. یکی یکی میایین جلو و گونی ها رو باز می کنین. برای ما توضیح می دین که چیزی که آوردین چیه و به چه دلیل براتون باارزشه. و جلوی چشم ما نابودش می کنین. خم به ابرو هم نمیارین! وگرنه از اون به بعد ابرویی نخواهید داشت که خم بهش بیارین. حالا...دگورث گرنجر!
هکتور گونی بسیار بزرگی را برداشت و کشان کشان جلوی لرد برد...گونی به وضوح تکان می خورد.
لرد سیاه پرسید:
-این چیه هکتور؟ پاتیلت؟
قلب هکتور با شنیدن کلمه "پاتیل" در سینه اش بال بال زد! هکتور تعظیمی کرد و به آرامی در گونی را باز کرد. چیزی که از گونی خارج شد، شباهتی به پاتیل نداشت.
-هکتور؟...این...لینی نیست؟
هکتور با خوشحالی تایید کرد.
-بله بله...ارباب هر چی فکر کردم دیدم چیزی با ارزش تر از لینی برای من وجود نداره. اجازه می دین نابودش...
ولی موضوع دیگری وجود داشت که در آن لحظه ذهن لرد سیاه را درگیر کرده بود.
-برای یه حشره، گونی به این بزرگی آوردی؟
این بار لینی جواب داد!
-نه ارباب...آخه منم مجبور بودم گونی مو همراهم بیارم. گونی منم این توئه. اگه هکولی منو نابود کنه دیگه نمی تونم نابودش کنم. پس بگین منو نابود نکنه.
قضیه کمی پیچیده شده بود. ولی لرد سیاه پیچیدگی ها را به سادگی حل می کرد.
-اول تو گونی تو باز کن ببینیم لینی...بعدش درباره زندگیت تصمیم می گیریم.